چشم ها او را در نمی یابند و او چشم ها را در می یابد و او نازک بین آگاه است ، در شمار مباحث کلامی مهم بین متکلمان ، به ویژه مفسران است که هر یک از دو فرقه کلامی اشاعره و امامیه بر آن استدلال نموده و مستند دیدگاه جواز و عدم جواز رؤیت خداوند واقع شده است.
مفسران هر گروه ، آیه مذکور را مستندی مناسب برای دیدگاه خود دانسته و بر اساس روش خود بدان استدلال نموده اند . از طرف دیگر ،‌ چون ظاهر آیات قرآن و از جمله آیه مذکور ، تحمل معانی چند گونه ای را به استناد روایتی از حضرت علی (ع) دارد که حضرت فرمود: « لا تخاصم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه » با قرآن بر آنان حجت میاور که قرآن تاب معانی گوناگون را دارد . [۱۲۲] بدین جهت لازم است دیدگاه علاّمه طباطبایی در تفسیر آیه :‌ لا تدرکه الابصار بیان شود .
پایان نامه
علاّمه طباطبایی صاحب تفسیر گران سنگ المیزان ، همانند دیگر مفسران امامیه معتقد است که خداوند متعال قابل رؤیت نیست و لازمه رؤیت ، جسمانیت و محدودیت است که از ذات خداوند متعال به دور است و خداوند ، شبیه ندارد و در مورد او مکان ، زمان و جهت بی معنی است[۱۲۳] . بدین جهت او در ذیل آیه مذکور:‌ معتقد است که عبارت «لا تدرکه الابصار» در مقام دفع شبهه ای است که عبارت قبل از آن ، آن را برای برخی از مشرکین ، ایجاد کره است و آن جمله :‌ » و هوَ علی کلُ شیءٍ وکیلٌ [۱۲۴] » است که توهم جسمانیت خداوند را در ذهن ساده و ناسالم مشرکین ایجاد می کند.
علاّمه طباطبایی همچنین در دیگر آیات مشابه آن ، رؤیت ظاهری خداوند متعالی را تحلیل و بررسی می نماید :‌ مانند آیه مربوط به گفتگوی حضرت موسی (ع) در میقات با خداوند متعال ، که می فرماید :‌ »وَ لَمَّا جَاءَ مُوسىَ‏ لِمِیقَاتِنَا وَ کلََّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبّ‏ِ أَرِنىِ أَنظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَن تَرَئنىِ وَ لَکِنِ انظُرْ إِلىَ الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانىِ فَلَمَّا تجََلىَ‏ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا [۱۲۵]» چون موسی به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با وی سخن سرداد، گفت: پروردگارا خویش را بر من بنمای تا در تو بنگرم ، فرمود :‌ مرا هرگز نخواهی دید اما در این کوه بنگر اگر بر جای خود استوار ماند مرا نیز خواهی دید
و همین که پروردگارش بر آن کوه تجلی کرد آن را با خاک یکسان ساخت . علاّمه ، عدم صحت رؤیت بصری خداوند را بیان می کند و بر آن است که اگر در عبارت : ربّ ارنی اُنظر الیک َ مقصود بر اساس فهم متعارف ، رؤیت عینی و نظر با چشم باشد ، بدون تردید ، رؤیت عینی و نظر ابصاری نیازمند به جسمانیت شی است تا عمل دیدن در مورد او محقق شود و از طرفی بر اساس مضامین دیگر آیات می دانیم که خداوند متعال مثل ندارد ؛ بدین جهت جسم و جسمانی نیست و هر چه شأن آن به دور از جسمانیت است ، بصر و نظر طبیعی بدان تعلق نمی گیرد[۱۲۶] . علاّمه طباطبایی معتقد است رؤیت در آیه مذکور با توجه به درخواست حضرت موسی ، پیامبر اولوالعزم ، رؤیت جسمانی نیست بلکه رؤیت همان علم ضروری خاص که خداوند برای خود حاصل کرده و همان لقاء الهی است که در برخی از آیات مانند : « یَرجواْ لقاءَ اللهِ[۱۲۷] » بدان اشاره شده و عبارت « لن ترانی» هم نظر به تحقق آن در دنیا دارد[۱۲۸] .
بنابراین معلوم می گردد که خداوند در آیه مذکور درمقام مدح خود به نفی کلی رؤیت الهی می پردازد و اثبات آن نقص برای خداوند متعالی می باشد ؛ زیرا خداوند از هر نقصی مبرا است ؛ دیدگاه علاّمه طباطبایی در مقام عموم نفی است و الفاظ و عبارات آیه در صدد تنزه ذات از هر گونه نقص و محدودیت و تجسم می باشد .
فصل سوم : جبر و اختیار
مباحثی که در این بخش مطرح می شود عبارتند از : جبری و اختیاری بودن ایمان و کفر ، عدم تفاوت بین فاعل بالجبر و بالقصد، شرور
۱- جبر و اختیاری بودن ایمان و کفر
جبر و اختیار از افعال انسانی است. پیدایش این افعال که جزئی از پدیده های جهان آفرینش است، نیازمند علت است. مهمترین فعل انسان که چالشی ترین بحث جبر و اختیار است، ایمان و کفر می باشد. پرسشی که اینجا مطرح می گردد این است که آیا ایمان و کفر که از افعال انسانی است، جبری می باشد یا اختیاری ؟
حداقل در دو مورد ، از ظاهر آیات ممکن است برداشت شود که جبری بودن ایمان ، برخاسته از مشیّت خداست : « ‌وَ لَوْ شَاءَ رَبُّکَ لاََمَنَ مَن فىِ الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعًا أَ فَأَنتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتىَ‏ یَکُونُواْ مُؤْمِنِین[۱۲۹] ‏» و اگر پروردگار تو می خواست ، قطعاً هر که در زمین است همه آنها یکسر ایمان می آوردند . پس آیا تو مردم را ناگزیر می کنی که بگروند ؟
علاّمه می گوید :
و اگر پروردگار تو می خواست ، قطعاً هر که در زمین است ، یکسره ایمان می آورد ، اما این مطلب را نخواسته است . پس همه آنان ایمان نیاوردند و ایمان نخواهند آورد . پس مشیّت دراین باره ، موکول به خداوند است ،‌ و او ، این را نخواسته است . پس سزوار نیست که تو در این مطلب ، طمع کنی و برای آن تلاش نمایی ؛ زیرا قدرت بر اکراه ، و اجبار آنان بر ایمان ، نداری » . ایمانی که ما از آنان می خواهیم ، ایمانی است که از حسن اختیار ناشی شود ، نه از اکراه و اجبار ، و به همین دلیل پس از آن ، به صورت استفهام انکاری فرموده است : « پس آیا تو مردم را ناگزیر می کنی که بگروند ؟‌» ، یعنی بعد از این که بیان کردیم که امر مشیّت مربوط به خداست و او ایمان همه مردم را نخواسته است ، پس قطعاً به اختیارخود ایمان نمی آورند ، مگر این که تو آنان را مجبور و وادار به ایمان کنی و من این کار را نمی پذیرم . پس تو توان این کار را نداری ومن ایمانی که چنین باشد را نمی پذیرم[۱۳۰] .
علاّمه ، گرچه مشیّت مطلقه خداوند را از این آیه استفاده می کند ، اما این برداشت ، او را به ورطه جبر، فرو نمی غلطاند ،
بلکه معتقد است، ایمانی که خداوند از انسان ها خواسته ، ایمانِ ناشی از حسن اختیار است .

