۲-۲-۳-۷ کیفیت زندگی، شاخص پیشرفت اجتماع
امروزه کیفیت زندگی شاخص پیشرفت اجتماع است که در بر گیرنده مهمترین عوامل است که شرایط زندگی در جامعه و رفاه شخصی افراد را تعیین می کنند.کیفیت زندگی یکی از اساسی ترین نکات علوم اقتصادی و سیاسی است که در آن پارامتر های مادی توسعه اقتصادی و تولیدات داخلی در کنار پارامتر های غیر مادی چون کیفیت کار، سطح سواد، فرهنگ، استاندارد پزشکی و بهداشت، کیفیت فراغت و تفریح، شرایط محیط زیست، جو سیاسی، احساس خوشبختی انفرادی و حتی آزادی و حتی اتحاد ملی مورد بررسی قرار می گیرند.
عکس مرتبط با اقتصاد
پارامتر های صرفاً مادی کیفیت زندگی، معیار زندگی را تشکیل می دهند، که به کمیت و کیفیت کل اجناس خدماتی گفته می شود که در یک اجتماع د دسترس افراد آن قرار دارند. اجزای مهم تعیین کننده معیار زندگی درآمد ناخالص ملی و درآمد سرانه می باشد.
از آنجا که در نظر گرفتن عوامل صرفاً اقتصادی و هدف گرفتن صرفاً توسعه اقتصادی برای پیشبرد اجتماعی می تواند موجب درگیری با سایر جوامع به خاطر تسخیر منابع طبیعی جدید، انبساط قلمرو و آلودگی محیط زیست گردد. شاخص های دیگری نیز باید برای تعیین کیفیت زندگی مورد توجه قرار گیرند، از قبیل میزان رشد انسانی، امکانات، تأسیسات و خدمات اجتماعی، امکانات آموزش و پرورش، شرایط محیط زیست، کیفیت فراغت برای پیشرفت یک جامعه باید تک تک عوامل کیفیت زندگی را بالا برد. بنابراین شناسایی عوامل تعیین کننده آن و راه های ارتقای آنها لازمه پیشرفت اجتماع است. بی توجهی به یک پارامتر می تواند موجب برداشت کاملاً اشتباه از وضعیت مردم یک جامعه شود. در جامعه ای که دارای قشر کوچکی از بزرگ ثروتمندان و قشر عظیمی از تهیدستان می باشد، ممکن است درآمد سرانه مردم بالا باشد، در حالی که اکثر آنها از تهیدستی رنج می برند یا اینکه اثرات جنگ در همسایگی موجب این می شود که یک کشور حتی اگر در جنگ نباشد، به آماده کردن نظامی خود بپردازد و مقدار قابل ملاحظه ای از منابع مالی خود را صرف دفاع ملی کند. اما از آنجا که منطقه دچار بی ثباتی سیاسی و اقتصادی می شود سرمایه گذاری های خارجی کاهش می یابد و شبکه های داد و ستد بین انسانی مختل می گردند.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
مزلو در سال۱۹۴۳ هرم احتیاجات بشری را معرفی کرد. بر اساس این هرم، انسان ها در درجه اول سعی دارند احتیاجات پایه ای خود را برطرف کنند و بعد نیازهای لایه های بالاتر را. احتیاجات فیزیولوژیک و اساسی انسان شامل نیازهای حیاتی انساشند. هوا، غذا، آب، گرما، خواب، سلامت و ارضای تمایلات جنسی، نیاز به امنیت که در لایه دوم قرار گرفته شامل احتیاج به منزل، کار، قانون، بیمه، خدمات بهداشتی، اخلاقیات، امنیت جسمی، امنیت مالی است.
لایه سوم شامل تعلقات روحی است. احتیاج به دوست، هم قطار، همسر عشق، همسایه، محاوره، ارتباط با دیگران، تیمار و پرستاری.
لایه چهارم شامل احترام و قدردانی است. احترام، اقتدار، اعتماد، موفقیت، مقام، پیروزی، قهرمانی و حتی ثروت و قدرت.
بالاترین لایه لایه تحقق خویشتن است. فردیت، پرورش استعداد، از خودگذشتگی، بزرگواری، هنر، فلسفه، اعتقادات، فقدان تبعیض، سه لایه پایین،لایه رفع کمبو ها هستند. به این معنی که رفع احتیاجات این سه لایه اگرچه موجب احساس رضایت می شود، اما او را ترغیب به حرکت و پیشرفت نمی کند. با خوردن آب تشنگی رفع می شود اما فرد در صدد بیشتر آب خوردن بر نمی آید.
لایه چهارم و پنجم، احتیاجات به پیشرفت هستند این ها نیازمندی هایی هستند که هرگز برطرف نمی شوند. خلاقیت یک نقاش او را بر آن می دارد که برای تحقق ایده هایش نقاشی کند، بدون آنکه این نیروی تحرک درونی با افزایش تعداد نقاشی های او فروکش کند.
