سلرز دراینجا سعی میکند که برخی از فرضهایی را که در خلال بحث خود میسازد را روشن سازد: از نظر او تئـوریهای داده حسی مشخصاً بین عملِ[۷۷] حس و مثلا لکهی رنگی که موضـوع آن است، تمایـز میگذارند. این عمل معمولاً حسکردن نامیده میشود و متخصصین کلاسیک این تئوری، این اعمال را بهعنوان اعمالی که «بهلحاظ پدیداری بسیط»[۷۸] و « نه تحلیلپذیر»[۷۹] هستند، توصیف میکنند. نظریهپردازان دیگری نیز هستند که حس کردن را- با ادعایی برابر با نظریهپردازانِ کلاسیک – تحلیلپذیر میدانند. اما این ایده که اگر حس کردن تحلیلپذیر باشد پس نمیتواند یک عمل باشد، دیدگاه عمومی نیست.(همان) باید به یاد داشت که سلرز از اصطلاح «داده حسی»بهاین نحو استفاده میکند که این واژه مستلزم این است که عملاً بوسیله کسی حس شده باشد. وقتی سلرز به دنبال ساختناین استلزام نباشد از «محتوای حسی»[۸۰]سخن میگوید. بنابراین محتوای حسی هر داده حسی ممکن یا بالفعل میباشد.(Triplet&DeVries,2005,p10)
در شک به این ایده که حسکردن یک عمل باشد ریشههای عمیقی وجود دارد که میتواند یکی از دو خط فکر گرهخورده با تئوریهای داده حسی کلاسیک را دنبال کند. میتوان فرض کرد که شما وقتی xای را حس کردهاید، به هر نحوی چیزی را حس کردهاید و بنابراین آن x موضوع عملی واقع شده است و آن عمل حسکردن است. چنانکه خود سلرز می نویسد:
من میتوانم فرض کنم، این واقعیت که xای حس شده است هر چقدر هم پیچیده باشد، دارای قالبی است که به موجب آن، «x حسشده» است. پس x باید موضوعِ یک عمل باشد – با هر میزان دقتی که داشته باشد. (EPM,pp 14-15)
داده حسی بودن[۸۱]، یا حس، ویژگی اعتباری برای موضوعی است که حسشده است. اینچنین بهنظرمیرسد که انواع حسکردن وجود دارد که به چیزهایی مثل «حسِ دیداری»، «حسِ لامسه» و چیزهای دیگری مثل «بیواسطه دیدن» و«بیواسطه شنیدن» برمیگردد. اما سؤالی که دراینجا مطرح میشود این است که آیا اینها اقسام حس هستند یا نه؟ یا آیا «x بهنحو دیداری حس شده است» فقط برابر است با «x لکهرنگی است که حس شده است»؟ یا «x مستقیماً شنیده شده است» فقط با «x صدایی است که حس شده است» برابر است یا نه؟ باید میان آنچه که واقعاً برای حس است و آنچه که ویژگیِ اعتباری حس است تمایز گذاشت، درست همانطورکه داده حسی بودن ویژگی اعتباری یک محتوای حسی است (همان). بنابراین او به این امر اشاره میکند که روشن نیست که آیا تفاوت بزرگ بین حسکردن دیداری یا شنیداری تفاوتهایی در عمل حس کردن هستند یا تفاوتهایی در شیءحس شده می باشند.
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت zusa.ir مراجعه نمایید.