 

    1. «لَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَّفْسَکَ أَلَّا یَکُونُواْ مُؤْمِنِینَ ، إِن نَّشَأْ نُنزَِّلْ عَلَیهِْم مِّنَ السَّمَاءِ ءَایَهً فَظَلَّتْ أَعْنَاقُهُمْ لهََا خَاضِعِین»[۱۳۱]‏؛شاید تو از این که { مشرکان }‌ایمان نمی آورند ، جان خود را تباه سازی . اگر بخواهیم ، معجزه ای از آسمان فرود می آوریم ، تا در برابر آن ، گردن هایشان خاضع گردد.

 

علاّمه ، آیه سوم این سوره را در صدد بیان نپذیرفتن این گونه تلاش پیامبر دانسته و هدف از این آیه را تسلا دادن پیامبر بر شمرده است . ایشان ، در بیان معنای آیه چهارم می گوید :
اگر بخواهیم آیه ای بفرستیم که آنان را به فروتنی وا دارد ، و‌ آنها را به ایمان مجبور کند ، چنین آیه ای خواهیم فرستاد تا در برابر آن ،‌ چنان آشکار فروتن گردند که گردن هایشان متمایل گردد[۱۳۲] .
علاّمه در ذیل این آیه ، به همین میزان توضیح ، اکتفا نموده است؛ اما در پایان این بخش ، بحثی عقلی درباره علم خداوند مطرح کرده است . ایشان ، ابتدا اشکال و جوابی را طرح نموده و سپس خود جواب داده شده را در بوته نقد نهاده است . وی ، اشکال را از روح المعانی نقل کرده که خلاصه آن این است که « علم خداوند ، علّت عدم ایمان کافران نیست ؛ زیرا علم تابع معلوم است ، نه بالعکس» . سپس علاّمه جواب این اشکال را از صاحب روح المعانی نقل کرده و خود می فرماید : این دلیل پر کاربرد ، در سخن مُجبرِه ، به ویژه امام رازی در تفسیر کبیر ، بر اثبات جبر و نفی اختیار است و خلاصه آن این است که حوادث – که افعال انسان بخشی از آن است – برای خداوند ، در ازل معلوم بوده ، پس ضروری الوقوع است ، و الا علم خداوند ، جهل خواهد بود . خداوند برتر از این نسبت است . پس انسان ، مجبور بر افعال خویش است و مختار نیست ، و اشکال بر این استدلال شده که علم ، تابع معلوم است نه بالعکس، و جواب داده شده که علم خداوند در ازل ، تابع ماهیّت معلوم است ، اما معلوم در وجود خود ، تابع علم می باشد[۱۳۳] .
علاّمه ، هم مقدمات این جواب را از جهت بنا و مبنا فاسد می شمارد ، و هم خود ، این استدلال را مغالطه ای آشکارمی داند. سپس حداقل سه اشکال بر این استدلال مطرح می سازد:
فرض شکلی از ثبوت و وجود برای ماهیّت در ازل ، مقتضی تقدم ماهیّت بر وجود است ، در حالی که این اصالت و تقدم برای ماهیت ، از کجا آمده است ؟!
مبنای این حجّت ، و اعتراض بر آن و جواب به آن ، مبتنی بر آن است که علم خداوند به اشیاء ، علم حصولی باشد ، نظیر علوم ما که به مفاهیم تعلق می گیرد ، در حالی که در جای خود ، بر بطلان آن ، برهان اقامه شده و این که اشیاء معلوم خداوند متعال است ، به علم حضوری و علم او دوتاست ؛ علم حضوری به اشیاء ، قبل ازایجاد ، و آن علم ، عین ذات اوست، و علم حضوری به آنها ، بعد از ایجاد ، که در عین وجود اشیاء است .
