هیجان اصطلاحی است که دانشمندان و فلاسفه بیش از یک قرن درباره معنای دقیق آن به بحث و جدل پرداخته اند. تعاریف گوناگون و حتی متناقضی از هیجان در فرهنگ های لغت وجود دارد. فرهنگ لغت “راندوم هاوس[۲۳]” هیجان را نوعی حالت عاطفی یا احساسی می داند که خودآگاه و ارادی است و با حالت هایی چون شناخت یا انگیزش و اراده تفاوت دارد (به نقل از دین پرور، ۱۳۹۳). در فرهنگ آکسفورد[۲۴] (۱۹۹۲) هیجان هر تحریک یا اغتشاش در ذهن، احساس، تفکر، حالت روانی و زیستی مختص آن و دامنه ای از تمایلات شخصی برای عمل کردن بر اساس آن تعریف شده است (به نقل از دین پرور،۱۳۹۳). تعاریف روانشناختی هیجان معمولاً ویژگی هایی مانند فیزیولوژی، تجربه ذهنی و بیان چهره ای را توصیف می کنند و اغلب روی یک عنصر تأکید دارند (ایزارد[۲۵]، ۲۰۰۷).
تعاریف دیگری هم در مورد هیجان ذکر شده که به طور مختصر اشاره می شود.
رویکرد تکاملی هیجان را بر اساس چگونگی به وجود آمدن آنها تعریف می کند. در این رویکرد، هیجان ها حالتهای کارکردی هستند که به وسیله انتخاب طبیعی شکل گرفته اند و پاسخ های فیزیولوژیکی، شناختی، انگیزشی، رفتاری و ذهنی را به شکل الگوهایی هماهنگ می کنند. این الگوها توانایی فرد در سازگاری با تغییرات چالش برانگیز دوران تکامل را به وضوح جلوه داده اند (نسی[۲۶]، ۱۹۹۰).
ماوس[۲۷] و همکارانش (۲۰۰۵) هیجان را پدیده ای در نظر می گیرند که کل بدن را در بر می گیرد و شامل تغییراتی در حیطه تجربه ذهنی، رفتار و فیزیولوژی مرکزی و پیرامونی می شود.
هیجان ها پدیده های احساسی-انگیزشی-هدفمند-بیانگر کم دوامی هستند که به ما کمک می کنند با فرصت ها و چالش هایی که هنگام رویدادهای مهم زندگی مواجه می شویم، سازگار شویم (ریو[۲۸]، ۲۰۰۵، ترجمه: یحیی سید محمدی، ۱۳۹۰).

 

دانلود متن کامل پایان نامه در سایت fumi.ir

۲-۲٫ چه تعداد هیجان وجود دارد؟

این سؤال بحث های بسیاری را به وجود آورده است. برخی از نظریه ها فقط به دو حالت هیجانی اشاره کرده اند: مثبت و منفی؛ برخی دیگر مجموعه کوچکی از هیجان های اصلی را معرفی کرده اند و برخی از نظریه ها تعداد هیجان ها را نامحدود می دانند (نسی و الثورث[۲۹]، ۲۰۰۹).
بر اساس نظر پلاچیک[۳۰] (۱۹۹۴) هشت هیجان اصلی وجود دارد که در چهار جفت متضاد گروه بندی شده اند: ۱)شادی/غم ۲)علاقه/نفرت ۳)خشم/ترس ۴)انتظار/تعجب. همه هیجان های دیگر از ترکیب این هیجان ها ناشی می شوند و در همه جوامع بشری مشابه هستند (همان منبع).
نظریه پردازان با اینکه در تعداد هیجان ها توافق ندارند، اما همه آنها با اینکه “جاذبه، کیفیت ضروری هیجان ها است” موافق اند. هیجان ها در مورد لذت و رنج، دوری و نزدیکی هستند (همان منبع).
شکل ۲-۱٫ هیجانات اصلی را نشان می دهد (پلاچیک، ۱۹۹۴؛ به نقل از ولی تبار، ۱۳۹۲). دایره ها به ترتیب از پایین به بالا هیجانات اصلی با شدت خفیف، متوسط و شدید را نشان می دهند. به طور مثال شدت ضعیف تر هیجان انتظار، هوشیاری نامیده می شود و شدت بالاتر آن معادل گوش به زنگی می باشد.
شکل۲-۱٫ هیجان های اصلی