هرم مزلو برای تجزیه و تحلیل عوامل حرکت انسان ها و رفع منطقی نیازهای انسانی به وجود آمدند. این هرم حکم یک خط مشی را برای مسؤلیت امور اجتماع دارد تا بتواند با در نظر گرفتن اولویت های مختلف احتیاجات مردم، قوای خود را برای پیشبرد وضع اجتماع به صورت خلاقانه روی نکات گوناگون تقسیم کنند. این هرم پنج طبقه اکنون در برسی های اقتصادی و حتی تبلیقاتی مورد استفاده قرار می گیرند. نیازهای بالاتر فقط زمانی مورد توجه قرار می گیرند که نیازهای پایین تر رفع شده باشند (حسنلی، ۱۳۸۶). نکته جالب این است که با رفع احتیاجات پایین، انسان چیز به خصوصی حس نمی کند، در حالی که برطرف نشدن یکی از آن نیازها موجب نگرانی و تشویش بسیار او می تواند باشد (شولتز، ترجمه سید محمدی، ۱۳۸۵).
۲-۲-۴ شخصیت
۲-۲-۴-۱ تعریف شخصیت
غالبا وقتی دیگران و خود را توصیف می کنیم از واژه ی شخصیت استفاده نموده و همگی معتقدیم که می دانیم معنی آن چیست. شاید حق باما باشد. در واقع هر گاه که کلمه ی “من” را به کار می بریم ویا مقاصد خود ر ا بررسی می کنیم، می توانیم برداشت خوبی از معنی شخصیت داشته باشیم(آدامز[۲۲۶]،۱۹۸۲). وقتی که می گویید “من” در حقیقت همه چیز را درباره خود جمع بندی می کنید؛ تمایلات و نفرت ها، ترس ها و امتیازات، توانمندی ها و ضعف های خود. واژه ی “من” همان چیزی است که شما را به عنوان فردی مجزا از دیگران توصیف می کند (شولتز و شولتز[۲۲۷]، ۱۳۸۷). شخصیت از بنیادی ترین مفاهیم روان شناسی است. روان شناسی شخصیت، حوزه ای است که به بررسی ویژگی های فردی اعم از هیجانی و رفتاری می پردازد، که معمولاً ثابت و قابل پیش بینی اند و در زندگی روزمره قابل پیگیری هستند (کاپلان و سادوک[۲۲۸]، ۲۰۰۳). از نظر آلپورت، شخصیت، ساختاری پویا درون فرد، متشکل از سیستم های روانی- جسمانی است که رفتار و افکار مشخصه ی او را تعیین می کنند ( آلپورت[۲۲۹]، ۱۹۶۶).
مسئله ی تعریف شخصیت، یک مشکل عمده است و در خلال سالها، تعاریف مختلفی از شخصیت ارائه شده است. آلپورت (۱۹۳۷)، توانست حدود پنجاه معنا را برای این اصطلاح جمع آوری و مطرح کند. تحلیل آلپورت منطبق با تاریخ مفهوم شخصیت بود که با اصطلاح اولیه ی نقاب[۲۳۰] آغاز شد. این اصطلاح به نقاب که ابتدا در نمایش های یونان قدیم به کار برده می شد اشاره داشت و مضامین مختلف آن در زمینه های مختلفی ماند الهیات، فلسفه، جامعه شناسی، زبان شناسی و روان شناسی راه یافت (لانیون و گوداستین[۲۳۱]، ۱۳۸۲، ص۴۸). حتی وقتی موضوع تعریف شخصیت صرفاً از دیدگاه روانشناسی دنبال می شود، گستره ی آن بسیار وسیع است. به همین دلیل برخی از پژوهشگران درباره ی مفهوم شخصیت ادعا کرده اند که هیچ تعریف واقعی از شخصیت را نمی توان با کلیت به کار برد (هال و لیندزی[۲۳۲]، ۱۹۷۸).
به دلیل فقدان یکپارچگی در نظریه ها و ارزیابی های شخصیت، ارائه ی توصیفی از شخصیت که به طور مناسبی تمام عناصر گوناگون و متضاد موجود در این حوزه ی پیچیده و دشوار از علم را در بر بگیرد، مشکل است. بهترین توصیفی که در اینجا می توان ارائه کرد، تعریفی است که نظر اکثر روانشناسان را در خصوص تقدم کاربرد برنظریه نشان می دهد؛ یعنی، شخصیت، انتزاعی از آن دسته از خصوصیات پایدار شخصی است که برای رفتار بین فردی او اهمیت زیادی دارد. در این تعریف از تأکید آلپورت مبنی بر اینکه، شخصیت، دقیقاً همان چیزی است که فرد واقعاً هست؛ بهره گرفته شده است. یعنی شخصیت شامل عمیق ترین و نوعی ترین خصوصیات فرد است (لانیون و گوداستین، ۱۳۸۲).
