گروه دیگر علاوه بر بعد مادی انسان، به بعد غیر مادی او نیز اعتقاد دارند و برای انسان علاوه بر بدن مادی، حقیقتی به نام روح قائلند. ادیان الهی به ویژه دین اسلام با نظر دوم همراهند. محور همه ی تعالیم ادیان الهی روح آدمی است و اگر به جسم انسان نیز توجه می کنند به دلیل تأثیر آن در روح است. این روح غیر مادی را نمی توان با قوانین برخاسته از علوم حسی و تجربی یا با ابزارهای حسی به مطالعه و بررسی گذاشت. ابزار شناخت آن غیر تجربی و غیر حسی است. بر اساس این تحلیل روح یا بعد غیر مادی انسان، با مردن و متلاشی شدن جسم از بین نمی رود، بلکه حیاتی جاودانه را در عالم آخرت پیش می گیرد.[۵۸]
در این مبحث در واقع دیدگاه الهیون مورد بررسی قرار گرفته که تأکید بیشتر بر بیان نظریات فارابی و علامه طباطبایی است، اما حقیقت انسان را از دیدگاه نهج البلاغه و نیز دیدگاه های مختلف دیگر در این زمینه بررسی کرده ایم:
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید.
۱-۱٫ نهج البلاغه و حقیقت انسان
انسان در نهج البلاغه موجودی است برگزیده و والا که می بایست راه تکامل را طی کرده و با دست یابی به ارزش های متعالی، مقام خلیفه اللهی را به منصه ی ظهور برساند. در چنین ترسیمی از جایگاه انسان، او با مبدأ خود پیوندی عمیق دارد و مسیر کمالش رو به سوی خداست و برای رسیدن به آن کمال شایسته، از ویژگی آزادی و اختیار بهره مند گشته است. به هر میزان که در صحنه ی حیات و زندگی با انتخاب های خود به خدا نزدیک شود، خود حقیقی خود را بهتر شناخته و انسان تر می شود.
به عبارت دیگر انسان از کرامت و شرافت ذاتی که خود موهبتی الهی است برخوردار است. او امانت دار خداست و رسالت و مسؤولیتی عظیم بر دوش دارد. خداوند او را بر بسیاری از مخلوقات خویش برتری داده و او همگامی خویشتن واقعی خود را می شناسد که منشأ این کرامت و شرافت را در خود درک کند و خود را برتر از پستی ها و اسارت ها و شهوت رانی ها بداند.
انسان جز با عشق به خدا و یاد او آرام نمی گیرد و برای نیل به کمالات نامحدود خود، جز از طریق پیوند با ذات بی حد و نهایت خدا، که حقیقت و هویت آدمی «روح» از او نشأت گرفته، راهی ندارد.[۵۹]
هم چنین از دیدگاه نهج البلاغه، روح و نفس آدمی حقیقت او را تشکیل می دهند و نقش بدن برای روح، هم چون ابزار است. حقیقت انسان نه بدن اوست و نه مجموع وترکیبی از روح و بدن. بلکه بدن انسان فرع است و روح اصل؛ اگر چه روح برای زندگی خود در این دنیا نیازمند بدن و اعضای آن است. با تعلق گرفتن روح به بدن است که عنوان انسان به او داده می شود. بدن انسان از طبیعت و خاک و گل جسمانی منشأ گرفته، اما روح که اصل و حقیقت انسان است خاست گاهی روحانی و الهی دارد.[۶۰]
۱-۲٫ چیستی و حقیقت انسان از دیدگاه شخصیت ها و گروه های مختلف
در این جا دیدگاه های مختلفی که در مورد حقیقت انسان وجود دارد بررسی می شود تا به نظر فارابی و علامه در این زمینه برسیم:
ابن سینا می گوید: «فلیس الانسان انسانا، بانه حیوان، أو مائت، أو شیء آخر، بل بأنه مع حیوانیته ناطق.»[۶۱]؛ انسانیت انسان به حیوان بودن او یا به میرا بودن او یا به چیز دیگرى از این قبیل نیست بلکه به این است که در عین حیوان بودن، ناطق است.
