نادر نادرپور
فصل سوم
نوستالژی در شعر
نادر نادرپور
ادبیّات معاصر و شعر نو اگر چه از لحاظ زمانی سابقه طولانی ندارد، امّا بخش عمدهای از ادبیّات فارسی را به خود اختصاص داده است. «در دوران معاصر، تحوّل اجتماعی مهمّی که میتوانست تفکّر و در نتیجه سبک را تغییر دهد، انقلاب مشروطه بود. انقلاب مشروطیّت یکی از مهمترین عوامل تغییرات اجتماعی و سیاسی و مخصوصاً فرهنگی در تاریخ ایران است و از این رو مهمترین تغییر سبکی را در پی داشت که سبک نو در شعر و نثر باشد، به این معنی که یکسره ادبیّات، هم به لحاظ فکری و هم به لحاظ صوری به دو بخش کهن و نو تقسیم شد» (شمیسا، ۱۳۸۶: ۳۲۷).
پدیدۀ شعر نو در ایران مانند هر جای دیگر دنیا رهآورد مواجهه ناگهانی ما با امواج نیرومند مدرنیته بود که از قرن ۱۵ و ۱۶ با ظهور رنسانس و به تبع آن فروپاشی روح تفکّر قرون وسطایی، اوجگیری بینش علم محوری و انسان مداری از مغرب زمین به راه افتاد و رفته رفته آفاق جهان را در نوردید (روزبه، ۱۳۸۳: ۷۳).
شعر نو دارای شاخه های مختلفی است که یکی از این شاخه ها، شعر نوتغزّلی است و نادرپور یکی از شاخصترین چهرههای شعر نوتغزّلی نوقدمایی پس از نیما است و در دهه سی و نیمه اوّل دهه چهل به عنوان محبوبترین شاعر نوپرداز، تأثیر گستردهای بر ذهن نوگرای جامعه داشت (روزبه، ۱۳۸۳: ۲۳۷).
نادرپور از نسل شعرای شهریور ۲۰ است، نسلی که در دورهای خاصّ (۱۳۳۲- ۱۳۲۰) کوشیدند تا آرمانهای خود را از طریق شعر متجلّی سازند، بنابراین اشعار وی به لحاظ فکری و محتوایی شایسته بررسی و تأمّل است.
نوستالژی از موتیفهای (درون مایه) رایج شعر نادرپور است که در این فصل برآنیم تا انواع نوستالژی، بسامد و رویکردهای آن را در شعر نادرپور مورد بررسی و مطالعه قرار دهیم.
نوستالژی و حسرتهای هر فرد را میتوان به دو نوع فردی و اجتماعی تقسیم کرد. بر همین اساس در شعر نادرپور، مؤلفههایی چون عشق، دوری از عزیزان یا از دست دادن آنها، گله از تقدیر و سرنوشت، دوری از وطن، یاد کودکی، حسرت جوانی و … حسرتهای شخصی شاعر هستند و گلهمندی از روزگار و ستم جامعه، تقابل سنّت و مدرنیته، اسطورهگرایی و … جزو حسرتهای اجتماعی وی محسوب میشوند. در این میان، برخی از مؤلّفههای نوستالژی در شعر نادرپور نمود خاصّی دارند که بررسی آنها میتواند نقش مهمّی در تحلیل متن و شناخت جهانبینی شاعر داشته باشد.
۳-۱- نوستالژی وطن یا غم غربت
وطن، پایۀ اشعار حماسی ایران بوده است و اصولاً انگیزۀ اصلی ایرانیان کهن در نقل و تدوین خاطرات فخرآمیز ملّی خود، در وطندوستی آنها نهفته است و همین علاقه، منجر به سرایش شاهنامههای متعدّد شده است (صفا، ۱۳۷۴: ۱۶۵).
گاهی انسان نوعی دوری اجباری را برای کسب تحصیل و … تجربه میکند و گاهی دوری اختیاری را برمیگزیند؛ زیرا میخواهد فرهنگ یا جوّی را که نمیتواند بپذیرد، ترک کند. نادرپور شاعری است که هر دو نوع دوری را تجربه کرده است. وی مدّتها برای تحصیل در پاریس و ایتالیا اقامت گزید و سالهای پایانی زندگی را نیز به انتخاب خود در آمریکا مقیم شد و در همانجا درگذشت.
درد دوری از وطن و خاطرات تلخ و شیرین گذشته با تمام غمها و شادیهای آن، دردی است که کرختی خاصّ خودش را دارد، البتّه برای آنان که وطن را میشناسند و قدر آن را میدانند، نه کسانی که وطن برایشان مفهومی ندارد و هرجا که خوش باشند آنجا را وطن خود میپندارند (ترویا، ۱۳۶۸: ۷).
