ارسطو که تفکرات افلاطون را ادامه داده است و میان رسانه ماینسیس، موضوع ماینسیس و شیوه های ماینسیس تفاوت قائل می شود. شیوه ماینسیس شامل سه گانه روایت، درام و تغزل است. درحالیکه موضوع ماینسیس، تمایزهایی از حیث طبقه اجتماعی بین تراژدی (اعمال بزرگان و اشراف) و کمدی (اعمال بزرگان و اشراف فرودست) را مد نظر قرار داده است. در دیدگاه افلاطون و بعدها در فلاسفه ای مانند کانت، واقعیت به دو جهان پدیداری (ظاهری) و جهان واقعی (در ورای قلمرو تجربه بشری) تقسیم بندی می شود.در افلاطون این دوگانه ها در قالب جهان پدیداری و جهان مثل و در کانت با دوگانه فنومن (جهان واقعیت پدیداری) و نومن (واقعیت اصیل یا شیء در خود) متبلور می شود. به همین ترتیب، در سنت نظریه انتقادی، تئودور آدورنو نشان می دهد که «مفهوم» امری سلطه گر است چراکه ابژه همواره چیزی بیشتر از سوژه با خود حمل می کند و باز مازاد ابژه بر سوژه انطباق کامل مفهومی این دو را ناممکن می کند. چنین تضادی در زبان شناسی نیز رسوب کرده است چراکه همواره معنا بیشتر از دلالت است و مازادی میان دال و مدلول وجود دارد که دالها قادر به پوشش تمام مدلولها نیستند. (نیچه، ۱۳۸۲، ۱۶۲)
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
بعد از کانت مهم ترین تحول در مفاهیم اصل/ فرع در نوشته های نیچه پدیدار می شود. مقاله درخشان «در باب حقیقت و دروغ به مفهومی غیر اخلاقی» که ماحصل تدریس فلسفه ماقبل افلاطون در سال ۱۸۷۳ توسط نیچه است بارقه های اولیه آن چه را که در قرن بیستم با عنوان «چرخش زبانی» در آثار لودویک ویتگنشتاین و هابرماس دیده می شود، با خود به همراه دارد. نیچه در این مقاله از سه استعاره بنیادینی صحبت می کند که از خلال آنها آدمی دچار توهمی می شود که خود را مالک «حقیقت» بپندارد. نیچه نشان می دهد در قدم اول محرکی عصبی به یک تصویر انتقال می یابد و بدین ترتیب نخستین استعاره شکل می گیرد. آنگاه این تصویر به نوبه خود به صوت بدل می شود و دومین استعاره پدیدارمی شود. در مرحله بعدی مفاهیم شکل می گیرد و این امر از طریق «برابر دانستن چیزهای نابرابر ناشی می شود. مسلم است که هیچ برگی با برگ دیگری یکسان نیست» (نیچه، ۱۳۸۲، ۱۶۳).
نیچه بر مبنای مکانیسم این استعاره ها به نتیجه بنیادینی می رسد که بعدها در زبان شناسی و در حالت کلی زبان شناسی شدن فلسفه، نقش مهمی ایفا می کند. در جواب سوال «پس حقیقت چیست؟» در کسوت یک فیلسوف زبان جواب می دهد: سپاه متحرکی از استعاره ها، مجازهای مرسل و انواع و اقسام قیاس به نفس بشری، در یک کلام مجموعه ای از روابط بشری که به نحوی شاعرانه و سخنورانه تشدید و دگرگون و آرایش شده اند و اکنون پس از کاربرد طولانی و مداوم در نظر آدمیان امری ثابت، قانونی و لازم الاتباع می نماید (همان، ۱۶۷).