جزئیات مستقیم شناخته میشوند یا واقعیات؟
سلرز سپس میکوشد تا نظریهپرداز دادهی حس را به چالش کشیده و در یک دوراهی قراردهد. بهنظر سلرز نمیتوان داده را یک مقوله معرفتشناختی خواند که «دانش تجربی را بر بنیاد شناخت غیراستنتاجی از امر واقع» مبتنی میسازد و بهعلاوه نمیتوان آنچه را که مورد حس قرار میگیرد یا «حس شده است» را جزئیات[۸۲] دانست. چون تمام آنچه که حتی در شناخت غیراستنتاجی شناخته شده است، واقعیات[۸۳] هستند و نه جزئیات. مواردی مثل: چنین و چنان بودن چیزی، قرارگرفتن چیزی در نسبتی خاص با چیز دیگر، همگی واقعیت هستند. پس بهنظرمیرسد که دراینصورت، حس در محتوای حسی هیچ شناختی را نمیتواند به بار آورد، چه استنتاجی و چه غیراستنتاجی. اینجاست که سلرز دو انتخاب را پیشنهاد میدهد و نظریهپرداز داده حس باید بیناین موارد یکی را برگزیند:
این جزئیات هستند که حسشدهاند، حس همان دانستن نیست. وجودِ دادهی حسی بهلحاظ منطقی وجودِ شناخت تجربی را نشان نمیدهد.
حس شکلی از دانستن است.این واقعیتها هستند که حس شدهاند نه جزئیات.
با انتخاب الف،این واقعیت که «یک محتوای حسی، حسشده است» میتواند یک واقعیت غیرمعرفتی درباره محتوای حس باشد. اما حتی اگر احساس در محتویات حس منطقاً بر وجودِ شناخت غیراستنتاجی[۸۴] دلالت نکند، عکس آن احتمالاً میتواند صادق باشد: بنابراین، شناخت غیراستنتاجی از امرِ واقعِ خاص میتواند منطقاً بر وجودِ دادهی حسی دلالت کند– مثل دیدن اینکه یک شئ فیزیکیِ خاص، قرمز است منطقاً بر حسِ یک محتوای حسی قرمز دلالت کند. اما باید توجه داشت که حسِ محتوای حسی خودش یک واقعیت شناختی نیست و نمیتواند بر تملک دانش غیراستنتاجی دلالت کند.
با انتخاب ب، حسِ محتویات حسی میتواند منطقاً بر وجود شناخت غیراستنـتاجی دلالت کند چون حس میتواند شناخت باشد. اما به شرطی که بدانیم که این واقعیات هستند که حس شدهاند نه جزئیات.
اما یک نظریهپرداز دادهی حس هم چنان بر گفتهی خود اصرار میورزد که حس، دانستن است و این جزئیات هستند که حس شدهاند.این کار از نظر سلرز امکانپذیر است مشروط براینکه او واژگان دانستن[۸۵] و داده را در دو معنای متفاوت به کار برد. به عقیده سلرز او باید چیزی شبیه بهاین بگوید:
«دانستن غیراستنتاجی که تصویر ما از جهان بر آن مبتنی است این دانستن است که چیزهایی خاص مثل محتویات حسی قرمز، درباره یک ویژگی خاص همچون قرمز هستند. وقتی یکچنین واقعیتی به طور غیراستنتاجی درباره یک محتوای حس دانسته شود من خواهم گفت که محتوای حسی به مثابه مثلاً قرمز «بودن»[۸۶] حس شده است. سپس میگویم یک محتوای حسی، اگر بهعنوان وجود یک ویژگی خاص – مثلاً قرمز– حس شده باشد، حس شده است. در نهایت دربارهی محتوای حسی میگویم که اگر حس شده باشد، شناخته شده است. با تأکید براینکه حس کردن یک واقعیت شناختی[۸۷] یا معرفتی است.» (EPM,pp 17-18)
توجه داشته باشید که با داشتناین شرایط، منطقاً ضروری است که اگر یک محتوای حسی حس شده باشد، پس بهعنوان وجودِ یک ویژگیِ خاص حس شده است و اگر بهعنوان وجودِ یک ویژگیِ خاص حس شده باشد ضروری است که واقعیتی که درباره این ویژگی است، بهطورغیراستنتاجی دانستهشده باشد و باید توجه کنیم که آنچه از محتوای حسی حس شده، فقط در معنای مشروط دانستن میتواند شناخت باشد. وقتی از یک محتوای حسی – مثلاً یک لکه رنگ – که دانسته شده است صحبت میشود یعنی واقعیتی درباره آن به طور غیراستنتاجی دانسته شده است، مثلاً اینکه آن لکهی رنگی قرمز بوده است. این استفاده مشروط از دانستن، ما را به «دانش همراه با آگاهی»[۸۸] میرساند. چرا که، کاربردش به دانستنی میرسد که از یک عبارت اسمی یا وصفی که به یک جزء برمیگردد، بیان میشود: «آیا جان را میشناسی؟»،«آیا رییسجمهور را میشناسی؟»این عبارتها معادلند با «آیا تو از جان آگاه هستی؟»،«آیا با رئیسجمهور آشنا شدهای؟».