نیز در مورد مجموعه معانى و مفاهیمى که از اجتماع آن ها حقیقت انسان تشکیل مىشود گفته است: «مثال این مطلب انسان است، انسان محتاج است به این که جوهر باشد، و داراى ابعادى باشد که بتوان طول و عرض و عمق را در آن فرض کرد، و داراى نفس باشد، و نفس او چنان باشد که بتواند با آن تغذیه کند، و احساس کند، و اراده حرکت داشته باشد، و با وجود این چنان باشد که بتواند معقولات را درک کند و حرفهها را بیاموزد و بیاموزاند … وقتى تمام این صفات جمع شد، از اجتماع آنها ذات واحدى تشکیل مىشود که آن را انسان مىنامند.»[۶۲]
علامه حسن زاده آملی در مورد حقیقت انسانی به این امر اعتقاد دارند که انسان یک حقیقت ممتد از فرش تا عرش است. مرتبه ی نازل او بدن اوست که در این نشئه، بدن عنصری اوست که با همین وصف عنوانی بدن، در حقیقت روح متجدد است و إن شئت قلت گوهر جسمانی است که به اوصاف جسم، شکل و صورت و کیفیت و کمیت و غیره ها متصف است.[۶۳]
و در جای دیگر می فرمایند: «به نظر می رسد که انسان، موضوع حرکتی است که می تواند صور مختلفی را پذیرا باشد. حقیقت انسانی یک صورت روحانی و یک صورت جسمانی دارد. صورت جسمانی آن حاکی از مرتبه ی نازله ی صورت روحانی اوست.»[۶۴]
در نظر فیلسوفان الهى، حقیقت انسان معنائى است که قائم به این بدن ظاهرى است. و مقصود از انسان بدن او نیست. وقتى کسى مىگوید: من، مقصودش بدن خود نیست بلکه مقصود انسانیتى است که قائم به این بدن است. بنا براین، انسان چیزى است غیر از تمام اعضاى بدن.
حقیقت این است که انسان ترکیبى است از مجموعه اعضاى ظاهرى بدن و مجموعه حالات نفسانى مانند انفعال، احساس، ادراک، تعقل و اراده. پس انسان ترکیبى از جسم و روح است.
بعضى از صوفیه گفتهاند که انسان کامل حقیقى، میانه وجوب و امکان، آیینه تمام نما بین صفات قدیم و صفات حادث، و واسطه بین حق و خلق است. به واسطه انسان و از طریق اوست که فیض و مدد حق، که علت موجده موجودات عالم است، به تمام جهانهاى برین و فرودین مىرسد. اگر انسان نبود، موجودات عالم نمىتوانستند فیض الهى را دریابند.[۶۵]
جرجانى در تعریفات گفته است: «انسان کامل جامع تمام عوالم الهى، موجودات زمانى و جزئى، و کتابى است جامع تمام کتابهاى الهى و حدوثى. از جهت روح و عقلش یک کتاب عقلانى است موسوم به ام الکتاب، از لحاظ دلش کتاب لوح محفوظ است، از لحاظ نفسش کتاب محو و اثبات است … بنابراین، نسبت عقل اول به عالم کبیر و حقایق آن، همان نسبت روح انسانى به بدن و قواى آن است. نفس کلى قلب عالم کبیر است، همچنانکه نفس ناطقه قلب انسان است. به این مناسبت عالم را انسان کبیر گفتهاند.»[۶۶]
اما متکلمان معتقدند که انسان همین صورت محسوس است که مخصوص به هر یک از افراد است. و مقصود همین جسم محسوس ظاهرى است. بنا بر این اگر کسى بگوید: من خوردم، نوشیدم، بیمار شدم، خارج شدم، داخل شدم و امثال این عبارات، مقصودش از «من»، همین بدن است. اشعرى می گوید: انسان همین مجموعه صورى داراى اجزاء است.[۶۷]
۱-۴٫ چیستی و ماهیت انسان از نظر فارابی
فارابی برای بیان حقیقت انسان، ابتدا به دسته بندی موجودات جهان می پردازد آن هم از لحاظ ماهوی. یعنی در این تقسیم بندی به ماهیت موجودات توجه کرده و آن ها را به دو دسته تقسیم می کند. اول آن دسته از موجوداتی که در ذات و مرتبه ی وجودی شان، تمام چیزهایی که ممکن است برای یک موجود باشد را بالفعل دارا هستند و بدون این که از خود اراده ای داشته باشند، برای همان غرضی که خداوند آن ها را آفریده حرکت می کنند. این دسته از موجودات همان عقول مجرد هستند که کمال در آن ها محقق شده و به فعلیت رسیده و در واقع به قول فارابی این موجودات در مرتبه ی «استن اند» نه مرتبه ی «شدن». یعنی همان چیزی که برای آن آفریده شده اند هستند نه این که می توانند به آن برسند.
