مجید: با دم نرم و نازکم، گرمم.» (مرکز:۵۹۱)
ولی در مقابل «دکتر»، زنی لجوج، بدقلق و یکدنده و پرافاده است و با ورود به زندگی «مجید»، نافرمانی نیز به این ویژگیهای شخصیتی اضافه میشود و سخنان او مجموعهای از کلمات و اصطلاحات کوچه و خیابانی رکیک است.
نکتهی قابل توجه، رضایت و خوگرفتن «اقدس» به شرایط جدید و بسیار متفاوت زندگی کنونیاش نسبت به گذشته است. او با ازدواج با «مجید»، زنی وفادار و سازگار میشود، آن چنان که در بدترین شرایط زندگی، با او همخانه میشود و همچون یک زن خانهدار وفادار در منزل، به انتظار بازگشت شوهرش میماند.
پویایی ویژگی شخصیتی مورد توجه در «اقدس» است. او تنها شخصیت در فیلمنامه است که دارای این ویژگی شخصیتی است و این ویژگی را به دلیل انقلابی که در نحوهی زندگیاش به وجود آورده، به او نسبت میدهیم. همچنین، شخصیتی همهجانبه است، زیرا به وجوه مختلف شخصیتی او در داستان اشاره شده است.
شخصیت مقابل و مخالف «اقدس»، «دکتر» است؛ مقابل از آن جهت که به وسیله ی این شخصیت و گفتگوهایی که میان آن دو مطرح میشود، به شناخت بیشتری از «اقدس» نائل میشویم و به نکات بیشتری در مورد نحوهی زندگی او پی میبریم؛ و مخالف است، زیرا اوست که «اقدس» را در زندگی ناشایستش یاری میکند و لوازم آسایش او را به خاطر آن گونه زیستن فراهم میکند و در هنگام تصمیمگیری «اقدس» در مورد تطهیر و تغییر زندگیاش به صورت وسوسه و نمادی از هواهای نفسانی در مقابلش ظاهر میشود و قصد دارد او را از تحول باز دارد.
-
- دکتر
یکی دیگر از شخصیتهای فرعی و سادهی داستان است که حضوری موثر در داستان دارد. «دکتر» تنها شخصیت منفی داستان است. او از طریق باجخوری و دلالی میان انسانها امرار معاش میکند. حضور او در داستان حادثهای نمیآفریند، ولی از این جهت که شخصیت مخالف «اقدس» به شمار میرود، قابل اهمیت است. در برابر اقدسی قرار میگیرد که در کشاکش یک تصمیمگیری مهم قرار دارد و همچون نفس هماره، با وجدان بیدار شدهی «اقدس» به جدال میپردازد.
اهمیت دیگر این شخصیت این است که شخصیت مقابل «اقدس» است و نویسنده از طریق دیالوگهای میان آن دو، «اقدس» را بیشتر به خواننده معرفی میکند.
هرچند از دیدگاه مثبت یا منفی بودن شخصیتها، او در زمرهی شخصیتهای منفی قرار میگیرد، ولی نویسنده به او فرصتهایی میدهد تا از این گونه بودن خود دفاع کند و منفی بودنش را با محکوم سرنوشت بودنش توجیه کند.
* «دکتر: من که تو عزب خونه افتادم رو خشت، مث تو شوهر ننهام توخرپشته یقه مو نگرفت. هیفده سالگی پام وا شد تو ناحیه …» (مرکز:۵۹۲)
و یا در لحظهی خداحافظی «اقدس»، با ادای چنین صحبتهایی ادعای داشتن احساسات میکند:
* «دکتر: وقتی زن طلاشو بده خیلی حرفه، عقل کردی. کلام خداست، خدا میگه بهترین زینت واسهی زن نجابته، دکتر که دکتر شیطان نیست، حالا اگه یه روز ایشاالله به شادی، بچه بغل، با شوهرت تو خیابون دکتررو دیدی، هول نکن، دکتر آشنایی نمیده، دکتر دستش خیلی سبکه، خیلیهارو فرستاده خونه شوهر، تو اولی نیستی، دلمون واست تنگ میشه، بهت عادت کردیم، به اخم تخمات، الدرم بلدرمات، سگ سولگیات، اما گور پدر دل ما، دل تو شاد.» (مرکز:۵۹۸)
-
- دواچی
یکی دیگر از شخصیتهای فرعی درجه دو داستان، که حضوری کوتاه اما بسیار موثر دارد. او رفیق قدیمی «حبیب آقا» است و به خاطر فعالیتهای سیاسی که در جوانی داشتهاند، از همبندان یکدیگر بودهاند. از گفتگوهای میان «دواچی» و «حبیب»، به نکاتی از زندگی «حبیب» پی میبریم؛ این که «حبیب» به خاطر فعالیتهای سیاسی، مدتی در حبس بوده است:
* «… کجایی یار موافق، شلاقخور پوست کلفت بند باسواتا، یار موافق، کمپیدایی. آخیش، اگه کلهات باد نداشت، سال سرهنگیت بود امسال، بعد از اون تودهنی که خوردیم همه مون، طبو رها کردم.» (مرکز:۵۸۶)
و این نکته که آن دو بعد از حبس از ادامهی فعالیتهای سیاسی و حتی دولتی محروم شده و گوشهای در انزوا و سکوتی آزاردهنده به زندگی ادامه میدهند:
* «شدم شاگرد مرحوم پدرم دواچی، اما تو این دواخونه هیچ مسکنی نبود برام، الا دوای اون طبیب ارمنی، ذکاووس عرق فروش، شبانهروزیش کردیم، خاکه رو خاکه، که مستیم از گل نیفته، مثل تو که غم برادر تو کردی بهانه.» (مرکز:۵۸۶)
اهمیت ویژهی این شخصیت، حضور موثرش در آفرینش حادثهی اصلی داستان است. او درد «مجید» را نیازش به زن میداند و «حبیب» را به آوردن زن برای او توصیه میکند:
* «دواچی:… سنت شب جمعهاش چی؟ یه وقت دیدی یکی از همون گلای پلاسیدهی باغچهی ولیخان یار موافقشه و برادری مثل تو، یار و غار، نه.
