و در پایان همین فصل چنین مینویسد:
لذا از نظر هایدگر دو فرق بزرگ مابین عملکرد صحیح و ناصحیح وجود دارد. اولین تمایز این است که ما هنگامی که به درستی عملی را انجام میدهیم، پس مسئول آن هستیم در صورتیکه زمانی که عملی را به نادرستی انجام میدهیم، در قبال آن عمل مسئول نخواهیم بود. زمانی مسئول اعمالمان هستیم که آن اعمال از درون خودمان ریشه گرفته باشند یعنی توسط عوامل دیگر تعیین نشده باشند.
دومین تمایز بین اعمال صحیح و ناصحیح این است که هنگامیکه عملی را به طور صحیح انجام میدهیم ساختار هستی(وجود) خود را برای خودمان در مسیری مناسب آشکار میکنیم. که در این صورت به شکل خاصی از خودآگاهی میرسیم. (Pedersen, 2009, 73)
سارتر میگوید: فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسئول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهیهایش هم مسئولیت دارد. (یالوم، ۱۳۹۰، ۳۱۴)
گفته سارتر که «تو زندگانی خود هستی» ـ با دنباله آن که «زندگانی تو چیزی جز جمع اعمال تو نیست» ـ بیان یک مرد اخلاق است که ما را هشدار باش میدهد که چون حساب نهایی زندگی هر فردی رسیدگی شود، از مسئولیت آنچه که آن فرد انجام داده و آنچه که ناکرده باقی گذاشته است، گریز نیست. ما نمیتوانیم با توسل به اینکه ممکن بود چنین و چنان شود، خود را تسلی دهیم. امکاناتی که تحقق نیافتهاند تهی و غیرواقعی هستند. (بارت، ۱۳۶۲، ۱۴۳)
لذا سارتر در “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” با ذکر اینکه بشر مسئولیت کلی دارد مینویسد:
اگر به راستی وجود مقدم بر ماهیت است، پس بشر مسئول وجود خویش است.[۸۴] بدین گونه، نخستین کوشش اگزیستانسیالیسم آن است که فرد بشری را مالک و صاحب اختیار آنچه هست قرار دهد و مسئولیت کامل وجود او را بر خود او مستقر کند. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۰)
اجتماعی بودن مسئولیت
انسانها با پذیرش محدودیتهای این عالم تلاش میکنند با درک فردیت و مسئولیتپذیری خود به زندگی اصیل برسند. برای این کار باید نخست به درکی از هستی خود و مسئولیتپذیری رسید. به گفته سارتر وقتی یک اگزیستانسیالیست میگوید انسان مسئول خودش است منظور او این نیست که او تنها مسئول فرد خودش است بلکه او مسئول همۀ انسانهاست. (علیزاده، ۱۳۸۸، www.philo-mind.blogfa.com)
وجود داشتن بیرون شدن از خود و در کنار دیگر باشندگان ایستادن است. انسان هیچگاه خلوتگزین و فاعلی دربسته به روی خود و باشندهای مستغنی به ذات و محصور در خویش نبوده که سپس قادر به ایجاد روابط با عالم یا با دیگر فاعلها شود. او از همان ابتدا از خودش بیرون میآید و در میان اشیاء و دیگر اشخاص برپا میایستد. ما میتوانیم بگوییم که او فقط به این دلیل هست که در این روابط قرار میگیرد. (مککواری، ۱۳۷۷، ۱۲۷)
