زیور وقتی به خانه‌ی عذرا- دخترش- می‌رسد یک گوشه می‌نشیند و مدام در مورد وسایل زندگی‌اش که در وسط حیاط ولو بودند صحبت می‌کند و آن‌قدر غر می‌زند و اشک می‌ریزد و تهدید به رفتن می‌کند، که خدمتکارشان نصرت به او قول می‌دهد که فردا برود و وسایل را بیاورد. زیور غیر از حمید سه نوه‌ی دیگر به نام‌های پرویز که مدام به دنبال دخترهای زیبا است و سعید که عاشق برنج است و به همین خاطر قصد دارد زن رشتی بگیرد و گلشکر که نام شوهرش آقا رحیم است.رحیم مرد متدیّنی است که در کمیته کار می‌کند و یک پیکان قدیمی و قراضه دارد.
زیور در خانه‌ی آن‌ ها راحت نیست و احساس غربت می‌کند. او حتی نمی‌تواند سر سفره خوب غذا بخورد و مدام احساس خجالت و سربار بودن می‌کند.
گاهی گرسنگی آن‌قدر به او فشار می‌آورد که مجبور می‌شود وقتی که خانه خالی است یواشکی برود و یک مرغ بخرد و دزدکی آن را کباب کرده بخورد.
نویسنده بطور افراطی به توصیف جزئیّات زندگی افراد خانواده می‌پردازد. مثلاً حمید آرزوی داشتن یک پیکان وانت را دارد ولی چون خدمت سربازی نرفته مادرش به او پول نمی‌دهد. یا پرویز با دختری رابطه دارد و دزدکی او را به خانه آورده و فقط پیرزن متوجّه ماجرا می‌شود. یک روز وقتی دوباره بمباران بروجرد آغاز می‌شود. آن‌ ها با ترس و لرز به پناه‌گاه می‌روند. پس از یک ساعت که بمباران تمام می‌شود. آقا رحیم به آن‌ ها پیشنهاد می‌دهد تا به روستای پدری‌اش بروند. آن‌ ها می‌پذیرند ولی زیور فقط نگران لوازم زندگی‌اش است و می‌خواهد آن‌ ها را با خود به دهات بیاورد.
آن‌ ها با سرعت سوار می‌شوند و آقا رحیم راه می‌افتد. وقتی از شهر خارج می‌شوند سایه‌ی هواپیمای جنگی را بالای سرشان می‌بینند و ناگهان بمب بزرگی در جلوی راهشان ظاهر می‌شود. آقا رحیم نگه می‌دارد و همه پیاده می‌شوند ولی پیرزن- زیور- آرام و خونسرد به پشته‌ی صندلی تکیّه می‌زند و خیره به بمب زل می‌زند. تا این‌که بمب منفجر می‌شود.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی ¨ مسائل سیاسی x
تنت را بچسبان به زندگی!
راوی داستان دانای کل است. پس از پاره شدن لایه‌ی ازن موجودات زشتی به نام ائان‌ها وارد زمین شدند و همه جا را اشغال کردند. آن‌ ها از گرما متنفّر بودند و عاشق سرما. بنابراین توانستند خورشید را با دادن آب‌نبات گول زده و از مدار خارج کنند و روشن کردن آتش را هم در روی زمین ممنوع کردند. علاوه بر این آن‌ ها حتی فرمان بازداشت کسانی را دادند که در سرشان فکر گرما‌بخشی بود. هیچ کس حق نداشت دستش را زیر سر یا روی تنش بگذارد زیرا این کار تولید گرما می‌کرد. میرک و هرطاخ که عاشق هم بودند نیز به جرم داشتن گرمای عشق زندانی شدند هرطاخ در زندان به یاد حرف میرک می‌افتد که گفته بود: «انسان باید تنش را بچسباند به زندگی» و تصمیم می‌گیرد چنین کند. او در زندان با زنی به نام نیرک دوست می‌شود و با هم تصمیم می‌گیرند که به زمینی‌هایی که به مرّیخ تبعید شدند خبر دهند تا به نجات آن‌ ها بیایند. ولی نیرک به او خیانت می‌کند. این کار او هرطاخ را افسرده و دلسرد می‌کند. او تا مرز مردن پیش می‌رود. زندانی‌ها فقط سه دقیقه فرصت داشتند تا از سلّول‌هایشان خارج شوند و در حیاط زندان قدم بزنند. وقتی هرطاخ هم مثل بقیّه برای قدم زدن به حیاط زندان رفت چشمش به گل مینای کوچک و زیبایی افتاد. آن گل آخرین گیاه روی کره‌ی خاکی بود. هرطاخ سعی کرد تا از آن گل مواظبت کند ولی بالاخره ائان‌ها متوجّه آن شدند و با مکنده‌ای بسیار قوی آن گل راکندند. هرطاخ برای دیدن گل مینا به حیاط زندان رفت ولی به جای گل با دریاچه‌ای از خون روبرو شد. جیغ بلندی کشید و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و پوست تنش را به جای خالی مینا چسباند و به یاد آورد که میرک می‌گفت: «انسان باید تنش را بچسباند به زندگی!» و چشم‌هایش را بست. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد دید که همه جا سبز شده است و هیچ اثری از سرما نیست. سنگینی سر میرک را روی شانه‌اش حس کرد. میرک به او گفت: «تبعیدی‌ها از روشنایی ضربان قلب او زمین را در تاریکی محض پیدا کردند و … همه چیز را نجات دادند».
پایان نامه - مقاله - پروژه
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی x
مسائل اجتماعی ¨ مسائل سیاسی ¨
اگر دست‌هایم به عشق آلوده بودند
راوی داستان دانای کل است و داستان دختری است به نام عشق که در ماه زندگی می‌کند. در ماه عیدهای گوناگونی وجود دارد. یکی از آن‌ ها عید انگور است که در آن روز هر کدام از دختران و پسران جوان که قصد ازدواج دارند یک سبد پر از انگور می‌چینند و با قرار دادن آن سبد بر روی دوششان زن و شوهر می‌شوند. امّا عشق دختر حاکم ماه که وقت ازدواجش بود از آمدن این عید خوشحال نبود. او سه خواستگار داشت که می‌بایست با یکی‌شان ازدواج می‌کرد. یکی از آن‌ ها نسما نام داشت که متموّل‌تر از حاکم بود و چشم‌های حریصی داشت و فقط به دنبال «تن و بستری در آتش» بود. خواستگار دیگر یفسم بود که بسیار قدرتمند بود و فرمانده‌ی سپاه. او بسیار ظالم و قسی‌القلب بود. دیشمای نام دیگر خواستگار عشق بود که به خاطر زیبایی که داشت مغرور و حساب‌گر بود. در زمان به دوش کشیدن سبد انگور در حالی که همه منتظر بودند تا ببینند عشق چه کسی را انتخاب می‌کند، ناگهان عشق از حال می‌رود. در عالم خواب صدای مردی را می‌شنود که «دلتار» می‌نوازد و او راصدا می‌زند. عشق عاشق صدای او می‌شود و تصمیم می‌گیرد فقط با او ازدواج کند. طبیب به او می‌گوی
د برای رسیدن به آن مرد باید به زمین برود و برای رفتن به زمین هم باید تبدیل به اسب شود. او می‌پذیرد و به زمین می‌رود. وقتی که در حال قدم زدن در یک کشتزار در روی زمین بود مردی که شباهت بسیار به یفسم (فرمانده‌ی زورگو) داشت او را به دام می‌اندازد و به خانه‌اش می‌برد و به طناب می‌بندد. همسر آن مرد که مدام مورد اذیّت و آزار آن مرد قرار می‌گرفت او را می‌کشد و عشق را که در شکل اسبی زیبا بود، آزاد می‌کند و به او نشانی آن مرد مهربان را می‌دهد. عشق هم با سرعت به باغ پرتقال می‌رود و آن مرد مهربان را می‌بیند که دلتار می‌نوازد در حالی که از انگشتانش خون می‌چکد.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی x
مسائل اجتماعی و فرهنگی ¨ مسائل سیاسی ¨
کابرا و آسمان
راوی داستان دانای کل است. این داستانی غیرواقع‌گرایانه و تخیّلی است که دو شخصیّت اصلی دارد. یکی آسمان که زنی مظلوم و زندانی است و دیگری کابرا که مردی ظالم و حسود است. کابرا آسمان را در قلعه‌ای زندانی کرده و دور تا دور قلعه را مترسک کاشته بود و دور تا دور مترسک‌ها حلقه‌ی بزرگی از سگ‌های نگهبان قرار داده بود. دل رحمی آسمان به او اجازه نمی‌داد تا از قلعه بگریزد. او زندانبانش، کابرا را دوست می‌داشت. کابرا بسیار حسود بود و به هیچ چیز حتی ابرها هم اجازه نمی‌داد در اطراف آسمان حرکت کنند. آسمان که شاعر به دنیا آمده بود شعرهایش را روی کاغذ می‌نوشت و در هوا پخش می‌کرد ولی کابرا آن را پیدا کرده و مچاله می‌کرد. آسمان لحظه به لحظه پیرتر می‌شد و کم‌کم همه‌ی موهایش سفید شد و بالاخره تصمیم گرفت دلتنگی‌اش را به کابرا بگوید. هر چه