۱٫ غاذیه: این قوه مربوط می شود به تغذیه ی انسان، یعنی انسان از راه این قوه تغذیه می کند و این قوه فقط اختصاص به انسان ندارد، بلکه مشترک بین انسان و حیوان و نبات است، چون حیوانات و نباتات هم تغذیه می کنند از راه همین قوه، که خود این قوه دارای اجزای مختلفی است از جمله هاضمه، منمیه، مولده، جاذبه، ماسکه، ممیزه و دافعه.
۲٫ حاسه: این قوه هم مشترک بین انسان و حیوان است و به وسیله ی حواس پنج گانه ادراک می کند و درک محسوس و لذت و الم به وسیله ی همین حس است، ولی این قوه ممیزه ی سود و زیان و زشت و زیبا نیست.
۳٫ متخیله: وظیفه ی این قوه حفظ محسوسات است و در قلب هم جای دارد، یعنی زمانی که محسوسات از حس پنهان شدند، قوه ی متخیله آن ها را حفظ می کند و دخل و تصرفاتی در آ ن ها انجام می دهد، از جمله این که برخی از چیز هایی را که از راه حس به دست آورده تجزیه می کند، چیزهایی را که تجزیه کرده، برخی را با برخی دیگر ترکیب می کند که ممکن است نتیجه ی چنین دخل و تصرفی این باشد که با محسوسات درک شده مخالف یا موافق باشند. این قوه هم مشترک بین انسان و حیوان است.
۴٫ نزوعیه: این قوه منشأ پیدایش اراده است که شوق یا کراهت نسبت به یک شیء از آن به وجود می آید. به نظر فارابی هر احساس یا تخیلی با اشتیاق یا نفرتی همراه است. وی معتقد است که قوه ی نزوعیه اصالت ذاتی ندارد، اما خدمتی که به انسان می کند بسیار مهم است. زیرا این قوه رئیس آن اعضایی از بدن و قوای نفس است که به وسیله ی اراده متحرک می گردند. بنابراین، بدون کمک و یاری این قوه، بسیاری از اعضای بدن قادر به انجام وظیفه ی خود نیستند و بقای انسان از لحاظ فیزیکی نیز به خطر می افتد. همان طور که بدون شوق و اراده هم، احساس و تخیل نه ممکن می شوند و نتیجه ای به دنبال خواهند داشت.
۵٫ ناطقه: این قوه مخصوص انسان است و در واقع رئیس تمام قوای بدن است و سایر قوای دیگری که برشمردیم در خدمت این قوه هستند. به وسیله ی این قوه، انسان تعقل و تفکر می کند، علوم و صناعات مختلف را می آموزد و بین خوبی ها و بدی ها تمیز می دهد و انسانیت انسان به همین قوه است.
فارابی قوه ی ناطقه را به دو نوع « نظری » و « عملی » تقسیم می کند:
۱٫ قوه ی ناطقه ی نظری: نیرویی است که انسان به وسیله ی آن به دانش هایی که شأنیت این را ندارند که مورد عمل واقع شوند، دست پیدا می کند و این قوه بالاترین مراتب قواست، تمام قوا در خدمت این قوه هستند و شأن این قوه نیز تصرف در کلیات و معقولات ( یعنی اموری که برتر از روزمرگی زندگی است و با کلیات هستی آمیخته بوده و نظری محض می باشند) می باشد.
۲٫ قوه ی ناطقه ی عملی: قوه ای است که با کمک اراده ی انسان، به اموری که شأنیت این را دارند که مورد عمل واقع شوند، معرفت پیدا می کند. این قوه با جزئیات سروکار دارد، چه جزئیات مربوط به گذشته و چه مربوط به آینده و حال و همچنین با اوامر و نواهی اخلاقی سروکار دارد.[۸۴]
چنان که ملاحظه می شود قوایی که فارابی برای نفس بر می شمرد هم شأن و هم مرتبه نیستند، بلکه به این صورت که هر قوه ای برای قوه ی پایین تر صورت می شود و برای قوه ی بالاتر از خود ماده و قوه ی ناطقه در بین این قوا، بالاترین مرتبه را دارد، چون دیگر، ماده ی هیچ قوه ای نیست ولی صورت همه ی قوای نفسانی است.