مسیری که با نیچه شروع شده است در قرن بیستم و زمانی که تلاشهای فرگه و راسل در ایجاد نوعی زبان منطقی و نمادین برای بیان بدون دستکاری واقعیت به شکست می انجامد در ویتگنشتاین به حد نهایی خود می رسد. ویتگنشتاین در دو اثر مهم خود یعنی رساله منطقی – فلسفی و پژوهش های فلسفی سعی می کند جایگاه زبان را در ارتباط با واقعیت مشخص کند و سعی می کند به این سوال بنیادین پاسخ دهد که آیا زبان به عنوان عالمی خنثی، صرفاً نقش بیانگری واقعیت را بر عهده دارد و یا اینکه خود نیز بر واقعیت تأثیر گذار است؟
او در رساله منطقی – فلسفی نظریه «تصویری زبان» را مطرح می کند که بر مبنای آن «گزاره، تصویر واقعیت … یا به عبارتی دیگر الگویی از واقعیت است» (خالقی، ۱۳۸۲، ۸۵). در این عبارت ویتگنشتاین زبان را تصویر امر واقع می داند اما در دوره دوم فعالیت فکری خود که در پژوهش های فلسفی متجلی می شود با طرح نظریه «بازی های زبانی» به برداشتی جدید از رابطه زبانی به امر واقع می رسد. به باور ویتگنشتاین «من» بیرون از حوزه زبان قرار ندارد و بر این اساس، ویتگنشتاین در نگاهی جدید و بدیع، زبان را نه پدیده ای تک بعدی و منفعل بلکه مجموعه پیچیده ای از بازی های زبانی گوناگون در نظر گرفته است که در نهایت ویژگی مهم آن «نوعی در هم تنیدگی ارگانیک با زندگی روزمره محسوب می شود و این خود منجر به تفکیک ناپذیری «من» و «جهان» می شود» (همان، ۱۰۶).
بنابراین ویتگنشتاین که در دوره اول شناخت واقعیت را در چارچوب زبان محقق می پندارد در پژوهش های فلسفیاعتبار زبان برای بیان واقعیت را زیر سوال می برد و زبان را به بازی های زبانی فرد می کاهد که بنابر بافت ها و موقعیت های زبانی دارای قواعد مختلف و متکثری است. چنین نگاهی به زبان مثابه ابزار بیان واقعیت که وفاداری چندانی به یک روایت ثابت را بر نمی تابد در آثار زبان شناس سوئیسی فردیناند دوسوسور دیده می شود. او که با کتاب «دوره زبان شناسی عمومی» در سالهای ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۱ یکی از بنیان گذاران ساخت گرایی نام گرفته است زبان را نظامی از نشانه ها می دانست که ارتباط میان دال و مدلول از نگاه ذات گرایانه اش گسسته شده و ویژگی «اختیاری» یا قراردادی بودن آن را به امری نسبی بدل کرده بود. مهم ترین نتیجه حاصل از این ایده سوسوری عبارت است از «شکل گیری نگاه صورت گرا به زبانی که دیدگاه جوهری به آن را کنار می گذارد» (کالر، ۱۳۷۹، ۵۰). چنین دیدگاهی به زبان بعدها و در نگاه پساساختگرایانی مانند دریدا دچار تحولات بیشتری می شود که هرچه بیشتر انتزاعی تر می شود و جستجوی معنا به کنکاش برای یافتن معادل لغوی واژه ای در فرهنگ لغت تشبیه می شود که هیچ پایانی را نمی توان برای آن تصور کرد. در حد نهایی این رویکرد و در نگاه پسامدرن، معنا به شکل بنیادینی مرکز زدوده می شود و نیل به آن نه تنها امری محال بلکه امری بیهوده تلقی می شود.
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت fotka.ir مراجعه نمایید.
۱-۳-۲- تعریف بازنمایی
«فرهنگ لغات مطالعات رسانه ای و ارتباطی بازنمایی را به این شکل تعریف می کند : «کارکرد اساسی و بنیادین رسانه ها عبارت است از بازنمایی واقعیت های جهان خارج برای مخاطبان و اغلب دانش و شناخت ما از جهان به وسیله رسانه ها ایجاد می شود و درک ما از واقعیت به واسطه و به میانجی گری روزنامه ها، تلویزیون، تبلیغات و فیلم های سینمایی و … شکل می گیرد».