سارتر میگوید: زجرِ انتخاب از این امر واقع برمیخیزد که من در انجام دادن انتخابم فقط با خودم عهد نمیبندم، بلکه به طرزی خاص با همه نوع بشر عهد میبندم. «فیلسوف وجودی بیپردهپوشی بیان میکند که انسان در زجر است. مقصود او این است که: وقتی انسان خودش را به چیزی متعهد میکند، کاملاً تشخیص میدهد که او فقط آنچه را خواهد شد انتخاب نمیکند، بلکه او بدین وسیله در عین حال تصمیمی قانونگذارانه برای کلّ نوع بشر میگیرد ـ در چنین لحظهای انسان نمیتواند از حسّ مسئولیت کامل و عمیق بگریزد.» این مسئولیت زجرآمیز بیدرنگ این پرسش را مطرح میکند که آیا مفهوم یا صورت انسانی که من برای خودم انتخاب میکنم آنگونه انسانی است که من میتوانم برای همه انتخاب کنم. این حسّ مسئولیت ظاهراً برخی انتخابهای دیگر را طرد خواهد کرد، مانند انتخاب خودپرستی، مطلقاً بیشفقت بودن یا شاید انتخاب فاشیست بودن. زیرا مسلماً من نمیتوانم در چنین انتخابهایی خودم را مسئولانه انتخاب کرده باشم. (مککواری، ۱۳۷۷، ۲۱۰) فلذا سارتر میگوید: در آن لحظه که من احساس میکنم که آزادیام بطور تفکیک ناپذیری وابسته به آزادی همه مردمان دیگر است نمیتوان از من توقع داشت که آن را برای صحّه بر بردگی برخی از آنها بکار برم. (سارتر، ۱۳۸۸، ۱۳۸)
سارتر در ۲۹ اکتبر ۱۹۴۵ سخنرانی عمومیای با عنوان «آیا اگزیستانسیالیسم نوعی انسانباوری است؟» ایراد نمود که طولی نکشید به بیانیه جنبش اگزیستانسیالیستی تبدیل شد. (فلین، ۱۳۹۱، ۷۱) در قسمتی از این سخنرانی سارتر این پرسش را به چالش میگیرد که هر فردِ عاملی باید با خودش بگوید: «آیا من کسی هستم که حق دارد به گونهای عمل کند که بشریت خودش را با اعمال من تنظیم کند؟» این بحث ظاهراً نوعی مفهوم مسئولیت برای شخص دیگر و حتی برای جامعه به عنوان یک کل را در بر داشت. (فلین، ۱۳۹۱، ۷۳)
وی در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر مینویسد: هنگامی که ما میگوییم بشر مسئول وجود خویش است، منظور این نیست که بگوییم آدمی مسئول فردیت خاص خود است، بلکه میگوییم هر فردی مسئول تمام افراد بشر است. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۰)
در انتخاب ماهیت خودمان ما ماهیت کل انسانها را انتخاب میکنیم. بنابراین باید عملی را انتخاب کنیم که دوست داریم همه انسانها آنگونه عمل کنند. عملی که انتخاب میکنم تنها تحت شرایط، تمایلات و اهداف خاص من نیست. اینگونه عمل کردن درواقع عمل کردن از روی «ایمان بد» است، یعنی عمل کردن تنها بر اساس تصویری که از نمایشگر درونی خودمان داریم. یکی از عوامل موثر در عملی که انتخاب میکنم این است که با دیگر فاعلهای آزاد در آن عمل شریکم. درواقع هریک از ما آدمیان با آفریدن ماهیت خود آنگونه که میخواهیم باشیم، تصویری از بشر میسازیم که به طور کلی باید چنان باشد. هر عملی که انجام میدهیم درواقع تایید ارزش آن نیز هست؛ زیرا ما هرگز بدی را نمیتوانیم انتخاب کنیم. هیچ چیزی برای ما خوب نمیتواند باشد مگر اینکه برای همگان خوب باشد. به همین دلیل هم اگزیستانسیالیتها میگویند مسئولیت ما بسیار عظیمتر از آن است که میپنداریم. ما مسئول همۀ بشریت هستیم. مفهومی چون دلهره/اضطراب نیز از چنین مسئولیت عظیمی