غم غربت از پربسامدترین مؤلّفههای نوستالژی در شعر نادرپور است. واژه غربت، ۲۷ بار در اشعار نادرپور به کار رفتهاست که نشانه دوری از سرزمینی است که وی در ۲۰ سال پایانی عمر خود از آن دور شد (خلیلی جهانتیغ و دلارامی، ۱۳۸۹: ۴۷). نوستالژی وطن در بیشتر اشعار وی به ویژه در مجموعه های «خون و خاکستر» و «زمین و زمان» دیده میشود.
نادرپور در شعر «و نیز … و نیز …» اگرچه ونیز زیبا و شگفتانگیز را برای کوچ و زندگی خود بر میگزیند؛ امّا در آنجا همچنان غم دوری وطن، دلش را سخت میآزارد و به یاد وطن، پریشان خاطر و بیخواب و گریان است:
اگر ز نیش نگاه ستارگان شبها/ «و نیز» را سرخفتن نیست/ منم که چشم به ستاره میدوزم و تا سپیده برآید: ستاره میشمرم/ منم که دل در دریای بیکران، چون او: جزیرههای پراکنده پریشانم/ وزین قلمرو تاریک در نمیگذرم/ منم که تیرهتر از آسمان طوفانی/ به یاد خاک دل افروز آفتابی خویش/ در آسمان سحر دل به گریه میسپرم (نادرپور،۱۳۸۲: ۹۵۲)
وی در شعر «شب آمریکایی» ، غربت را «تبعیدگاه» خود میداند و آن را «جهنمی به زیبایی بهشت» میخواند؛ بهشت زیبایی که برای شاعر دور از وطن، پر از درد و غم و حسرت است و برای او جهنمی غمناک ساخته است:
تبعیدگاه من/ شهریست برکرانه دریای باختر… / من از نسیم سرد خزان بوی خاک را / - همچون شراب تلخ-/ هر دم به یاد خانه ویران مادری/ مینوشم و گریستن آغاز میکنم. (همان،۹۴۴- ۹۴۲)
نادرپور در شعر «زمزمهای در شب» سیل آسا از غم غربت خود مینالد:
اگر سرچشمههای اشک عالم را به من ببخشند/ و یا ابری به پهنای زمین در من فرود آید/ اگر آن اشک سیلآسا/ ره پنهانی دل را به سوی دیده بگشاید: / لهیب درد خاموش مرا تسکین نخواهد داد/ غم تلخ مرا از خاطرم بیرون نخواهد برد… (همان،۹۲۱)
وی سرزمین خود را، دیاردور، گهواره دیرین، خاک بیهمتای یزدانی و سرزمین زرتشت و مانی میخواند و حتّی در حسرت وزش نسیمی و بویی از وطن مادری خود است:
نسیم از دیار خویشتن بویی نمیآرد/ در اقلیم غریبانم، نسیم آشنایی نیست… / کجایی ای دیار دور، ای گهواره دیرین! / که از نو تن به آغوشت سپارم در دل شبها : / به لالای نسیمت کودکآسا دیده بربندم/ به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکب ها/ سپس صبح ترا ببینم که از بطن سحر زاید./ دیار دور من، ای خاک بیهمتای یزدانی/ خیالت در سر «زردشت» و مهرت در دل «مانی» … (همان،۹۲۳-۹۲۲)
وی در شعر «آن پرتوی سوزان جادویی»، غربت را سرزمین ناشناسان، خاک بیباران، خواب هولانگیز، غریبستان، اقلیم بیگانه و وطن را دیار آشناییها و سرزمین مادری میخواند.
امّا قطار بادپیمایی که از اقطار نامعلوم میآید/ آوارهای را از دیار آشناییها/ با خویش میآرد به سوی این غریبستان/ من میهمان تازه را هشدار خواهم داد/ که این سفر: آهنگ برگشتن نخواهد کرد/ وان دل که با او هست: در اقلیم بیگانه/ تسکین نخواهد یافت، یا مسکن نخواهد کرد/ او نیز چون من، در شب غربت تواند دید/ کان پرتو سوزان جادویی/ کز خاوران بر سرزمین مادری میتاخت: / از باختر، آغاز تابیدن نخواهد کرد (همان،۹۰۷).