رسانه ها جهان را برای ما تصویر می کنند. رسانه ها این هدف را با انتخاب و تفسیر خود در کسوت دروازه بانی و به وسیله عواملی انجام می دهند که از ایدئولوژِی اشباع هستند… آنچه ما به مثابه یک مخاطب از آفریقا و آفریقایی ها، صرب ها و آلبانیایی تبارها، اعراب و مسلمانان و … می دانیم ناشی از تجربه مواجهه با گزارش ها و تصاویری است که به واسطه رسانه ها به ما ارائه شده است. بنابراین مطالعه بازنمایی رسانه ای در مطالعات رسانه ای، ارتباطی و فرهنگی بسیار مهم و محوری است. از آنجایی که نمی توان جهان را با تمام پیچیدگی های بیشمار آن به تصویر کشید، ارزش های خبری، فشارهای پروپاگاندایی، تهییج، تقابل (که ما را از دیگران جدا می سازد) یا تحمیل معنا در قالب مجموعه ای از پیچیدگی های ]فنی و محتوایی[ارائه می دهند. بر این اساس بازنمایی عنصری محوری در ارائه تعریف ]از واقعیت[ است (Watson and Hill، ۲۰۰۶، ۲۴۸). این تعریف از آنجایی که ماهیتی لغت نامه ای دارد، صرفاً به برخی از رئوس مهم مفهوم بازنمایی رسانه ای اشاره کرده است. طبق این تعریف بازنمایی ابزاری برای نمایش واقعیت است و این هدف به میانجی گری رسانه ها صورت می گیرد. در این تعریف به عوامل دخیل در تغییر و حتی تحریف واقعیت در کسوت
دخالت های اعمال شده از طریق دروازه بانی های خبری اشاره شده است. این تعریف به درستی محیط رسانه ای را محیطی ایدئولوژیک می داند که در چارچوب های مشخص ایدئولوژیک فعالیت می کنند. اما بسیاری از جنبه های مفهوم بازنمایی در این تعریف دیده نمی شود. امروزه مفهوم بازنمایی به شدت وامدار آثار استوارت هال است و به ایده ای بنیادین در مطالعات فرهنگی و رسانه ای مبدل شده است. نگاه جدید ارائه شده از سوی هال به مفهوم بازنمایی، از دیدگاه های متفکرانی مانند فوکو و سوسور برای بسط نظریه بازنمایی استفاده کرده است. (Watson and Hill، ۲۰۰۶، ۲۴۹)
۲-۳-۲- استوارت هال و نظریه بازنمایی
کریس روژک تاریخ تحولات مطالعات فرهنگی (از سال ۱۹۶۴) را شامل چهار برهه می داند و معتقد است این چهار برهه دارای خاصیت فرایندی است و بین چهار برهه همپوشانی وجود دارد. این چهار برهه عبارتند از :
برهه ملی – عمومی (۱۹۸۴-۱۹۵۶)
برهه متنی – بازنمایی (۱۹۹۵-۱۹۵۸)
برهه جهانی – پساذات گرایی (…-۱۹۸۰)
برهه حکومتی – سیاسی (…-۱۹۸۵)
ترکیب واژگانی ملی – عمومی برای اولین بار در آثار آنتونیو گرامشی آمده است. او این واژه را برای تأکید بر اهمیت فرهنگی و سیاست در مقابل درک عوامانه مارکسیستی از جبرگرایی اقتصادی مطرح کرده است. برهه اول منتج از مارکسیست، متدولوژی اجتماعی کلاسیک و فلسفه قاره ای است که برای کاوش در سوالات حوزه جوانان و خرده فرهنگ های آن از این دیدگاه ها استفاده می کنند. در برهه دوم تحلیل های ادبی، بررسی فرهنگ عامه، زندگی روزمره، رسانه و فیلم، شکل جدی تری به خود می گیرد. روژک معتقد است که در این دوره نقش فرهنگی رمزگان متنی و معانی منتج از متون، بسیار مهم و قابل توجه شده اند و «فرهنگ توده ای که به شکل فزاینده ای بازنمایی از جهان در قالب های ادبی و سایر متون روایی تحقق بخشید در مطالعات فرهنگی و با روش نشانه شناسی مورد توجه قرار گرفت» (Rojek، ۲۰۰۷، ۴۷).
عکس مرتبط با اقتصاد
بی شک این دوره از فعالیت های مرکز مطالعات فرهنگی بیرمنگام بیش از همه وامدار آثار و نوشته های استوارت هال است. هال شاخص ترین چهره مطالعات فرهنگی است که با رجوع به نظریه «هژمونی» گرامشی به احیاء نگاه انتقادی گرامشی به فرهنگ می پردازد. در یک نگاه کلی آثار هال در مطالعات فرهنگی را می توان به سه دوره تقسیم بندی کرد:
مطالعه تلویزیون (اواسط دهه ۱۹۷۰)
مطالعه پوپولیسم اقتدارگرای تاچری (اواخر دهه ۱۹۸۰)
پروژه چند فرهنگ گرایی (اواخر دهه ۱۹۹۰ و بعد از آن)
دوره دوم مبتنی بر شکل گیری ایده های هال درباره ایدئولوژی و بازنمایی است و نوشته ها و آثار هال درباره بازنمایی و اهمیت آن در فرهنگ رسانه محور امروزی، این مفهوم را به یکی از بنیادی ترین مسائل حوزه مطالعات فرهنگی مبدل کرده است. هال، بازنمایی را به همراه تولید، مصرف، هویت و مقررات، بخشی از چرخه فرهنگ می داند. او در ابتدا این ایده را مطرح می کند که «بازنمایی معنا و زبان را به فرهنگ ربط می دهد» (Hall، ۱۹۹۷، ۱۵) و سپس در ادامه بحث خود، به بسط ابعاد مختلف ایده بازنمایی (که مشتمل بر مفاهیم معنا، زبان و فرهنگ است) می پردازد و از خلال تحلیل های خود نگاهی جدید به مفهوم بازنمایی را شکل می دهد. مفهومی که به گفته خود هال فرایندی «ساده و سرراست» نیست. هال برای بیان چگونگی ارتباط میان بازنمایی، معنا، زبان و فرهنگ سعی می کند برداشت های متفاوت از بازنمایی را در یک طبقه بندی نظری کلی بیان کند. از این منظر، نظریه های بازنمایی در سه دسته کلی قرار می گیرند:
نظریه های بازتابی
نظری های تعمدی
نظریه های برساختی.