ناشی میشود. ما همچون قانونگذارانی هستیم که با انتخاب شخص خود جامعه بشری را انتخاب میکنیم. کار جهان چنان است که گویی تمام آدمیان چشم بر رفتار هر یک از ما دوختهاند. بنابراین من باید همانگونه انتخاب کنم که دیگران انتخاب میکنند. با این حساب، برای آزاد بودن لازم است «قاعدۀ زرین» را مدّنظر داشته باشم، یعنی به گونهای عمل کنم که انتظار دارم دیگران عمل کنند. (علیزاده، ۱۳۸۸، www.philo-mind.blogfa.com) لذا سارتر در “ادبیات چیست؟” مینویسد:
و اما منِ خواننده، اگر دنیایی بیدادگر بیافرینم و آن را در هستی نگه دارم، نمیتوانم کاری کنم که مسئول آن نباشم؛ و همه هنر نویسنده در این است که مرا وادارد تا آنچه را او آشکار میکند من خلق کنم و بنابراین حیثیت خود را در گروِ آن بگذارم. ما دوتنه بار مسئولیت جهان را به دوش میکشیم. (سارتر، ۱۳۸۸، ۱۳۴)
هایدگر در “هستی و زمان” میگوید:
آدمی خود به دیگران تعلق دارد و سلطه آنان را استوار میدارد. «دیگران»، که آدمی چنین مینامدشان تا مگر تعلق ذاتی خود را به آنان بر خود پوشیده دارد، آنانی هستند که در با یکدیگر بودنِ هرروزینه بدواً و غالباً «آن جا هستند». این “که” نه این کس است نه آن کس. این “که” نه خود است، نه بعضی کسان و نه مجموعه همه. این «که» آنی است که خنثاست؛[۸۵] همگنان است. (هایدگر، ۱۳۸۶، ۳۲۲) در بهرهگیری از وسایل نقلیه همگانی، و در استفاده از خدمات اطلاعرسانی (روزنامه) دیگران همه ماننده همند. این با یکدیگر بودن دازاینِ خاصِ هر کس را چنان در نوع هستی «دیگران» مستحیل میگرداند که در حقیقت پیدایی و تفاوت دیگران را هر دم افزونتر از پیش محو و ناپیدا میسازد. در این ناچشمگیری و عدم قطعیت[۸۶] است که دیکتاتوری حقیقی همگنان پرده از چهره برمیدارد. لذت و شادی ما به سان لذت و شادی همگنان است. ما میبینیم، میخوانیم و درباره ادبیات و هنر داوری میکنیم به همان سان که همگنان میبیند و داوری میکند؛ اما همچنین ما در رویارویی با «تودهای عظیم» پس میکشیم به همان سان که همگنان پس میکشد. ما «برآشوبنده» مییابیم آنچه را همگنان برآشوبندهاش مییابد. همگنان اگرچه نه چیزی معین است و نه در جمله یک مجموعه است، نوع هستی هرروزینگی را مقرر میدارد. (هایدگر، ۱۳۸۶، ۳۲۲)
از هر طرف که رویم، «همگنان» آنجاست، اما به چنان طریقی که هرگاه دازاین بر عزمی[۸۷] پا میفشارد، بیصدا و دزدانه از صحنه بیرون خزیده است. با این همه، از آنجا که همگنان هر داوری و عزمی را از آن خود جا میزند، بار پاسخگویی و مسئولیت را از دوش این یا آن دازاین برمیدارد. همگنان گویی از عهده آن برمیآید که «آدمیان» را مدام بر آن دارد که به آن استناد کنند. همگنان میتواند در غایتِ سهولت مسئول همه چیز گردد، زیرا او نه آن کسی است که بر سر پیمان بودن درباره چیزی بر وی لازم باشد. درباره همگنان میتوان گفت که این او «بود» و در عین حال «هیچ کس» نبود. در هرروزینگی دازاین اغلب چیزها از جانب آنی رخ میدهد که دربارهاش باید گفت: «او هیچ کس نبود.»