در شعر «در قلب این اقلیم بیتاریخ» ، غربت را سرزمین دیگران و اقلیم بیتاریخ میخواند و از گذر ناشاد عمرش در این غربت گلایه دارد:
آه ای خردمندان! / اکنون مرا در قلب این اقلیم بیتاریخ/ با گردش ایّام کاری نیست…/ تنها، صدایی ناشناس از دور:/ از ایستگاه خالی هجرت / میخواندم در لحظه بدرود واگنها (همان،۹۰۴).
نادرپور در شعر «از اهرمن تا تهمتن» در غربت خود به یاد وطن و به یاد مازندران میافتد و خود را کاوسی میداند که راه مازندران (وطن) را اشتباه رفته و در سیاهی غربت گم شده است:
سفرنامه من چنین بود، آری/ که از کاخ کاوس در اوج مستی/ به اقلیم نادیدهای دل سپردم/ که ابلیس، مازندران خوانده بودش/ ولی ناگهان پا به شهری نهادم/ که تقدیر مانند گویی بلورین/ در آن تیرگی سوی من رانده بودش/ من از کشور خویش دل برگرفتم/ ولی بهتر از او نجستم دیاری/ چنان ریشه در خاک او بسته بودم/ که بی او به سویم نیامد بهاری … (همان،۸۸۸).
وی در شعر «عنکبوت و اندیشه»، غربت را زندانی میداند که در آن محکوم به فراموشی است:
دیدم در زندان تاریک فراموشی/ در چاردیوار شب غربت: / چندان گرفتارم که بعد از چارهجوییها/ راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری (همان،۸۷۹).
در شعر «بر آستان بهاران» به یاد ایران از دیار غربت مینالد:
در این دیار غربت ای دل نشان ره ز چه کس پرسم؟/ که همچو برگ زمینخورده، اسیر پنجه طوفانم/ … کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران/ کند به یاد تو ای ایران/ به بوی خاک تو مهمانم (همان،۸۴۵- ۸۴۴).
برخی از غمنامههای وطنی نادرپور، ناظر به یاد ولایت محل سکونت و زادگاه اوست و گاهی نیز وطن در مفهوم وسیعتر آن؛ یعنی وطن ملّی به کار رفته است.
نادرپور در شعر «آیندهای درگذشته» از غریبی خود مینالد و به یاد دهکده کودکیاش میافتد و حسرت آن دهکده پر از شور و شادی بر روحش تازیانه میزند:
اکنون که بر کرانه مغرب نشستهام/ دیگر، نه روشنایی آینده روبروست/ دیگر، نه آفتاب درون رهنمای من/ از خانه گریختم و خشم روزگار/ خصمانه داد در شب غربت سزای من/ از راه دور مینگرم خاک خویش را / - خاکی که محو گشته در او جای پای من - : / در آسمان تیره او روز، مرده است/ بعد از فنای روز چه سود از دعای من/ خرّم دیار سبز کودکی من کجاست؟/ تا گل کند دوباره در او خندههای من … (همان،۸۴۳- ۸۴۲).
در شعر «خون و خاکستر» شاعر از اینکه به خاطر زلزله ویران بار و وحشتزایی که بر سرزمینش حاکم شده و او را ناگزیر به ترک وطن کرده است پر درد است و به امید یافتن «وادی سبز آرزوهایش» به غربت پناه میبرد؛ امّا پی میبرد که غربت، «خانه او» و «گهواره کودکی او» نیست و جز تنهایی و غم و اندوه چیزی برایش ندارد، بنابراین همیشه در خواب و خیالهای خود با عشق به یاد «دیار آشنای» وطن است.
نادرپور برای بهتر زیستن ، قدم به غربت میگذارد:
چو دیدی که گردون به کامت نگشت/ از او انتقامی دلیرانه گیر!/ چو در خاک خود، کامیابت نکرد/ مراد از بر و بوم بیگانه گیر … (همان،۸۱۰)
امّا در غربت، مرادی جز نامرادی و حسرت وطن نمییابد:
به خود گفتم ای مرد گمکرده خاک! / چرا از جهان روی گرداندهای؟ / چه سود از برو بوم خود یافتی/ که در حسرتش جاودان ماندهای؟ (همان،۸۰۹).
در قطعه «اهریمن تا تهمتن» نیزچنین میگوید:
من از کشور خویش دل برگرفتم/ ولی بهتر از او نجستم دیاری/ چنان ریشه در خاک او بسته بودم/ که بیاو به سویم نیامد بهاری… (همان، ۸۸۸).
در شعر «در زیر آسمان باختر» از تنهایی خود در غربت مینالد:
اینجا درین دیار/ درها همیشه سوی درون باز میشود/ در سرزمین غربت اندوهگین من/ در زیر آسمان مهآلود باختر/ شب در دل من است/ صبح از شقیقههای من آغاز میشود (همان،۷۸۶).