«در نگاه بازتابی ادعا بر این است که زبان به شکل ساده ای بازتابی از معنایی است که از قبل در جهان خارجی وجود دارد. در نگاه تعمدی یا ارجاعی گفته می شود که زبان صرفاً بیان کننده چیزی است که نویسنده یا نقاش قصد بیان آن را دارد. نگاه برساختی به بازنمایی مدعی است که معنا «در» و «به وسیله» زبان ساخته می شود.»
هال با بهره گرفتن از دیدگاه نشانه شناسی منتج از آرای سوسور و نگاه گفتمانی برگرفته از دیدگاه های میشل فوکو نشان می دهد بازنمایی دارای ویژگی های برساختی است. برساختی بودن بازنمایی برای استوارت هال از خلال نگاه به زبان به مثابه رسانه محوری در چرخه فرهنگ شکل می گیرد که معانی به وسیله آن در چرخه فرهنگ، تولید و چرخش می یابند. بنابراین هال زمانی که از فرایندهای بازنمایی صحبت می کند و اصطلاح «نظام بازنمایی» را برای بیان نظام مفهومی خود جعل می کند از دو مرحله صحبت می کند:
نظامی مشتمل بر تمام گونه های موضوعات، افراد و حوادث که به واسطه مجموعه ای که آن را «بازنمایی ذهنی» می نامیم، اشکال مختلفی از مفاهیم را سازماندهی، دسته بندی و طبقه بندی
می کنیم و به واسطه چنین نظام طبقه بندی می توان بین هواپیما و پرنده (با وجود این که هر دو در آسمان پرواز می کنند) تفاوت قائل شد.
در یک مرحله بالاتر ما این مفاهیم را با یکدیگر به اشتراک می گذاریم و به اصطلاح مفاهیم فرهنگی مشترکی را می سازیم تا تفسیری واحد نسبت به جهان را به اشتراک بگذاریم. بنابراین صرف وجود مفاهیم کافی نیست و ما نیاز به مبادله و بیان معانی و مفاهیم داریم و این امر ما را به نظام بازنمایی دیگری سوق می دهد که همانا «بازنمایی زبانی» است (ibid، ۱۸).
برای هال زبان در مفهوم عام آن مطرح است و طیف وسیعی مشتمل بر زبان نوشتاری، گفتاری، تصاویر بصری، زبان علائم حرکتی، زبان مد، لباس، غذا و … را در بر می گیرد. هال خود در این باره می گوید : «آنچه من به عنوان زبان مورد بحث قرار می دهم بر مبنای تمام نظریه های معناشناختی استوار است که بعد از «چرخش زبانی» در علوم اجتماعی و مسائل فرهنگی مورد توجه قرار گرفته است» (Hall، ۱۹۹۷، ۱۹).
