از خلال تعاریف بالا و فراتر از آن‌ ها می‌توان به ویژگی‌های مشترکی که همه‌ی آنها برای فرهنگ در نظر گرفته‌اند رسید. هر چند هر کدام از آن تعاریف نسبت به این ویژگی‌ها نگاه متفاوتی دارند، اما به طور ضمنی یا صریح این ویژگی‌ها را تایید می‌کنند. در همهی آن تعاریف مقابلهی فرهنگ و طبیعت، جمعی و مشترک بودن فرهنگ، و نمادین بودن فرهنگ مورد اشاره قرار گرفته است. در ادامه هر کدام از این ویژگیها بیشتر توضیح داده میشود.
پایان نامه
شکل ۲-۱ تعاریف و ویژگیهای فرهنگ

۲-۸-۱- فرهنگ در مقابل طبیعت

طبیعت معانی چندی دارد. کهن‌ترین معنای آن، ویژگی یا کیفیت ذاتی چیزی است. معنای محدودتر آن نیز جهانِ دارای زندگی است (یعنی جهان گیاهان و جانوران). تازه‌ترین کاربرد مفهوم طبیعت به آن چیزی بر می‌گردد که در برابر، پیش از، یا بیرون از جامعه و فرهنگ انسانی می‌نشیند. فرهنگ و جامعه انسانی ساختگی است، و از راه اختراع انسان و صنعت، تولید، ساخته یا تبدیل شده است. طبیعت می‌تواند ماده‌ای باشد که دچار این فرایند تبدیل و تبدل می‌شود اما تا هنگامی که اینچنین تبدل نیافته باشد بخشی از جامعه انسانی نیست (ادگار و سجویک؛ ۳۴۱).
فرهنگ، در آنجا که به معنی عمل آموزش‌ دادن و پرورش اندیشه و استعداد به کار می‌رود، در تضاد با طبیعت قرار می‌گیرد. این تضاد نزد متفکران عصر روشنگری امری اساسی است که آنها فرهنگ را از وجوه ممیزه نوع بشر می‌دانند. آنها فرهنگ را مجموعه‌ای از دانش‌های انباشته شده و انتقال یافته به وسیله بشریت در طول تاریخ خود می‌دانند (کوش؛ ۱۴). از طرف دیگر فرهنگ در گسترده‌ترین معنای خود، آنچنان که مردم‌شناسان به کار می‌برند، عبارت است از همه چیزهایی که دست‌آورد انسان است و او را از طبیعت صرف جدا می‌کند و برتر از موجودات طبیعی دیگر قرار می‌دهد. می‌بینیم که واژه‌ی فرهنگ هم در کاربرد جدید و علمی خود و هم در کاربرد قدیم، در مقابل طبیعت تعریف می‌شود. ذات انسان، ذات فرهنگی شناخته می‌شود. در معنای علمی انسان موجودی است که در راه فرهنگ بر طبیعت چیره می‌شود. در معنای کهن، فرهنگ رسیدن به سطحی از تکامل است.
از آنجایی که برای توضیح رفتار انسانی، علوم طبیعی و دست یازیدن به دلایل طبیعی کفایت نمی‌کرد، مفهوم فرهنگ ابزاری مناسب به نظر رسید. فرهنگ از یک طرف به معنی گذر از غرایز در انطباق با محیط و از طرف دیگر به معنی ابزاری برای کنترل محیط و تغییر شکل طبیعت است. برای انسان هیچ چیز طبیعی خالص نیست و حتی امور فیزیولوژیک مثل گرسنگی و خواب تحت تاثیر فرهنگ قرار دارند.
بعضی اندیشمندان در متمایز کردن جامعه از زیست‌شناسی و موجود زنده، فرهنگ را ورای موجود زنده می‌دانند. به این ترتیب تاکید می‌شود که هیچ یک از فرهنگ‌های گوناگون دنیا چیزی از زیست‌شناسی به ارث نبرده‌اند: اشاره‌ی آنها به این نکته مهم است که فرهنگ از طریق گروه‌‌ها و افراد جوامع آموخته و منتقل می‌شود (بیلینگتون؛ ۳۱).
در واقع به کار بردن مفهوم فرهنگ، تاکیدی است بر این مطلب که در مورد حیوان، وراثت زیستی است که رفتار را تعیین می‌کند و در مورد انسان به عکس، فرهنگ است که نقش اساسی در تکوین ذات او دارد و طبیعت و وراثت زیستی هم در قلمرو فرهنگ قرار می‌گیرد. فرهنگ طبیعت را تفسیر می‌کند و تغییر شکل می‌دهد. حتی کارکردهای حیاتی به وسیله فرهنگ برنامه‌ریزی شده‌اند.
فرهنگ در معنای انسان‌شناختی، به این معنی است که همه انسان‌ها در جهانی می‌زیند که به دست انسان‌ها آفریده شده است، جهانی که همان انسان‌ها در آن معنا را می‌یابند. فرهنگ، جهان روزمره پیچیده‌ای است که ما همگی با آن روبروییم و از رهگذر آن به جنبش در می‌آییم. فرهنگ آنجایی آغاز می‌شود که انسان‌ها از هر آنچه که در میراث طبیعی‌شان دریافت کرده‌اند پیشی می‌گیرند.