نادرپور در «خطبه زمستانی» که برای دماوند سروده است، در غربت خود خاطره وطن کهن و کوه دماوند را میسراید و با دلی پرغم از حسرت دوری از سرزمینش، آرزو میکند که بار دیگر بتواند در وطن خود برآمدن آفتاب را از گرده فراخ دماوند نظاره کند. وی در شعر «کسی هست در من»، وطنش را مرز و بوم کلامآفرینی میداند که لحن مسیحایی شاعرانش مرده را زنده میسازد. وی در این شعر از غربت خود مینالد و عمری را که در این غربت سپری کرده است، عمری باطل میشمارد و بر آن حسرت میخورد.
نادرپور همچنین در شعرهای «زمین و زمان»، «کاخ کاغذین»، «از درون شب»، «سفر کرده»، «بیگانه»، «گریز»، «از پس دیوار سالها»، «گیاه و سنگ نه، آتش»، «از اهرمن تا تهمتن»، «کلبهای بر سر موج»، «قصه بهاری»، «عنکبوت و اندیشه»، «شهر و شب»، «نگاهی در شامگاه»، «پلی میان زمین و آفتاب»، «پله شصتم»، «صلیب و ساعت»، «خون و خاکستر»، «قاب عکس»، «شبی با خویش»، «میلاد ستاره»، «چکامه کوچ»، «از مرداب تا دریا»، «بی هیچ پاسخی»، «از دور و از نزدیک و از دور»، «پاریس و تائیس»، «دورنما»، «طلوعی از مغرب»، «بر صلیبی دوگانه» و «غزل ۲» انواع غربت و حسرت دوری از وطنش را شاعرانه میسراید.
نوستالژی غربت، بر تمام عناصر و جوانب شعر نادرپور تأثیر گذاشته است و سبب ایجاد تصاویر خاصّ و کاربرد واژگان خاصّی گردیده که تداعیگر غم غربت در شعر اوست. وی از غربت با اصطلاحاتی چون تبعیدگاه، اقلیم غریبان، اقلیم بی تاریخ، سرزمین دیگران، ساحل غریب، سایه غروب، خاک مسیحایی، خاک بیخورشید مغرب و … یاد میکند و سرزمین ولادتگاه خود را خاک دلافروز آفتابی، خانه ویران مادری، دهکده زادگاه من، دیار دور، گهواره دیرین، خاک بیهمتای یزدانی، سرای دیرین و آشنا، زادگاه مهر، سرزمین کودکی، خاک یادگار، لوح جاودانه ایّام، کاخ زرنگار، جلوهگاه آتش زرتشت، ملک بیغروب، مرز و بوم پیر جوانبختی، آشیان کهنه سیمرغ، بام لاجوردی تاریخ، دیار سبز کودکی و … میخواند.
غربت میتواند انواع مختلفی چون «غربت جغرافیایی»، «غربت دینی»، «غربت اندیشگی»، «غربت روحانی»، «غربت فرهنگی» و … داشتهباشد. اگرچه غربت جغرافیایی، بارزترین نمود غربت در اشعار نادرپور است؛ امّا غربت عاطفی، فرهنگی، اندیشگی و روحانی هم در شعر او وجود دارد.
غربت اندیشگی
در این نوع غربت، انسانهایی که از لحاظ اندیشه و تفکّر با دیگران تفاوت دارند، احساس غربت میکنند. بای مثال، نادرپور، فکر بلند خود در جامعه را، مسیحی میداند که بر صلیب کشیده شده است:
آری، اگر ای مهربان! از روزن چشمم/ راهی به سوی آسمان بینی/ وز لابلای پرده مژگان/ آفاق اندوه مرا تا بیکران بینی/ ناچار در پایان آن دیدار/ فکر بلندم را – مسیحاوار-/ خونین و خندان بر صلیب کهکشان بینی (همان،۷۴۴).
غربت روحانی
«گرگوریوس، فیلسوف قرن ۴ میلادی، هدف انسان را در دنیا، رسیدن به خدا بیان میکند و معتقد است که ما انسانها، زمانی به خدا متّصل بودیم و قبل از گناه نخستین، رابطه آسمانی داشتیم. با گناه آدم، ذات انسان آلوده شد؛ ما از درگاه او رانده شدیم و به این عالم منتقل شدیم و باید دوباره به مقام ازدسترفته خود بازگردیم» (صاحب الزّمانی، ۱۳۴۱، ج۲: ۲۴۱).
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 05:44:00 ب.ظ ]