حبیب: یک بار با چند تا عزبای فامیل فرستادم بردنش ناحیه، وقتی فهمید اون زنا چیکارهان، دست بهشون نزد و حالش یه چند وقتی شدت گرفت.
دواچی: مرگ آدمیزاد از فهمیدنه، لازم نیست بفهمه زنک کیه، با، با یکیشون وعده کن هفتهای یه دفعه بیاد خونه، مثل قضای حاجت، شبای جمعه که آقازاده خانومو زنای خونه میرن خونه خواهرت روضه.
حبیب: به مجید بگم زنکو استالین از طیاره انداخت پایین؟
دواچی: بگو شبای جمعه میاد خونهرو بپاد، مجیدم با اهل خونه حرف نمیزنه که حکایت آشکار شه. دواش اینه، زن، نسخهی دواچی، یه واسطهرو میشناسم که چیزای خوبی تو دست و بالشه، واسه بالا مالاها میبره. خبرش میکنم، میبینی کار ما تو این ملک به کجا کشید آخر، پااندازی.» (مرکز:۵۸۶)
-
- کریم
از شخصیتهای فرعی، ساده و ایستای داستان است که حضور و نقشش در فیلمنامه، کاملا احساس میشود.
«کریم»، برادر «حبیب» و «مجید» است که با همسرش «زینت»، به اتفاق دیگر افراد خانواده در منزل پدری زندگی میکند. او علاقهی زیادی به پرنده و شکار آن دارد؛ علاقهی فراوان او به پرندهی «کرک»، حتی بر علاقهاش به همسرش اولویت دارد؛ طوری که مشغولیتش به شکار و نگهداری این پرنده، او را از همسرش و نیازهای عاطفی او غافل میکند.
* «اتاق کریم، برادر مجید.
کریم مشغول تعمیر لوازم و وسایل شکار پرنده است.
زینت: صداش مثل وق وق صاحابه.
کریم: این صدای حیوون مادهاس که حیوون نرو جلب میکنه.
زن وسیلهای را که صدای حیوان ماده را تقلید میکند، با خود به تخت خواب برده، آن را به صدا درمیآورد. کریم نیز کار را رها کرده، به سوی او میرود.» (مرکز:۵۸۰)
در اینجا مشاهده میکنیم که «زینت»، برای اینکه توجه شوهرش را به خود جلب کند، از ابزار و موارد مورد علاقه و توجه شوهرش استفاده میکند.
«کریم» این علاقه و عشق فراوان و ترجیح دادن آن به هر علاقهای، حتی همسرش را علناً اعلام میکند و هیچ ابایی از پنهان کردن آن ندارد. در قسمتی از فیلمنامه، در جواب اعتراض همسرش، بین این عشق و علایق دیگرش فرقی عمده قائل میشود:
* «زینت: …هوو سرم میآوردین، بعض این حیوون بود.
کریم: رو زینت سادات، یه فخری سادت دیگه. حدیث بغل خوابی نیست. عالم عشق بازی یه عالم دیگهاس، عشقباز جماعت پیرسیدن به عشقشه، خواب و خوراک نداره، اگه یه عشقباز بختش یار باشه و هشیار باشه، شاید به اون چیزی که میخواد برسه. و اینی که نصیب من شد، خیلی بیشتر از خواستن من بود، شاکرکه، تو دهنش پره، صداش زنگ داره، تو عالم آوازه خونا، یکیش میشه قمر، بقیه،ای، میخونن.» (مرکز:۵۹۵)
او به راحتی و بیپروایی یک عاشق، عشقش را به همهی علایق دیگرش ترجیح میدهد:
* «زینت: یه بچه جای صد تا اینارو میگیره.
کریم: بابام که من از کمرش بودم، برام حرمت این حیوونو نداشت.» (مرکز:۵۹۵)
و نه تنها به خاطر آن به احساسات همسرش بیتفاوت است، حتی به او توهین نیز میکند:
* «زینت: اصلا شما طایفگی همه یه تخته تون کمه، اون داداش سه کلهات یه جور دیونهاس، شماهام یه جور دیگه.
کریم: دختر کیسه کش حموم شازده، حمومی، لنگتو بکش سرت. من آقا داداش تو نیستم، صداتو ببر، خفه خون بگیر، صداتو ببر، صداتو ببر، صداتو ببر، صداتو ببر که، کرک داره میخونه.» (مرکز:۵۹۵)
و این چنین حس رقابت «زینت» تحریک میشود و به فکر از میان برداشتن رقیب خود میافتد.
به طور کلی، «کریم» نمونهی یک انسان عاشق است که در راه رسیدن به عشقش نسبت به خیلی موارد بیتفاوت میشود و رفتارهایی مغایر با عقل و گاه دور از وجدان از او سر میزند؛ چنان که ریختن خون برادرش را در بهای جان «کرک» مباح میداند و به باور اینکه برادر ناقص عقلش «کرک» او را گشته است، شبانه تفنگ را برمیدارد و به رخت خواب او شلیک میکند؛ هرچند به خاطر این برخورد عجولانه پشیمان میشود:
* «کریم: نامسلمونتر از اونا برادری بود که میخواست برادرشو بکشه» (مرکز:۶۰۴)
اما در هر حال این عشق است که زمام واقعی امور و اعمال او را در دست دارد.
- زینت
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 04:23:00 ب.ظ ]