بدین سان همگنان این یا آن دازاینِ خاص را در هرروزینگیشان سبکبار میکند. اما قضیه به همینجا ختم نمیشود؛ تا آنجا که دازاین را گرایشی به آسانگیری و آسانسازی است، همگنان با رهانیدن دازاین فعلی از بارِ هستی آن دازاین را با تمایلاتش همساز میسازد، و چون همگنان با رهانیدن این یا آن دازاین دائماً او را موافق و همساز میگرداند، خواجگی و سلطه سختسر خود را ماندگار و متصلب میسازد.
هرکس، دیگری است و هیچ کس خودش نیست. این همگنان که پاسخ به پرسش در باب که بودن دازاین هرروزینه را در چنته دارد، آن هیچکس[۸۸] است که هر دازاینی در ضمنِ در میان دیگران بودنش هماره پیشاپیش خود را به آن واگذار کرده است. (هایدگر، ۱۳۸۶، ۳۲۵)
برخلاف آنچه بسیاری در انتقاد به مفهوم اصالت هایدگری گفتهاند که او اصالت را امری فردی شناخته، باید گفت که به نظر او اصالت به هیچ رو محدود به امور شخصی نیست. یاری دادن به دیگران است تا آنها نیز روی پای خود بایستند، و خود را از وابستگی خلاص کنند. روی پای خود ایستادن، به این معنا، تیمار است. (احمدی، ۱۳۸۸، ۴۷۶)
یاسپرس میگوید: من میخواهم که هرکس دیگری آن چیزی باشد که من میکوشم باشم، میخواهم که او بگونهای صادقانه و بگونهای حقیقی خودش باشد. (بلاکهام، ۱۳۸۷، ۸۷)
مارسل، نشاط زندگی را مرتبط با احساس فردیتی میبیند که از ریشه داشتن در محیطی عینی و ملموس جدایی ناپذیر است. (کین، ۱۳۷۵، ۳۰)
مارسل برخلاف دکارت هرگز اعتقاد ندارد که تفکر با «من هستم» آغاز شود؛ بلکه او معتقد است که فلسفه با «ما هستیم» آغاز میشود: با [co-esseباهم بودن] نه با [esseبودن]. از دیدگاه او فرد را نمیتوان به صورت منفک و جدا از ارتباطهایش لحاظ کرد بلکه این ارتباطها هستند که هستی را میآفرینند.
انسان از منظر مارسل نمیتواند بین خود و افراد دیگر مرز روشن و دقیقی را مشخص سازد. این مسأله از آن روست که آدمی نمیتواند بین خود و جسمش مرز مشخص کند. او میگوید انسان تنها دررابطه با دیگران وجود دارد و بنابر این هویت ما از وجود فردی ما فراتر میرود و چنانکه گذشت زندگیمان تحقق طرحی میشود که از خویشتن ما فراتر رفتهاست. (مهجور، www.political.ir)
دیدگاه مارسل را در مورد دیگران میتوان در سرلوحهای که وی بخش دوم “یادداشتهای روزانه مابعدالطبیعی” را با آن آغاز میکند پیدا کرد. در آنجا این چند سطر را از ای. ام. فورستر[۸۹]رماننویس نقل میکند: زندگی خصوصی است که آیینه بینش ما را در برابر بیکرانگی هستی نگاه میدارد؛ معاشرت شخصی، و فقط معاشرت شخصی، است که حتی به شخصیتی فراتر از بینش روزمره ما اشاره دارد. (کین، ۱۳۷۵، ۷۲)
دکتر شریعتی در بسط فردگراییِ منتج به اجتماعی شدن از منظر مکتب اگزیستانسیالیسم چنین مینویسد:
هرکسی در موقعی که هر عملی را انجام میدهد و هر روشی را پیشه میسازد، ولو فقط مربوط به سرنوشت مشخص خودش باشد (مثلاً میخواهد غذا بخورد، میخواهد غذا بسازد، میخواهد ازدواج کند، میخواهد خانه بسازد؛ این کارها کاملاً مشخص است که اجتماعی نیست)، در همین موقع همواره باید خودش و این عملش را مورد قضاوت قرار دهد که: آیا دلش میخواهد که این عمل، سرمشق عمومی و قانون کلی شود و همه مردم از این قانون تبعیت کنند یا نه، این فقط یک زرنگی است که خودش کرده و دلش نمیخواهد دیگران بفهمند و دنبال این کار باشند! در این صورت هیچ کس نیست که احساس کند که در جامعه، یک عمل فردی را انجام میدهد، بلکه همه احساس میکنند که وقتی یک عمل- حتی شخصی- انجام میدهند، باید یک سرمشق کلی و عمومی باشد. در نتیجه هر کس در هر مرحله از زندگیاش فرد نیست، بلکه مسئول جمع است.
مسئول کدام جمع؟ مسئول همه انسانها؛ زیرا در آن موقعی که عمل خوب را انجام میدهد، دلش میخواهد که انسانها همه آن عمل خوب را انجام دهند. بنابراین هرکس در زندگی، حتی زندگی خصوصی، و در روشی که انتخاب میکند – روش های روزمره- و در هر احساسی که دارد، یک عمل فردی مجزا از انسان و جامعه انجام نمیدهد. بلکه انسان همواره در زندگی نمونه ساز، سرمشق ساز و قانون گزار همه انسانهاست. هر کس مقتدا و امام همه انسانهاست. (شریعتی، ۱۳۸۹، ۳۳)
بنابراین دلهره در این حد به جان هر فردی از انسانها میریزد؛ که او نه مسئول تنها سرنوشت خودش است (دلهره و اضطرابش تنها ناشی از سرنوشت و مسئولیت زندگی خودش نیست)، بلکه در هر عملی که روزمره و حتی خصوصی انجام میدهد، خود را مسئول سرنوشت همه انسانها میداند. در این جا یک روح کلی بزرگ انسانی را میبینیم که در هر فرد انسان وجود دارد و هر انسانی حتی در خصوصیترین و با اهمیتترین حالات روحی و اعمال فردیاش مسئولیت سرنوشت بشریت را بر عهده داد.
کسی که مسئولیت سرنوشت بشر را بر عهده دارد و کسی که معتقد است عملش سرمشق همه است و همه از آن تبعیت میکنند، معمولاً در هر قدمی که برمیدارد، این دلهره را دارد که: آیا این بهترین قدم بود؟ (شریعتی، ۱۳۸۹، ۳۴)
لذا سارتر در “اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم” مینویسد:
انسان از وجود خود جدا نیست اما با وجود خودش او را تحت تأثیر قرار میدهد و او را از خود می راند در اضطرابها و در بیایمانیها همیشه با خودش در نبرد است معهذا مجبور است خود را بسازد اما نه در تنهایی بلکه باید بتواند خود را در برابر دیگران بسازد.
بدون تردید من در مقابل آنچه که وجودم را تشکیل میدهد خود را ظاهر میکنم و این (من) هستم که به تنهایی در هر چیز تصمیم میگیرم یا چیزی را رد میکنم و بدون تردید هستی من به وسیله خودم بوجود آمده و هیچکس در کاری که میکنم در برابر من مسئولیت ندارد اما این مسائل مبهم هرچه باشد نباید ما را از دیگران جدا کند. بنابراین تردیدی نیست که من خودم را باید بسازم اما باید در بین دیگران خود را بسازم و اگر کسی در این مورد تردید داشته باشد از دیوانگی است. (سارتر، نامعلوم، ۶۴)
کامو نیز با جملهای در رمان معروف خود “طاعون” که در آن جامعهای بیمار را به تصویر کشیدهاست، بر این مدعا صحه میگذارد:
به تنهایی شادکام بودن میتواند شرمآور باشد. (کامو،۱۳۹۰)
هستی، نیستی و مسئولیت
فلسفه وجودی ضرورتاً فلسفهای بدبینانه نیست، بلکه طرفداران آن در تصدیق اختلال وجود انسان واقعگرایانه رفتار کردهاند. وجود داشتن فرا افکندن خود در آینده است. اما همواره فقدان یا بیتناسبی میان خودِ فرا افکنده شده و آن خودی که در آنجا بالفعل میایستد وجود دارد. این انقطاع در وجود از کییرکگور تا ریکور مورد توجه بوده است. این انقطاع را میتوانیم تَرَک یا تقصیر بنامیم، نه به معنای تقصیری که مستوجب ملامت است و نه به معنای تَرَکی که در زمینشناسی مورد نظر زمینشناسان است، به عبارت دیگر، بیان گسست یا انقطاعی ریشهای منظور است. این شکاف میان وجود و ماهیت یا میان واقعبودگی و امکان، یا میان خودِ ماهوی و خودی است که فرا افکنده میشود. اما این نوع تَرَک هنوز تَرَکی اخلاقی نیست، بلکه بیشتر آن نوع از هستی متناهی است که اخلاق را ممکن میسازد. این مورد مشابه با مفهوم مورد نظر هایدگر از سقوط است. او مراقب است تا توضیح دهد که این امکانی هستیشناختی است و او نمیخواهد حُکمی هستانی/ ontical درباره وضع بالفعل انسان صادر کند. انسان چنان ساخته شده است که در امکان سقوط قرار میگیرد، به عبارت دیگر، امکان بیتناسبی یا ناکامی در رسیدن به حد عظمت امکانش. نیچه از این تَرَک یا نقص در نحوه قوام گرفتن انسان(این واقعیت که او ناتمام است)، نیک آگاه بود و این نقص به همان اندازه که مایه خُسران انسان میشود مبنای امکان پیشرفت او به سوی ابرانسان نیز میشود. (مککواری، ۱۳۷۷، ۲۰۵)
یاسپرس نیز میگوید: هستی حریم مقدسی است که من از آنجا آزادانه به سوی خویش پیش میروم. (وال، ۱۳۷۵، ۷۲)
بنابراین در میان فیلسوفان وجودی چیزی شبیه به برداشتی تراژیک از تقصیر وجود دارد. انسان از همان طریقی که به منزله باشنده متناهی و نیز آزاد قوام میگیرد در امکان تقصیر قرار میگیرد و «ارتفاع» او ظاهراً از «سقوط» او جداییناپذیر است. در تفکر هایدگر خود مفهوم تقصیر معنایی غریب و ماقبل اخلاقی و هستیشناختی میگیرد. در آلمانی، کلمه Schuld هم میتواند معنای «تقصیر» و هم میتواند معنای «دَین» بدهد. هایدگر در تأویل و تفسیرش از تقصیر تا اندازه بسیاری مفهوم Schuld را به معنای دَین یا فقدان به کار میبرد. انسان در خود هستیاش موصوف به صفت نیستی یا فقدان هستی است و بر اساس این نیستی است که او بایست مسئولیت هستیاش را بر عهده گیرد. (مککواری، ۱۳۷۷، ۲۰۶)
بخش سوم:
دلالتهای تربیتی
مقدمه
تعلیم و تربیت در هر مکتبی نمایانگر جنبه عملیاتی و اجرایی شدن هر آن چیزی است که آن مکتب دیدگاه ها و نظریات خود نسبت به جهان و انسان را بر آن استوار ساخته است. فلذا تعلیم و تربیت را میتوان سنگ محکی دانست برای “شدن” و یا “نشدنِ” یک مکتب فلسفی.