 

جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید.

 

۲-۴٫ نفس و قوای آن از نظر علامه طباطبایی

علامه در تعریف نفس می فرماید: «نفس جوهری است مجرد از ماده که افعالش ابتدائاً از ماده بروز کرده و متصدی افعال بدنی می باشد.»[۸۵]
درباره ی معنای نفس می توان گفت که با تأمل در کلمات علامه چنین به دست می آید که در قرآن، نفس در طی سه مرحله، به سه معنا به کار رفته است:
۱٫ به معنای هر آن چه که نفس به آن اضافه شده: کلمه ی نفس از نظر علامه در صورتی معنا پیدا می کند که به چیزی اضافه شود و به هر چیزی هم که اضافه شود به معنای همان چیز است. مثلا “نفس الإنسان” به معنای خود انسان است و “نفس الشی” به معنای خود شیء و “نفس الحجر” به معنای همان سنگ است. بنابراین، اگر به چیزی اضافه نشود، هیچ معنایی ندارد و با این حال، تأکید را می رساند، حال یا تأکید لفظی، مثلا: «جاءنی زید نفسه» یعنی زید خودش نزد من آمد، یا تأکید معنوی، مثلا: «جاءنی نفس زید» یعنی خود زید نزد من آمد.
این کلمه در همه ی موارد استعمالش، حتی در مورد خدای متعال نیز به همین معنا استعمال می شود. هم چنان که فرموده:
«کَتَبَ عَلى‏ نَفْسِهِ الرَّحْمَهَ»[۸۶]
رحمت و بخشش را بر خود لازم دانسته.
و نیز فرموده: «وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ»[۸۷]
خداوند شما را از نافرمانی خود بر حذر می دارد.
در هر دو آیه کلمه ی نفس که در مورد خداوند استعمال شده، تأکید را می رساند.
۲٫ به معنای شخص انسان: به اعتقاد علامه کاربرد دیگر این کلمه به معنای دیگری است که همان شخص انسانی است، یعنی همان موجود مرکب از روح و بدن و در این جا خودش یک معنای مستقلی شده و بدون این که اضافه هم شود در این معنا استعمال می شود. مانند آیات شریفه ذیل که مى‏فرماید:
«هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ»[۸۸]
اوست که همه ی شما را از یک فرد (شخص انسانی) آفرید.
«مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعاً وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعاً»[۸۹]
هر کس، انسانى را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد، چنان است که گویی همه ی انسان ها را کشته؛ و هر کس، انسانی را از مرگ نجات دهد، گویی به همه ی مردم حیات بخشیده است.
اما در این آیه که می فرماید: «کُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها»[۹۰]
هر کسى از خودش دفاع مى‏کند، هر دو معنا استعمال شده؛ چون نفس اولى به معناى انسان‏ و دومى به همان معناى مضاف الیه است.
۳٫ به معنای روح انسان: آن گاه همین کلمه را در روح انسانى‏ نیز استعمال کرده اند؛ چون از نظر علامه آن چه مایه ی تشخص شخصى انسانى است علم و حیات و قدرت است که آن هم قائم به روح آدمى است. شاهد بر این مطلب این آیه ی شریفه است که می فرماید:
«أَخْرِجُوا أَنْفُسَکُمُ الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ»[۹۱]
جان خود را تسلیم کنید. امروز مجازات خوار کننده ای خواهید دید.
تا این جا روشن شد که از نظر علامه نفس دارای سه معنا می باشد: معنای مضاف الیه، یعنی به هر چیزی که اضافه شود، به معنای شخص انسان و نیز به معنای روح انسانی یا جان، که دو معنای آخر، در غیر انسان یعنى نباتات و حیوانات به کار نرفته مگر از نظر اصطلاح علمى، مثلا: به یک گیاه یا یک حیوان نفس گفته نمى‏شود و نیز به مبدأ مدبر جسم او که جان او است نیز نفس گفته نمى‏شود، بلکه گاهى هم که به خون، نفس مى‏گویند براى این است که جان جانداران بستگى به آن دارد و از همین باب مى‏گویند: فلان حیوان نفس سائله (خون جهنده) دارد و آن دیگرى ندارد.[۹۲]
این ها اطلاقات قرآنی در مورد نفس بود. اما این که نفس چه موجودی است؟ علامه می فرماید: با تدبر در آیات ۱۵۷-۱۵۳ سوره بقره از جمله آیه ۱۵۴ که خداوند می فرماید:
«وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ»[۹۳]
و به کسی که در راه خدا کشته شده است مرده مگویید؛ بلکه اینان زنده هایی هستند ولی شما درک نمی کنید.
این نتیجه به دست می آید که: به طور کلی نفس انسان موجودی است غیر مادی که نه طول دارد و نه عرض و نه در چهار دیواری بدن می گنجد، بلکه با بدن ارتباط دارد و متحد است و به وسیله ی شعور و اراده، بدن خود را اداره می کند و این طور هم نیست که شخصیت انسان به بدن باشد که با مرگ از بین برود، بلکه تمام شخصیت انسان به چیزی است که بعد از مردن بدن، باز هم زنده است و بعد از اینکه نشئه ی دنیا را پشت سر گذاشت، به نشئه ای دیگر وارد می شود که در آن جا زندگی دائمی دارد، زندگی که همه ی حقایق را در آن جا می بیند و می شنود، بدون این که درک آن نیاز به آلات و ابزار جسمی باشد و لذت آن زندگی را درک می کند، بدون این که همراه با درد و رنجی باشد و باز این نکته روشن می شود که سعادت و شقاوت در آن زندگی هم سنخ ملکات و اعمال او است؛ نه به جهات جسمانی و ضعف و قدرت بدنی او، و نه به موقعیت های اجتماعی او و امثال این ها.[۹۴]
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
بنابراین، حقیقت انسان عبارت است از روح و نفس او که با کلمه ی «من» از آن حکایت می شود و روح غیر از بدن است و بدن در وجودش و شخصیتش تابع روح است و خصوصیتی که روح دارد این است که بر خلاف بدن با مردن متلاشی نمی شود و از بین نمی رود، بلکه تحت تصرف قدرت خداوند است تا زمانی که به آن اجازه ی بازگشت به بدن داده شود که همان روز حساب و جزاست.
علامه قوای نفس را به سه دسته کلی تقسیم می کند که عبارت است از، قوه عامله، یا کارگزار، قوای شوقیه و قوای مدرکه. این قوا مبادی افعال اختیاری انسان هستند، اما در عرض هم نیستند بلکه در طول یکدیگرند. یعنی قوه عامله مبدأ قریب فعل و قوه شوقیه مبدأ متوسط و قوه مدرکه مبدأ بعید فعل است.
اینک به توضیح مختصری در مورد این قوا می پردازیم:
۱٫ قوای عامله: همان نیروهایی که در عضلات پخش شده است که مبدأ انجام حرکاتی در بدن می شود، مثلاً بازو حرکت می کند،‌ انگشتان هر یک جداجدا حرکت می کنند، پاها حرکت می کند، فک پایین حرکت می کند، سر، روی گردن حرکت می کند، پلک ها حرکت می کنند، قلب و کبد و کلیه و روده و معده هم حرکاتی دارند. خود این حرکات که در عضلات بدن انجام می شود منشأ اش نیروهایی است که به وسیله اعصاب حرکت در عضلات وجود دارد. این قوا که مبدأ حرکات در اعضای بدن می شوند، قوای عامله نامیده می شوند.
خود قوای عامله دو دسته است: بعضی از این قوا تحت فرمان اراده اند؛ یعنی باید اراده ای صورت گیرد تا حرکت کند. مثلاً حرکات انگشتان دست و پا و؛ بعضی هم تحت فرمان اراده نیستند و غیر ارادی اند. مثل حرکات قلب و روده. پس، قوای عامله به دو دسته ارادی و غیر ارادی تقسیم می شوند.
۲٫ قوای شوقیه: این قوا، مبدأ میل ها و تمایلات طبیعی یا اکتسابی مختلفی اند که در وجود انسان است؛ مثل میل به غذاخوردن، نوشیدن، راه رفتن،‌حرف زدن،‌ استراحت کردن، و هم چنین تمایلات دوستانه،‌ تمایلات پدری و فرزندی، نوع دوستی،‌ زیبایی، حقیقت جویی، تمایل به پرستش و هنر و صنعت و مانند آن. هر کدام از این میل ها از مبدأ و قوه ای در وجود انسان ناشی می شود که این میل ها را به وجود می آورد. این گونه قوا را قوای شوقیه می نامند.
۳٫ قوای مدرکه: قوای مدرکه عبارت است از قوایی که کار آن ها درک و اطلاع رساندن به ذهن است و یا کارشان تجزیه و تحلیل و تفصیل و ترکیب صورت های ذهنی یا حفظ و نگهداری آن ها است. مثل حواس ظاهری،‌ مانند بینایی و شنوایی و حواس باطنی، ‌مانند قوه خیال و حافظه و قوه عقل و تفکر. در هر فعل اختیاری،‌ علاوه بر قوه عامله و قوه شوقیه، قوه مدرکه نیز دخالت دارد. بنابراین، ‌این سه قوه در حقیقت سه مبدأ طولی برای افعال اختیاری اند.[۹۵]