اما دسته ی دوم موجوداتی هستند که از همان ابتدایی که خلق شده اند، ماهیت بالفعل وجودی شان به آن ها داده نشده، اما ویژگی مهمی که دارند این است در درون ذاتشان یک نیروی متحرک قرار داده شده است که می توانند توسط آن نیرو به سوی کمال حرکت کنند و باز ویژگی دیگری که دارند این است که به وسیله ی این نیروی متحرک، به مرور می توانند از مرحله ی بالقوه حرکت کنند تا به مرحله ی بالفعل و کمال حقیقی برسند. یعنی در واقع کمال در این موجودات بر خلاف موجودات مجرد، در مرحله ی «شدن» است، که این موجودات همان موجودات عالم طبیعت و عالم ماده اند که از نظر مرتبه ی وجودی بعد از عالم مجردات قرار می گیرند.
بعد از آن فارابی می پردازد به موجودات عالم طبیعت و آن ها را به دو دسته ی «طبیعی» که همان عناصر چهار گانه، معدنیات و نباتات هستند و دسته ی دیگر «ارادی» که شامل حیوانات غیر ناطق و انسان می شود.
بعد فارابی اشاره به این مطلب می کند که تمام موجودات زنده عالم طبیعت، دارای قوای مشترکی از جمله «هاضمه»، «دافعه»، «مولده» و «نامیه» اند، اما انسان و حیوان دو قوه ی دیگر هم دارند به نام «حاسه» و «محرکه» که مشترک بین این دو است و علاوه بر این انسان دارای قوه ی خاص دیگری است به نام «ناطقه» که فصل ممیز او از تمام موجودات دیگر جهان مادی است و انسان به وسیله ی این قوه است که انسان می شود و بدون این قوه انسان در همان مرحله ی حیوانیت باقی می ماند و تمام پیشرفت هایی که به دست می آورد و علم هایی که کسب می کند، به وسیله ی همین قوه است. همچنین به واسطه ی قوه ی ناطقه است که انسان دارای اراده و اختیار می گردد و به سوی خیرات گرایش پیدا می کند و معلومات اولیه را درک می کند که واسطه می شود برای رسیدن به معلومات ثانویه.[۶۸]
فارابی با این تقسیم بندی، چیستی و ماهیت انسان را بیان کرده که در واقع او را مستعد کمال می داند، یعنی انسان در این سلسله مراتب عالم هستی موجودی است که می تواند به کمال و فعلیت برسد، آن هم با تجرد از ماده ای که دارای آن است.
در ادامه فارابی به خود این ماهیت اشاره کرده می فرماید: «انّ الانسان لمنقسم الى سرّ و علن: أما علنه فهو الجسم المحسوس بأعضائه و أمشاجه ، و قد وقف الحسّ على ظاهره ودلّ التّشریح على باطنه، و أمّا سرّه فقوى روحه»[۶۹]
انسان به دو قسمت پنهان و آشکار تقسیم می گردد. قسمت آشکار او عبارت است از جسم او که دارای اعضایی است، از جمله دست و پا و گوش و چشم و سایر اعضا که آشکار است و قابل رؤیت و قسمت پنهان انسان همان قوای روحی اوست که با تشریح می توان به آن دست پیدا کرد.
۱-۵٫ چیستی و ماهیت انسان از نظر علامه طباطبایی
علامه برای بیان چیستی و ماهیت انسان به آیاتی از قرآن اشاره کرده، آن جا که می فرماید:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَهٍ مِنْ طِینٍ*ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَهً فِی قَرارٍ مَکِینٍ*ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَهَ عَلَقَهً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَهَ مُضْغَهً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَهَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.»[۷۰]
و همانا ما آدمیان را از خلاصهاى از گل آفریدیم*پس آن گاه او را نطفهاى کردیم در قرارگاهى محفوظ قرارش دادیم*آن گاه نطفه را علقه و علقه را مضغه (چیزى شبیه به گوشت جویده) کردیم و سپس آن مضغه را استخوان کردیم پس بر آن استخوان ها گوشتى پوشاندیم پس از آن خلقتى دیگرش کردیم پس آفرین بر خدا که بهترین آفرینندگان است.