بر این اساس هال در درون نظام زبان از سه گانه مفاهیم، اشیاء و نشانه ها یاد می کند و معتقد است مجموعه ای از فرایندها، این سه مقوله را به یکدیگر مرتبط می کند. هال این فرایند را «بازنمایی» می نامد و براساس چنین ایده ای معتقد است که معنا برساخته نظام های بازنمایی است. بر مبنای چنین نگاهی به زبان و در مرکزیت قرار گرفتن مسأله زبان برای هال، می توان نظریه های بازنمایی را به شکل مجددی بازخوانی کرد. بر این اساس، رویکرد بازتابی معتقد است که کارکرد زبان مانند یک آینه، بازتاب معنای صحیح و دقیقاً منطبق از جهان است. این دیدگاه هم ارز با نگاه یونانی ها به هنر و زبان تحت عنوان واژه «مامسیس» است. آنها اشعار هومر را تقلید مستقیم از حوادث حماسی می دانستند. هال در این باره معتقد است که به عنوان مثال، تصویر بصری دو بعدی از گل رز یک نشانه است و نباید آن را با گیاه واقعی یکسان دانست و نمی توان کلمه رز را هم ارز با آنچه در واقعیت به صورت یک گیاه وجود دارد، دانست و در عین حال هم «باید توجه داشته باشیم که با گل واقعی که در باغچه می روید نمی توان تفکر را پیش برد و عرصه تفکر نیازمند انتزاعات نشانه ای است» (ibid، ۲۴).
هال رویکرد دوم به بازنمایی که آن را رویکرد تعمدی (یا ارجاعی) می نامد اینگونه تشریح می کند: «در این دیدگاه، «کلمات» معنایی را که مولف قصد آن را دارد، با خود حمل می کنند. اما این دیدگاه دارای کاستی هایی است ما نمی توانیم تنها منبع منحصر به فرد و یکه معنا در ساحت زبان باشیم؛ چراکه این رویکرد زبان را به یک بازی تماماً خصوصی بدل می کند و این در حالی است که زبان نظامی سراسر اجتماعی است» ((ibid، ۲۵).
هال رویکرد سوم را منطبق با ویژگی عمومی و اجتماعی زبان می داند. بر مبنای این رویکرد، چیزها هیچ معنای خودبسنده ای ندارند بلکه ما، معانی را می سازیم و این عمل را به واسطه نظام های بازنمایی مفاهیم و نشانه ها انجام می دهیم. برساخت گرایی، وجود جهان مادی را نفی نمی کند ولی معتقد است که آنچه معنا را حمل می کند جهان مادی نیست بلکه نظام زبانی یا نظامی که ما برای بیان مفاهیم از آنها استفاده می کنیم حمل کننده معنا هستند و این کنشگران اجتماعی اند که نظام مفهومی فرهنگ خود و نظام زبان شناختی و سایر نظام های بازنمایی را برای ساخت معنا مورد استفاده قرار می دهند تا جهانی معنادار و در ارتباط با دیگران را بسازند. براساس دیدگاه برساختی نباید جهان مادی را که حاوی چیزها و افراد هستند با کنش های نمادین و فرایندهای بازنمایی، معناسازی و عمل زبانی مغشوش کرد چراکه معنا نه به کیفیت مادی نشانه ها بلکه به کارکردهای نمادین نشانه ها بستگی دارد. آنچه در رویکرد برساختی مورد توجه قرار می گیرد فرا رفتن از دیدگاه ساختارگرایی است که میراث سوسوری زبان شناختی متکی بر آن است. سوسور در مجموعه مفاهیمی که در درسهای زبان شناسی عمومی مطرح کرده است بر دوگانه لانگ (نظام زبان یا بخش عام زبان) و پارول (زبان در کاربرد) اشاره می کند. آنچه از این مفهوم سازی سوسوری در بازنمایی برساخت گرایانه مورد استفاده قرار می گیرد نگاه لانگ گونه به زبان است که همان بخش اجتماعی زبان است. پارول به فرد اجازه می دهد که «چه» بگوید اما لانگ بنا به ماهیت عام خود به او اجازه نمی دهد که «هرگونه» که بخواهد آن را به زبان آورد (بگوید). این نکته ای است که هال از
زبان شناسی سوسوری اخذ می کند: زبان امری اجتماعی است و زبان فردی و خصوصی امری محال است. نگاه سوسوری به زبان شناسی و در شکل عام تر آن به نشانه شناسی از دیدگاه هال دارای کاستی هایی است که هال علیرغم اینکه دیدگاه برساخت گرایی به زبان و بازنمایی را تحت تأثیر زبان شناسی سوسوری استوار کرده است آنها را به شکل زیر بیان می کند:
سوسور به چگونگی ارتباط میان دال و مدلول اشاره نمی کند.
سوسور به سویه های سوری (فرمال) زبان توجه می کند و زبان به مثابه پنجره ای به جهان را نادیده می گیرد.
نگاه سوسور به زبان مبتنی بر رویای علمی بودن است. زبان گرچه قاعده مند است ولی نظامی بسته نیست و نمی توان آن را بر عناصر فرمال آن تقلیل داد (ibid، ۳۴).