 

۳٫ حالات انسان

 

۳-۱٫ حالات انسان از نظر فارابی

به طور کلی حالات و افعالی که برای انسان در طول زندگی و حیات به وجود می آید بر دو قسم است؛ برخی از آن ها احوالی است که سزاوار ستایش یا سرزنش خاصی نیست، یعنی انجام دادن و ندادن آن ها یکسان است و هیچ تأثیری برایش ندارد. و برخی به این صورت است که وقتی برای او رخ می دهد، سزاوار ستایش یا سرزنش می گردد، یعنی انسان با انجام آن کار یا مورد سرزنش قرار می گیرد یا مورد ستایش.
انسان با احوالی که سزاوار ستایش یا سرزنش نیست به سعادت در زندگی نمی رسد، بلکه آن چه انسان به وسیله ی آن به سعادت می رسد احوالی است که برای او رخ می دهد و در عین حال سزاوار ستایش و سرزنش است.
احوالی که شایسته ستایش یا سرزنش اند، به سه دسته تقسیم می شوند: دسته اول افعالی که در آن ها انسان باید از بدنش به عنوان ابزار استفاده کند؛ مثل ایستادن، نشستن، سوار شدن، نگاه کردن و شنیدن؛ دسته دوم عبارتند از عوارض نفس مثل شهوت و لذت و شادمانی و خشم و ترس و اشتیاق و مهربانی و چیزهایی از این دست که به این ها شبیه است و دسته سوم تمیز و تشخیص هایی است که به وسیله ی ذهن انجام می شود.
این سه دسته احوال و افعال، اموریند که انسان در هیچ زمانی از زندگی خود از آن ها خالی نیست یا لااقل برخی از آن ها برای او وجود دارد و برای هر یک از این امور انسان یا مورد ستایش قرار می گیرد یا مورد سرزنش.
وقتی کارهای او زشت و قبیح باشند، او مورد مذمت و سرزنش قرار می گیرد و وقتی کارهایش زیبا باشند، حمد و ستایش جزای اوست. و عوارض نفسانی او مادام که ناسزا باشند، او مورد مذمت قرار می گیرد و اگر سزاوار باشند، او مورد ستایش واقع می شود. و وقتی تمیز ذهنی او فاسد یا نادرست باشد، او مورد مذمت قرار می گیرد و هر زمان که برای یکی از این افعال مورد ستایش قرار بگیرد، مسلما به سعادت نزدیک می شود و بر عکس اگر مورد سرزنش قرار بگیرد از سعادت دور می شود.[۹۶]

 