با توجه به این آیه انسان جزئی از اجزاء کره ی زمین است، چون از گل خلق شده و گل هم جزء زمین است و انسان هم از همین زمین به وجود آمده، مثل سایر موجودات عالم طبیعت که همین ویژگی را دارند. اما انسان علاوه بر این که مثل سایر موجودات عالم طبیعت از لحاظ جسمی رشد و نمو دارد، یک حرکت دیگری هم در او وجود دارد به نام حرکت جوهریه که به واسطه ی این حرکت به جایی می رسد که خلقت دیگری می شود و آن زمانی است که از ماده ی خود جدا می شود و به مرحله ی بالفعل می رسد. یعنی از همان مرحله ی بالقوه بودن که در ذاتش بود خارج می شود و به مرحله ی فعلیت می رسد. انسانی که از همین زمین مادی به وجود آمده بود و یک خلقت مادی داشت تبدیل به یک موجود غیر مادی و مجرد می شود.
ناگفته نماند که انسان طوری آفریده شده که با سایر موجودات آسمانی و زمینی از جمله حیوانات و نباتات و معدنیات، ارتباط دارد تا هم آن ها در انسان اثر بگذارند و هم انسان در آن ها تأثیر گذار باشد و به این وسیله بتواند به هستی خود ادامه دهد و هم به رشد و نمو فیزیکی دست پیدا کند و هم رشد و نمو معنوی.
اما نقشی که انسان در این تأثیر و تأثر ایفا می کند بسیار مهم تر از نقش سایر موجودات است، چون انسان دارای قوه ی ناطقه است که ممیز او از تمام موجودات عالم طبیعی است و به وسیله ی همین قوه دارای افکار بسیار قوی می شود که می تواند در موجودات دیگر دخل و تصرف کند و آن ها را تجزیه کند و از ترکیب اجزایی که تجزیه کرده، اشیاء زیادی درست کند و طوری عمل کند که هیچ موجودی از تحت تصرف او خارج نشود.
آیه ی قرآن نیز صدق این مطلب را تأیید می کند چنان که فرموده:
«وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ»[۷۱]
براى شما آن چه در آسمان ها و آن چه در زمین است مسخر کرد، در حالى که همهاش از اوست.
و همه ی این ها به خاطر این است که هرچند خداوند انسان را از گل خلق کرد، اما او را برای رسیدن به سعادت و کمال آفرید و هدف نهایی از آفرینش انسان همین است و تمام موجودات دیگر را مسخر او قرار داد تا بتواند به هدف خود برسد.
بنابراین، در این جا به حقیقت و ماهیت انسان از جهت وجود اشاره شده که وجود انسان را یک وجود متحول می داند که در مسیر این تحول، از قوه به سوی فعل و از نقص به سوی کمال می رود و دائما و تدریجا در تغییر و تحول است.[۷۲]
از نظر علامه خود ماهیت انسان زمانی که آفریده شد، از دو جزء و دو جوهر ترکیب شده بود. یک جزء همان ماده ی بدنی و یکی هم جوهری مجرد که همان نفس و روح او می باشد، که این دو، تا زمانی که انسان در این دنیا زندگی می کند، همراه و ملازم هم هستند و از هم جدا نمی شوند و ماده ی بدنی در واقع وسیله است برای اینکه روح و نفس به مقاصد خود برسد، اما وقتی که انسان مرد روحش هم چنان زنده می ماند و حقیقت انسان که همان روح است به سوی خدای متعال بر می گردد.[۷۳]
از مفاد آیاتی که گذشت و از بیان علامه در تفسیر این آیات، دو نکته به دست می آید: نخست آن که روح آدمی موجودی مجرد است و دوم آن که هویت واقعی انسان را روح تشکیل می دهد؛ زیرا در این آیات که مراحل آفرینش انسان رابیان می کند، پس از طرح مراحل جسمانی آفرینش او، از آفرینش دیگر یا دمیدن روح در او سخن به میان آمده و این نکته نشانه ی غیر مادی و غیر جسمانی بودن روح است. از سوی دیگر اگر هویت واقعی انسان به جسم مادی او می بود، باید با مردن و متلاشی شدن جسم نابود می شد، در صورتی که آیات قرآن بر بقای انسان پس از متلاشی شدن جسم تأکید دارند.[۷۴]
۲٫ نفس و قوای آن
بیان این که نفس واقعا چیست؟ جدا مشکل است. علت این امر این است که نفس مربوط به امور الهی است و انسان نسبت به آن علمی اندک دارد. چنان که آیه ی قرآن هم به این مسأله اشاره کرده، آن جا که خطاب به پیامبر می فرماید:
«وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً»[۷۵]
از تو در مورد حقیقت روح سؤال مىکنند، بگو روح از سنخ امر پروردگار من است و آن چه از علم به شما روزى شده بسیار اندک است.