۲-۸-۲- فرهنگ، امری جمعی و مشترک

در تعریف تایلور می‌بینیم که فرهنگ نه به صورت محدودکننده و فردگرایانه بلکه به صورت تعبیری از کل زندگی اجتماعی انسان تعریف میشود. این در حالی است که واژه‌ی فرهنگ در قرن هجدهم به معنای پرورش روانی و معنوی به کار برده می‌شد و در آن زمان، فرهنگ برای بیان پیشرفت فکری شخص متفکر به کار می‌رفت و فرهنگ عبارت بود از پرورش جسم و روح. اما واژه‌ی فرهنگ از نیمه‌ی قرن نوزدهم معنای علمی خاص خود را به دست آورد که به معنای دست‌آوردهای جامعه‌های انسانی قرار گرفت و انتقال‌پذیری آنها از طریق وراثت زیستی نیست. در تعریف تایلور، فرهنگ، اکتسابی است و به ارث برده نمی‌شود. بنابراین همیشه فرهنگآموزی[۱۳] مفهومی است که با فرهنگ همراه می‌شود. فرهنگ همواره در حال تغییر است و تحول آن متوقف نمی‌شود.
این نکته مهم است که نباید اکتسابی بودن فرهنگ را به معنای خودآگاه بودن آن بگیریم. بخش وسیعی از فرهنگ حالت ناخودآگاه دارد. فرهنگ، آن چیزی است که میان کل یک افراد یک جامعه مشترک باشد. اما این لزوما به این معنا نیست که افراد مشارکت یکسانی در آن دارند. هر چند که فرهنگ در تار و پودِ زندگی روزمره‌ی همه مردم وجود دارد و تجسم پیدا می‌کند اما تنها نخبگان فرهنگیِ جامعه آن را آگاهانه درک می‌کنند. پس فرهنگ منبعی خاص و کمیاب نیست که از طریق آموزش منتقل شود، بلکه در زندگی همه‌ی مردم منعکس می‌شود.
در اینجا باید این مطلب را هم اضافه کرد که دو گرایش کاملا متضاد در تعریف فرهنگ وجود دارد، اول اینکه فرهنگ را مجموعه‌ی وسایل جمعی بدانیم که انسان برای تسلط بر محیط طبیعی پیرامون خود به کار می‌برد و هدف اصلی آن علوم و فنون است. دوم اینکه فرهنگ را شامل معنوی‌ترین جنبه‌ی زندگی جمعی و محصول تفکر مطلق یک جامعه بدانیم. پس اولین سوالی که پیش می‌آید اینکه آیا می‌توان تظاهرات مادی یک جامعه را از تفکرات و معنویات آن جدا کرد.
آنگلوساکسون‌ها فرهنگ را به معنای تظاهرات مادی و معنوی کوشش انسان برای تطبیق خود با محیط به کار بردند و آن را مرزی دانستند که انسان را از غیرانسان جدا می‌کند، یعنی او را در وضع مبارزه با طبیعت قرار می‌دهد (شیبانی؛ ۱۱۶). فرهنگ مادی شامل اشیاء مادی است. اشیایی که محصول انسان است و خود بر شیوه‌ی زندگی تاثیر می‌گذارد. بنابراین تظاهرات مادی حیات اجتماعی هم خود جزئی از فرهنگ هستند.

۲-۸-۳- فرهنگ، امری نمادین

از مشخص‌ترین خصوصیات فرهنگ انسان و شرایط تحول آن، فکر و رفتار نمادین است. توجه به ماهیت نمادین فرهنگ، دارای تاریخچه‌ای طولانی است که در مارکسیسم و کنش‌متقابل‌گرایی نمادین مشاهده می‌کنیم. دورکیم[۱۴] هم از بازنمایی‌های جمعی صحبت می‌کند و جامعه را نظامی می‌داند که شامل نهادها، الگوهای جاافتاده رفتاری و زبان مشترکی است که زندگی ما را شکل می‌دهد. از نظر لوی‌استراوس[۱۵]، فرهنگ شامل راه‌هایی است که ما برای طبقه‌بندی، مقداربندی و سازماندهی طبیعت برمی‌گزینیم (بیلینگتون؛ ۷۳).
ارنست کاسیرر[۱۶] می‌گوید:
«منظومه‌ی نمادین، خاص انسان و وجه تمایز آن است. انسان فقط در واقعیت وسیع‌تری نیست بلکه در بعد جدیدی از واقعیت است. پاسخ‌های انسان با تاخیر همراه است. عالمی که انسان در آن زندگی می‌کند، عالم محض مادی نیست، جهان نمادین است. زبان و اسطوره و هنر و دین عناصر سازندهی عالم نمادین انسان هستند. انسان نمی‌تواند در حضور بی‌واسطه واقعیت قرار بگیرد. دور و بر انسان را آنقدر صورت‌های زبانی و تصاویر هنری و نمادهای اسطوره‌ای و مراسم مذهبی احاطه کرده است که بدون مداخله این همه عناصر مصنوعی میانجی نمی‌تواند چیزی را ببیند و بر مطلبی علم پیدا کند. صور حیات فرهنگی انسان، صورت‌های نمادین هستند. استعمال لفظ عقل (انسان خردمند) به عنوان کلمه‌ای مناسب برای توصیف صور حیات فرهنگی انسان نیست» (کاسیرر؛ ۳۸-۴۰).
تمایز انسان و حیوان در زبان عبارتی و عینی انسان است. فرق میان نماد و نشانه، به روشن‌تر شدن بحث کمک می‌کند. حیوانات به نشانه‌ها حساس هستند اما این تنها در سطح دریافت حسی است. پاولف[۱۷] نشان داد که حیوانات می‌تواند نسبت به محرکات غیرمستقیم یا نموداری عکس‌العمل نشان دهند، اما این شرطی شدن است و ربطی به اندیشه‌ی نمادین ندارد. نماد، خاصیت شمول و عام بودن دارد. کاسیرر می‌گوید: «اصل سمبولیزم به علت شمول و قدرت و قابلیت عام اطلاق و کاربرد آن، در حکم کلمه‌ای سحرانگیز است که با گفتن آن درهای عالم ویژه انسان یعنی فرهنگ، باز می‌شود» (همان؛ ۵۲).
توجه به این جنبه از فرهنگ (بعد نمادین آن)، اهمیتش این است که به جای تمرکز بر چیستی فرهنگ، به کاری که فرهنگ می‌کند می‌پردازد. از این منظر فرهنگ بیشتر یک کنش اجتماعی است تا یک چیز (مثلا انواع هنرها) یا یک وضعیت (یک تمدن). چنین نگاهی به فرهنگ در پژوهش‌های زبانی ریشه دارد. به این ترتیب، به فرهنگ می‌توان از زاویه معنابخشی، یعنی شیوه‌ی تولید و توزیع معانی نگاه کرد. به این ترتیب که هیچ واقعیت مادی و مسلم در کار نیست، بلکه همواره در چارچوب‌های خاصی فرهنگی است که واقعیت ساخته و فهم می‌شود. می‌توان ساخته شدن این چارچوب‌ها را هم در راستای علائق و منافع خاص نگاه کرد. فهم جهان بستگی به نظام نمادها دارد. «فرهنگ مجموعه‌ای از کنش‌هایی است که به واسطه‌ی آنها معانی، در قالب یک گروه، تولید و مبادله می‌شوند» (باکاک؛ ۴۰-۴۱).
تعریف توصیفی از فرهنگ که پیش‌تر به آن اشاره کردیم، بر معانی مشترکی که در یک جامعه یا در یک گروه وجود دارد، تاکید می‌کند. با توجه به این بعد فرهنگ (نمادین بودن فرهنگ) ما به کنش‌هایی اشاره می‌کنیم که مولد معنا هستند. در واقع نمادین بودن فرهنگ، نه به محتوای فرهنگ بلکه به شکل فرهنگ بر می‌گردد. همینطور در حالیکه در تعریف توصیفی به کلیت فرهنگ به عنوان شیوه‌ی کلی زندگی یک گروه از مردم پرداخته می‌شود، نمادین بودن فرهنگ نشان‌دهنده رابطه‌ی متقابل اجزای یک فرهنگ است. یعنی در حالیکه تعاریف سه‌گانه‌ی بالا، چیستی فرهنگ را به ما نشان می‌داد، ویژگی‌های سه‌گانه، چگونگی فرهنگ را می‌نمایاند.

۲-۹- فرهنگ و جامعه

هیچ تعریف ساده‌ای از جامعه وجود ندارد که با همه نظریه‌ها به یکسان سازگار افتد. فهم این واژه اغلب به تصوری که از تمایز میان فرد و جامعه داریم بستگی دارد. لیبرالیسم سنتی، جامعه را مجموعه‌ای از کنشگران آزاد می‌داند. اشتراک‌باورها[۱۸] گفته‌اند که میان موجودی اجتماعی بودن و هر گونه مفهومی از خود پیوندی ضروری وجود دارد. به همین سان محافظه‌کاران اغلب جامعه را بر پایه یکپارچگی ارگانیک سنت‌هایش تحلیل کرده‌اند، و بر خلاف لیبرال‌ها که جامعه را انبوهی از افراد می‌دانند، از مفهوم یکپارچگی ارگانیک جامعه بهره گرفته‌اند تا بگویند که حیات جامعه را باید با پاسداری از این سنت‌ها حفظ کرد (ادگار و سجویک؛ ۲۰۰).
اما در آنجا که قرار است جامعه به گونه‌ای مربوط به فرهنگ تعریف کنیم، می‌توانیم جامعه‌ را شامل ساختارهای اجتماعی و روابط میان افراد بدانیم و فرهنگ را محتوای آنها در نظر بگیریم. بنابراین نمی‌شود از فرهنگ جدا از جامعه صحبت کرد. این دو کاملا در هم آمیخته‌اند. اعضای جامعه همه در فرهنگ سهیم هستند و عناصر فرهنگی زمینه‌ای را تشکیل می‌دهند که افراد جامعه در آن به همکاری و ارتباط متقابل می‌پردازند. گیدنز[۱۹] میگوید:
«جامعه نظامی از روابط و مناسبات متقابل است که افراد را به هم پیوند می‌دهد. همه‌ی جوامع بر این اساس متحد می‌شوند که اعضای آن مطابق با فرهنگ یگانه‌ای در روابط اجتماعی ساخت‌یافته‌ای سازماندهی می‌شوند. هیچ فرهنگی بدون جامعه نمی‌تواند وجود داشته باشد. اما هیچ جامعه‌ای هم بدون فرهنگ نمی‌تواند وجود داشته باشد. بدون فرهنگ، زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم، فاقد خودآگاهی بودیم، و توانایی ما برای اندیشیدن و استدلال کردن به شدت محدود می‌شد» (گیدنز؛ ۳۴).
در بسیاری از کاربردها جامعه و فرهنگ را می‌توانیم به جای یکدیگر به کار ببریم. به صورت مصنوعی می‌توان نهادهای جامعه را از فرهنگ برای مثال نظام‌های باوری جدا کرد. اما تلاش برای جدا کردن فرهنگ از بقیه رفتار انسانی ناموفق بوده است. در واقع نمی‌توان فعالیت‌های اجتماعی را به طور کامل درک کرد مگر اینکه جایگاه باورها، ارزش‌های و سنت‌ها -فرهنگ- را در این فعالیت‌ها بشناسیم.

۲-۹-۱- فرهنگ به مثابه یک ساختار

همانقدر که محتوای فرهنگ اهمیت دارد، سازمان آن نیز اهمیت دارد. در مقابل دیدگاه‌هایی در فرهنگ‌شناسی (به عنوان مثال اشاعه‌گرایی) که نگاهی خرد به عناصر و ویژگی‌های فرهنگی دارد و هرگز به جایگاه آنها در یک نظام کلی نمی‌پردازد، دیدگاه‌هایی وجود دارد که به فرهنگ به مثابه‌ی یک کل منسجم نگاه می‌کند. هر ویژگی در هر فرهنگ معنای متفاوتی دارد و همه عناصر یک نظام فرهنگی با یکدیگر هماهنگ می‌شوند و این وضع، هر نظام را متعادل و کارآمد می‌سازد و بیانگر آن نیز هست که هر فرهنگ به حفظ ویژگی‌های خود و ماندن در شکل و قالب خود گرایش دارد.
«فرهنگ از اجزای متفاوت تشکیل می‌یابد. فرهنگ پویاست، سازمان‌یافته و وسیله‌ای است که توسط آن افراد خود را با زندگی اجتماعی تطبیق می‌دهند و بیان اخلاقی را فرا می‌گیرند. فرهنگ‌ها نه تنها دارای محتوی بلکه دارای ساختار نیز می‌باشند. آنها نظام‌های فرهنگ هستند و گسسته نبوده و مستقل از افراد خاص دارای الگوهای سازمان‌یافته می‌باشند. فرهنگ‌ها طرح‌هایی برای زندگی کردن هستند که در جریان تاریخ شکل می‌گیرند» (بیلینگتون؛ ۳۴).

۲-۹-۲- امر فرهنگی و امر اجتماعی

در رابطه فرهنگ و جامعه، دو دیدگاه متضاد قابل ‌شناسایی است که اولی مرکزیت را به جامعه (ساختارهای اجتماعی) و دومی به فرهنگ می‌دهد. در مقابل این دو نگاه جبرگرایانه باید به تلاش‌های تجربی و نظری برای نشان دادن تعامل جامعه و فرهنگ اشاره کرد. در آنچه جامعه‌شناسی‌گرایی خوانده می‌شود، خطر تقلیل واقعیت‌های فرهنگی به واقعیت‌های اجتماعی وجود دارد. همانطور که در فرهنگ‌گرایی این خطر وجود دارد که واقعیت‌های اجتماعی را به واقعیت‌های فرهنگی تقلیل دهند. بنابراین روابط فرهنگی باید در درون چارچوب‌های مختلف روابط اجتماعی که می‌توانند به پدید آمدن روابطی در جهت ادغام، رقابت، ستیز و غیره کمک کنند، مطالعه شوند.
در فرانسه، جامعه‌شناسی در آغاز کار همه‌ی فضای تحقیق درباره‌ی جوامع انسانی را اشغال می‌کند. مسئله‌ی اجتماعی بر مسئله‌ی فرهنگی پیشی می‌گیرد و آن را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. در قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم در فرانسه، واژه‌ی فرهنگ را در معنایی جمعی و توصیفی مورد استفاده قرار نمی‌دادند و واژه‌ی تمدن را به کار می‌بستند. در آن هنگام واژه‌ی فرهنگ تنها به قلمرو اندیشه مربوط می‌شد و فقط در یک معنای گزینشی محدود و فردگرایانه به کار می‌رفت (فرهنگ یک شخصِ با فرهنگ). دورکیم خود مفهوم فرهنگ را به کار نمیبرد اما این به این معنی نبود که به پدیده‌های فرهنگ توجه نداشت. پدیده‌های اجتماعی در نظر او پدیده‌هایی نمادین هستند و الزاما دارای بعدی فرهنگی هستند (کوش؛ ۳۹ و ۴۱). در بسیاری موارد واژه‌ی مبهم «اجتماعی» در فرانسه‌ی امروز، به همان اندازه‌ی روزگار دورکیم به جای هر دو مفهوم اجتماعی و فرهنگی به کار می‌رود (آشوری؛ ۴۰).

۲-۹-۳- فرهنگ در مقابل سیاست و اقتصاد

اگر فرهنگ را اینگونه تعریف کنیم: «قلمرو کلی نهادها و مصنوعات و عملکردهایی که دنیای نمادین ما را شکل می‌دهند.» بر اساس این تعریف، فرهنگ شامل هنر و دین، علم و ورزش، آموزش و فراغت می‌شود. اما به طور متعارف هیچگاه فعالیت‌هایی را که معمولا اقتصادی یا سیاسی نامیده می‌شود در بر نمی‌گیرد (میلنر؛ ۱۲). هر دو معنی فرهنگ (چه در هنر و ادبیات و چه در علوم اجتماعی) را می‌توان در مقابل سیاست و اقتصاد تعریف کرد. یکی از مضمون‌های همیشگی علوم اجتماعی تفکیک اقتصاد و سیاست و فرهنگ و به تناسب آن بازار و دولت و جامعه‌ مدنی بوده است.

۲-۹-۴- اهمیت فرهنگ

خودِ مفهوم فرهنگ، مفهومی است که در یک دوره‌ی تاریخی و در یک فرهنگ به وجود آمد و در طی تاریخ خود معانی مختلفی به خود گرفت. این مفهوم ضمن اینکه نشان‌دهنده چیزی و طرح مسئله‌ای است، شکل آن و پاسخ آن را هم در بر دارد. گسترش کاربرد مفهوم فرهنگ، مصادف با مدرنیته بوده است. «به لحاظ تاریخی، هم جامعه‌ی بشری وجود داشته و هم فعالیت‌های فرهنگی ولی در تاریخ دیده نشده است که این نوع فعالیت زیرمجموعه بحثی تحت عنوان فرهنگ آورده شود» (آزادارمکی؛ ۱۲).
«جامعه‌ی مدرن و مسائل و عناصر آن در ساختن مفهوم فرهنگ حائز اهمیت است. اگر به گذشته و دوره‌ی کلاسیک برگردیم خواهیم دید که بحث در مورد فرهنگ یا صورت نگرفته یا همراه با ابهام بوده است. در حالی که با شکل‌گیری جامعه‌ی جدید با محوریت صنعت، شهری شدن، و علم‌گرایی، فرهنگ یکی از موضوعات اصلی شده و چالش‌های فرهنگی در کنار دیگر چالش‌ها مورد توجه قرار گرفته است» (همان؛ ۳۲).
فرهنگ در بسیاری از کاربردها به عنوان راهی برای مقابله با تبعات سوء تمدن جدید معرفی میشود. مقایسه میان فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرن در دیدگاه وبر، از این لحاظ میتواند قابل ملاحظه باشد. باکاک[۲۰] مینویسد:
«از نظر وبر[۲۱]، یکی از نقاط قوت فرهنگ‌های سنتی در این است که آنها راه حل مسئله‌ی عدل الهی را در اختیار مردم می‌گذارند. یعنی آنها راه‌های مختلف میان خدا و انسان را تبیین و توجیه می‌کنند. این فرهنگ‌ها به طور خاص به یکی از غامض‌ترین معضلات انسان نیز پاسخ می‌گویند: مسئله‌ی اخلاقیِ رنج کشیدن. نقش فرهنگ معنادهی به زندگی و کمک به مردمان است تا زندگی را بفهمند. در جامعه‌ی مدرن، وبر معتقد بود که علم به تنهایی نمی‌تواند به شکل قانع‌کننده‌ای با مسئله‌ی معنا، رنج کشیدن و عدالت مواجه شود و دین با توجه به افول نسبی آن، دیگر از ارائه‌ راه‌ حل ‌های معنادار بازماند. وبر معتقد بود که دو حوزه برخی از کارکردهای دین را به عهده گرفتند و در مقام منبع معنا و ارزش‌ها، یکسره زیر سلطه‌ی عقلانیت علمی و فنی نرفتند: حوزه‌ی زیبایی‌شناسی یا هنر و حوزه‌ی کام‌خواهی یا شهوت. وبر چنین استدلال می‌کند که روشنفکران و افراد دیگری که درگیر فرآیندهای کار عقلانی مدرن شده‌اند، قلمرو هنر و کام‌خواهی را عرصه‌های مهم کنار نهاده از زندگی معمول می‌انگارند (مفهوم امر مقدس دورکیم را به یاد بیاورید). تا به این ترتیب لحظاتی کوتاه در عرصه‌ی امر نامعقول به سر بریم. اینها به حوزه‌هایی ممتاز بدل می‌شوند، مکان‌هایی که خصوصا انباشته از عاطفه و ارزش‌ هستند» (باکاک؛ ۸۶-۹۱).
بنابراین برای جوامع مدرن، توسعهی فرهنگ به چیزی فراتر از تفنن بدل شده است. توسعهی اقتصادی صرف، قادر به برآوردن نیازهای انسانی نیست و فرهنگ عاملی است که قرار است به کیفیت زندگی کمک کند. کیفیتی که در نتیجهی زندگی شهری و ماشینی، کارِ تخصصی شده و هجوم وسایل ارتباطی و مخابراتی در معرض تهدید است.

۲-۹-۵- دوگانگی‌های فرهنگ

از آنچه در این فصل آمد میتوانیم مجموعهای از دوگانگیها را پیرامون تعریف فرهنگ تشخیص دهید و به صورت زیر خلاصه کنیم (توضیحات برخی از این ویژگیها در فصل بعد میآید). معنی این دوگانگیها این است که هر تعریفی از فرهنگ باید به اینها توجه کند. اما نه اینکه لزوما اینها با هم متناقض باشد. مثلا کسی میتواند بگوید که فرهنگ هم انسجامبخش و هم تمایزآفرین است، اما به هر حال این دو ویژگی به عنوان دو بعد توصیف فرهنگ در فهرست زیر آمده است.

 

عمل - وضعیت
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 01:54:00 ق.ظ ]