۳-۲٫ حالات انسان از نظر علامه طباطبایی

یکی از حالات و صفاتی که انسان دارد و در رسیدن او به سعادت و هدف زندگیش تأثیر گذار است، این است که به نیک و بد عالم است. این موضوعی است که دین، اخلاق و فلسفه آن را موضوع مورد بحث قرار داده اند.
از نظر علامه طباطبایی، انسان با وجدان خدادادی خود، ارزش اخلاق پسندیده را درک کرده و به اهمیت آن از نظر انفرادی و از نظر اجتماعی پی می برد. از این جهت در جامعه ی بشری کسی پیدا نمی شود که اخلاق نیکو را نستاید و صاحب اخلاق ستوده را محترم نشمارد.
وی معتقد است که امور اخلاقی (مثبت و منفی) به انسان الهام شده و به تعبیری، آگاهی از آن ها از خصوصیات خلقت آدمی است. فطرت آدمی نیکویی کار نیک و زشتی کار زشت و این که تکلیف نیاز به بیان دارد، همه را ضروری و بدیهی می یابد.[۹۷]
انسان فطرتا درک می کند که علم و دانش به خودی خود نزد همگان پسندیده است، ولی ممکن است در شرایط خاص و برای گروه خاصی اقدام به کسب علم و دانش با اغراض آنان هماهنگ نباشد؛ لذا آن را نکوهش نمایند. عفت و پاک دامنی به خودی خود پسندیده است ولی ممکن است برخی از رفتارها در برخی از جوامع و فرهنگ ها مصداق بی عفتی به شمار نیاید، همین گونه است فضایل و رذایل اخلاقی دیگر. تفاوت ها مربوط به مصادیق فضایل و رذایل است نه مفاهیم و معیارهای کلی آن ها.[۹۸]
انسان موجودى است که به واسطه ی خلقت ویژه‏اش داراى علم و اختیار و اراده است. مى‏تواند مصالح و مفاسد افعالش را بسنجد و با آزادى و اختیار انتخاب کند و به واسطه ی همین آفرینش ویژه‏اش، بار سنگین تکالیف الهى را تحمل کرده و لایق مقام خلیفه الهى گشته است.
انسان موجودى است مسئول و متعهد که مسئول اعمال و رفتار خودش می باشد و خود در تحصیل سعادت و کمال خویش باید سعى و کوشش کند. هر عملى را در این جهان انجام دهد نتیجه‏اش را در جهان آخرت خواهد دید. سعادت و شقاوتش به دست خودش و در گرو اعمالش می باشد. صفات و افعال خوب براى سعادت انسان‏ خوبند و صفات و افعال‏ بد براى سعادت‏ و کمال انسان بد هستند.[۹۹]

 

۴٫ انواع حیات انسان

با توجه به این که بحث در مورد انسان و به تبع آن غایت حیات انسان است تا این جا چیستی و ماهیت انسان، نفس و قوای آن و هم چنین حالات انسان مورد بحث قرار گرفت. در ادامه انواع حیات انسان مورد بررسی قرار می گیرد تا مشخص شود که کدام حیات اصل است و غایت کدام حیات مورد نظر است؟

 