کرد او نفهمید. شب‌ها برایش قصّه‌های غمگین خواند. ولی فایده‌ای نداشت. او با التماس از کابرا خواست تا برایش سازی بسازد. کابرا هم اوّل همه جای قلعه را ضد صدا کرد سپس سازی برای آسمان ساخت ولی به او اجازه داد فقط یک زخمه بنوازد. آسمان هم پذیرفت. صدای ساز آسمان همه جا پیچید و به چادر کولی رسید کولی از شنیدن آن سرگشته شد و بر روی خاک نقشی دید و از آن به بعد هر کجا که می‌رفت آوازهای غمگنانه می‌خواند. یک روز که مثل همیشه در حال خواندن بود متوجّه شد که زنان بسیاری در حالی که گریه می‌کردند به دنبال او می‌آیند در واقع آن آوازها زنان را به یاد سکوت‌ها و ظلم‌هایی که در حقّشان می‌شد می‌انداخت. همراه با آن زنان مردی بود که کولی نقش او را بر روی خاک دیده بود آن مرد به قلعه رفت و مترسک‌ها را کشت و از دیوارها گذشت و به آسمان رسید و به او گفت که باید کابرا را ترک کند. او چهره‌ی بسیار زیبایش را به آسمان نشان داد و او را در آغوش گرفت و به آسمان پرید. پس از آن کابرا به قلعه رفت و خود را تا ابد زندانی کرد.
مسائل زنانx مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی و فرهنگی ¨ مسائل سیاسی ¨
بر پوست کشیده شب
راوی داستان در حال گذشتن از خیابان است که مرد جوانی «با شانه‌های قوی و گردن کلفت » توجّهش را جلب می‌کند. چهره‌ی مرد به نظر راوی آشناست. بنابراین تصمیم می‌گیرد به دنبال مرد راه بیفتد تا بفهمد خانه‌ی او کجاست. مرد از کوچه‌ها و خیابان‌ها گذر می‌کند و راوی هم به دنبالش راه می‌افتد. امّا ندای درونی‌ای در وجود راوی او را از این کار منع می‌کند. آن ندای درونی که راوی نامش را «زنجیر» گذاشته است. این کار راوی را ناعاقلانه می‌داند. آن دو مدّت‌ها بحث می‌کنند ولی بالاخره راوی پیروز شده و دوباره به دنبال مرد راه می‌افتد. راوی که گویی نامرئی است، همراه با مرد وارد خانه می‌شود. مرد وسایل داخل کتش را روی میز خالی می‌کند و به حمّام می‌رود و در حمّام با صدای بلند گریه می‌کند. راوی کم‌کم او را به جا می‌آورد. آن مرد از همسرش جدا شده بود و دیگر نمی‌توانست تنها فرزندش را ببیند. او هنرمند بود ولی کسی او را درک نمی‌کرد. آن مرد با «ماتیک» همسرش شروع می‌کند به نقّاشی کردن روی بوم. دیگر زنجیر مانع راوی نمی‌شود و حتی از او می‌خواهد بماند تا با هم به تماشای نقّاشی مرد بنشینند. آن دو یک‌دیگر را بغل می‌کنند و زنجیر که به استوانه‌ای از نور بدل شده بود به راوی می‌گوید: «ما در دیگران به وحدت خود می‌رسیم».
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی x
مسائل اجتماعی و فرهنگی ¨ مسائل سیاسی ¨
جدول و نمودار
جدول ۳٫ دسته‌بندی موضوعی آثار خاطره حجازی

 

مسائل زنان مسائل عاطفی مسائل اجتماعی و فرهنگی مسائل سیاسی
کابرا و آسمان تنت را بچسبان به زندگی جانی و هنرمند چراغ‌های رابطه
  بر پوست کشیده‌ی شب    
  اگر دست‌هایم به عشق آغشته بودند‌.‌.‌.    
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 01:46:00 ق.ظ ]