۲-۳٫ نظریه هیجان

نظریه های متعدد درباره هیجان در رشته های مختلف مانند فلسفه، عصب شناسی، تکامل زیستی و روانشناسی مطرح شده اند. هیجان ها چند بعدی هستند. آنها به صورت پدیده های ذهنی، زیستی، هدفمند و اجتماعی وجود دارند (ایزارد، ۱۹۹۳؛ به نقل از ریو، ۱۹۹۵، ترجمه سیدمحمدی،۱۳۹۰).
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
داروین[۳۱] (۱۹۶۵،۱۸۷۲) این بحث را مطرح کرد که ابرازگری های هیجانی دارای کارکرد انطباقی هستند که علائم و اطلاعاتی را برای ارتباط با دیگران فراهم می کنند (مانند نشان دادن دندان ها هنگام خشم در مواجهه با حمله). در سال ۱۸۸۰ فیلسوف و روانشناس معروف ویلیام جیمز[۳۲]، بیان کرد که تغییرات بدنی و هیجانی (مانند تنش عضلانی، بالا رفتن ضربان قلب و سریع شدن تنفس) از ادراک فرد از تغییرات فیزیولوژیک به وجود آمده از یک موقعیت فعال ساز نتیجه می شود (جیمز، ۱۸۹۰، به نقل از کاپلان[۳۳] و سادوک[۳۴]، ۲۰۰۷).
نظریه جیمز بعداً به وسیله فیزیولوژیستی به نام کنون[۳۵] (۱۹۲۹) به چالش کشیده شد. کنون ادعا می کند که هیجان ها ابتدا تجربه می شوند و تغییرات فیزیولوژیکی از ارزیابی شناختی هیجان به وجود می آید (مثلاً فردی یک خرس را می بیند احساس ترس می کند و آماده فرار می شود). بنابراین محرک در سطوح فیزیولوژیک و ذهنی قابل ادراک است. در فاصله سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰، شاختر[۳۶] و سینگر[۳۷] (۱۹۶۲) یک نظریه دو عاملی برانگیختگی-شناختی را معرفی کردند که ادعا می کرد هیجان شامل تفسیر شناختی برانگیختگی فیزیولوژیک می شود. این نظریه مطرح می کند زمانی که افراد برانگیخته می شوند به دنبال نشانه هایی برای تبیین احساسات خود می گردند. بر اساس آزمایش های ساختار شکن خود، شاختار و سینگر، سه مفروضه اساسی را ذکر می کنند: ۱- وقتی برای فردی برانگیختگی رخ می دهد و او تبیین فوری برای آن ندارد، حالت خود را با تبیین های شناختی که در دسترس هستند توضیح می دهد. ۲- وقتی برانگیختگی فیزیولوژیک برای فرد رخ می دهد که تبیین مناسب و کاملی از آن دارد، نیاز به ارزیابی وجود ندارد و فرد دوست ندارد احساساتش را با هیچ گونه اصطلاح شناختی در دسترسی برچسب بزند و سرانجام ۳- وقتی فرد در موقعیت شناختی مشابهی قرار میگیرد به صورت هیجانی به آن پاسخ داده و احساساتش را در آن موقعیت به عنوان هیجانات توصیف می کند، فقط زمانی که حالت های برانگیختگی فیزیولوژیکی را تجربه کند. به عبارت دیگر هم برانگیختگی هم برانگیختگی هیجانی و هم برانگیختگی فیزیولوژیکی و هم ارزیابی شناختی لازم است و هیچکدام به تنهایی برای تولید حالت های هیجانی کافی نیستند (ماندر[۳۸]، ۲۰۰۳).
هماهنگی شناخت و هیجان جایگاه اصلی تداوم رشد شناختی بزرگسال است. در حمایت از این دیدگاه لامبوویف و همکاران (۱۹۸۹) اهمیت ظهور مجدد توجه به تجربه ذهنی و هیجانی بالنده و یکپارچگی چنین تجربه ای را با کاربرد شناختی مورد بحث قرار می دهند (به نقل از ملک محمدی، ۱۳۹۳).

 

۲-۳-۱٫ دیدگاه تکاملی

در دیدگاه تکاملی همواره هیجانات واکنشهای فطری هستند که به تعابیر شناختی کمی نیاز دارند. نظریه های هیجانی جدید علاقه مند به مؤلفه های تکاملی در شناخت هیجان ها هستند (پلاچیک، ۱۹۸۰) که به موجب آن موقعیت های خاص، چالش های سازگارانه را برمی انگیزد و افراد با یک تمایل ژنتیک به سازگاری با تقاضاهای موقعیت مکانی، توانایی خود را برای سازش و موفقیت افزایش می دهند. اکمن مطالعه هیجان ها را با پژوهش های تجربی از بازنمایی های چهره و بیانگری هیجانی توسعه داده است (اکمن و دیویدسون، ۱۹۹۴).
اکمن (۱۹۷۵) شش هیجان اساسی ذاتی را شناسایی می کند (تعجب، ترس، اضطراب، خشم، شادی، غم) که هرکدام بیانات چهره ای و عملکرد مختلفی دارند (پلاچیک، ۱۹۸۰). آنها به عنوان سخت افزار پاسخ های حرکتی- بیانی مفهوم بندی می شوند که حرکت سازگارانه را باعث شده و وجوه ارتباطی اصلی در روابط هستند.
طبق نظریه روانی- تکاملی پلاچیک درمورد هیجان (۱۹۸۰) انسان ها دارای هشت هیجان اولیه هستند (خشم، ترس، غم، اضطراب، تعجب، کنجکاوی، انتظار و شادی) که در شدت، شباهت و قطبیت با هم متفاوت هستند.
از دیدگاه شناختی آرنولد (۱۹۷۰) هیجان ها را به عنوان «تمایل عملی به سمت هرچیزی که به صورت شهودی، خوب ارزیابی می شود (سودمند است) و یا دوری از هرچیزی که به صورت شهودی، بد ارزیابی می شود (مضر است)» تعریف می کند که مربوط به نگاه ابزاری داشتن به هیجان ها می شود. به عبارت دیگر پردازش های هیجانی با توجه به معنایی که برای وقایع در نظر می گیریم برای ما بازخورد فراهم می کنند که به عملکرد سازگارانه ما کمک می کنند (آرنولد، ۱۹۷۰). هالیدی[۳۹] و چاندر[۴۰] در (۱۹۸۶) در خصوص نقش هیجان موضع مشابهی را پذیرفته اند. از نظر آنها فرد:
توسط ویژگی هایی از حیطه های شناختی، میان فردی، و تجربه ای تعریف می شود. در حیطه خردمندی، شخص باید شایسته و به لحاظ میان فردی حاذق و دارای مهارتهای ارتباطی و قضاوت باشد که قابل کاربرد در چارچوبی باشد که در بر گیرنده دانش واقعی از دلواپسی های اجتماعی انسان است (هالیدی و چاندر، ۱۹۸۶).

 

۲-۳-۲٫ دیدگاه روان پویشی درباره هیجان

از دیدگاه روان پویشی، فروید[۴۱] (۱۹۲۱) خاطرنشان می کند که هیجان از تعارض سایق های ناهشیار غریزی و نیروهای روانی شخصیت مشتق می شود. فروید معتقد است آسیب روانی در نتیجه سرکوبی وقایع تروماتیک حاصل می شود (شفیع آبادی، ۱۳۸۷).
بر خلاف فروید، نظریه های روان تحلیلی بعدی خاطرنشان می کنند که هیجانات، فرایندهای مجزایی مربوط به انگیزش هستند و تنها به تکانه های غریزی نهاد مربوط نمی شوند. روانشناسان خود مانند هارتمن[۴۲] (۱۹۶۴) مطرح می کنند که هیجانات هم کارکردهای انطباقی و هم ذاتی دارند (استین[۴۳] و همکاران، ۲۰۰۷). او همچنین پیشنهاد می کند که هیجان به رشد عاطفی مربوط می شود که به توانایی تجارب متفاوت عاطفی ربط دارد (مانند بلوغ ایگو). همچنین خاطرنشان شده است که الگوهای عاطفی می تواند سیستم های مفهومی و شناختی را که منجر به رفتارهای ناسازگارانه می شود، اصلاح کند (گرینبرگ و سافران[۴۴]، ۱۹۸۷). همچنین نظریه های اخیر از این اندیشه فروید نیز که هیجانات مشتق شده از انرژی زیاد هستند را زیر سؤال برده و معتقدند هیجانات به خودی خود وجود داشته و مقدم هستند (استین و همکاران، ۲۰۰۷). مشابه با پارادایم انسانگرایی، استین (۱۹۹۱) خاطرنشان می کند که درمان های روان پویشی رایج غالباً به مراجعان کمک می کنند که از تجارب هیجانی خود آگاه شده و آنها را بپذیرند.

 

۲-۳-۳٫ نظریه انسانگرایی درباره هیجان

از همان اوایل پیدایش، رویکردهای انسانگرا به هیجان به عنوان یک عامل انگیزش مهم و یک فرایند سازماندهی اصلی برای تغییر نگاه کرده اند (گرینبرگ و دیگران، ۲۰۰۲). تمایل به خودشکوفایی هنگامی آشکار می شود که افراد هیجانات و احساسات لحظه به لحظه خود را تجربه و همراهی کنند. بنابراین عملکرد روانشناختی سالم مربوط می شود به توانایی دسترسی، بیان، تجربه و نمادسازی احساسات و هیجانات. این فرایند به عنوان فرایند تجربه کردن مشخص می شود که به موجب آن فرد معانی جدیدی را از طریق کشف احساسات و هیجانات ، ادراکات و مالک شدن جنبه های خود می آفریند (راجرز[۴۵] و مازلو[۴۶]، ۲۰۰۸). در مقابل هنگامی که فرد احساسات را انکار یا از آنها چشم پوشی می کند مشکلات روانشناختی ایجاد می شود.

 

۲-۳-۴٫ دیدگاه گشتالتی در هیجان

در نظریه گشتالت، هیجان شامل ارزیابی مستقیم تجربه فرد از میدان محیطیش می باشد (رایس[۴۷] و گرینبرگ، ۱۹۸۴). همچنین هیجانات به عنوان تنظیم کنندگان اصلی اعمال در نظر گرفته می شوند زیرا آنها اساسی را برای آگاهی از آنچه برای ارگانیسم مهم است فراهم کرده و انرژی لازم برای عمل را تولید می کنند. بنابراین هیجانات به تحقق نیازهای فرد و حرکت به سوی رشد کمک می کنند. آگاهی از هیجان برای عملکرد سالم یک مسئله اساسی محسوب می شود. از همین رو هدف گشتالت درمانی اجازه نمادسازی هیجانات، بیان آنها و متمایز کردن آنها به منظور راهنمایی رفتار به طور واضح و برقراری تعادل بین خود (self) و محیط است (گرینبرگ، رایس و الیوت، ۱۹۹۳). عملکرد ناقص زمانی رخ می دهد که تعارضات یا مسائل هیجانی ناتمام باعث شود هیجانات وارد آگاهی نشوند و فرد به طور بالقوه ای از اطلاعات سازش یافته محروم شود. فرض می شود که هیجان سرکوب شده به وسیله تمایل به اجتناب از یک هیجان ناخواسته یا دردناک، سوخت رسانی می شود، در نتیجه دوگانگی در عملکرد شخصیت باعث رشد ناسازگاری و عمل می شود. بنابراین درمانگران به مراجعان کمک می کنند معانی هیجانات و احساسات و نیازهایی را که در آنها وقفه ایجاد شده کشف کنند (گرینبرگ، ۲۰۰۲).

 

۲-۳-۴٫ دیدگاه شناختی در مورد هیجان

مدل شناختی رفتاری کلاسیک به هیجان ها به عنوان پیامدهای شناختی ناسازگارانه و عدم سازماندهی شناختی که با رفتار تداخل می کند نگاه میکنند (بک، ۱۹۷۷؛ الیس[۴۸]، ۱۹۶۳). عکس العمل های هیجانی به وسیله ارزیابی ها یا معانی از وقایع که فرد آن را به موقعیت ها نسبت می دهد، تعیین می شوند. هدف اصلی شناخت درمانی تمرکز بر حذف پاسخ های هیجانی به وسیله شناسایی، بازبینی، چالش و ارزیابی مجدد برداشت های منفی و باورهای مرتبط با بدکاری های روانشناختی به وسیله شواهد متکی بر طرح واره ها و فراهم کردن آموزش های خوددستوری می باشد (بک، و دیگران، ۱۹۷۹). دیدگاه های اولیه شناختی رفتاری از پردازش هیجانی به طور معمول، تمرکز خود را بر ترس و اضطراب قرار داده اند و پردازش هیجانی را به عنوان کاهش برانگیختگی هیجانی که از فعال شدن حالت ترس و تلفیق اطلاعات جدیدی که با ساختار ترس ناسازگارانه همسو نیستند تعریف می کنند.
اخیراً نظریه شناختی ـرفتاری معاصری در ادبیات این حوزه شکل گرفته که از نظریه هیجان ناشی می شود (ماهونی[۴۹]،۱۹۹۱؛ سافران و گرینبرگ، ۱۹۹۱؛ ساموئیلوف و ماروین، ۲۰۰۰؛ تیزدل[۵۰] و بارنارد[۵۱]، ۱۹۹۳). برای مثال تیزدل (۱۹۹۶) خاطرنشان می کند که افکار منفی، باعث نگهداری و ادامه آسیب روانی می شوند و هرگز نقش ایجاد کننده آسیب روانی را به عهده ندارند. او مطرح می کند که سطح معناسازی ضمنی که به طور برجسته ای مرتبط با هیجان است، سطوح شناختی فراتر از پردازش سطح منطقی آشکار فراهم می کند. در نظریه هیجانی-منطقی-رفتاری، نظریه پردازان بر نیاز به تحول بینش عقلانی به بینش هیجانی تأکید کرده اند (الیس و درایدن[۵۲]، ۱۹۹۷). بنا بر نظر الیس (۱۹۶۳) بینش عقلانی به آگاهی مراجع و شناخت او از اینکه تفکر ناکارآمد و رفتارهای خود تخریبگرانه دارد بر می گردد، در مقابل، بینش هیجانی به توانایی فرد برای شناخت و تشخیص مشکلات و در پیش گرفتن رفتار مناسب برای حل مشکل باز می گردد (الیس و درایدن، ۱۹۹۷).
شناختی ها و سازه گرایان همچنین بیان می کنند که پردازش های هیجانی میتواند بر پردازش های شناختی تأثیر بگذارد. سازه گرایان، هیجان را در خلق معانی شخصی مؤثر میدانند (ماهونی، ۱۹۹۱). آنها خاطرنشان می کنند که سیستم معنایی فرد که از سطوح پردازشی بسیاری برخوردار است، لازم است در درمان مد نظر قرار گیرد (همان منبع).
همچنین چندین نظریه بر اهمیت پردازش هیجانی در درمان مشکلات مربوط به اضطراب به عنوان مؤلفه اساسی در غرقه سازی برای درمان اختلالات اضطرابی تأکید کرده اند (هایز[۵۳] و اشتراوس، ۱۹۹۸). برای مثال فوآ[۵۴] و کوزاک[۵۵] (۱۹۸۶) پردازش هیجانی را به عنوان کاهش یا افزایش پاسخ های هیجانی که از مواجهه با حالت ترس ایجاد شده و اطلاعات ناهمخوانی که با فعال سازی ساختار ترس عاطفی-شناختی مربوط است، تعریف میکنند. آنان بر اساس نظریه پردازش هیجانی خود خاطرنشان میکنند که مواجهه با حافظه فوبیک فعال کننده ترس، تداعی های شناختی و ارزیابی از تروما را تصحیح می کند (الیوت، ۲۰۰۲).
به طور خلاصه، هیجان در شناخت درمانی بک برای افسردگی به عنوان نتیجه تفکرات ناسازگارانه تلقی میشود. وی خاطرنشان میکند که مورد چالش قرار دادن شناخت های افسرده کننده، احساسات منفی را تسکین میدهد. به هر حال با توجه به یافته های تجربی و مشاهدات بالینی که پیشنهاد میکنند نشانگان غالباً فراتر از سطح منطقی/عقلانی، خود را نشان میدهند (گرینبرگ و سافران، ۱۹۸۴؛ تیزدل و بارنارد، ۱۹۹۳) به نظر میرسد یک رویکرد تلفیقی به سوی نظریه هیجان در CBT در حال پدیدار شدن است.
نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی

 

۲-۳-۵٫ تلفیق نظریه های هیجان

نظریه هیجان معاصر، رویکردهای ارزیابی شناختی و تکاملی پیشین را با همدیگر تلفیق می کند. مفروضه اصلی نظریه هیجان معاصر این است که هیجانات ماهیت بیولوژیک داشته و برای ظرفیت انسانی، نقش محوری دارند و به عنوان یک سیستم جهت دهنده انطباقی عمل میکنند: سیستمی که طوری طراحی شده که ابقا را افزایش دهد (فریجدا[۵۶]، ۱۹۸۸؛ پلاچیک، ۱۹۸۰). این سیستم معناسازی مبتنی بر تکامل که سیستم های فیزیولوژیک، رفتاری و تجربه ای را با هم تلفیق می کند باعث میشود مردم در رویدادهای مهم به درستی در جهت بهزیستی خود گام برداشته و آنان را به سوی اعمال انطباقی سریع سازماندهی کنند (آرنولد[۵۷]، ۱۹۷۰). اینگونه فرض می شود که این تمایلات به سوی عمل که مبتنی بر بیولوژیک هستند از این ناشی می شود که فرد چگونه وقایع درونی و بیرونی خود را ارزیابی می کند (لازاروس[۵۸]، ۲۰۰۳). تصور می شود که ارزیابی فرد از موقعیت، اهداف و نیازهایش توجه وی را منعکس می کند. بنابراین نقش انگیزش و شناخت به عنوان مؤلفه های درونی هیجان مورد توجه قرار میگیرد (فریجدا، ۱۹۸۸؛ لازاروس، ۲۰۰۳).
زمانی که یک ارزیابی معطوف به هدف نیست، هیجان به عنوان یک تمایل به عمل برای سازمان دادن فرد به منظور عمل کردن در جهت رسیدن به هدف در نظر گرفته می شود. بنابراین هیجان به ما میگوید چه چیزی مهم است و ما را برای عمل انطباقی آماده می کند.
هر احساسی در پی یک نیاز به وجود می آید و هر نیازی جهت گیری ما را به عمل مشخص می کند (الیوت[۵۹] و دیگران، ۲۰۰۴). برای مثال ترس باعث می شود به سمت فرار هدف گیری کنیم و ما را برای گریختن آماده می کند در حالیکه خشم هدف ما را در راه غلبه بر موانع پیش برده و ما را برای نزاع آماده می سازد (الیوت و دیگران، ۲۰۰۴؛ گرینبرگ[۶۰] و پایویو[۶۱]، ۱۹۷۰). بنابراین اهدافی که به وسیله هیجانات خلق می شوند همان هایی هستند که شناخت ها و اعمال نیز برای تحقق آنها می کوشند (گرینبرگ و پایویو، ۱۹۹۷).
لازاروس (۲۰۰۳) ارزیابی ها را به عنوان ارزیابی های غیر زبانی مبهم در رابطه با اینکه چه چیزی برای خود (self) مفید یا مضر است مفهوم بندی می کند. وی این ارزیابی ها را برای هیجان لازم و کافی میداند و معتقد است که آنها ارزش بقایی زیادی دارند و غالباً در ارتباط با توانایی انطباق ادراکی فرد پردازش می شوند (گرینبرگ، ۲۰۰۲؛ لازاروس، ۲۰۰۳).

 

۲-۴٫ پردازش هیجانی و شناخت

چنین فرض می شود اندیشه تخلیه روانی یا راهیابی به برانگیختگی هیجانی شدید بسیار ساده انگارانه بوده و در تمایز شفاف بین سه مؤلفه اصلی پردازش هیجانی (برانگیختگی، تجربه، و بیانگری) قاصر است. واتسون و کندی-مور (۱۹۹۹) مطرح می کنند اینکه چه موقع، چگونه و برای چه کسی هیجانات آشفته ساز بیان می شوند در تسکین یا افزایش تجارب هیجانی منفی نسبت به کمیت بیانگری از اهمیت بیشتری برخوردار است. به عبارت دیگر، بیان یا برانگیختن هیجان منفی به این دلیل سازگارانه است که منجر به درگیر شدن در راه حل و دستیابی به منبع آشفتگی می شود. نظریه های هیجانی کنونی بیان میکنند که هدف تغییر درمانی، تسهیل توانایی مراجع است تا از نظر شناختی به تجارب هیجانی جهت بدهد و معانی جدیدی را کشف کرده و به موجب آن تلفیقی بین شناخت و پردازش تجربه ای پرورش دهد (گرینبرگ و پاسکال-لئونه[۶۲]، ۱۹۹۷؛ ماهونی، ۱۹۹۱؛ واتسون و کندی- مور، ۱۹۹۹؛ تیزدل، ۱۹۹۳). بنابراین این مدل التقاطی بیان می کند که پردازش هیجانی مرکزی شامل تلفیق شناخت و هیجان است (بوهارت، ۱۹۸۰). بررسی شواهد در علوم عصب روانشناختی و آزمایشی نشان می دهد که پردازش هیجانی به طور مستقل رخ می دهد و غالباً مقدم بر واکنش های هوشیار است. این مسئله از نظریه فوق حمایت می کند (داماسیو، ۱۹۹۹؛ فورگاس، ۲۰۰۰؛ لیدوکس، ۱۹۹۶؛ به نقل از اکبری، ۱۳۹۲).
ساخت معانی هوشیار در سه مرحله رخ می دهد (واتسون و گرینبرگ، ۱۹۹۶) ابتدا فعالسازی طرحواره های هیجانی یک سنتز دیالکتیکی ناهوشیار و خودکار را از احساسات درونی پیچیده یا حواس بدنی تولید می کند. حس بدنی (گندلین[۶۳]، ۱۹۶۲) شامل یک واکنش اولیه پیش تفکری است که به درک هوشیار پاسخ برانگیخته شده کمک می کند. زمانی که این حس بدنی از معنا، شناخته و نمادسازی می شود تجربه هوشیار شروع به کار می کند. این فرایند به عنوان نمادسازی و آزمون خود تفکری شناخته شده و آنها دو فرایند هیجانی اولیه هستند که مسئول خلق و انتقال تجارب و اعمال درونی فرد می باشند (گندلین، ۱۹۶۲).
توانایی مراجع برای شناسایی یا نمادسازی تجربه یک گفتگوی دیالکتیکی بین تجربه (مربوط به حس بدنی) و بازنمایی آن تجربه از طریق زبان یا کلمات می باشد. علاوه بر آگاهی یا فعالسازی هیجانی، نمادسازی هیجان به تفسیر مجدد تجربه درونی به روش جدیدی که قبلاً ناشناخته مانده بود کمک می کند و تجربه را در روایت های مراجع در مورد خود جذب می کند. بنابراین فراخوانی و برانگیختن هیجانات در جلسه با اهمیت بوده و دستیابی مراجعان را به عواطف یا هیجانات تسهیل می کند (گرینبرگ، ۲۰۰۰).
بازنمایی نمادین تجربه منجر به آگاهی جدید، خودشناسی و بینش شده و تنظیم هیجان را افزایش داده و احساسات و نیازهای بیان نشده را به حرکت در آورده و راهبردهای پاسخ دهی انطباقی را در آینده فرمول بندی می کند. برای مثال، مراجعی ممکن است احساس افسرده بودن را با عنوان «بی حسی» توصیف کند در حالیکه مراجع دیگر آن را با عنوان «نا امیدی» توصیف کند. هر تمایزی وجوه متمایز کل تجربه را برجسته می سازد. هیجانات و تمایلات عملی مبهم که به وسیله مراجع برانگیخته می شود به نوعی بر زبان و واژه شناسی مورد استفاده برای بیان تجربه مراجع متکی است (واتسون و گرینبرگ، ۲۰۰۶). هنگامی که هیجانات به لغات تبدیل می شوند، خود آزمونگری تفکری ممکن می شود و مراجعان می توانند تجارب خود را ارزیابی کرده و سبک شخصیتی پاسخ دهی در پرتو اهداف، نیازها و ارزشهای آنان مشخص می شود. این فرایندی است که خلق معانی جدید را تسهیل می کند (واتسون و گرینبرگ، ۲۰۰۶).
شناخت درمانی بک (۱۹۹۶) سطوح بالای ساختارهای عاطفی-شناختی را به مؤلفه های مفهومی، عاطفی، رفتاری، فیزیولوژیک و انگیزشی تقسیم می کند. او دو سیستم اساسی را در پردازش اطلاعات مطرح می کند: «داغ» یا تجربه ای/مبهم و «سرد» یا شناختی/مفروضه ای که بیشتر مربوط به تفکر منطقی است. ساموئیلوف و گلدفرید (۲۰۰۰) بیان می کنند که این سیستم های داغ هستند که مربوط به پردازش هیجانی و فرایند تغییر می شوند. برای مثال سطح برانگیختگی هیجانی مراجع می تواند به عنوان مسئله ای در نظر گرفته شود که از طریق آن شناخت های داغ قابل دستیابی است (گرینبرگ و سافران، ۱۹۸۴).

 

۲-۵٫ تنظیم هیجانی

حوزه گسترده تحقیق درباره تنظیم هیجان، بطور عمده ای ریشه در رشد هیجانی، نظریه دلبستگی، شخصیت و عملکرد اجتماعی دارد (گروس[۶۴]، ۱۹۹۹؛ ایزارد، ۱۹۹۱؛ شور[۶۵]، ۱۹۹۴؛ تامپسون[۶۶]، ۱۹۹۴؛ به نقل از لیدوکس، ۲۰۰۰). برای مثال، رشد تنظیم هیجان مکرراً به تجارب اولیه دلبستگی مرتبط شده است (بالبی[۶۷]؛ به نقل از ریو ۲۰۰۵، ترجمه: سید محمدی، ۱۳۸۵). فرایندی که افراد از طریق آن هیجانات خود را مدریت، تعدیل و دستکاری می کنند و به صورت گسترده ای در ادبیات روانشناسی جای خود را باز کرده است. توانایی تنظیم هیجانی به معنای ارتقای رشد عقلانی و هیجانی به عنوان یک مؤلفه اصلی در مدل هوش هیجانی در نظر گرفته می شود. مایر و سالووی (۲۰۰۰) ظرفیت های زیر را در مدل خود در نظر میگیرند: توانایی درک دقیق، ارزیابی و بیان هیجان، توانایی دستیابی و تغییر احساسات هنگامی که باعث تسهیل افکار میشوند و توانایی شناخت هیجان و دانش هیجانی (به نقل از ریو، ۲۰۰۵؛ ترجمه: سید محمدی، ۱۳۹۰).
تصویر توضیحی برای هوش هیجانی
تنظیم هیجانی در ادبیات موجود به دو روش معمول، مفهوم سازی و کشف میشود: ۱) به وسیله تمرکز بر عملکردهای منظم هیجانی در سازماندهی فرایندهای درونی (حافظه، توجه، آمادگی برای عمل) که به فرد اجازه می دهد به موقعیت های مختلف واکنش نشان دهد ۲) به وسیله اکتشاف راهبردهایی که توسط آن هیجانات نظم می یابند (مثل اجتناب یا درگیری بیش از حد) که به فرد اجازه می دهد بازبینی، ارزیابی یا سازگاری با عکس العمل های خود داشته باشد و آنها را با پیچیدگی های موقعیتی منطبق سازد (الیوت و دیگران، ۱۹۹۴).
گروس (۱۹۹۸) به طور گسترده ای راهبردهایی که به وسیله هیجانات تنظیم می شوند را مورد بررسی قرار داد. مطابق با مدل فرایندی او از تنظیم هیجان بین دو نوع مختلف از تنظیم هیجان تفاوت وجود دارد: تنظیم هیجانی متمرکز بر پیشایندها که اشاره می کند به کارهایی که یک فرد برای تعدیل محیط درونی یا بیرونی انجام می دهد پیش از آنکه تمایل به پاسخ دهی هیجانی فعال شود و تنظیم هیجانی متمرکز بر پاسخ که اشاره می کند به کوشش های فرد برای تعدیل تمایلات تجربه ای، رفتاری یا پاسخ فیزیولوژیکی که پس از آنکه پاسخ های هیجانی فعال شوند، ایجاد می شود. (گروس، ۱۹۹۹). مثالی از تنظیم هیجان متمرکز بر پیشایند فردی است که در جمع دوستان خود قرار میگیرد و در آن هیجانات مشخصی رخ میدهد. در حالی که مثالی از تنظیم هیجان متمرکز بر پاسخ کشیدن یک نفس عمیق برای پایین آوردن ضربان قلب قبل از قرار ملاقات عشقی است.
گروس (۱۹۹۹) دو نوع راهبرد تنظیم هیجان متمرکز بر هیجان را برای آزمون دقیقتر اثرات متفاوت و نتایج کوتاه مدت تنظیم هیجان (مثل تنظیم هیجان رو به پایین) طبقه بندی کرده است. این مسئله شامل ارزیابی مجدد ( در نظر گرفتن یک موقعیت برانگیزاننده هیجان با عبارتهای غیر هیجانی) و سرکوبی (بازداری از رفتار بیانگر هیجانی) می باشد (گروس، ۱۹۹۹). بر اساس مطالعات گسترده، یافته ها این ادعا را مطرح می کند که ارزیابی کنندگان مجدد[۶۸]، هیجان مثبت بیشتری را بیان و تجربه می کنند در حالیکه سرکوبگرها[۶۹] هیجان مثبت کمتری را تجربه و بیان می کنند. علاوه بر آن ارزیابی کنندگان مجدد، عملکردهای درون فردی بهتر و روابط صمیمی تری را نشان می دهند در حالیکه سرکوبگران در هیجان های مثبت و منفی به دیگران اعتماد کمتری داشته و از روابط صمیمی اجتناب می کنند. سرانجام، ارزیابی کنندگان مجدد، از نشانگان افسردگی کمتر و عزت نفس بالاتر، رضایت از زندگی بیشتر و همچنین بهزیستی افزوده ای نسبت به سرکوبگران برخوردار هستند (گروس، ۱۹۹۹).

 

۲-۶٫ بدتنظیمی هیجانی

زمانی که الگوهای تنظیم هیجان، محدود شده و یا آسیب می بینند، غالباً به آن بدتنظیمی هیجان می گویند. (فریجدا، ۱۹۸۸) خاطرنشان می کند که بدتنظیمی توانایی دسترسی به اطلاعات هیجانی را محدود کرده و فرد را از معناسازی سیستم های جهت گیری انطباقی محروم می سازد. این نوع الگوهای هیجانی بدکارکرد می تواند با پردازش اطلاعات، حافظه، توجه، روابط اجتماعی، توانایی دست یابی و مدیریت تجارب هیجانی، تداخل پیدا کرده و به آنها آسیب برساند. بدتنظیمی هیجانی یک مؤلفه مسلط و رایج در بیشتر حوزه های آسیب روانی محسوب می شود. برای مثال اختلالات خلقی غالباً مربوط است به خلق تحریک پذیر، محدود شده و برانگیخته و با اضطراب، نگرانی، تنش یا هراس اشتراک دارد. بنابراین جای تعجب نیست که تنظیم هیجان هدف مشترک در بیشتر روان درمانی هاست (برادلی[۷۰]، ۲۰۰۶).
از دیدگاه شناختی-رفتاری، خاطر نشان می شود که اعمال و افکار فرد (رفتارهای یاد گرفته شده، سیستم باورها و خودگویی ها) هیجانات را تنظیم کرده و نشانگان هیجانات ناسازگار را نگهداری و توسعه می دهد (بک[۷۱] و امری[۷۲]، ۱۹۷۹). الگوهای ناسازگار تنظیم هیجان از باورهای یاد گرفته شده یا استراتژی هایی که حالت های منفی را حفظ می کنند و یا از شکست فرد در کسب مهارت های مناسب لازم برای تنظیم این هیجانات ناشی می شود (بک و دیگران، ۱۹۷۹).
از دیدگاه پردازشی-تجربه ای، چنین فرض می شود که هیجانات نقش اصلی را در بد کار کردی روانشناختی بازی می کنند. این کار به وسیله طرح واره های هیجانی ناسازگار که با عنوان «ساختارهای عاطفی-شناختی پیچیده که واکنش های تجربه ای ما را ذخیره کرده و جنبه هایی از موقعیت را که هیجانات ما را تحریک می کنند، برجسته می سازند» مطرح می شود، انجام می پذیرد (گرینبرگ و کورمان، ۱۹۹۳). الیوت و دیگران (۲۰۰۴) بیان می کنند که هیجانات می توانند از طریق جامعه پذیری و یادگیری ناسازگار شوند. برای مثال قصور در تجارب دلبستگی اولیه می تواند ظرفیت فرد را برای تنظیم هیجان کاهش داده و منجر به راهبردهای انطباقی بدکارکرد مثل آسیب رساندن به خود یا مصرف خودسرانه دارو شود. بنابراین مشکل در تنظیم هیجان شامل هیجان بیش از حد یا کمتر از حد معمول، یک شکل رایج از بدکارکردی هیجان می باشد (الیوت و دیگران، ۲۰۰۴؛ واتسون[۷۳]، ۱۹۹۹ به نقل از اکبری، ۱۳۹۲).

 

۲-۷٫ پاسخ های هیجانی

طرح واره های تولید هیجان، تجربه را ایجاد و سازماندهی می کنند بنابراین گرینبرگ و سافران (۱۹۸۷) بر اهمیت تمایز بین انواع متفاوت تجارب و بیانگری هیجانی برای مشخص کردن اشکال سازگارانه و ناسازگار هیجان تأکید میکنند (گرینبرگ، ۲۰۰۲؛ گرینبرگ و دیگران، ۱۹۹۷؛ گرینبرگ و سافران، ۱۹۸۷). چهارطبقه کلی از پاسخ هیجانی مشخص شده است: الف) هیجانات سازگار اولیه. ب) هیجانات ناسازگار اولیه. ج) هیجانات ابزاری. د) هیجانات واکنش ثانویه. خاطرنشان شده است که هیجانات سازگار، لازم است در درمان به منظور تسهیل حل مسئله و سوق دادن مراجع به نیازها و تمایلات اساسی برانگیخته شود. هیجانات ناسازگار همچنین لازم است در نظر گرفته شده و بیان شوند تا جایی که مراجعان از آنها آگاه شده و قادر به پردازش آنها باشند (گرینبرگ و سافران، ۱۹۸۷).
هیجانات اولیه، واکنش های اولیه مستقیم و اساسی افراد به موقعیت هستند (گرینبرگ و دیگران، ۱۹۹۳). از نظر زیستی، پاسخ های عاطفی اولیه سازگار، دارای کارکرد کامل بوده و هیجانات زیستی پایه را به کار می گیرند که باعث فراهم شدن اطلاعات سازگارانه به منظور عمل درست می شود. برای مثال، مورد حمله فیزیکی قرار گرفتن می تواند باعث برانگیخته شدن خشم شده و فرد را برای مقابله و عمل به منظور پایان دادن به تهدید به حرکت در آورد. غمگین شدن در مورد مرگ یک فرد دوست داشتنی، اجازه تجدید قوا و کنار آمدن با موقعیت را به فرد می دهد (گرینبرگ و دیگران، ۱۹۹۳). تصور می شود هیجانات اولیه به طور خوکار عمل کرده و غالباً به طور آنی در دسترس آگاهی نیستند. بنابراین غالباً با حس بنیادین اصالت همراه هستند و زمانی که بیان می شوند حس تازه ای از شناخت و اراده به سوی عمل را آشکار می سازند.
سه شکل پاسخ هیجانی به عنوان بدکارکردن طبقه بندی شده اند. تصور می شود که اولین هیجانات ناسازگار اولیه، یاد گرفته شده اند، پاسخ هایی تکراری که با موقعیت ایجاد شده همسو نیستند و بر اساس تجارب پیشین تروماتیک یا غفلت زا عمل می کنند. برای مثال، شرم از ناقص بودن یا ترس از بی کفایتی. اینگونه پاسخ های هیجانی ممکن است حل مسئله و انطباق سازنده را دچار مشکل کرده و باعث شود فرد احساس نا امیدی داشته باشد ( گرینبرگ و پایویو، ۱۹۹۷). پاسخ های هیجانی ثانویه، عکس العمل هایی به تجارب هیجانی اولیه هستند. این پاسخ ها کوشش های انطباقی دفاعی به منظور حمایت از خود محسوب می شوند. مثال آن شامل داشتن احساس خشم در پاسخ به احساس صدمه دیدن، احساس ترس درباره احساس خشم یا احساس خشم از ترسیدن است. بیان اینگونه واکنش به واکنش، می تواند کیفیت تکراری به خود بگیرد و نیاز به اکتشاف برای آشکارسازی تجارب هیجانی اولیه دارد (گرینبرگ و دیگران، ۲۰۰۲). سرانجام هیجانات ابزاری، الگوهای رفتاری هیجانی هستند که به منظور تأثیر گذاشتن روی دیگران به کار می روند ، مانند بیان ناراحتی به منظور برانگیختن هم حسی یا بیان خشم به منظور مسلط شدن یا اجتناب از مسئولیت (گرینبرگ، ۲۰۰۲؛ گرینبرگ و دیگران، ۲۰۰۲). گرچه پاسخ ها ممکن است به طور هوشیارانه یا به روشی عادتی و خودکار رخ دهد تصور می شود که بیانگری ابزاری، بهترین چالش یا جستجو به منظور نفوذ هدفمند در دیگران باشد (گرینبرگ، ۲۰۰۲). به طور خلاصه، پاسخ های هیجانی اولیه به عنوان پاسخ های سازگارانه تلقی می شود بنابراین اهداف، نیازها و هیجانات اولیه به هیچ عموان آسیب شناختی به حساب نمی آیند، در عوض افکار و احساسات ثانویه درباره هیجانات اولیه است که منبع اصلی بدکارکردی محسوب می شوند .
بطور خاص طرحواره های هیجانی دارای مؤلفه های متنوعی شامل موقعیتی، بدنی، عاطفی، مفهومی و رفتاری هستند. زمانی که یک یا چند مؤلفه در نظر گرفته نشود مشکل به وجود می آید (الیوت و دیگران، ۲۰۰۴).

 

۲-۸٫ نارسایی هیجانی

اصطلاح نارسایی هیجانی[۷۴] (آلکسی تیمیا) را برای اولین بار سیفینیوس[۷۵]، پارکر[۷۶] و همکاران (۲۰۰۵) برای توصیف منظومه ای از رفتارهایی به کار بردند که اغلب در افراد دارای مشکلات روان تنی مشاهده می شود. برای افرادی که نمره های بالایی در نارسایی هیجانی دارند، چهار ویژگی ذکر شده: دشواری در شناسایی احساسات[۷۷]، دشواری در توصیف احساسات[۷۸]، دشواری در متمایز ساختن هیجانات و تحرکات بدنی ناشی از برانگیختگی هیجانی و سبک تفکر معطوف به بیرون[۷۹]. این سازه در گستره وسیعی از افراد مبتلا به آسیب های روانپزشکی و بالینی و حتی در جمعیت غیر بالینی مشاهده شده است (مهرابی زاده هنرمند، افشاری و داوری، ۱۳۸۹).

 

۲-۹٫ هوش هیجانی

یکی از توانایی های شناخته شده انسان هوش هیجانی[۸۰] است. گلمن[۸۱] (۲۰۰۶) معتقد است که هوش هیجانی جنبه دیگری از هوش است که در دستیابی افراد به موفقیت در ابعاد مختلف زندگی، بیشتر از هوش شناختی ایفای نقش می کند (به نقل از زهراکار، ۱۳۸۶).
سالووی و مایر (۱۹۹۰) هوش هیجانی را توانایی فرد برای کنترل احساسات و هیجانات خود و دیگران، تمایز بین احساسات و هیجانات و دیگران و نیز استفاده از این اطلاعات برای هدایت اعمال و افکار می دانند. مایر و سالووی (۱۹۹۷) هوش هیجانی را متشکل از چهار توانایی دریافت هیجانات، استفاده از هیجانات (توانایی مهار هیجان برای تسهیل فعالیت های شناختی مثل تفکر و مسأله گشایی)، فهم هیجانات (توانایی درک زبان هیجان و پی بردن به رابطه پیچیده بین هیجانات)، مدریت کردن هیجانات (توانایی تنظیم هیجانات خود و دیگران) می دانند (به نقل از زهراکار، ۱۳۸۶)
گلمن (۲۰۰۶) هوش هیجانی را شیوه استفاده بهتر از IQ از طریق خودکنترلی، اشتیاق، پشتکار و خودانگیزی می داند. او هوش هیجانی را دارای مؤلفه های فردی و اجتماعی می داند و معتقد است مؤلفه های فردی هوش هیجانی شامل خودآگاهی، خودتنظیمی و انگیزش و مؤلفه های اجتماعی شامل همدلی[۸۲] و مهارت های اجتماعی[۸۳] است که هرکدام زیرمجموعه هایی دارند.
بار-ان[۸۴] (۱۹۹۷) نیز هوش هیجانی را به عنوان فهم مؤثر خود و دیگران، برقراری رابطه مناسب با دیگران و انطباق و کنار آمدن با محیط جهت برخورد مؤثرتر با خواست های محیطی به حساب می آورند.
او برای هوش هیجانی پنج عامل مرکب و پانزده خرده مقیاس معرفی می کندکه عبارت اند از:
هوش درون فردی[۸۵]: خودآگاهی هیجانی، قاطعیت، حرمت نفس، خودشکوفایی و استقلال

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 12:59:00 ق.ظ ]