۲-۱٫ معنای لغوی نفس
نفس در لغت به معنای خون[۷۶]، روح و جان آمده. نیز به معنای حقیقت و ذات شیء که به واسطه ی آن ماهیات اشیاء از یکدیگر جدا می شوند، آمده است.[۷۷]
۲-۲٫ معنای اصطلاحی نفس
فیلسوفان از نفس تعاریف مختلف ارائه کردهاند که این هم دلیل بر پیچیده بودن این مسأله می باشد. در این جا به تعدادی از این تعاریف اشاره می شود:
افلاطون، در تعریف نفس می گوید: «النفس فکر خالص، و مبدأ الحیاه و الحرکه للجسم و بسیطه ثابته و لا تموت بموت الجسم»[۷۸]
نفس فکر خالص و مبدأ حیات و حرکت جسم و جوهر بسیط است که با مرگ بدن نمی میرد.
ارسطو می گوید: «نفس عبارت است از کمال اول براى جسم طبیعى آلى. مقصود از «کمال اول»، صورت جسم است، یعنى چیزى که توسط آن، نوع کمال بالفعل مىیابد. و مقصود از «آلى» این است که جسم طبیعى مرکب از آلات یا اعضاء (اندام ها) است.»[۷۹]
ابن سینا تعریفى جامع و شامل این دو تعریف آورده و گفته است: «إنَّ النَّفس جوهرٌ روحانی وَ هی الکَمالُ الأولُِِِِ لِجسم طبیعى آلى من جهه ما یتولد و یربو و یغتذى، او من جهه ما یدرک الجزئیات، و یتحرک بالاراده، او من جهه ما یفعل الافعال الکائنه بالاختیار الفکرى و الاستنباط بالرأى، و من جهه ما یدرک الامور الکلیه.»[۸۰]
نفس جوهر روحانى است (نظر افلاطون) و کمال اول براى جسم طبیعى آلی است. (نظر ارسطو) از این جهت که تولد و رشد و تغذیه دارد، یا از این جهت که مدرک جزئیات است و حرکت ارادی دارد، یا از این جهت که افعال خود را با ادراک و اختیار انجام مىدهد و کلیات را درک می کند.
ملاصدرا می گوید: «خداوند موجودات را به ترتیب از اشرف به اخس آفریده است و عنایت او ایجاب می کند که همواره به موجودات فیض ببخشد و فیض او دائم است. اول امرى که از آثار حیات در موجودات ظاهر شد، حیات تغذیه و نشو و نما است و بعد حیات حس و حرکت و بعد حیات علم و تمیز. و هر یک از این سه مرتبه را صورت کمال است که به واسطه ی آن صورت، آثار حیات مخصوصى به آن فیاض می کند آن صورت را نفس می گویند و سه مرتبه دارد: نفس نباتى، حیوانى و انسانى و حد جامع آن «فهی اذن کمال للجسم» است و بالاخره هر جسمى را آثار خاصى است و در هر یک مبدأ خاصى است که منشأ آن آثار است و آن مبادى نیروهایی هستند که به اجسام تعلق دارند ولی خودشان اجسام نیستند و آن نفس است و کلمه نفس نام براى آن نیرو است.»[۸۱]
ابن مسکویه می گوید: «النفس جوهر حی باق لا یقبل الموت و لا الفناء و انها لیست الحیاه بعینها بل تعطی الحیاه کل ما توجد فیه»[۸۲]
نفس جوهری است جاودان و زنده که مرگ قبول نمی کند و نابودی در او راه ندارد. نفس عین حیات نیست بلکه به هر چیزی که خود در آن است حیات را اعطا می کند.