این سه نقد هال را به سه متفکر دیگر ارجاع می دهد: پیرس، فوکو و دریدا. بر خلاف سوسور که چگونگی ارتباط میان دال و مدلول بیان نمی کند، پیرس در نظام نشانه شناسی خود به کرات از ارجاعات صحبت می کند و بدین ترتیب به شکل جدی تری ارتباط میان دال و مدلول (که البته در نظام نشانه شناختی پیرسی از سه گانه نمود، موضوع و تفسیر استفاده می شود) را بسط می دهد. گرچه آنچه سوسور با عنوان دلالت مطرح کرده است شامل معنا و ارجاع می شود با این حال، توجه بیشتر او به خود دال و مدلول است تا به چگونگی ارتباط آن. نقد دوم به طور ضمنی اشاره به مسأله «قدرت» در زبان دارد. نگاه غیر فرمال به زبان آن را نظامی خنثی نمی بیند بلکه زبان را نظامی می پندارد که قدرت در خلال آن جریان می یابد و این مسأله ای است که در دیدگاه سوسوری مورد اغفال واقع شده است. نهایتاً اینکه نگاه بسته سوسوری به نظام زبان، هال را به دیدگاه باز دریدایی به زبان رهنمون می کند، جایی که زبان دارای ویژگی تعویقی است و معنا با لغزش از دالی به دالی دیگر به تعویق می افتد و به نظامی باز مبدل می شود.
هال نمونه برجسته ای از آثاری را که بری از این کاستی های نشانه شناختی به مطالعه متون مختلف فرهنگی- اجتماعی پرداخته است در آثار رولان بارت می یابد. در آثار بارت زبان در معنای عام آن در لباس و غذا نیز متبلور می شود و اسطوره شناسی های بارت نظام تحلیلی بدیعی پیش می کشد که بر مبنای دلالت های ضمنی و سریع، رویکردی در نشانه شناسی پی ریزی می کند که کارایی بالایی برای تحلیل چگونگی انتقال معنا و بازنمایی های بصری حاصل می کند که صرفاً به کارکرد واژه ها به عنواننشانه های زبانی توجه نمی کند بلکه مدل زبانی را در گستره وسیع تری از مجموعه کنش های فرهنگی به کار می گیرد. هال به گواه آثار بارت می گوید: «آنگونه که مشاهده می شود پروژه علم معنا مکرراً به رویکردی غیر قابل دفاع تبدیل شده است. معناسازی و بازنمایی به شدت به بخش تفسیری علوم انسانی و فرهنگی گرایش یافته است که در آن موضوع سوژه، اجتماع و فرهنگ با رویکرد پوزیتویستی قابل جوابگویی نیست» (ibid، ۴۲).
هال با اتخاذ چنین دیدگاهی به آرای دریدا نزدیک می شود که معتقد است که هر نوشته ای، همواره نوشته های دیگر را به دنبال خود می آورد و بر این اساس تعویق و تفاوت معنایی هرگز نمی تواند تماماً در درون نظام دوتایی به هدف خود برسد. بنابراین مطالعات فرهنگی به مانند سایر روش های تحلیل کیفی به «چرخه معنایی» متمرکز می شود که شکل بارز آن را در تحلیل های هرمنوتیکی (تأویل گرا) و تفسیری می توان سراغ گرفت. بنابراین در برهه سوم، مطالعات فرهنگی تحت تأثیر آثار دریدا (۱۹۷۹) و لاکلائو و موفه (۱۹۸۵) به این نتیجه می رسد که طبقه، نژاد، جنسیت، ملیت و جزء آن، معنای جوهری و ذاتی خود را از دست داده اند. در آثار این متفکران نشان داده می شود که هیچ چیزی بیرون از گفتمان وجود ندارد. هویت، قدرت و معنا به شکل مجموعه ای از عناصر و مفاهیم فهمیده می شود. از این منظر، معنا هرگز تثبیت نمی شود و همواره متناقض است چراکه حضور یک معنا همواره بر مبنای بین المتونیت و غیاب سایر معانی شکل می گیرد. «حضور همواره بر طراحی و تدبیر استوار است که در این معنا قدرت در پس تثبیت آن قرار می گیرد» (Rojek،۲۰۰۷، ۵۸).