نظریهپرداز دادهی حسی باید بپذیرد که نتیجهی گفتههای او این است که، این واقعیت که یک محتوای حسی یک داده است منطقاً دلالت میکند براینکه تنها کسی دانشغیراستنتاجی دارد که بگوید محتوای حسیای که بدست آورده، برحسب دانش غیراستنتاجی از واقعیتی دربارهاین محتوای حسی تعریف شده است.(همان،۱۵-۱۸) نکته اصلیای که سلرز در اینجا به آن اشاره کرده این است که شناخت جزئیات نمیتواند کار معرفتی توجیه کردن شناخت عرفی را انجام دهد. شناخت عرفی ما از اشیاء فیزیکی در قالب گزارهای است. شناخت گزارهای در جمله حاوی عبارات اینکه[۸۹] توصیف میشوند: علی میداند که بادکنک ترکیده است. (Triplet & DeVries,2005,p 12)
ارتباط منطقی محتویات حس
نظریهپردازان دادهی حس تفکر دربارهی داده بودنِ محتویات حس را بهعنوان مفهوم پایه یا مقدماتی از ملاک محتوای حسی قرار می دهند و بنابراین ارتباط منطقی بین دادهی حسی و دانش غیراستنتاجی را که در تئوریهای کلاسیک آنها دیده میشد، از بین میبرند، و ما با این واقعیت روبرو میشویم که بسیاری از آنها تفکر دربارهی محتویات حس را بهعنوان تصور پایه دربارهی ملاک دادهی حس دارند، و این سؤال مطرح میشود که پس چه چیـزی ارتباط منـطقی محتـویات حس را در این مسیر حس میکنـد؟ دانش غیراستنتاجی داشتن؟
واضح است که این ارتباط توسط کسانی که حس را یک عملِ واحد و تحلیلناپذیر درک میکنند، قطع شده است. اما از طرف دیگر، کسانی هستند که حس را بهعنوان یک واقعیت تحلیلپذیر میدانند و درحالیکه در ظاهر امر این ارتباط را قطع کردهاند، به یک معنا به آن اشاره میکنند و آن وقتی است که نتیجه ای که از تحلیل کردن x یک داده حسی قرمز است بدست بیاید، همان نتیجه ای باشد که از تحلیل x بهطورغیراستنتاجی دانسته شده است که قرمز باشد، بدست آید.
سلرز به این نکته اشاره میکند که پذیرفتن اینکه واقعیـتهای معرفتی میتوانند بدون کم و کاست – حتی در اصولشان – به واقعیات غیرمعرفتی فروکاسته شوند، یک اشتباه جزمی است که همارز با «اشتباه طبیعتانگاری» معروف در اخلاق است. او تأکید میکند که فلاسفهی کلاسیکِ دادهی حسی، چه داده محتویات حس را به مثابه امرِ تحلیلپذیر در واژگانِ غیرمعرفتی دریابند، و چه بهعنوان امر بناشده توسط اعمالی که به دلیلی هم غیرقابلِتحویل و هم دانستنی هستند، آنها بدون استثنا دادهی محتویات حس را مبنایی در حس دیگر قرار میدهند. از نظر سلرز ادعاهای گزارهای ضرورتاً هنجاری[۹۰] هستند و شبیه ادعاهایی در اخلاق دارای بار ارزشی هستند.
حسِ محتویات حسی اکتسابی است؟
سلرز دومین تنش بزرگ در تئوریهای داده حسی را بهاین نظـر برمیگرداند که نظریهپردازان داده حسی محـتویات حسی را با آگاه بودن یکی میدانند و البته میپذیرند که توانایی دانستن اینکه یک فرد با احساس درد، در یک زمان خاص، خودش هست، اکتسابی بوده ویک فرایند پیچیدهی تکوین[۹۱] را برای آن فرض میگیرند. ایشان اصرار دارند که فرض کنند که حس کردن محتویات حسی، اکتسابی بوده و شامل یک فرایند تکوین مفهومی میشود که بسیار خاص است.(همان)
حال اگر یک فیلسوفِ دادهی حسی توانایی حسکردن محتویات حسی را- که غیراکتسابی بوده – بدست آورد دراین صورت او به طور آشکار از ادامهی آنالیزی به شکل «x یک محتوای حسی را حس میکند» که تواناییهای اکتسابی را فرض میگیرد، امتناع کرده است. در صورتی که نتیجه این میشود که او میتوانسته «x محتوای حسی s قرمز را حس میکند» را تحلیل کند، بهاین طریق که x به طور غیراستنتاجی میداند که s قرمز است، فقط اگر او آماده پذیرش این باشد که تواناییِ داشتن چنین دانشِ غیراستنتاجیای – مثل محتوای حسی قرمز، قرمز است – خودش غیراکتسابی است.
از ابتدایاین تحلیل روشن است که تئوریهای کلاسیکِ داده حسی با یک سهگانهی مغایر از فرضهای زیر مواجه هستند:
X محتوای حسیs را قرمز احساس میکند مستلزم این است که x به طور غیراستنتاجی میداند که s قرمز است.
توانایی حسکردن محتویات حسی غیراکتسابی است.
توانایی دانستن واقعیتهای شکل x، y است، اکتسابی است.
الف و ب با هم مستلزم نقیض ج، الف و ج باهم مستلزم نقیض ب و ب و ج با هم مستلزم نقیض الف میباشند و اگر یک نظریهپرداز داده حسی با این واقعیات روبرو شود که الف، ب وج یک سهگانه ناسازگار را تشکیل دادهاند، کدام یک را باید کنار بگذارد؟
درصورتیکه الف را کنار بگذارد حس در محتویات حسی یک واقعیت غیرشناختی میشود – واقعیتی که میتواند یک شرط ضروری و حتی منطقاً ضروری دربارهی دانش غیراستنتاجی باشد، اما واقعیتی است که با این وجود، نمیتواند این دانش را بسازد.
اگر ب را کنار بگذارد دراینصورت باید بهای حذف مفهوم یک دادهی حسی را از ارتباطش با حرفهای روزمره دربارهی احساسات، بیتابیها و غیره بپردازد.
اما اگر ج را کنار بگذارد باید برخلاف گرایشات غالباً نومینالیستی سنت تجربهگرایی عمل کند.(همان،۲۰-۲۱) منظور او این است که بسیاری از تجربه گرایان بحث کردهاند یا دستکم آرزو دارند که یک برداشت موثقی از شناخت بتواند مطرح شود که مستلزم ارجاع به شناخت مستقیم، بیواسطه و یا ذاتی از کلیات نباشد. تجربه حسی فرض شده که جزئیات باشد و اگر برگردیم میبینیم که ما شناخت پایه کلیاتی مثل قرمز بودن را فرض کردیم که خلاف چیزهای جزئی قرمز باشند و همه شناخت ما بوسیله حواس است. عدم پذیرش اینکه همه شناخت ما مبتنی بر آگاهی حسی از جزئیات است بنظر می رسد که معادل با پذیرفتناین باشد که برنامه تجربهگرایی درهم شکسته باشد.(Triplet & DeVries,2005,p12)
دو ایده تشکیلدهنده مفهوم کلاسیک داده حسی
سلرز از دو ایده سخن میگوید که گویی مفهوم کلاسیک یک دادهی حسی، پیامد غیراصیلی از پیوند این دوایده بوده است:
این ایده که اپیزودهای درونی[۹۲] خاصی – مثل حسیات قرمز یا c# – وجود دارند که در انسانها (و حیوانات) میتواند بدون هیچ فرایند پیشینی از یادگیری یا تداعی مفهوم رخ دهد و بدوناینکه به یک معنا غیرممکن باشد که ببینند، مثلاً نمای ظاهری یک شئ فیزیکی قرمز و مثلثی شکل است، یا بشنود صدای فیزیکیِ خاصی c# است.