۴-۱٫ انواع حیات انسان از نظر فارابی

بر اساس دیدگاه فارابی انسان دو زندگی دارد؛ یک زندگی انسان که فارابی آن را زندگی اول (و شاید بتوان گفت زندگی دنیوی) نامیده است؛ زندگی که به خوراک و پوشاک و دیگر امور مادی که در زندگی روزمره به آن ها نیازمندیم، وابسته است. زندگی دیگر انسان که او آن را زندگی آخر (و شاید بتوان گفت زندگی اخروی) نامیده است، زندگی است که به خود انسان وابسته است و به امور خارج از وجود انسان، یعنی اموری مانند خوراک و پوشاک و مسکن وابسته نیست. منظور فارابی از این که چرا این زندگی به خود انسان وابسته است و به امور خارج از او تکیه ندارد آن است که این زندگی، زندگی اصلی انسان و از آن انسانیت انسان است و مربوط به آن چیزی است که مایه ی انسانیت انسان یعنی نفس ناطقه ی اوست ، نه مربوط به اموری مانند بدن انسان که خارج از انسانیت انسان است.
با توجه به هر یک از این دو نوع زندگی، کمال وسعادت خاصی مطرح می شود: کمال نخست و کمال اخیر. کمال نخست انسان کمال او در زندگی اولیه و دنیای اوست و کمال اخیر، کمال او در زندگی اخروی او است و البته کمال اخیر فرع بر کمال نخست و متأخر از آن است. انسان در زندگی دنیوی و جسمانی باید به گونه ای رفتار کند که به کمال متناسب با آن دست یابد و از طریق آن به کمال اخیر نائل آید.
اما کمال اولیه ی انسان چیست؟ مراد و منظور فارابی از کمال اولیه ی انسان آن است که انسان همه ی افعال فضیلت آمیز را انجام دهد، نه این که تنها فضیلت های نفسانی و درونی را کسب کند، اما افعال فضیلت آمیز نداشته باشد. مهم آن است که انسان در این دنیا- علاوه بر آراسته شدن به فضایل نفسانی- افعال فضیلت آمیز نیز انجام دهد. به دنبال انجام این افعال فضیلت آمیز، یعنی با تحصیل کمال نخست، کمال اخیر که همان سعادت قصوی و خیر مطلق است حاصل می شود.[۱۰۰]
هم چنین با توجه به تعریفی که فارابی از انسان کرده و او را دارای دو جزء پنهان و آشکار می داند، این نتیجه به دست می آید که او برای انسان قائل به دو حیات است: حیات دنیوی و حیات اخروی؛ زیرا وی قائل است به این که جزء آشکار همان اجزای بدن می باشد که قابل رؤیت اند آن هم با چشم ظاهر و حیات دنیوی مربوط است به مسائلی که محسوس هستند.
نیز فارابی در کتب مختلف خویش از سیاست و از اجتماعات مدنی و زندگی اجتماعی بحث کرده، که همه ی این ها یک سری مسائلی است که به حیات دنیوی انسان مربوط می شود.
انسان باید در این دنیا که همان حیات دنیوی است چند صباحی زندگی کند و برای این که بتواند زندگی خود را اداره کند و به هدف خود برسد باید در اجتماع زندگی کند و تابع قوانین و مقرراتی که حکومت وسیاست آن جامعه تعیین کرده باشد؛ چون بدون یک زندگی اجتماعی و بدون پایبندی به قوانین و مقررات نمی تواند زندگی موفقی داشته باشد و هم چنین نمی تواند روح خود را برای ورود به حیات اخروی پرورش دهد.
دیگر این که با توجه به نظریاتی که فارابی در باب مدینه ی فاضله ارائه داده و معتقد است به این که فقط در این مدینه انسان به سعادت می رسد، روشن می شود که فارابی قائل به حیات اخروی می باشد و حیات بعد از مرگ را قبول دارد؛ چون از عقل به دور است که انسان مدینه ی فاضله تشکیل بدهد ولی فقط چند صباحی در آن زندگی کند و با مردن آن را از دست بدهد و هیچ نتیجه ای برایش نداشته باشد. بلکه انسان با تشکیل این مدینه و زندگی در آن در واقع خود را آماده ی ورود به نشئه ی دیگر می کند تا با رفتن به آن جا روحش آرام گیرد و به زندگی واقعی دست پیدا کند.
بنابراین، با توجه به این که فارابی فیلسوفی مسلمان است، حیات را منحصر به حیات دنیوی نمی داند، بلکه به حیات اخروی نیز اعتقاد دارد؛ زیرا حیات دنیوی حیاتی محدود و همراه است با انواع نقص ها، دردها و مشکلات و ظرفیت پذیرش سعادت در حد اعلی را ندارد. به همین جهت، باید حیات دیگری وجود داشته باشد که وسیع تر و فراخ تر و به دور از هرگونه درد و رنج باشد. در چنین عالمی است که انسان می تواند به سعادت واقعی دست پیدا کند و از نعمت های فراوان برخوردار شود.