هال معتقد است نگاه صرف نشانه شناختی، فرایندهای بازنمایی را صرفاً به زبان محدود می کند و آن را به نظامی بسته فرو می کاهد که به واسطه ایستا بودن مورد تهدید جدی قرار می گیرد. اما گسترش و بسط بازنمایی در معنای متأخر آن که مبتنی بر ایده فوکویی – دریدایی است، آن را به «منبعی برای تولید دانش اجتماعی بدل می کند که سیستمی باز و مرتبط با کنش های اجتماعی و مسأله قدرت است» (Hall، ۱۹۹۷، ۴۲).
این نکته اساس دیدگاه برساختی در حرکت از نشانه شناختی خنثی به سوی تحلیل های فرامتنی است. در نتیجه سوژه را که در دیدگاه نشانه شناسی از مرکز زبان زدوده شده بود دوباره احیا می کند و موضوع بازنمایی را به حوزه گسترده تر دانش و قدرت وصل می کند. از زبان به گفتمان، نگاه فوکویی به بازنمایی روژک معتقد است که در برهه چهارم مطالعات فرهنگی، اندیشه های میشل فوکو در مرکزیت مباحث قرار می گیرد. «آثار فوکو درباره تاریخ و گفتمان هم، هم ارز با دوگانه فرهنگی – بازنمایی است» (Rojek، ۲۰۰۷، ۶۱).
فوکو سوال از بازنمایی با نهادهای سیاسی، اشکال مختلف زندگی اجتماعی و نظام های ممنوعیت و اجبار مرتبط می کند. در نگاه اول، چنین نگاهی، فوکو را در جبهه برهه متنی – بازنمایی قرار می دهد اما فوکو صرفاً به این برهه تعلق ندارد بلکه از تحلیل متنی – بازنمایی فاصله گرفته و به سمت تاریخ، قدرت، دانش و معضلات مرتبط با عدالت اجتماعی و دولت فرا می رود.
روژک روش کار فوکو (تبارشناسی دانش و قدرت) و تأثیر آنها در تولید حقیقت را اینگونه تعریف می کند: «تبارشناسی در اینجا به معنای نظام های بازنمایی و اهدافی است که نسخه هایی از فرهنگ را خلق می کند و آنها را به درجه حقیقت ارتقا می دهد» (ibid، ۶۲).
مهم ترین تفاوت میان فوکو و دیدگاه نشانه شناختی، نگاه گفتمانی فوکو است. او به جای زبان از گفتمان به مثابه یک نظام بازنمایی استفاده می کند. بنابراین مفهوم «گفتمان» از منظر فوکو صرفاً یک مفهوم «زبان شناختی» نیست بلکه «گفتمان فوکویی تلاشی است برای فائق آمدن به تمایز سنتی زبان و پراکسسیس» (Hall، ۱۹۹۷، ۴۴). او معتقد است که معنا و اشکال معنایی درون گفتمان ساخته می شوند بنابراین فوکو نیز دارای رویکرد برساخت گرایی است اما برخلاف سوسور، توجه خود را به تولید دانش و معنی از خلال گفتمان معطوف می کند نه به واسطه زبان.
این دیدگاه فوکو که هیچ چیز خارجی از گفتمان وجود ندارد به این معنا نیست که او هستی مادی واقعی در جهان را نفی می کند. بلکه فوکو معتقد است که هیچ چیز خارجی از حیطه گفتمان «معنادار» نیست. هال این دیده فوکویی را که اشیاء و کنش ها صرفاً در درون گفتمان معنا می یابند و موضوعات دانش می شوند در دل نظریه «برساختی» معنا و بازنمایی می داند. هال در بررسی اجمالی در آثار فوکو، مولفه های موجود درباره سوژه ها و موضوعاتی مانند دیوانگی، تنبیه و جنسیت در دیدگاه فوکویی را در شش دسته زیر قرار می دهد:
گزاره ها یا احکامی درباره این موضوعات که شکل خاصی از دانش درباره این موضوعات را ارائه می دهد.
قواعدی که روش های خاص صحبت کردن درباره این گزاره ها را تعیین می کنند و مشخص می کنند در یک دوره تاریخی خاص، چه چیزهایی «قابل بیان» و چه چیزهایی «غیر قابل بیان» هستند.
سوژه هایی مانند دیوانه، زن هیستریک، جنایتکار و فرد منحرف که به گفتمان شکل می دهند و این هدف (شکل گیری سوژه) به وسیله دانش و روش های برساختی اقتدار در زمان های مختلف آنچه که از سوژه انتظار می رود را مشخص می کند.