در پژوهش حاضر نیز از آنجا که هر یک از مبناهای شناخت انسان عهدهدار بخشی از تعلیم و تربیت اگزیستانسیالیستی بوده و این تعلیم و تربیت نیز بسان فلسفهاش دستخوش ناهماهنگی و متناقض بودن آراء فلاسفه آن در شناخت جهان و انسان میباشد، ما نیز به منظور حفظ سیر تکاملی این تحقیق، در این بخش با ملاک قراردادن مبانی انسان شناختی مکتب اگزیستانسیالیسم که در فصل دوم به آن پرداخته شد، و با توجه به آراء موجود، به بسط دلالتهای تربیتی مسئولیت در این مکتب میپردازیم.
هستی و دانش
کارل یاسپرس در اثر خود “خرد و هستی” مینویسد:
هستی در سنجش با دانستگی کلی، همانا آن بنیاد پنهان است که فرارونده بر او آشکار میگردد. بودنِ دربرگیرندهای که ماییم، تنها در نسبت با چیزی است که جز آن است. به همان سان که بودن من چون دانستگی، در رویارویی با یک موضوع است؛ به همان سان نیز تنها آنگاه چون هستی هستم که فرارونده را چون قدرتی بشناسم که تنها به یاری او میتوانم به راستی خود باشم. «دیگر» یا باشندهای است در جهان برای دانستگی کلی، و یا فرارونده است برای هستی. (Jaspers, 1956, 61)
هستی و خرد، دو نیرویی هستند که در ستیزه و در پی چیرگی بر یکدیگر میباشند؛ آنها وابستۀ هم، شرط تحول، روشنی، و واقعیت یافتن یکدیگرند. با آن که هیچگاه به صورت یک کل یگانه درنمیآیند، یگانگی هر کردار اصیلی از باهمی آنهاست.
خرد اگر از پیوند با هستی برخوردار نگردد، حتی اگر دارای بیشترین امکانها نیز باشد، سرانجام به یک اندیشیدنِ بیشور، به یک حرکت فقط مفهومیِ دانستگی، و به یک حرکت دیالکتیکی جان بدل خواهد شد و با پایین آمدن تا سطح سروکار داشتن با مفهومهایی که از هرگونه بنیاد تاریخی جدا شدهاند، از مقام حقیقی خود فرو خواهد افتاد.
از سوی دیگر، هستیِ بیبهره از یاری خرد، که تکیهگاهش بر احساسات، پیشامدها، انگیزههای نسنجیده، انگیزشهای سرشتی، و خواب و خیال است؛ سرانجامی جز خشونت کورکورانه و تبعیت از قانونهایی که بر این نیروهای کور فرمان میرانند، نخواهد داشت. (Jaspers,1956,68)
فلسفه تعلیم و تربیت از دیدگاه وجودگرایان
جهانبینی وجودگرایی با همه لوازم، پیامدها و عوارض خود بر همه ساحتهای فکری و عملی صاحبنظران و پیروان این مکتب سایه افکنده، به آن جهت میبخشد. تربیت در این نگاه چیزی جز همان اصل و مفهوم پرورش انسان برای شدن و حرکت در مسیر شدن نیست؛ اما آغاز و انجام این شدن به کسی و چیزی جز فرد و شخص انسانی تعلق ندارد. انسان از وجود و موجودیت خود آغاز میکند و سرانجام به خود بازمیگردد. انسان سرشت وجودی ویژه و ممتازی دارد که اجازه مییابد در عرصه وجود، موجودی برجسته و مطرح باشد؛ بدین معنا که هیچ موجودی مانند انسان در وجود مستغرق نیست؛ تا آنجا که هایدگر میگوید این تنها انسان است که از میان همه موجودات، اعم از خدا و صخره ها و نباتات و حیوانات و …، وجودش برجسته و متشخص است. دیگر موجودات به تبع وجود انسان متشخص میشوند؛ گرچه هستند، واقعی هم هستند؛ اما بدون وجود انسان گو اینکه وجود ندارند.
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 05:35:00 ب.ظ ]