 

۴-۲٫ انواع حیات انسان از نظر علامه

قبلاً بحث کردیم که انسان موجودی دو بعدی است ،‌یعنی از دو بعد و دو جنبه تشکیل شده، جنبه روح و جنبه جسم و گفتیم که روح در غالب جسم قرار گرفته هر چند خودش موجودی مجرد است اما با ماده ی بدن کارهای خودش را انجام می دهد، حال می پردازیم به زندگی انسان که با توجه به این دو بعد، ‌دو زندگی هم دارد. انسان از جنبه تن و بدن موجودی مادی است و طبعاً برای اینکه به حیات خود ادامه دهد و زنده بماند،‌ یک سری نیازمندی هایی دارد از قبیل خوراک،‌ پوشاک، مسکن ازدواج، کار و کوشش، ‌همکاری و تعاون با سایر افراد اجتماع و چیزهای دیگر که همه ی این ها لازمه ی یک زندگی دنیوی است، و بدون این ها انسان نمی تواند به زندگی دنیوی خود ادامه دهد و بقاء چندانی ندارد.
انسان از جنبه ی روح موجودی است مجرد و ملکوتی و جاویدان، که با توجه به این که روح جاویدان است،‌ پس انسان علاوه بر زندگی دنیوی، زندگی و حیات دیگری هم دارد که جاویدان است و از بین نمی رود که همان حیات اخروی است، همان طور که از جنبه جسم نیازمندی هایی داشت از جنبه روح هم نیازهایی دارد که باید تأمین شود، ‌یعنی هم سعادت و کمال دارد، ‌هم شقاوت و نقص. که این دیگر بستگی به خودش دارد که با افعالی که انجام می دهد به سعات و کمال برسد یا به شقاوت و نقص. یعنی خوبی و بدی و صلاح و فساد این جهان گذران در سعادت و شقاوت حیات آن جهان بی پایان دخیل است. هم چنین قبلا بیان شد که بین روح و جسم ارتباط و علقه برقرار است و این دو با هم متحد هستند و از هم جدا نمی شوند تا زمان مردن، نیزبیان شد که بین حیات دنیوی و حیات اخروی کمال ارتباط برقرار است. یعنی دنیا و آخرت از هم جدا نیستند، بلکه در واقع انسان یک زندگی دارد که از دنیا شروع می شود و به آخرت منتهی می گردد، یعنی همه یک حرکت است و در این دنیا هم متوقف نمی شود، بلکه در آخرت هم زندگی ادامه دارد و جهان آخرت در واقع از همین جهان نشأت می گیرد و سعادت اخروی انسان در همین دنیا تأمین می شود.
اما چگونه؟ آیا با گوشه گیری از دنیا و دست کشیدن از دنیا این امر فراهم می شود؟
جواب این سؤال را قرآن با یک آیه می دهد آن جا که می فرماید:
«وَ ابْتَغِ فِیما آتاکَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَهَ وَ لا تَنْسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیا»[۱۰۱]
و در آن چه خدا به تو داده سرای آخرت را طلب کن و بهره ات را از دنیا فراموش نکن.
با توجه به آیه ی فوق، به این نتیجه می رسیم که درست است که حیات دنیوی در حیات اخروی تأثیر دارد و به هم مرتبط هستند ولی نه به این معنی که انسان از زندگی دنیا دست بکشد و در گوشه ای بنشیند و رهبانیت را برگزیند تا مشغول به دنیا نشود، ‌بلکه اسلام از انسان می خواهد که در آبادی جهان تلاش کند و از نعمت های الهی که در این دنیا قرار داده شده استفاده کند، اما دل بسته به دنیا نشود و علاقه و دل بستگی به دنیا را ترک کند و در عین حال در همین دنیا زندگی کند و به وسیله تلاش و کوشش سعادت اخروی خود را به دست بیاورد.[۱۰۲]
اما انسان تا زمانی که در این دنیا زندگی می کند باید بداند که اصل و اساس، حیات معنوی و اخروی است و زندگی دنیوی مقدمه ای است برای رسیدن به زندگی اخروی. چنان که قرآن می فرماید:
«قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَ الْآخِرَهُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقى»‏[۱۰۳]

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 06:25:00 ق.ظ ]