علم ازلی به معلوم ، در ازل فقط در صورتی علم حقیقی است که به شیء‌ تعلق گیرد ، همان گونه که هست ، با همه قیود ،‌ مشخصات و خصوصیات وجودی ، و برخی از خصوصیات وجود فعل ، آن است که فعل ، حرکات ویژه ارادی و اختیاری است که از فاعل خاص ، سر می زند و با بقیه حرکات اضطراری قائم به وجود او ، متفاوت است ، و اگر چنین است ، ضرورت لاحق به فعل ، از جهت تعلق علم خداوند به آن ، ویژگی فعل خاص اختیاری است از آن جهت که فعلی خاص و اختیاری است ، نه ویژگی فعل مطلق ؛ زیرا چنین فعلی وجود ندارد ، یعنی ضروری است که فعل ، با اراده و اختیار فاعل ، از او سر زند ، و گرنه معلوم ، از علم تخلف خواهد داشت ، نه این که علم به فعل اختیاری تعلق گیرد . سپس ویژگی اختیار، از متعلق آن ، ازاله شده و ویژگی ضرورت و اجبار، به جای آن نهاده شود.
پس آشکار شد که در استدلال مذکور،‌ فعل مطلق ، به جای فعل خاص نشانده و در نتیجه ، ضروری انگاشته شده ، با این که آنچه ضرورت دارد ، تحقق فعل به وصف اختیار است ، مانند « ممکن بالذات ، واجب بالغیر » . سپس در این استدلال با خلط میان فعل مطلق و فعل مقید به اختیار مغالطه شده است .
اما تعدادی از‌ آیات، اختیار انسان در پذیرش ایمان یا کفر را بیان میکند که علاّمه آنها را این گونه تبیین می کند
۱وَ لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِینَ مِن بَعْدِهِم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ وَ لَاکِنِ اخْتَلَفُواْ فَمِنهُْم مَّنْ ءَامَنَ وَ مِنهُْم مَّن کَفَرَ وَ لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُواْ وَ لَاکِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِید[۱۳۴] ؛ واگر خدا می خواست ، کسانی که پس از آنان بودند ، بعد از آن {همه} دلایل روشن که برایشان آمد ، به کشتار یکدیگر نمی پرداختند ، ولی باهم اختلاف کردند . پس بعضی از آنان کسانی بودند که ایمان آوردند ، و برخی از آنان کسانی بودند که کفر ورزیدند . و اگر خدا می خواست با یکدیگر جنگ نمی کردند، ولی خداوند آنچه را می خواهد ، انجام می دهد .
علاّمه نسبت به شبهات آیه و پیرامون آیه معتقد است:
الف – اختلاف در آیه به انسان نسبت داده شده ، نه به خدا ؛ زیرا اختلاف به ایمان و کفر و در بقیه معارف اصیل که در کتاب های فرود آمده بر پیامبران خود دارد ، تنها بر اثر ستم انسان حاصل گشته است ، و دامن کبریایی خدا از انتساب به ظلم و ستم ، دور است.
ب – خداوند ، اختلاف جنگ برانگیز را نخواسته است ، اما هر آنچه را بخواهد، انجام می دهد و او خواسته که در کشاندن انسان ها به جنگ ، بر اساس اسباب طبیعی رفتار کند.
ج – به طور خلاصه ، خداوند برای هدایت بشر ، کتاب ها و پیامبران فرستاده و در نتیجه، انسان ها باید رو به سوی وحدت آورند ، نه تفرقه ، اما اگر به دلیل ستم ، به کافر و مؤمن تقسیم شوند و در بقیه امور زندگی نیز با هم تفاوت پیدا کنند ، اگر خدا می خواست ، می توانست ریشه این اختلاف را بخشکاند ، اما نخواسته و این کار را مانند بقیه امور دیگر جهان ، در مجراهای طبیعی خود قرار داده است[۱۳۵] .

 

    1. {یَأَیهَُّا النَّاسُ قَدْ جَاءَکُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقّ‏ِ مِن رَّبِّکُمْ فََامِنُواْ خَیرًْا لَّکُمْ وَ إِن تَکْفُرُواْ فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فىِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ کاَنَ اللَّهُ عَلِیمًا حَکِیمًا [۱۳۶]؛ای مردم ! آن پیامبر [موعود]، حقیقت را از سوی پروردگارتان برای شما آورده است، پس ایمان بیاورید که برای شما بهتر است و اگر کافر شوید ،[بدانید که ] آنچه در آسمان ها و زمین است ، از آنِ خداست ، و خدا دانای حکیم است} .

 

علاّمه ،ابعادی از مضمون آیه را بیان کرده ،‌سپس فرموده:
آیه ،‌عبارات جامعی است که هر چه بیشتر در تدبّر آن امعان نظر کنی ، معانی لطیف تری را آشکار می سازد ،‌ و گستردگی عجیبی در بیان دارد ؛‌ زیرا احاطه ملک خداوند بر اشیاء و آثار آنها در زمینه کفر و ایمان و اطاعت و معصیت ، مطالبی لطیف را افاده می کند . پس بر تو باد بر تدبّر افزون تر[۱۳۷] .

 

    1. {وَ لَوْ شَاءَ رَبُّکَ لاََمَنَ مَن فىِ الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعًا أَ فَأَنتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتىَ‏ یَکُونُواْ مُؤْمِنِین[۱۳۸] ؛ و اگر پروردگار تو می خواست ،‌ قطعاً هر که در زمین است ، همه آنها یکسر ایمان می آوردند. پس آیا تو مردم را ناگزیر می کنی که بگروند؟ }

 

بیان علاّمه در ذیل آیه ۱۰۰این سوره ، از سویی ، قدرت مطلق پروردگار را تثبیت میکند ، و از سوی دیگر ، ایمان و هدایت یابی را اختیاری می شمرد ، و ریشه اضلال خداوند را ، در عملکرد بندگان می جوید :‌
ایمان اختیاری به خدا و راهیابی به سوی او ، امری از اموری است که درتحققش نیازمند سبب ویژه خود است ، و این سبب، به ایجاد مُسبب آن در جهان ، جز به اذن خداوند سبحان، اثر و تصرّف ندارد ، اما خداوند سبحان ، پلیدی و گمراهی را برای اهل عناد و انکار نهاده ، و اذن به ایمان آوردن آنان نمی دهد و امیدی برای خوشبختی آنان نیست ، و اگر خداوند تعالی ، درباره ایمان آوردن ، به کسی اذن دهد ، به ایمان آوردن غیر آن تکذیب کنندگان ، اذن خواهد داد. پس آیه « و ما کان لنفس أن تؤمن الّا باذن الله » ،‌ حکمی عام و حقیقی است که تملک نفس ها را نسبت به ایمان به اذن خداوند موکول می سازد ،‌ و « یجعل الرجس …» ، استعداد حاصل شدن اذن پروردگار را از کسانی که تعقل نمی کنند ، سلب می کند. پس غیر آنان باقی می مانند[۱۳۹] .
۴- { وقُل الحقُّ من رَّبّکُم فَمن شاءَ فَلیؤمن و مَن شاءَ فلیکفُر[۱۴۰] … ؛ و بگو: حق از پروردگارتان [رسیده] است . پس هر که بخواهد ، بگرود و هر که بخواهد ، انکار کند…}.
علاّمه آیه را این گونه معنا می کند که « به کفار بگو: حق از پروردگارتان است » و بر آن چیزی میفزای. پس هر کس که خواهد کافر شود ، پس کافر شود؛ از‌ آن رو که ، نه ایمانشان ما را سودی رساند و نه کفرشان ضرری ، بلکه و زیان و ثواب وعقاب ، به خود انسان باز می گردد. پس هر چه را خواهند ، اختیار کنند که برای ظالمان ، چنین و چنان و برای صالحان مؤمن ، فلان فراهم ساخته ایم[۱۴۱] .
علاّمه در ادامه ، تخییر مخاطبان آیه را میان ایمان و کفر ، تخییری صوری و تهدیدی واقعی ، دانسته و می گوید :‌
مقصود این است که ما تو را نهی کردیم از تأسف خوردن ، و امر نمودیم که به تبلیغ اکتفا کنی و به این عبارت قناعت ورزی که « الحقّ من ربکم » و بس ، و به اصرار و الحاح، توسل نجستیم ؛ زیرا بر ایشان پیامدهای ردّ یا قبول این دعوت را فراهم آورده ایم و آنچه آماده کردیم ، برای تشویق و بازداشت ، بس است ، و نیاز به بیش از آن نیست و بر ایشان است که برای خود ، یکی از دو جایگاه را که خواهند ، برگزینند .
از سخنان علاّمه چنین برداشت می شود که :‌
۱.خداوند دارای قدرت مطلق است و همه اشیاء را تنها او اداره کرده است . یکی از اشیاء ، « صدور افعال اختیاری » از انسان است . پس هم قدرت خداوند مطلق است ، و هم انسان در پذیرش ایمان یا کفر ، صاحب اختیار و قدرت ؛ به عبارت دیگر ، قدرت انسان در طول قدرت خداوند است ، نه در عرض آن ، تا قدرت خداوند ، مضیّق شود و یا سلطنت او محدود گردد. به بیان دیگر ، ارزش ایمان و زشتی کفر ، به گزینش انسان ، معنا می یابد و اگر به اراده مستقیم خداوند وابسته باشد ، مدح مؤمن بر ایمان ، و ذم کافر بر کفرش ، چه معنا خواهد داشت ؟!

 

    1. نه ایمان اجباری ارزش دارد ، ونه کفر اجباری مذموم است .

 

۳.ایمان و کفر ، همانند بقیه امور جهان ، تابع علل و دارای آثار ویژه خویش اند . شایان ذکر است که « اراده» انسان در گزینش ایمان ، و « عناد و لجاج » در کافر شدن، نباید دراین بحث ، از نظر دور داشته شود .
از چالش های مطرح شده و پاسخ های علاّمه چنین می توان نتیجه گرفت که :‌

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 05:20:00 ب.ظ ]