اینایده که.اپیزودهای درونی خاصی وجود دارند که دانستههای غیراستنتاجیای هستند که موضوعات خاصی مثل قرمز یا c# میباشند و این اپیزودها شروط ضروری شناخت تجربی هستند بهطوریکه این دلیل را برای سایر گزارههای تجربی فراهم میکنند.
ایده اول صراحتاً در تلاش برای توضیح واقعیتهای مفهومیِ حس در نوع علمی رشد مییابد. چگونه است که مردم میتواننـد تجربه ای داشـته باشـند که با گفتـنِ «گویی من یک شـئ قرمز و سهگوش دیدهام» آن را توصیف میکنند، درحالیکه هیچ شئ فیزیکیای اصلاً آنجا نیست و یا اگر هم هست نه قرمز باشد و نه سهگوش؟
یک چنین توصیفی فرض را براین گذاشته که در هر موردی که درآن فردی تجربهای ازایندست را دارد، خواه واقعی باشد یا نباشد، او دارای چیزی است که «احساس» یا «ادراکِ» «سهگوشقرمز» نامیده میشود. بهطوریکه یک کودک، مثلاً میتواند «حس سهگوش قرمز» را بدوناینکه ببیند یا خیال کند که میبیند که نمای روبرویی یک جسم فیزیکی قرمز و سهگوش است، داشته باشد. در اغلب بزرگسالان وقتی که آنها علت شده اند که «حسی از یک سهگوش قرمز» را داشته باشند، اینطور دیده میشود که، جسم فیزیکی با یک ظاهر سهگوش و قرمز باشد، درحالیکه بدون یک چنین احساسی، چنین تجربهای را نمیتوان داشت.
سلرز تأکید میکند که تا وقتی چنین قاعـدهای برقرار است لزومی ندارد که فرض کنیم یک احسـاس سهگوش قرمز داشتن، یک واقعیت معرفتی یا شناختی است. هرچند این وسوسه وجود دارد که حسِ سهگوشِ قرمز داشتن را میتوان واقعیت معرفتی دانست اما میتوان در مقابلاین وسوسهایستادگی کرد بهاینطریق که داشتن یک حس از سهگوش قرمز یک واقعیت منحصربه فرد است، که نه معرفتی، و نه فیزیکی است.
داشتن چنین ایدهای مثل احساس سهگوش قرمز شرایطی را برای خط فکر دیگر درست میکند تا ایده دوم را بدست آورد که نیروی کمکی آن است و بدون آن مدتها پیش میبایست از بین میرفت:
این وضع اینگونه ادامه مییابد که ببینیم نمای ظاهری یک جسم فیزیکی قرمز و سهگوش است، عضو واقعی طبقهای از تجربیاتی است – که آنها را «دیدنیهای ظاهری»[۹۳] مینامد – که برخی از اعضای آنها غیرواقعی هستند و مشخصهی قابل ارزیابیای وجود ندارد که تضمین کند چنین تجربهای واقعی است.
اگر فرض کنیم که دانشِ غیراستنتاجی که تصویر ما از جهان بر آن قرار میگیرد، از چنین دیدنیها یا شنیدنیهای ظاهری تشکیل شده است، حتی اگر تصادفاً واقعی باشند، دانش تجربی را به وضعیت خطرناکی میرساند، چرا که با بیاعتبار کردنِ دانش در عبارت «دانش تجربی»[۹۴]، در را به روی شک گرایی باز میکند.