این دانش متضمن معنای برساختی «حقیقت» درباره آن موضوع و وابسته به برهه تاریخی خاص است.
کنش های درون نهادها در ارتباط با سوژه ها (درمان پزشکی برای دیوانه، تنبیه برای گناهکار و انضباط برای منحرف جنسی) که نقش آنها قاعده مندسازی و سازماندهی سوژه ها یا دیده های نهادی است.
گفتمان های جدید مرتبط با قدرت و سلسله مراتب و حقیقت جدید برای تنظیم کنترل های اجتماعی در مسیرهای جدید شکل می گیرد و جانشینی گفتمان متقدم می شود.
در تمام شش نکته فوق، مفهوم «تاریخ» به شکل بارزی متجلی است. فوکو با بهره گرفتن از مفاهیم گفتمان، بازنمایی، دانش، حقیقت در یک مجموعه تاریخی از نگاه غیر تاریخی نشانه شناسی می گسلد و نشان می دهد که در هر دوره زمانی، گفتمان اشکال خاصی از دانش، ابژه، سوژه و پراکتیس را تولید می کند که متفاوت از دوره های دیگر است. فوکو معتقد است که هیچ الزامی برای تداوم این دوره ها وجود ندارد. دوره متأخر تفکر فوکو بیشتر به رابطه قدرت و دانش معطوف می شود. یکی از بنیادی ترین مفاهیم این دوره که هال در راستای تبیین نظریه بازنمایی برساختی خود از آن استفاده می کند «آپاراتوس نهادی» است. این مفهوم فوکویی را با مثالی از آثار فوکو شرح می دهد: مثلاً مفهوم فوکویی آپاراتوس تنبیه شامل مجموعه متنوعی از مولفه های اجرایی، گزاره های علمی، موضوعات فلسفی، اخلاق و جزء آن می شود و برای این اساس آپاراتوس شامل مجموعه استراتژی ها و روابطی از نیروهاست که گونه هایی از دانش آن را پشتیبانی می کنند (ibid، ۴۷).
بنابراین آپاراتوس نهادی از منظر فوکو اشاره به روابط پس زمینه ای دانش، گفتمان و قدرت دارد که نقش مهمی در بسط ایده بر ساختارگرایی در نظریه بازنمایی دارد و باعث می شود بازنمایی از در غلتیدن به یک نظریه «رسمی چارچوب بندی شده ناب» نجات یافته و شکل تاریخی، عملی و جهانی پیدا می کند. هال به درستی اشاره می کند که چنین منظری، فوکو را به مارکسیست کلاسیک نزدیک می کند ولی نقد فوکو از مارکسیست مبنی بر تقلیل گرایی مارکسیست از مقوله طبقه و ادعای حقیقت مداری آن و تلاش برای جانشین کردن ادعای خود با ادعای دانش بورژوازی، او را از نگاه مارکسیستی جدا می کند. به طور کلی اگر بخواهیم دیدگاه فوکو و سودمندی آن برای نظریه بازنمایی برساخت گرا را خلاصه کنیم باید بگوییم که فوکو نیز مانند نشانه شناسان نقش مهم و محوری برای بازنمایی قائل است لیکن سعی می کند تمام عناصر و مولفه هایی که در بازنمایی نقش دارند تحت لوای «گفتمان» مورد کنکاش قرار دهد.
بنابراین او تعریفی بسیار گسترده تر از «زبان» برای گفتمان قائل می شود و آن را در بافتی تاریخی مورد بررسی قرار می دهد. فوکو دیدگاه گفتمانی خود را درباره سوژه نیز به کار می بندد. گرچه مرگ فوکو مانع از به پایان رسیدن پروژه آخر فوکو (که درباره سوژه بود) شد، لیکن در آثار دیگر او می توان به نگاه فوکویی سوژه پی برد. سوسور نقش سوژه را از مسأله بازنمایی حذف کرده بود. او معتقد بود که زبان با ما صحبت می کند. اما فوکو از چنین دیدگاه خنثی فراتر می رود و معتقد است که سوژه در درون یک گفتمان ساخته می شود؛ چنین سوژه ای (سوژه گفتمان) نمی تواند خارج از گفتمان باشد بلکه موضوع گفتمان است.
دورو با نگاهی بافت محور دیدگاه های گفتمانی فوکو را به کار می بندد و مفهوم بازنمایی را تضمین سوالات زیر می داند:
چه جنبه هایی از واقعیت در فرایند بازنمایی برجسته می شوند و چه سویه هایی از آن نادیده گرفته می شود؟