۲-۳٫ نفس و قوای آن از نظر فارابی
فارابی تعریفی از نفس ارائه داده بدین نحو که می فرماید: «نفس نخستین استکمال جسم طبیعی آلی بالقوه ذی حیات است. در جای دیگر نیز مانند ارسطو آن را صورت جسم نامیده است.»[۸۳]
از نظر فارابی نفس طوری آفریده شده که ماهیتا روحانی نیست و پایداری آن توسط بدن است، و نفس تا زمانی که با بدن است، با بدن کارهای خود را انجام می دهد، ولی ویژگی که نفس دارد این است که می تواند از ماده جدا شده و به کمال برسد. هم چنین فارابی معتقد است که وقتی ماده ی جسم در رحم، صورت به آن تعلق می گیرد، نفس از عقل فعال که واهب الصور است فیض می گیرد.
فارابی معتقد است که نفس دارای قوایی است و قوا را تقسیم بندی می کند که این تقسیم بندی از مرتبه ی پایین تر است به مرتبه ی بالاتر، که عبارتند از:
۱٫ غاذیه: این قوه مربوط می شود به تغذیه ی انسان، یعنی انسان از راه این قوه تغذیه می کند و این قوه فقط اختصاص به انسان ندارد، بلکه مشترک بین انسان و حیوان و نبات است، چون حیوانات و نباتات هم تغذیه می کنند از راه همین قوه، که خود این قوه دارای اجزای مختلفی است از جمله هاضمه، منمیه، مولده، جاذبه، ماسکه، ممیزه و دافعه.
۲٫ حاسه: این قوه هم مشترک بین انسان و حیوان است و به وسیله ی حواس پنج گانه ادراک می کند و درک محسوس و لذت و الم به وسیله ی همین حس است، ولی این قوه ممیزه ی سود و زیان و زشت و زیبا نیست.
۳٫ متخیله: وظیفه ی این قوه حفظ محسوسات است و در قلب هم جای دارد، یعنی زمانی که محسوسات از حس پنهان شدند، قوه ی متخیله آن ها را حفظ می کند و دخل و تصرفاتی در آ ن ها انجام می دهد، از جمله این که برخی از چیز هایی را که از راه حس به دست آورده تجزیه می کند، چیزهایی را که تجزیه کرده، برخی را با برخی دیگر ترکیب می کند که ممکن است نتیجه ی چنین دخل و تصرفی این باشد که با محسوسات درک شده مخالف یا موافق باشند. این قوه هم مشترک بین انسان و حیوان است.
۴٫ نزوعیه: این قوه منشأ پیدایش اراده است که شوق یا کراهت نسبت به یک شیء از آن به وجود می آید. به نظر فارابی هر احساس یا تخیلی با اشتیاق یا نفرتی همراه است. وی معتقد است که قوه ی نزوعیه اصالت ذاتی ندارد، اما خدمتی که به انسان می کند بسیار مهم است. زیرا این قوه رئیس آن اعضایی از بدن و قوای نفس است که به وسیله ی اراده متحرک می گردند. بنابراین، بدون کمک و یاری این قوه، بسیاری از اعضای بدن قادر به انجام وظیفه ی خود نیستند و بقای انسان از لحاظ فیزیکی نیز به خطر می افتد. همان طور که بدون شوق و اراده هم، احساس و تخیل نه ممکن می شوند و نتیجه ای به دنبال خواهند داشت.
۵٫ ناطقه: این قوه مخصوص انسان است و در واقع رئیس تمام قوای بدن است و سایر قوای دیگری که برشمردیم در خدمت این قوه هستند. به وسیله ی این قوه، انسان تعقل و تفکر می کند، علوم و صناعات مختلف را می آموزد و بین خوبی ها و بدی ها تمیز می دهد و انسانیت انسان به همین قوه است.
فارابی قوه ی ناطقه را به دو نوع « نظری » و « عملی » تقسیم می کند: