نگاهی کوتاه به نمایشنامه های ایبسن بحث وراثت را در ذهن خواننده اش پررنگ می کند. بحثی که در جامعه ی زمان نویسنده مورد توجه بوده و برای بسیاری از مسائلی که برای آن دلیلی یافت نمی شد مورد استفاده قرار می گرفته است. “ایبسن با وجود نظر مستقیم به اصل وراثت و نظریه‌های فروید، هوشیارانه، باتوجه به نظریه‌ی ایپولت تن، جایی که باید از اصالت انسان دفاع کند، موقعیتی می‌سازد تا خواننده / تماشاگر بتواند برداشت آزادانه‌ای از تأثیر وراثت و محیط داشته باشد.
خانم هلنه آلوینگ و اوسوالد آلوینگ، هر دو می‌پذیرند که تلاشهایشان برای رهایی از بیماری سرهنگ آلوینگ بی‌نتیجه بوده است، چرا که اوسوالد خصوصیات پدرش را به ارث می‌برد:
این بیماری که من گرفته‌ام، بیماری موروثی است.
در صورتی که برابر او، رشد، استعداد و توانایی‌های رگینه، که دختر سرهنگ آلوینگ است و خواهر اسوالد ‌قرار می‌گیرد. نمایش‌نامه هم نظریه‌ی وراثت را دنبال می‌کند و بعدی از شخصیت‌ها برمبنای آن پرورانده می‌شوند و هم تأثیر محیط را می‌نمایاند. مکاشفه‌ی خلاقانه و هنری درون این نمایش‌نامه، اجازه نمی‌دهد که اصلی به صورت کلی یا ازلی و ابدی شکل بگیرد. اگر برمبنای تأثیر ژنتیکی اوسوالد در اشباح و هدویگ در مرغابی وحشی بیماری‌های پدرانشان را به ارث می‌برند، رگینه مبرا از تمام میراث پدر پرورانده می‌شود و برای توجیه رد یا قبول اصل وراثت، به بیان رگینه می‌رسد:
اگر قرار است اتفاقی بیفتد بگذار بیفتد. گمانم اگر اسوالد به پدرش رفته من هم به مادرم رفته‌ام.
در سراسر نمایش‌نامه‌ی اشباح این دو نظریه، به موازات هم پیش می روند، چنان که طغیان نورا در خانه‌ی عروسک رهایی از تعلیم و تربیت دوران کودکی را به نمایش می‌گذارد. از سوی دیگر تبعیت خانواده‌ی استوکمان، همسر دختر و پسرانش از او، نشان می‌دهد که اصل وراثت و تعلیم و تربیت توأمان می‌توانند شکل واحدی بیافرینند. برخلاف اتفاقی که در مرغابی وحشی نشان داده می‌شود. شورش گره‌گرس در برابر پدر هر دو اصل، وراثت و تعیم و تربیت، را زیر سئوال می برد. عمل گره گرس حتا اگر از روی انتقام جویی باشد، (لایه‌ی دیگر شخصیت او) باز هم ناشی از استقلال رای او در برابر ورله است. وضعیت روانی‌ الیدا را هم می‌توان تأکیدی بر یک امر ارثی دانست. چنان که نمایش‌نامه به صراحت اعلام می‌کند. مادر الیدا بعد از دیوانگی مرد.
از سوی دیگر اخلاق و کردار هدا مبرا از یک خوی ارتشی نیست. وجود تابلوی ژنرال گابلر از این رو در صحنه است که یکی از علت‌های رفتار هدا را نشان می‌دهد. هدایی که خود را قدرت مافوق همه می‌داند و دوست دارد مدام امر و نهی کند.” (کوشان،۱۳۸۶، ۱۷۷-۱۷۸).
“توجه به تعلیم و تربیت تأثیر ژنتیکی، که یکی از درون مایه‌های نمایش‌نامه‌ها می‌شود و ایبسن، برای ساخت شخصیت از آنها بهره می‌برد. گاه چنان عصیان او را شدت می‌بخشد، که نسبت به سرنوشت شخصیت‌هایش بی‌رحم می‌شود. انگاری آنان را تنها از این رو آفریده است که در فرصت مناسب، به تلافی‌ مردمان روزگاری که در آن زندگی می‌کند، درهمشان بکوبد. او ضمن تبرئه کردن شخصیت ‌هایش از کارهایی که انجام می دهند و درآن بی‌تقصیرند، تحملش را از دست می‌دهد. نمی‌تواند بپذیرد که در پرتو تعلیم و تربیت اجتماعی یا زن موروثی، چنان شخصیت‌هایش را بپروراند که منفعل و ضعیف باشند. از همین رو گاه موقعیت‌هایی پیش‌بینی نشده،‌ ایجاد می‌کند و آنان را از ورطه‌ای که در آن قرار گرفته‌اند، می‌رهاند.” (کوشان،۱۳۸۶،۱۸۰). ایبسن با توجه به دید متفاوتش از جامعه وراثت را تنها شرایط پذیرفته شده نمی داند و با مطرح کردن آن در نمایشنامه هایش به صورت واضح و گاه بسیار برجسته قصد دارد تفکر مردم جامعه اش را بر روی این تابوی همه گیر جلب کرده آنها را تا حدودی از جامعه پاک کند.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی

 

برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت fotka.ir مراجعه نمایید.

 

۳-۶) هویت فردی، درک حقیقت

یادآوری این جمله ی ایبسن: “بیشترازهر چیز یک خودشناسی سالم را آرزو می کنم”، بیشتر از هر توضیح و تفسیری دیدگاه او را درباره ی توجه او به فردیت بیان می کند. از طرف دیگر حق انتخابی که او به شخصیت هایش در پایان نمایشنامه می دهد و تلاش شخصیت ها برای بازشناسی حقیقت، نظراتش را در بیان آنچه او از جامعه اش در راستای بهبود اوضاع انتظار داشت بیان می دارد.”تلاش برای به رسمیت شناختن حقوق فردی، از موضوع‌هایی است که در بیشتر نمایش‌نامه ‌های این دوره نمود عینی قدرتمندی می‌یابد. اعتراض به تمام حکم‌های ازلی مطرح است. نپذیرفتن آن واقعیتی که ریشه در زندگی و خواست‌های انسان ندارد، تجلی می‌یابد. رفتار پنهانی نورا و هلنه، پیوستن ناخدا هورستر و پترا به استوکمان، اصرار گره گرس، به استقبال مرگ رفتن ربکا، یوهانس، هدا، سولنس، یان، ایرنه، روبک، شک الیدا و رفتار بسیاری از شخصیت‌ های دیگر، طغیان در برابر آنچه که بر زندگی و محیط‌شان حاکم شده است و آنان را از رفتار طبیعی خود باز می‌دارد.
در خانه‌ی عروسک هویت مستقل زن یا آزادی‌ او و شکستن سدهای گذشته، همچنین براساس یک کنش مادی وام نورا، مطرح می‌شد. نورا، با تمام دلبستگی‌هایش به رفاهی که از پرتو هلمر به آن دست می‌یابد، فرمان‌ها یا خواست‌های هلمر را، در خفا نادیده می‌گیرد.
حالا فقط یک چیز تو دنیا هست که من به آن علاقه دارم… چیزی که دلم می‌خواهد ان را به توروالد بگویم… دلم می‌خواهد بگویم: بمیر و عذاب بکش.
هلنه آلوینگ، در اشباح زن آزادی است که هم خود را برای پی‌آمدهای این آزادی، باتوجه به زمانه‌اش آماده می‌کند، هم آگاهانه اقدام به شکستن قانون‌های اجتماعی و مذهبی می‌کند. با این که می‌داند فرزندش، اوسوالد آلوینگ به بیماری‌ مقاربتی مبتلا است، از نزدیکی به او نمی‌هراسد. به جز هلنه، پدر ماندرس و رگینه انگستراند هم که آرمان‌های خوشبختی پیش رویشان قرار گرفته است، آگاهانه به استقبال یک اقدام نامعقول و ضد اخلاقی می‌روند. آنان خود را برای احداث و کار در فاحشه‌خانه آماده می‌کنند.” (کوشان،۱۳۸۶، ۲۰۵-۲۰۶).
“در بسیاری از نمایش‌نامه‌های ایبسن، مسئله‌ی انتخاب و قرار گرفتن شخصیت‌ها در موقعیت انتخاب، اگر از موضوع‌های موازی با موضوع اصلی نباشد، یکی از لایه‌های قدرتمند اثرند. دشمن مردم آشکارا نشان می‌دهد رای مردم یا انتخاب آنان آگاهانه نیست. در واقع هویت جامعه‌ی معاصر خود را فاش می‌سازد. می‌نمایاند که بدون شناخت نمی‌توان انتخاب کرد. باید علیه توطئه‌ها شورید و از آگاهی نهراسید. چنان که هم نورا و یوهانس در خانه‌ی عروسک و روسمرآباد از موقعیت انتخاب، ماندن یا رفتن، نمی‌هراسند، هم در اشباح، خانم هلنه آلوینگ، پدر ماندرس و رگینه آینده‌ی خود را براساس انتخاب‌های آگاهانه پایه‌ریزی می‌کنند.” (کوشان،۱۳۸۶، ۲۱۲).

 

۳-۷) خودکشی در آثار ایبسن

همانگونه که در بخشهای قبل گفته شد فروید برای دو مقوله ی متضاد زندگی و مرگ اهمیت زیادی قائل بود، در همان زمانیکه اطرافیانش این موضوع را بی ارزش می پنداشتند. حال می خواهیم توجه ایبسن به این موضوع را مورد بررسی قرار داده و نظر او را با توجه به نمایشهایش در این زمینه بدانیم.
هنریک ایبسن، نویسنده ی نروژی، مصائب خودکشی را با توجه به تجربه های شخصیش خوب می شناخت. در جوانی چه به عنوان یک نویسنده و چه در غالب یک کارمند تئاتر فلاکت و بدبختی را لمس کرده بود. زمانی که با سوزانا تروسن در سال ۱۸۵۸ ازدواج کرد،
کارگردانی تئاتر نروژی کریستیانای اسلو را نیز به عهده گرفت، موقعیتی که به سختی با آن کنار آمد. او این کار را در نامه ای به همکارش بیورنسن، نویسنده و نجیب زاده ی برجسته ی نروژی، اینگونه توصیف می کند؛” یک تههیج ناتمامِ تکراریِ روزانه”. این کار نه تنها زمان او را تلف می کرد بلکه نویسندگی او را نیز تحت تأثیر منفی قرار داده بود. سالهای قبل از ۱۸۵۸ سالهایی بودند که او نمایشنامه هایش را بی وقفه می نوشت اما تولیداتش در این زمان وقفه ی زیادی متحمل شدند، در حالیکه او قادر به انجام تعهداتش به عنوان یک کارگردان تئاتر هم نبود. انسان نکته سنج و وظیفه شناس قبل، اکنون شاید دستخوش تغییر شخصیت شده بود. او بیشتر و بیشتر در میخانه های پایین شهر رفت و آمد می کرد. او اجازه داده بود شخصیتش از بین برود و الکل جایگزین آسایش عمومی اش شود. نامادری اش “مگ دانل تورسن” بعدها از محدوده ی سالهای ۱۸۶۰ ایبسن با عنوان “حمله ی شدید هیجان عصبی” نام می برد، در حالیکه منابع معاصرش دیدگاه های معتبرتری راجع به آنچه باعث افسردگی عمیق ایبسن شده بود ارائه می دادند. طبق گفته ی “سوزانا” همسر ایبسن و “لورنتز” دوست دوران جوانی اش، او در این بازه ی زمانی سخن از خودکشی به میان می آورد.
نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی
ایبسن به عنوان یک نمایش نامه نویس مطرح، بعدها در نوشته هایش به موضوع خودکشی توجه اساسی کرد. اگرچه مدتی طولانی نبود که با این افکار مبارزه می کرد، تعداد زیادی از کاراکترهایش برای حل مستقیم و یا غیر مستقیم مشکلاتشان خودکشی را انتخاب می کردند.
کاراکتر اصلی زن “فیوریا” در نمایشنامه ی کاتیلینا(۱۸۵۰) به شخصیت اصلی میگوید: ” با دستهای خودت بمیر، در غیر اینصورت غریبه ای تو را خواهد کشت.” در تراژدی مدعیان تاج و تخت (۱۸۶۳) ” دوک اِسکول” دانسته انتخاب می کند که به وسیله ی مردان هاکون کشته شود. “براند” در نمایشنامه ای به همین نام بهمنی راه می اندازد که خودش و گِرِد هر دو زی آن دفن می شوند. “امپراطور جولیان” در قیصرو جلیلی (۱۸۷۳) به دلیل شورش علیه مسیحیت غیر مستقیم سبب مرگ خودش می گردد. “اسوالد” در ارواح(۱۸۸۱) برای مردنش نقشه می کشد اما قادر به کشتن خود نیست. احتمالاً “سولنس” در استاد سون نس (۱۸۹۲) می داند که رفتنش به بالای برج که نشانه ی پیروزی او بر سرگیجه اش است نتیجه ای جز افتادن و مرگش ندارد. صعودی مشابه و افتادن و مرگ، آخرین نمایش ایبسن، وقتی ما مردگان بر می خیزیم(۱۸۹۹)، را کامل می کند. وقتی روبک مجسمه سازبه همراه مدلش با وجود آگاهی از شرایط و اخطارهای سخت به بالاترین نقطه میروند، جایی که با سقوط بهمن به پایین پرت می شوند. در همه ی این آثار، مرگ، به عنوان یک گزینه و پایان نهایی در افکار شخصیت ها وجود دارد، به خصوص در قسمت های مرکزی اثر که حوادث آشکار می شوند، اما به هر حال نمی تواند خودکشی نامیده شود.

 

فصل چهارم

بررسی تحلیلی و روانکاوانه ی نمایشنامه های ایبسن از منظر فروید و لکان

 

۴-۱) خانه عروسک

نورا زنی مطیع در خانه و مادر سه فرزند است.اما از مادرخود سخنی به میان نمی آورد بلکه سایه ی پدر را در زندگی گذشته و حال او بیشتر می بینیم. این سایه در زندگی کنونی او با وجود امضای جعلی پدر توسط خود او همچنان ادامه دارد. نورا ناراحت از اینکه درزمان بیماری تروالد نتوانسته قبل از مرگ پدرش ازاو مراقبت کند، اکنون بدش نمی آید جایگزینی برای پدر خود داشته باشد و چه کسی بهتر از هلمر. زمانیکه توسط هلمر «سنجاب کوچولو» یا«دست و دلباز» یا دیگر نامهای شیطنت آمیز به او نسبت داده می شود همانند این است که هلمر او را بچه ی خود می بیند و نورا نیز به او به مانند یک پدر نگاه می کند. و در اینجا حس جنسی دختر به پدر به میان می آید که به گفته ی فروید عقده ی الکترا نامیده می شود.
با بهره گرفتن از دیدگاه روانکاوانه و کندو کاو عمیق در ناخودآگاه نورا، خواننده ی نمایشنامه در می یابد که نورا آرزو دارد زنی مستقل باشد و آزادی انتخاب داشته باشد زیرا او هیچ زمان آزادی تصمیم و انتخاب برای اتفاقات مهم زندگی اش نداشته است. او وقتی با پدرش زندگی می کند تنها از او دلجویی می کند اما بعد از ازدواج با هلمرخود را در یک مخمصه می بیند. قبل از شروع داستان او بدون اجازه ی همسرش پولی را برای بهبود و سلامتی او از شخصی که از منظر جامعه زیاد خوش نام نبوده قرض می گیرد و می داند که برای کنترل این قضیه باید از فریب و دروغ استفاده کند. اما خیلی زود کنترل آن از دستش خارج می شود. نمایشنامه با ورود یک درخت کریسمس به خانه شروع می شود که فضایی شاد را به تماشاگران القا می کند. اما این اثر با ندادن حق تصمیم به نورا در مورد حتی کوچکترین مسائل زندگی ادامه پیدا می کند. تروالد خود را بسیاربرتر از نورا می داند و به هیچ عنوان حاضر نیست بپذیرد که او هم ممکن است اشتباه کند. این خودپسندی دروجود اوباعث می شود تمام اطرافیانش را حقیر بشمرد؛ از نورا گرفته تا پدرنورا، از دکتر رانک تا خانم الوستد و کروگستاد. نورا در آن خانه تنها می بایست همانند یک حیوان خانگی قوانین وضع شده در آنجا را رعایت کند، زیرا توروالد تنها خود را دارای عقل و شعوری می بیند که قوانینی وضع کند و با آن قوانین نورا بچه هایش را تربیت کند تا افرادی باشند که برای جامعه مفید واقع شوند. وقتی زندگی آنها شروع به از هم پاشیدن می کند با اینکه از اثرات رفتار خود تروال است او از سرزنش نورا دست بر نمیدارد و سنجاب کوچک او به زنی خودسرتغییر نام میدهد. نه تنها توروالد او را بی ارزش می داند بلکه خود نورا هم به این باور رسیده است. پس نورا برای اینکه خودش را حتی به خودش ثابت کند تصمیم به ترک خانه می گیرد شاید برای اینکه حتی خود را بهتر بشناسد. توروالد تصور می کند نورا هنوز به او اعتقاد دارد و تصمیم او برای ترک خانه به خاطر اوست بنابراین از او می خواهد که بماند زیرا او می خواهد نورا را ببخشد. توروالد همچنان خود را عاری از اشتباه می بیند.
ایبسن اخلاق و علم اجتماع و روانشناسی را با ادبیات دراماتیک تؤام ساخته است. او داستان خانه ی عروسک را پس از ملاحظه ی نهضت طرفداران تساوی حقوق زن و مرد در ذهن خود طرح کرد.
“او در خانه ی عروسک، در آنجا که هلمر به نورا می گوید:”بی اعتناییهای پدرت به اصول اخلاقی به ارث به تو رسیده است.” موضوع وراثت را پیش می کشد. دکتر رانک هم در خانه ی عروسک همانند اوزوالد در اشباح به مرضی که از پدر عیاش خود به ارث برده دچار است.” (ایبسن،۱۳۸۵،۱۴).
ایبسن بار دیگرکاملاً واضح از ارثی بودن خصایل و کفاره گناهان سخن به میان می آورد.دیالوگ های زیر گواه این مطلب است:
نورا: میدانی، دکتر رانک به یک مرض خطرناک دچاراست. سل استخوان دارد، ستون فقرات. بیچاره، پدرش مرد خیلی بدی بوده است. در زن بازی ها و کارهای بد دیگر افراط می کرده است. از این جهت بچه اش از کودکی بیمار بوده است.(۴۸)
دکتررانک:… اینطورآدم کفاره ی گناهان دیگران را بدهد، این عدالت است؟ و در هر خانواده ای یک نفرمکافات اعمال زشت دیگران را باید بدهد…(۵۷ )
هلمر: ولخرجی در خونت است. آره نورا این چیزها ارثی است. (۹)
هلمر:… بی اعتنایی به اصول اخلاقی را از پدرت به ارث برده ای. نه مذهب، نه اخلاق، نه حس وظیفه شناسی ، حالا من دارم عقوبت پس می دهم. (۹۱)
اما آیا حق با نورا و هلمر است یا مسئله ی وراثت در این زمان مشخص از وجدان جمعی جامعه نشأت می گیرد؟ همانطور که می بینیم هلمر پس از پی بردن به ثبات آبروی خود به هیچ یک ازخصایلی که به نورا نسبت داده اعتقاد ندارد، بلکه از او میخواهد به زندگی خود بازگردد و تربیت بچه ها را بر عهده بگیرد. مسلماً آنچه از اکثر نمایشهای ایبسن درآن دوره از تاریخ نروژ بر می آید او را برروی این مسئله – خواست جامعه نه فرد به عنوان یک انسان – حساس کرده است و خواهان تفکربیشتر مردمانش بر این زاویه ی دید شده است.
اوزوالد: ای کاش این مرض را از پدرم ارث برده بودم و خودم مسئولش نبودم! آدم اینطور با بی فکری وبی اعتنایی خوشبختی آینده اش را از دست بدهد و پیش مردم سرافکنده بشود. (۱۶۹)
نورا: کاش من صفات خوب پدرم را به ارث برده بودم…
در اینجا با اینکه بر وجود پدر تأکید شده است، عدم وجود صفات خوب پدر در نورا مقدمه ای است که فقدان نام پدر بعد از گرفتن امضا، بر از هم گسستن زندگی اش دارد.
امضایی که نورا از طرف پدر خود جعل می کند قانون را بر هم می زند و بر هم خوردن قانون برهم ریختن زندگی اش را در پی دارد. در روانشناسی “عدم وجود قانون یعنی غفلت از نام پدر موجب رابطه ای انحرافی نزد افراد جامعه می گردد. چرا که در غیاب قانون پدری دیگران حالت کالایی را پیدا می کنند که پس از مصرف به دور انداخته می شوند. لذا مناسبات افراد جامعه تابع عنصری می گردد که آن را دورویی یا تزویر می خوانند. در چنین فضایی بزرگترین ارزش جامعه “زرنگی” نام خواهد گرفت که معنایی جز کلاهبرداری و هتک حرمت ندارد.” (موللی، ۲۱۵). و این زرنگی در اینجا همان جعل امضاست که کلاهبرداری نامیده شده و قانون زندگیشان را عوض می کند.
ازنظر فروید این نوع از زندگی هتک حرمت نام می گیرد،حال آنکه آیا ایبسن در نظر داشته است که این نوع از دورویی را نکوهش کند و یا رفتار نورا را بستاید؟
پاسخ این سؤال را می توان در نمایشنامه ی اشباح مشاهده کرد. نمایشنامه ی اشباح در پاسخ انتقاداتی که نقادان به تصمیم نهایی نورا مبنی بر ترک خانه و خانواده می گرفتند نوشته شده است. ایبسن در نمایشنامه ی اشباح نشان می دهد که خانم آلوینگ بر خلاف نورا تمام عمر وسعادت خود را به حفظ اصول قراردادی صرف می کند و تا پایان نزد شوهر هرزه گرد و لاابالی خود می ماند و عاقبت دچار مصائب دلخراشی می گردد که احتراز از آن میسر نیست. از دیالوگ ها ی زیر چنین بر می آید که نورا مطیع بی چون و چرای همسرش است؛
نورا: توروالد خیلی به من علاقه مند است. میل دارد من فقط مال او باشم.(۴۹)
نورا: …توروالد اینطور دلش می خواهد.(۴۷)
نورا هر چه می خواهد و نشان می دهد که دوست دارد، آنچیزی است که توروالد می پسندد، از پوشیدن لباس گرفته تا رقصی که در مهمانی انجام میدهد. اما زمانی می رسد که جرقه ای در گفته های نورا رخ می دهد و در آن به توروالد نشان می دهد اگربخواهد می تواند نه بگوید.
نورا: بسیار فکر خوبی بود. اما خوبیش به این بود که من هم حرف تو را راجع به رقص تارانتلا قبول کردم.(۵۱)
و در جواب از هلمر می شنویم؛
هلمر:…خوبی اش! که هر چه شوهرت می خواهد میکنی؟ دختر کوچولوی بی عقل من. مطمئنم چیزی که می خواهی بگویی این نیست. (۵۱)
هلمر باور ندارد که نورا برای خود حقی در قبول یا رد تصمیم شوهرش قائل باشدو از آنجا که نورا تا به حال هیچ مخالفتی با او نشان نداده، هلمرپاسخ تمام صحبتهای خود را ازطرف نورا مثبت می داند. اما نورااین مطلب را درک کرده که اگر بخواهد استقلال خود را حفظ کند باید از آموزه های کودکی اش بهره ببرد و این همان “نه” ای است که کودک از دو سالگی گفتن آن را فرا می گیرد.
کوته نظران به غلط این نمایشنامه را رساله ای بر ضد ازدواج پنداشتند، در صورتیکه پیام ایبسن در واقع این حقیقت غیرقابل انکار بودکه هر کس بایستی ماهیت اصلی خویش را جستجوکند و آن را پنهان ننماید. هنگامیکه شوهرش به وی گوشزد می کند که قبل از هر چیزی”نورا” وظیفه ی یک مادر و یک همسر را دارد وی در جواب می گوید:”قبل از هر چیزی من یک انسان هستم.” (فصلنامه هنر،۱۳۶۴،۱۹۱).
۴-۲) بانوی دریایی
الیدا قبل از ازدواجش با وانگل، در کنار دریا مردی را ملاقات می کند با چشمهایی به مواجی دریا. آنها در نگاه اول عاشق هم شده و مرد ملوان که غریبه نامیده می شود از الیدا می خواهد که منتظرش بماند. او با حلقه ای عشقشان را به دریا می سپارد و عقیده دارد که سرنوشت پیوند آنها را ابدی می سازد ، حتی اگر زمانی که برگردد الیدا دیگر او را نخواهد، اما با انداختن آن حلقه در دریا گویا الیدا را به نوعی اسیر خود ساخته است. او آزادی انتخاب را به ظاهر به الیدا می دهد و زمانی که برمی گردد از الیدا می خواهد که خودش برای بودن با او یا همسرش تصمیم بگیرد. الیدا باید خود را بشناسد تا درست انتخاب کند بنابراین به درونش بر میگردد و سعی در شناخت احساساتش می نماید. بنابراین دراین نمایشنامه نیز شخصیت اصلی در انتها درمسیر شناخت خود و انتخاب گام بر می دارد، از این منظرمی توانم گوشه هایی از آن را با توجه به دوران زندگی ایبسن، اطرافیانش و کنکاش روانی شخصیت هایش مورد بررسی قرار دهم و شاید شروع مبحث را باسؤالی آغاز کنم:
ایبسن چه زمانی در چه شرایطی و با تأثیر از چه کسانی شروع به نوشتن بانوی دریایی کرد؟ بعد از به اتمام رساندن نمایشنامه ی خانه ی عروسک در سال ۱۸۸۰، ایبسن شروع به یادداشت برداری برای نمایشنامه ی جدیدش می کند که همان بانوی دریایی است. اما قبل از اینکه این یادداشت ها به سرانجامی برسد، آنها را کنار گذاشته و نمایشنامه های دیگری از قبیل اشباح، دشمن مردم، مرغابی وحشی و روسمرسهلم را می نویسد.
در سال ۱۸۸۵ دوباره فکر نوشتن بانوی دریایی اورا به خود مشغول کرد و این درست زمانی است که او به شهرت بین المللی دست یافته و بار دیگر بعد از سالها دوری از وطن به دیدار اسکاندیناویا می رود و در «کریستینا» اقامت می گزیند. ایبسن در شهر«مولده»[۲۳] بدیدار دریا می رود اما در می یابد که قدم زدن در ساحل او را خشنود نمی کند. در سال بعد دوباره به شمال و به شهر «سائبی»[۲۴]کنار دریای ساکت و آرام هلند می رود. از آنجا برای «ویلیام آرچر»[۲۵] می نویسد که در حال ارتکاب یک «لودگی» برای سال بعد است.
دوشهر مولده و سائبی هردو ادعا دارند که محل وقوع آن لودگی که نمایشنامه ای نیست به جز همان بانوی دریایی اند. اگر چه هیچ کدام به تنهایی صلاحیت این ادعا را نداشتند و همانطور که «الیدا» از میان چندین زن شکل گرفت، این دو شهر وهمینطور شهر«گریمستاد»[۲۶] هم به عنوان الگو برای مکان رخداد این نمایشنامه مورد استفاده قرار گرفتند. ایبسن در اکتبر۱۸۸۷ به مونیخ بازمی گردد و به مدت هشت ماه درباره ی نمایشنامه فکرمی کند. او اولین نسخه را در جولای ۱۸۸۸ شروع و با سرعت آن را به پایان می برد.
ایبسن وقتی به نروژباز گشت در زیر پنجره ی هتل اش محصلین آواز می خواندند و کمدی عشق که بیست سال پیش از آن رد شده بود بر صحنه ی تئاتر بود. اما نروژ چیزی بالاتر از آن می توانست به او بدهد. بعد از سالها دوری از وطن و اقامت در آلمان او دیگر دریا را ندیده بود. چنان که در سال ۱۸۸۰ برای هگل از مونیخ می نویسد: “مهمتر از تمام آن چیزهایی که من دراین جا دلتنگ آن هستم، دریاست و این چیزی است که آن را از دست دادم و خیلی سخت، نبودنش را تحمل می کنم.”
او بانوی دریایی را در سن شصت سالگی می نگارد. ماجرای نمایش می تواند برگرفته از اسطوره ای باشد با این مضمون : بانوی دریایی از دریا بیرون می‌آید و اسیر خاک می‌شود. جسمش در بند زمین و روحش در چنگ دریاست. او در آرزوی آزادی است و در عین حال از آن واهمه دارد زیرا آزادی به معنای حق انتخاب و تحمل بار مسئولیت این انتخاب است.
بررسی دریا و موجود دریایی در این نمایشنامه ما را به دیالوگ هایی می رساند که در آنها سخن ازبشریتی به میان آمده که می توانست جانور دریایی باشد، اما چون جانور خاکی شد به اندوهی نهانی رسید، این دیالوگ خواننده را به یاد فرضیه ای می اندازد که انسان را از نسل ماهی می داند و پذیرفتن بارمسئولیت انسانی را که در ادیان به تحمل بار مسئولیت از آن یاد شده به ذهن متبادر می سازد.
آرنهم:…اماآنچه که باید اتفاق بیفته، اتفاق افتاده. و ما یک بار و برای همیشه راه اشتباهی رو رفتیم. و به جای آن که جانوران دریایی بشیم جانوران خاکی شدیم و همینطور هم باقی می مونیم. حالا دیگر برای تغییر یافتن خیلی دیره.
الیدا: متأسفانه حق با شماست. و بشریت به این حقیقت پی برده و مثل یک اندوه نهانی به ذهنش می آید… ص۷۴
نه تنها این عشق به دریا در ایبسن خودنمایی میکرد بلکه ماگدالنه تورسن، مادر سوزانا همسراو نیز شیفته دریا بود. او هر سال از ابتدای بهار تا اواخر پاییز هر روز برای شنا به وسط دریا می‌رفت و اغلب گله داشت که آبهای آبدره‌ها بیش از حد ساکن و بی‌خروش‌اند.
الیدا نیز هنگامی که (در پرده اول) با موهای رها و هنوز مرطوبش از شنا باز می‌گردد همین شکوه را دارد.
وانگل : امروز آب چه طور بود – صاف و تازه؟
الیدا: تازه؟ ابدا – آب‌های این جا هیچ وقت تازه نیست. ولرم و مونده‌اس. آب این آبدره‌ها همیشه راکده – آدما رم لخت و راکد می‌کنه.
“بسیاری از ویژگی‌های دیگر ماگدالنه نیز در شخصیت الیدا دیده می‌شود. پدر او یک ناخدای دانمارکی بود و پدر الیدا یک فانوس بان نروژی؛ او نیز مثل الیداهمسر مردی سالمندتر از خود شد و کارهای خانه را به سه نادختری بزرگتر از خودش، سوزانا (همسر آینده ایبسن)، ماری و سوفی وامی‌گذاشت که هر هفته نوبت یکی‌شان می‌شد. این دختران هم نسبت به نامادری جوان شیک پوش و خوش سلیقه‌شان – گرچه نه کاملاً شبیه بولتا و هیلده – احساساتی آمیخته به انتقاد، حسرت و ستایش داشتند. ماگدالنه هم پیش از آمدن به نروژ، دیوانه‌وار عاشق شاعری ایسلندی به نام گرییمور تامسن شده و حتی برای او فرزندی به دنیا آورده بود.” (اسلامیه،۱۳۸۹،۲۱۷).
“از طرف دیگردر شهرمولده ایبسن تحت تأثیر قصه ی همسر یک کشیش محلی قرار می گیرد و آن چنان مجذوب چشمان یک موجود افسانه ای فنلاندی می شود که به خاطرش خانه و بچه هایش را ترک می کند. ایبسن هم چنین از داستانی آگاه می شودکه طی آن ملوانی که می پنداشتند غرق شده بعد از سالها به شهر خود باز می گردد و در می یابد که همسرش با مرد دیگری ازدواج کرده است. گذشته از این ها، وقایع مختلف دیگری هم از تجربه های شخصی ایبسن درداستان سهیم می شوند. از آن جمله دو حلقه ی انگشتری که حکایت از عشق دوران جوانی او در گریمستاد دارد و یا مادر زنش «مگ دلن»[۲۷] که تحمل دوری از دریا را نداشته است و حتی زمانی هم که زن سالخورده ای می شود به مانند «الیدا» هر روز به دریا رفته و شنا می کرده است. او همچنان زمانی که دختر جوانی هم بود به طور دردناکی گرفتار عشقی می شود که برای فرار از آن به نروژ می رود. بعدها با کشیش «تورسن»[۲۸] ازدواج می کند. در اولین دستنوشته های بانوی دریایی، ایبسن نام قهرمان زنش را «تورا»[۲۹] می گذارد که در ارتباط با تورسن است.
الیدا هم نشانه هایی از«کاملیا کولت»[۳۰]، خواهر«ورگلاند»[۳۱] شاعر دارد که خود او هم به طور عجیبی تحت تأثیر شاعر دیگری به نام «ولهاون»[۳۲] که رقیب برادرش بود قرار داشت. ایبسن نامه ای به او می نویسد و برای درک نمایشنامه از او تشکر می کند: “من کاملاً مطمئن بودم که می توانم روی شما بیشتر از هر کس دیگری برای چنین درکی تکیه کنم.”
و سرانجام این که «انگلکه ولف»[۳۳] زن جوان هلندی اهل سائبی چنین تعریف می کند که چگونه زمانی که دختر جوان نوزده ساله ای بوده است مرد کوتاه قدی را با ریش خاکستری به شکل پشم گوسفند می بیند که در کنار دریا ایستاده و به او خیره شده است. او به عصایش تکیه داده و چیزهایی را یادداشت می کرده. وقتی زن جوان او را می شناسد، ایبسن به او می گوید که او را در نمایشنامه ی بعدی اش شرکت خواهد داد و او را هیلدای من خطاب می کند. اما این زن هلندی اگر آن موقع از شخصیت هیلد بیشتراطلاع داشت آن قدر به خودش امیدواری پیدا نمی کرد.
الیدا، مثل نورا در خانه ی عروسک، خود را یک همسر– عروسک، یا مثل هدا گابلر،همسری هیچ کاره می‌بیند. شوهرش او را عاقلانه دوست دارد، اما برای یک زن، دوست داشته شدن محض کافی نیست و عشق بدون احساس مسئولیت و تعلق، جز افسردگی و ملال حاصلی ندارد.” (اسلامیه،۱۳۸۹،۲۱۵).
در جایی از نمایشنامه می بینیم که سخن از ترس به میان می آید، ترسی که به صورت وسواس درآمده و در حال آزارمدلولش است؛
وانگل: تصور این که در تمام این سه سال گذشته تو با عشق مرد دیگه ای به سر بردی، با یک مرد دیگه.
الیدا: من جز تو کس دیگه ای را دوست ندارم.
وانگل: (باصدایی نرم شده) پس چرا در طی این سالها نخواستی که مثل همسرم با من زندگی کنی؟

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 02:40:00 ق.ظ ]