مشارکتکنندگان در هر مبادله معناداری همچنین برای اینکه معانی مورد نظرشان را به مردمانی از فرهنگ های دیگر انتقال دهند نیازمند این هستند که رمزهای زبانشناختی یکسانی را در اختیار داشته باشند، یعنی اینکه به زبان یکسانی صحبت کنند.
زبان ها از طریق بازنمایی عمل می کنند، همانطوری که پیشتر نیز ذکر گردید، در اینجا منظور از «زبان»، زبان انگلیسی، فرانسوی، چینی و غیره نیست بلکه منظور زبان های گفتاری، نوشتاری، موزیکال، زبان بدن، زبان مُد، زبان صورت، زبان تصویر، زبان دیجیتال، و زبان الکترونیکی و غیره است (هال، ۱۹۹۷، ص ۴). همه این زبان ها از عناصری به عنوان نماد برای اندیشه، ایده یا احساس استفاده می کنند. اهمیت این عناصر در کاربرد آنها نهفته است تا در شکل یا نوع شان. همه آنها معنا تولید کرده و آن را انتقال می دهند منظور اینکه هر یک از آنها بر معنایی دلالت دارند. این عناصر به خودی خود فاقد معنا هستند بلکه آنها فقط ابزارها یا رسانههایی هستند برای رساندن معنایی که ما برای آنها تعیین کردهایم. این عنصر ها به عنوان «نشانه» عمل می کنند.
نشانهها بازنمایی کننده ها یا نمادهایی برای مفاهیم، ایده ها، احساسات ما هستند به شیوهای که دیگران بتوانند به شیوه مشابهی معانی مورد نظر ما را «خوانش»، «رمزگشایی» یا «تفسیر» کنند (هال، ۱۹۹۷، ص۵). بنابراین میتوان گفت که زبان یک کردار دلالتبخش است. هر نظام بازنمایی کننده که شیوه کارش به این نحو باشد نظیر عکاسی، فیلم ها، نمایشگاه ها، موزه ها، گالریها، کنسرت، فوتبال و غیره، از اصول بازنمایی از طریق زبان پیروی می کند.
هال نتیجه گیری می کند که بدون چنین نظامهای دلالتبخشی ما قادر نخواهیم بود که نسبت به یکسری هویتها احساس تعلق کرده و یکسری دیگر را پس بزنیم و در نتیجه نمیتوانیم زیست-جهانی (یا همان فرای خود ساخته ویا را تداوم بخشیم (همان، ص ۵).۲-۶- بازنمایی و هویت
وودوارد[۲۵](۲۰۰۲) ارزش زیادی برای نظامهای بازنمایی قائل است چرا که از نظر او، این “از طریق نظامهای بازنمایی است که ما قادر به فهم و درک خودمان و «دیگران» میشویم و همچنین از طریق همین نظام ها است که دیگران نسبت به ما درک پیدا می کنند” و به این ترتیب، نظامهای بازنمایی برای ما ابزارآلات “طبقه بندی” را فراهم می کنند (ص ۷۴). افراد خودشان را از طریق زبانی که به آن صحبت می کنند، شیوه صحبتکردن، کلماتی که به کار می برند، تصاویر و نمادهایی که مورد استفاده قرار می دهند، لباسهایی که می پوشند، و همچنین از طریق کردارها و آداب و رسومی که در آن مشارکت می کنند، شبیه یا متفاوت از دیگران میگردانند. بنابراین بازنمایی در تعیین «شباهت» یا «تفاوت» ما با دیگران نقش اساسی بازی می کند.
وودوارد در ادامه اضافه می کند که امر تفکیک خود از دیگری امری است که وارد زندگی روزمره مردم می شود و اینگونه نیست که فقط بخشی از مبادلات نمادین در سطح کلان نظیر تلاش برای تمایز در سطح ملتها و فرهنگها باشد. نمادهایی که در فرایند بازنمایی خودمان و اینکه نشان بدهیم که «کی[۲۶]» هستیم درکنار دال های بزرگ هویتهای جمعیمان مانند پرچم و مراسمهای ملی، جزئیات ریز زندگی روزمره را نیز در بر می گیرد. بنابراین، وودوارد ننیجه می گیرد که “هویت ها از طریق کردارها و نمادهای فرهنگی که معانی را با خود به همراه دارند ساخته می شود” (صص ۵-۷۴).
بنابراین، دلیل اینکه ما در حوزه بازنمایی نیازمند نظریه هایی برای تبیین هستیم این است که بازنمایی امر پیچیدهای است و به ویژه هنگامی که با بازنمایی تفاوتها[۲۷] طرف هستیم بر پیچیدهگی این امر افزوده می شود؛ دلیل آن نیز به این برمیگردد که “بازنمایی تفاوت ها با درگیرشدن احساسات، نگرشها، و عواطف همراه است و در عین حال باعث تهیجشدن ترسها و اضطرابها در بیننده، شنونده و یا خواننده می شود” (هال، ۱۹۹۷، ص ۲۲۶).
پرسشهای پیرامون “تفاوت” در چند دهه اخیر به شیوه ها و رویکردهای مختلفی در مطالعات فرهنگی مطرح گشتهاند. در این رابطه هال (۱۹۹۷) چهار بحث نظری پیرامون “تفاوت” و تعامل انسان با آن را به شرح زیر مورد بررسی قرار می دهد:
بحث اول، بحثی زبانشناختی بوده و به رویکرد سوسور نسبت به زبان بر می گردد و اینکه استفاده از زبان چگونه به عنوان الگویی از نحوۀ کارکرد فرهنگ می تواند مورد بحث قرار بگیرد. در حیطه زبانشناسی نکته اصلی این است که “تفاوت” به این دلیل مهم است زیرا که «تفاوت» لازمه معنادهی است و بدون آن «معنا» نمی تواند وجود داشته باشد. سوسور بحث می کند که ما میدانیم معنای واژه “سیاه” چیست نه به دلیل ذات “سیاهی"اش بلکه به این دلیل که ما می توانیم “سیاه” را با متضاداش یعنی “سفید” مقایسه کنیم. این «تفاوت» بین “سیاه” و سفید” است که باعث تولید معنا می شود. همچنین ما می دانیم چه چیزی “بریتانیایی” است و این نه به دلیل یکسری ویژگیهای مشخص ملی است، بلکه علت این امر به شناخت ما از «تفاوت»اش با «دیگران» است- “بریتانیاییبودن”[۲۸] به معنای “فرانسوی” نبودن، “آمریکایی” نبودن، “عنصری” نبودن، “پاکستانی” نبودن، “جاماییکایی” نبودن و غیره است(هال، ص ۵-۲۳۴). بنابراین با توجه به مطالب فوق متوجه میشویم که «معنا» شدیداً به «تفاوت» بین اضداد متکی است و وجوداش را از آنها می گیرد: سیاه/سفید، مرد/زن، مردانگی/زنانگی، طبقه بالادست/طبقه فرودست، بریتانیایی/بیگانه.
البته انتقادی که به تقابلهای دودویی[۲۹] وارد است این است که آنها تقلیلگرایانه با جهان برخورد کرده و آن را سادهسازی می کنند به طوری که تمام تمایزات را در ساختار دوگانهشان هضم می کنند. در این رابطه، ژَک دریدا(۱۹۷۴) بر این باور است که تعداد کمی از تضادهای دودویی در جهان را می توان پیدا کرد که خنثی عمل می کنند. از نظر او، همیشه یکی از قطبهای تقابل بر دیگری اعمال سلطه می کند، آن قطبی که دیگری را در حوزه کنشهایاش درگیر می کند: سیاه/سفید، مرد/زن، مردانگی/زنانگی، طبقه بالادست/طبقه فرودست، بریتانیایی/بیگانه (هال، ۱۹۹۷، ص ۲۳۵).
بحث نظری دوم نیز به حوزه نظریه های زبان تعلق دارد اما به مکتبی غیر از مکتب سوسور. میخائیل باختین[۳۰]، زبانشناس و منتقد روسی، معتقد است که ما به «تفاوت» نیازمند هستیم به دلیل اینکه تنها از طریق دیالوگ با «دیگری» است که می توانیم به برساخت «معنا» بپردازیم. او به مطالعه زبان نه مانند سوسور به عنوان یک نظام عینی، بلکه در رابطه با اینکه چگونه معنا در دیالوگ بین دو یا چند گوینده حفظ و تداوم پیدا می کند، می پردازد. باختین اظهار می کند که معنا به هیچ یک از گوینده گان تعلق ندارد بلکه در بدهبستان[۳۱] بین گویندهگان مختلف شکل میگیرد. کلمات نیز به همین گونهاند یعنی به کسی تعلق ندارند، و ما با گرفتن کلمات از این و آن و بکاربردن آن برای بیان معنای مدنظر خود به طور موقت بر آن مالکیت پیدا میکنیم (باختین، ۱۹۸۱[۱۹۳۵]، صص ۴-۲۹۳)؛ باختین ادامه می دهد که این امر ما را به جدال بر سر معانی هدایت می کند. بنابراین باختین بر این باور است که معنا از طریق دیالوگ است که به تثبیت می رسد (هال، ۱۹۹۷، ص ۲۳۵).
هر چیزی که ما می گوییم و هر معنایی که ما مدنظرمان است تحت تأثیر تعامل و فعل و انفعال با شخص (اشخاص) دیگر دستخوش تغییر می شود. معنا در نتیجه «تفاوت» بین مشارکتکنندگان در هر دیالوگ بوجود می آید. به دیگر سخن، «دیگری» در شکل گیری معنا نقش اساسی و تعیینکننده بازی می کند. اما نظریه باختین دارای یک بعد منفی نیز می باشد و آن این است که با توجه به مطالب بالا می توان گفت که معنا هیچ وقت به ثبات نمی رسد و هیچ گروهی هرگز نمی تواند به طور کامل خود را مسئول تولید یک معنی قلمداد کند. برای مثال آنچه به عنوان بریتانیایی مدنظر است کاملاً تحت کنترل بریتانیاییها نیست بلکه همیشه در دیالوگ با فرهنگهای ملی دیگر و یا «دیگری»هایش آماده تسخیر و به مذاکره درآمدن است (همان، ص ۲۳۶).
بحث نظری سوم یک بحث انسانشناختی است. در اینجا عقیده بر این است که فرهنگ برای معنا دادن به چیزها نیازمند این است که چیزها را به موقعیتهای متفاوت در درون یک نظام طبقه بندی نسبت دهد. مِری داگلاس[۳۲] (۱۹۶۶) متأثر از اثر کلاسیک امیل دورکیم، جامعهشناس فرانسوی، و همچنین مطالعات اسطورهشناختی کلود لِوی اِستراوس، انسانشناس فرانسوی، بحث می کند که گروه های اجتماعی از طریق نظم و سازماندهی چیزها در نظام های طبقه بندی به جهانشان معنا می بخشند. برای هر نوع طبقه بندی نیز ناگزیر از تضادهای دودویی هستیم زیرا که نیازمند این هستیم که تمایز واضحی بین چیزها برای طبقه بندی آنها پیدا کنیم. برای نمونه، استراوس میگوید که برای طبقه بندی غذاهای مختلف، طبقه بندی آنها ابتدا در دو گروه بزرگ غذاهای “خام” و غذاهای “پخته” است و یا طبقه بندی نباتات به “سبزی” و “میوه” است (هال، ۱۹۹۷، ص ۲۳۶)؛ در اینجا ملاحظه می شود که دوباره «تفاوت» مبنای شکل گیری معنای فرهنگی است.
داگلاس در ادامه بحث می کند که آنچه که در نظم فرهنگی اخلال وارد می کند زمانی است که چیزها در طبقه بندی های اشتباه ظاهر می شوند و یا زمانی است که چیزها را نمیتواند در گروهبندی مشخصی قرار داد، مانند “جیوه” که یک فلز به حساب آمده و در عین حال مایع نیز می باشد و یا یک گروه اجتماعی دورگه نظیر “مولاتو[۳۳]“ها که نه می توان آنها را “سفید پوست” به حساب آورد و نه “سیاه پوست". فرهنگها به دنبال این هستند تا چیزها در سر جای خودشان باقی بمانند. در این راستا مرزهای نمادین به “خالص” ماندن گروهبندیها کمک می کنند و با این کار به فرهنگها معنا و هویت منحصر به فرد می بخشند. در این راستا، کریستوا اظهار می کند که بسیاری از فرهنگ ها با بستن مرزها و ندادن اجازه ورود به خارجی ها، بیگانگان، و «دیگران»، فرایند خالصسازی را دنبال می کنند (هال، ۱۹۹۷، ص ۲۳۶). در اینجا ملاحظه می کنیم که «تفاوت» اهمیت مضاعف پیدا می کند از این نظر که حتی می تواند در بعضی موارد نسبت به نظم فرهنگی تهدید کننده عمل کند.
بحث چهارم در رابطه با «تفاوت»، بحثی روانکاوانه است و به نقش تفاوت در زندگی روانی ما می پردازد. به این صورت که در اینجا اعتقاد بر این است که وجود «دیگری» برای شکل گیری «خود» برای ما به عنوان سوژههایی اجتماعی و نیز برای هویت جنسی مان لازم و ضروری است. ژَک لاکان (۱۹۷۷) متأثر از فروید، استدلال می کند که کودک تا زمانی که خودش را در آینه نبیند و یا متوجه نحوه نگاه متفاوت مادرش به خودش نشود-لاکان اسم این مرحله از رشد را مرحله آینه می نامد- هیچ حسی نسبت به خودش به عنوان یک سوژه متمایز از مادرش ندارد. این انعکاس از بیرون یا به قول لاکان این “نوع نگاه از جایگاه دیگری به خود” در مرحله آینه است که به کودک مجال می دهد تا برای نخستین بار به تشخیص خودش به عنوان یک سوژه یکپارچه در رابطه با جهان اطراف اش و نسبت به «دیگری» هایش نایل شود (هال،۱۹۹۷،ص ۲۳۸).
ذهنیت و حس نسبت به «خود» تنها زمانی ایجاد و برانگیخته می شود که از طریق روابط نمادین و ناخودآگاهانهای که کودک با یک «دیگری» معنادار که در بیرون از خودش قرار دارد، برقرار می کند(همان، ص ۲۳۸). بنابراین ذهنیتهای ما به روابط ناخودآگاهانه ما با دیگران وابسته است. یک بعد منفی این بحث این است که بر طبق این دیدگاه ما هرگز نمی توانیم به سوژهای متحد و یکچارچه تبدیل شویم زیرا که ذهنیت های ما در نتیجه این دیالوگ پیچیده، بی پایان، و ناخودآگاهانه با «دیگری» شکل می گیرد و درونی می شود.
در رابطه با مطالب فوق دو نکته قابل اشاره است. نخست اینکه، در میان دیدگاه ها و رویکردهای مختلف مشاهده گردید که مسئله «تفاوت» و «دیگری» دارای نقشی اساسی و تعیین کننده است. دوم اینکه، نقش و تأثیر «تفاوت» مبهم بود به طوری که می توان گفت که هم مثبت بود و هم منفی. از یک طرف برای تولید «معنا»، شکل گیری زبان و فرهنگ، برای هویت های اجتماعی، و همچنین ایجاد حس نسبت به «خود» به عنوان یک سوژه جنسی نقشی مثبت ایفا می کرد و از طرف دیگر به عنوان منشأ خطر، بروز شکاف، ایجاد احساسات منفی، دشمنی و پرخاشگری نسبت به «دیگری» دارای عواقب منفی بود.
۲-۶- بازنمایی و ایدئولوژی
تامسون[۳۴] (۱۹۹۰) دو مفهوم کلی از ایدئولوژی ارائه می دهد و بر اساس این تمایز به طبقه بندی مفاهیم متنوع درباره ایدئولوژی می پردازد. از نظر او، نوع اول از مفاهیم مربوط به ایدئولوژی، «مفاهیمی خنثی» هستند به این معنی که این دسته از مفاهیم سعی دارند تا به شناسایی پدیده ها به منزله ایدئولوژی یا ایدئولوژیک بپردازند بدون اینکه این پدیده ها را الزاماً گمراهکننده، توهمزا[۳۵]، و در راستای منافع یک گروه خاص تلقی کنند(ص ۵۳). بر طبق این دیدگاه، ایدئولوژی یک جنبه از زندگی اجتماعی است مانند سایر جنبه های زندگی اجتماعی نه بیشتر نه کمتر. برای مثال، ایدئولوژی می تواند در هر برنامه سیاسی فارغ از جهتگیریاش به سمت انقلاب، اصلاحات، یا حفظ وضع موجود حضور داشته باشد. به هر اندازه ایدئولوژی برای گروه های مسلط جامعه در حفظ وضع موجود مورد نیاز است، به همان اندازه گروه های فرودست برای چالشکشیدن وضع موجود به ایدئولوژی نیازمندند.
دسته دوم از مفاهیم ایدئولوژی، مفاهیم «انتقادی» هستند و در رابطه با ایدئولوژی بیشتر احساسی منفی، انتقادی و تحقیرآمیز[۳۶] را انتقال می دهند. مفاهیم انتقادی، برعکس مفاهیم خنثی، در شناسایی پدیده (های) ایدئولوژیک آنها را گمراهکننده، توهم زا و دارای سوگیری می یابند و با دیدی انتقادی به محکومکردن پدیده ها و کردارهای ایدئولوژیک می پردازند. مفاهیم انتقادی ایدئولوژی از نظر مبنایی که بر اساس آن به انتقال احساسات منفی می پردازند با یکدیگر تفاوت دارند؛ از این مبناها به معیارهای منفی بودن مفاهیم ایدئولوژی نیز یاد می شود(همان، صص ۴-۵۳). در سطح اول، مفاهیم انتقادی تنها بحث های انتزاعی پیرامون ایدئولوژی را شامل می شوند. در سطح دوم، مفاهیم انتقادی ایدئولوژی بر این باورند که ایده های سازنده ایدئولوژی نادرست، توهمزا و غیر واقعی هستند. در سطح سوم، ایدئولوژی ایده هایی را شامل می شود که بیان کننده منافع طبقه یا گروه های مسلط جامعه است. در سطح چهارم، ما با یک نظام از بازنمایی ها طرف هستیم که با پنهانکردن حقایق و منحرفکردن اذهان عموم جامعه منجر به حفظ و تداوم روابط سلطه در جامعه می گردند.
۲-۷- تحلیل ایدئولوژی
تحلیل ایدئولوژی، از نظر تامسون (۱۹۹۰)، میبایستی عمدتاً به بررسی شیوه هایی که از طریق آنها صور نمادین[۳۷] به روابط قدرت پیوند میخورند، بپردازد. به همین طریق تحلیل ایدئولوژی به بررسی شیوه هایی می پردازد که در آنها معانی در جهان اجتماعی جریان پیدا کرده و از آن طریق در خدمت افراد و گروه هایی که با در دست داشتن مراجع قدرت بر جامعه مسلط هستند عمل می کند. به عبارت دیگر مطالعه ایدئولوژی یعنی مطالعه روشهایی که در آنها، معانی به تثبیت و تداوم روابط سلطه کمک می کند.
با توجه به مطلب بالا، تامسون تنها بر یکی از معیارهای منفی بودن ایدئولوژی متمرکز می شود و آن معیار «کمک به تداوم روابط سلطه در جامعه» است ( ص ۵۶). از این نظر، لازم نیست که صور نمادین حتماً نادرست یا توهم زا باشند؛ زیرا در واقع در بسیاری مواقع، ایدئولوژی با پنهان نگهداشتن و نقاب زدن بر روابط اجتماعی از طریق مبهم کردن یا بازنمایی سوگیرانه است که عمل می کند. آنچه علاقه تامسون را برانگیخته است نه “حقیقی” با “کذب” بودن صور نمادین است بلکه به بررسی شیوه هایی می پردازد که در آنها صور نمادین در شرایط خاص به تثبیت و تداوم روابط سلطه کمک می کنند.
برای مارکس، این روابط سلطه و فرودستی طبقهای است که محورهای اصلی نابرابری و استثمار را به طور کلی در جوامع بشری و به طور خاص در جوامع سرمایهداری مدرن تشکیل می دهند. اما واقعیت این است که روابط طبقهای در جامعه تنها صورت سلطه و فرودستی نبوده بلکه آن تنها به یک شکل از روابط سلطه و نابرابری و آن هم به ویژه در جوامع سرمایهداری اشاره دارد. بنابراین درحالیکه در مورد اهمیت روابط طبقهای به عنوان مبنایی برای نابرابری و استثمار در جامعه حق با مارکس است، اما تامسون به او این نقد وارد می داند که او اهمیت روابط بین جنسی، روابط بین گروه های قومی، بین افراد و دولت و همچنین بین خود دولت-ملت ها و یا بین بلوکهای دولت-ملتی را به عنوان مبناهایی برای سلطه و استثمار نادیده گرفت و یا کم اهمیت قلمداد کرد (ص ۵۷).
بنابراین در مطالعه ایدئولوژی، نه تنها بایستی به بررسی شیوه هایی که از طریق آنها معانی به تداوم رابط سلطه طبقاتی می انجامند پرداخت بلکه می بایستی بر دیگر انواع روابط سلطه نظیر روابط اجتماعی برساخته مابین مردان و زنان، مابین یک گروه قومی و گروه [های] قومی دیگر، و یا بین یک دولت-ملت و دولت-ملت هایی که در حاشیه های نظام جهانی قرار گرفتهاند نیز تأکید شود.
کار صور نمادین فقط بازنمایی محض به هدف بیان و ایجاد ابهام در روابط و منافع اجتماعی که از قبل در جامعه برقرارند نیست، بلکه صور نمادین به طور پیوسته و خلاقانه در برساخت روابط اجتماعی نقش فعال دارند. بنابراین، تامسون بر این باور است که ایدئولوژی می بایستی به این صورت مفهومسازی شود که در آن، معنا از طریق صور نمادین که هدفشان خدمت به تثبیت و تداوم روابط سلطه در جامعه است، در جامعه جریان پیدا می کند(۱۹۹۰، ص ۵۹-۵۸): “تثبیت” به این معنا که «معنا» ممکن است که فعالانه به خلق و نهادینهسازی روابط سلطه بپردازد؛ “تداوم” به این معنا که «معنا» ممکن است از طریق فرایند همیشه جاری تولید و مصرف صور نمادین به حفظ و بازتولید روابط سلطه کمک کند. در اینجا منظور از «معنا» عبارت است از معنای صور نمادین که در زمینه های اجتماعی گنجانده شده و در جهان اجتماعی جریان می یابد. «صور نمادین» نیز به طیف گستردهای از کنش ها، بیانات، تصاویر، و متون که توسط سوژه ها تولید شده و توسط آنها و دیگران به عنوان برساخت های معنادار تشخیص داده می شوند. همچنین «سلطه» نیز زمانی است که روابط تثبیتشده قدرت به طور نظام یافتهای نامتقارن است یعنی زمانی که زمانی که سوژه ها یا گروه های خاصی از سوژه ها بر اساس مبانی مختلفی چون جنسیت، قومیت، مذهب، گرایش سیاسی، و یا بر اساس روابط دولت-ملت ها، به صور مداوم دارای قدرت بوده و به طور قابل توجهی سوژه ها یا گروه های دیگر از دسترسی به قدرت محروم می باشند.
در این راستا، جان فیسک[۳۸] (۱۹۸۷)، نظریهپرداز مطرح در حوزه مطالعات فرهنگی و رسانه، در رابطه با تلویزیون-البته نه تحت عنوان یکی از وجوه صور نمادین-بر این باور بود که “با پخش برنامه های مختلف معانی نهفتهای را پخش میکنند و میکوشند با مهار این معانی، آنها را به معنایی یگانهتر و مرجحتر تبدیل کند، معنایی که کارکردِ ایدئولوژی غالب را داشته باشد"(ص ۱). بنابراین با این گفتار، وی این نظر را مورد بررسی قرار می دهد که چگونه رسانه هادر تولیداتخود معناهایی را به وجود میآورند ــیا میکوشند به وجود آورندــکه در خدمت منافعِ [ایدئولوژی] غالب در جامعه است، و به چه روشهایی آن معانی را در میان مخاطبان خود از گروه های بسیار متفاوت اجتماعی اشاعه میدهند.
در رابطه با تحلیل ایدئولوژی، تامسون این توصیه را مطرح می کند که در تحلیل ایدئولوژی می بایستی به مطالعه معناهای کارگذاشته شده در صور نمادین که به تثبیت و بازتولید روابط قدرت کمک می کنند پرداخت. کاری که فیسک در سال ۱۹۸۷ در کتاب خود با عنوان “فرهنگ تلویزیون"، به شیوه ای کاملاً منطقی و منسجم، به عملیاتیکردن و پیشبرد مباحث نظری این بحث به سمت مباحث روششناختی موفق به انجام آن شده بود.
بر طبق نظر جان فیسک (۱۹۸۷) فرهنگ فیلم و تلویزیون از ساختاری سلسله مراتبی از رمزها در سه سطح «واقعیت»، «بازنمایی»، و «ایدئولوژی» تشکیل یافته است (ص ۴)؛ به این معنا که واقعهای که قرار است به صورت [فیلم سینمایی یا] برنامه ای تلویزیونی درآید، برای اینکه رنگ واقعیت به خود بگیرد پیشاپیش با رمزهای اجتماعی نظیر لباس، محیط، گفتار و غیره رمزگذاری می شود، یعنی سطح «واقعیت»؛ و برای اینکه از طریق رسانه ای مانند تلویزیون قابل پخش گردد از فیلتر«بازنمایی» یا رمز های فنی نظیر دوربین، نورپردازی، تدوین، روایت و غیره می گذرد، و سپس به وسیله رمزهای «ایدئولوژیک» نظیر فردگرایی، پدرسالاری، نژاد، طبقه اجتماعی، مادیگرایی، سرمایهداری و غیره در مقوله های “انسجام” و “مقبولیت” اجتماعی قرار می گیرد (همان، ص ۵).
فیسک بر این باور است که “در هر فرهنگی، آنچه واقعیت تلقی میشود، محصول رمزگان همان فرهنگ است” (همان، ص ۵). بنابراین، «واقعیت» همواره از قبل رمزگذاری شده است و «واقعیتِ محض» وجود ندارد. اگر این واقعیتِ رمزگذاریشده از سینما یا تلویزیون به نمایش گذاشته شود، رمزهای فنی و عرفهای بازنمایی فیلم و تلویزیون بر آن تأثیر میگذارند تا آن برنامه اولاً به لحاظ فنی، پخشکردنی باشد و ثانیاً واجد متن فرهنگی مناسبی برای بینندگان باشد. فیسک چنین توضیح می دهد که روند ایجاد معنا مستلزم حرکت مستمرِ صعودی و نزولی در سطوح مختلفِ نمودار واقعیت، بازنمایی، و ایدئولوژی است، یعنی به عبارت ساده تر،"معنا فقط زمانی ایجاد میشود که «واقعیت» و انواع بازنمایی و ایدئولوژی در یکدیگر ادغام شوند و به نحوی منسجم و ظاهراً طبیعی به وحدت برسند” (همان، ص ۶).
جان فیسک برخلاف تامسون به طرح مسئله اکتفا نکرده بلکه برای روکردن آنچه ایدئولوژی در صدد انجام آن است راهکار نیز پیشنهاد می کند. او در مقابله با این کردارهای معناساز ایدئولوژی غالب، نقد نشانهشناختی یا فرهنگی را پیشنهاد می کند. وی معتقد است که با کمک نقد نشانهشناختی می توانیم وحدت معنایی خلق شده توسط صور نمادین ایدئولوژی غالب را واسازی کرده و نشان دهیم که «طبیعی» به نظر آمدن این وحدت ناشی از تأثیر بسزای [رمزهای] ایدئولوژیک بر آن است. فیسک به طور شفاف روش خود را از نقد نشانهشناختی توضیح می دهد که در فصل بعدی یعنی فصل روش به آن می پردازیم.
۲-۸- رویکردهای نظری به بازنمایی
هال (۱۹۹۷) بر این باور است که در حالت کلی درباره بازنمایی سه رویکرد نظری مطرح است: نظریه بازنمایی انعکاسی یا بازتابی[۳۹]، بازنمایی نیتمند[۴۰]، بازنمایی برساختگرا[۴۱]. در نظریه بازنمایی انعکاسی، اعتقاد بر این است که “معنا در خود ابژه، شخص، ایده، یا رویداد موجود در جهان واقعی قرار دارد و زبان به مانند یک آینه فقط به انعکاس معنای حقیقی، یعنی آنچه از قبل در جهان واقعی قرار دارد می پردازد” (ص ۲۴). از این نظر، تنها کابرد زبان انعکاس و تقلید حقیقتی است که از قبل در بیرون از زبان وجود داشته و به ثبات معنایی رسیده است.
از نظر کیسی و دیگران(۲۰۰۲)، این نظریه به نوعی در واقع “همان ایده ای است که می گوید چیزی “واقعی” از قبل وجود دارد و توسط تلویزیون یا هر رسانه دیگری منعکس یا تحریف می شود". این ایده به طور ضمنی به ما می گوید که ما همه قادر هستیم به این درک نایل شویم که چه چیزی “واقعی” است، و اینکه ما می توانیم بسنجیم که تصاویر رسانه ها چه اندازه با آن واقعیت فاصله دارند و تا چه حد در واقعیت موجود تحریف وارد کرده اند (ص ۱۹۸).
از طرفی، نظریه بازنمایی ارادی،"نقش تولید معنا را فقط به نویسنده، گوینده، و در کل به فرستنده می دهد". بر طبق این نظریه،"این نویسنده یا گوینده است که معنای منحصر به فرد خود را از طریق زبان به جهان تحمیل می کند و کلمات دقیقاً همان معنایی را می رسانند که نویسنده یا گوینده مدنظرشان است” (هال،۱۹۹۷، ص ۲۵).
اما نظریه برساختگرا، به “مشخصه اجتماعی و عمومی زبان” احترام می گذارد. بر طبق این نظریه، این “«ما» هستیم که با بهره گرفتن از نظامهای بازنمایی، یعنی نظام مفاهیم و نظام زبان به برساخت معنا همت می گماریم” (همان، ص ۲۵). از این نظر، «بازنماییکردن[۴۲]» می تواند به معنای ارائه و به تصویر در آوردن چیزی باشد. بنابراین، بهتر است که به ایده «بازنمایی» به صورت «باز-نمایندن» جهان نگاه کنیم زیرا در این حالت بر فرایند ساختن در متون رسانهای تأکید می شود(کیسی و دیگران، ۲۰۰۲، ص ۱۹۸). این مطلب به این معنی است که از طریق فرایند تولید مثلاً یک برنامه تلوِزیونی ما هرگز نمی توانیم برای بیننده نوعی دسترسی ساده، مستقیم و بدون واسطه از جهان «واقعی» فراهم کنیم. مهم نیست که ارائه ما چقدر واقعی به نظر برسد، بلکه واقعیت اینست که آنچه را که ما بر پرده یا صفحه تلویزیون می بینیم یک سازه است که “اعمال نظرهای ما را درباره آنچه باید رمزگذاری شود، محل قرارگیری دوربین، و نحوه ویرایش و تدوین” مواد ضبط شده و غیره را در بر می گیرد.
بنابراین اشیاء و چیزها به خودی خود دارای معنا نیستند(ایرادی که به نظریه انعکاسی وارد است). نظریه بازنمایی ارادی نیز دارای نقص است زیرا همانطوری که می دانیم جوهره زبان ارتباط است و اینکه زبان شدیداً وابسته به قراردادهای زبانشناختی مشترک و همچنین رمزگان مشترک است. زبان هرگز نمی تواند کاملاً به یک بازی فردی و خصوصی تقلیل یابد. در این راستا، معانی خصوصی مدنظر ما، می بایستی از قواعد، رمزگان، و قراردادهای مشترک زبانی تبعیت کنند تا قابل انتقال و فهم گردند.
ما نبایستی جهان مادی، جایی که چیزها و انسان ها در آن هستند، و کردارها و فرآیندهای نمادین که از طریق آنها معنا، زبان، و بازنمایی عمل می کنند را با یکدیگر قاطی کنیم. البته درست است که نشانه ها ممکن است دارای بعد مادی باشند اما “معنا تنها به کیفیت مادی نشانه ها وابسته نیست بلکه درکنار آن به کاربرد نمادین آنها شدیداً متکی است” (هال،۱۹۹۷، ص۲۶). برای مثال، یک واژه یا صوت خاص یک مفهوم خاص را نمایندگی می کند این دقیقاً همان کاری است که یک نشانه خاص در زبان برای رساندن یک معنای خاص عمل می کند.
نظریه برساختگرا معنا را امری عقلانی و خردمندانه می داند زیرا برطبق این نظریه این «رمز» است که معنا را در یک دوره زمانی ثابت می کند و نه مفهوم، ماده، یا نشانه به تنهایی ( همان، ص ۲۷)؛ رمزها نیز همانطوری در بحثهای پیشین مطرح شد در اثر توافقات مشترک اجتماعی بوجود می آیند نه توسط تنها یک شخص مثلاً یک نویسنده یا گوینده به تنهایی. از این نظر، ارتباط بین نشانه و معنا، یا مفهوم ارتباطی قراردادی[۴۳] است نه اینکه ارتباطی طبیعی بین آنها برقرار باشد که قبلاً در جهان واقعی و طبیعی بین آنها برقرار بوده باشد.
امروزه حتی “واقعگراهای فلسفی نیز می پذیرند که بخش اعظمی از دانش ما از جهان غیرمستقیم بدست می آید” به طوری که ما خیلی چیزها را به اساساً (یا حتی منحصراً) به واسطه رسانه ها و تکنولوژیهای ارتباطی تجربه می کنیم. “نمایش ها نمی توانند خنثی یا شفاف باشند بلکه سازنده نوعی واقعیت هستند” (چندلر، ص ۱۲۵). اما در این میان نشانهشناسی کمک مان می کند تا بازنمایی ها را بازتاب واقعیت ندانیم و همچنین ما را قادر می سازد تا آنها را هز هم جدا کنیم و بفهمیم این واقعیاتی که آنها نشانگرشان می باشند، چه هستند.
اما یکی از مهمترین دستاوردهای ما از مباحث مطرح در این فصل، دستیابی به رویکردی است که نقطه نظر و دیدگاه کلی ما را نسبت به مقوله «بازنمایی» مشخص می کند. رویکرد مذکور رویکرد برساختگرایی به بازنمایی است که بر طبق این رویکرد، ما عقیده داریم که “اشیاء و چیزها به خودی خود دارای معنا نیستند بلکه این «ما» (انسان ها) هستیم که با بهره گرفتن از نظامهای بازنمایی، یعنی نظام مفاهیم و نظام زبان به برساخت معنا همت میگماریم” (هال،۱۹۹۷، ص ۲۵) و همچنین اینکه “بازنمایی در مرحله ساخت واقعیت چیزها حاضر است و در نتیجه به عنوان فرآیندی سازنده و با درجه اول اهمیت در شکلدهی سوژه های اجتماعی و رویدادهای تاریخی – و نه فقط به عنوان بازتابی صرف از جهان، بعد از حادث گشتن رویدادها و پدیده ها حضور دارد"(همان، ص ۶-۵).
بازنمایی برساختگرایانه؛ یک معنای رایج و ساده از «بازنمایی» عبارت است از “استفاده از زبان برای بیان یا بروز چیزی درباره جهان به طوری که برای دیگران معنادار باشد". اما در تعریفی جامعتر، بازنمایی به “بخشی اساسی از فرآیندی که از طریق آن «معنا» در بین اعضای یک فرهنگ تولید و مبادله می گردد” اطلاق می شود که در آن به طور حتم از زبان، نشانهها، و تصاویر که بازنمایانندۀ چیزها هستند، استفاده شده است (هال،۱۹۹۷، ص ۱۵).
اگر از دیدگاهی عرفگرایانه با بازنمایی برخورد کنیم، می توان بحث کرد که ویژگیهای مادی و طبیعی «چیزها» در واقع همان عناصر سازنده و تعیین کننده آنهاست و «چیزها» فارغ از نحوه بازنمایی شان دارای معنای کامل و واضحی هستند. بر طبق این دیدگاه، بازنمایی فرآیندی است که در درجه دوم اهمیت قرار دارد و زمانی وارد کار می شود که چیزها به طور کامل ساخته و پرداخته شده و معنای خودشان را تشکیل داده اند.
اما از زمانی که چرخشی فرهنگی در علوم انسانی و اجتماعی حادث گشته است عقیده رایج بر این است که «معنا» تولید شده و برساخته می شود[۴۴] به جای اینکه یافت شود. رویکردی هم که از این ایده حمایت می کند رویکرد برساختگرایی[۴۵] است، طبق این رویکرد، بازنمایی در مرحله ساخت واقعیت چیزها حاضر است و در نتیجه به عنوان “فرآیندی سازنده و با درجه اول اهمیت در شکل دهی سوژه های اجتماعی و رویدادهای تاریخی –و نه به عنوان بازتابی صرف از جهان بعد از حادث گشتن رویدادها و پدیده ها- مطرح است” (هال،۱۹۹۷، ص ۶-۵).
ریچارد دایر (۱۹۹۳) نیز هم راستا با رویکرد برساختگرایی، مفهوم بازنمایی را عبارت از “نحوه ساختی” می داند که “رسانههای جمعی از جنبههایی از واقعیت درباره افراد، مکانها، اشیاء، گروه های اجتماعی، هویتهای فرهنگی و دیگرد مقوله ها می سازند". او ادامه می دهد که “تجلی و نمود” این ساخت واقعیت نیز “از طریق بازنمایی های گفتاری، نوشتاری، یا تصاویر متحرک” ممکن است صورت بگیرد (ص ۱۸).
در نزد استوارت هال نیز برای واقعیت هیچ معنای ثابتی نمی تواند وجود داشته باشد مگر زمانی که مورد بازنمایی قرار گیرد، و البته در طی زمان و بستگی به نقطهنظر مخاطبان نیز معانی متنوع نسبت داده شده به بازنماییها دستخوش تغییر می گردند. هال می گوید که “واقعیت تا زمانی که بازنمایی نشده است وجود معناداری از خود ندارد. به همین ترتیب بازنمایی بعد از رویداد اتفاق نمی افتد بلکه به بخش سازندۀ رویداد تبدیل می شود. آنچه را که ما «واقعیت» می نامیم خارج از فرایند بازنمایی وجود ندارد” (به نقل از کیسی و دیگران، ۲۰۰۲، ص ۱۹۸). معنای این مطلب آن نیست که هیچ جهان مادی واقعی وجود ندارد بلکه به عبارت ساده تر منظور اینست که جهان مادی واقعی نیازمند این است که معنا پیدا کند. هال در ادامه می افزاید که هیچ چیز معناداری خارج از گفتمان[۴۶] وجود ندارد و این گفتمان ها هستند که با شیوه های بازنماییهای متفاوت شان به رویدادها معانی متفاوت و متنوع می دهند. و در این بین، زبان نقش اساسی و محوری را در شیوه تولید معنا بازی می کند.
بنابراین از نظر هال، هدف مطالعات تلویزیون، سینما یا دیگر رسانه ها، این نیست که به اندازه گیری فاصله یا شکاف بین واقعیت و بازنمایی بپردازد بلکه محققان مربوطه بایستی سعی کنند بفهمند که چگونه معنای از طریق کردارهای بازنمایی تولید می شوند. برای نیل به این هدف، ما مجبوریم که یادبگیریم که چگونه تصاویر [و دیگر متون رسانه ای] را کالبدشکافی[۴۷] کرده و به درون آنها راه پیدا کرده و آن را واررسی کنیم.
اتخاذ رویکرد برساختگرایی به بازنمایی خود به خود توجه ما را به شیوه بازتولید روابط قدرت از طریق برساخت واقعیت توسط دستگاه های ایدئولوژیک که در اختیار گروه های مسلط بر جامعه و دولت قرار دارد معطوف می کند. سینما نیز که جزء رسانه های ارتباط جمعی به حساب می آید بر طبق نظرات لوی آلتوسر یکی از دستگاه های ایدئولوژیک می باشد که به بازتولید مناسبات قدرت در بین گروه های فرودست و هژمون در جامعه کمک می کند (استریناتی، صص ۲۱۵-۲۰۰). گروه های هژمون و مسلط بر جامعه در هیأت بدنۀ حکومت بر رسانه های ارتباط جمعی و دیگر دستگاه های ایدئولوژیک نظارت و کنترل اعمال می کنند و از این طریق به برساخت واقعیت به شیوه ای که موقعیت هژمونیک سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آنها را تثبیت کند اقدام می کنند. سینما به عنوان یکی از رسانههای ارتباط جمعی مهم و به ویژه از آنجایی که تماشای فیلمهای سینمایی یکی از سرگرمیهای اصلی افرد جامعه بدل به حساب می آید مورد توجه ویژه گروه های مسلط و هژمون جامعه برای کاربردهای ایدئولوژیک است. به این نحو که این گروه ها هم از سینما به عنوان یک دستگاه ایدئولوژیک برای ترویج و بازتولید ایدئولوژی خود و همچنین در جهت تثبیت هویت خود استفاده می کنند. آنها این کار را با بهره گرفتن از قدرت و جایگاه مسلط خود از طریق صدور(عدم صدور) مجوز پخش، اعمال سانسور به فیلمها و همچنین حمایت مستقیم ویا غیرمستقیم مادی و معنوی از تولید فیلمهایی مورد تایید خود محقق می کنند. بنابراین از آنجایی که تثبیت هویت برای گروه های مسلط در یک جامعه ناگزیر از بازنمایی دیگران این گروه ها است، سینما رسانه خوبی برای بررسی بازنمایی گروه های تحت سلطه به حساب می آید.
فصل سوم
روش شناسی تحقیق
۳-۱- مقدمه
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 04:20:00 ب.ظ ]