شخصیت یک مفهوم انتزاعی است که از طریق انسجام و هماهنگی مجموعه ای از خصوصیات معنا پیدا می کند. این خصوصیات عبارتند از: عواطف و هیجانات، انگیزه ها، افکار، تجارب و ادراکات. از سوی دیگر، شخصیت تنها شامل جنبه های ظاهری رفتار نیست، بلکه معنای واقعی شخصیت چند بعدی است و این ابعاد شامل طیفی از فرایند های درونی و ذهنی است که افراد را وادار به انجام رفتار معینی می کند. به همین دلیل هر یک از نظریات موجود در روانشناسی شخصیت، تعریف ویژه ای از شخصیت ارائه می دهند. برای نمونه، راجرز در تعریف شخصیت ا ز اصطلاح “خود”[۲۳۳] استفاده می کند و یا اریکسون به “هویت”[۲۳۴] اشاره می کند (دارابی، ۱۳۸۴).
درک مفهوم شخصیت، هدف نهایی و پیچیده ترین دستاورد روانشناسی است. شخصیت به یک معنا تمام روانشناسی را در بر می گیرد. هیچ آزمایشی در روانشناسی وجود ندارد که در شناساندن شخصیت سهیم نباشد. تذکر این نکته به هیچ وجه به معنای جزئی پنداشتن زمینه های دیگر روانشناسی و بنا کردن شخصیت به منزله ی رشته ی رهنمود دهنده نیست؛ بلکه در حکم برجسته ساختن این نکته است که هر آن کس که به بررسی شخصیت می پردازدنباید از دیگر قلمرو های روانشناسی نا آگاه باشد. لفظ شخصیت به شیوه های مختلفی تعریف شده است؛ با این وجود این تفاوت ها مربوط به اصل موضوع شخصیت نیست، بلکه متوجه مفهومی است که از آن ساخته اند. بنابر این، تعریف ماهیت شخصیت، فقط می تواند از راه پژوهش به دست آید و نمی تواند بر آن مقدم باشد (مای لی و ربرتو[۲۳۵]، ۱۳۸۰).
با این وجود تعاریف زیادی برای این مفهوم وجود دارد. شخصیت به عنوان ویژگی هایی تعریف می شود که تا اندازه ای قابل پیش بینی بوده و بر عواطف، شناخت و الگو های رفتاری انسان تأثیر می گذارد ( آنتای[۲۳۶]، ۱۹۹۵). همچنین شخصیت مجموعه ای از صفات روانشناختی و مکانیزم های درونی سازمان یافته نسبتاً با ثبات است که تعاملات فرد و سازگاری او با محیط اجتماعی، جسمانی و روانی را متأثر می سازد ( لارسن و باس[۲۳۷]، ۲۰۰۸). هافمن (۲۰۰۳)، تعریفی از از شخصیت که در نزد اکثر روانشناسان قابل قبول است را این گونه بیان می کند که شخصیت عبارت است از الگو های نسبتاً ثابت و منحصر به فرد تفکرات، احساسات و اعمال فرد، همچنین در ادامه خاطر نشان می سازد که شخصیت با منش متفاوت است چرا که منش به اخلاق حرفه ای، اصول اخلاقی، ارزشها، صداقت و قابل اطمینان بودن مربوط می شود (شمسایی، کریمی، جدیدی و نیکخواه، ۱۳۸۸).
شخصیت، به بیانی بسیار ساده، همان انسان واقعی است با همان وضعی که در خیابان، یا در کار یا به هنگام فراغت دارد. پس، از نظر بسیاری از نظریه پردازان، شخصیت یک کلیت روانشناختی است که انسان خاصی را مشخص می سازد؛ در نتیجه، یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه تجلی همین موجود زنده ای است که ما از برون می نگریم و از درون، او را احساس می کنیم. نگرش و حس کردنی که در موردافراد مختلف متفاوت است. پس، روانشناسی در بحث شخصیت همواره تفاوتهای فردی را مدنظر دارد و هدف آن تعریف هر چه صحیح تر این تعریف ها و تعیین آنها است (مای لی و ربرتو، ۱۳۸۰).
بر اساس تعاریف مختلف از مفهوم شخصیت، می توان گفت که هر یک از تعاریف ارائه شده از شخصیت، یک زیر بنای نظری دارد و نمی توان گفت که تعریفی درست و تعریف دیگر، غلط است؛ اما می توان با در دست داشتن ملاکهایی، به ارزیابی این تعاریف پرداخت. به عنوان مثال، می توان گفت تعاریفی مفید است که منجر به انجام پژوهش شود و بتوان آن را به شیوه ای علمی، بررسی کرد. تعاریفی که بسیار انتزاعی باشد و نتوان در دنیای عمل، آن را اندازه گیری و مشاهده کرد، نسبت به تعاریف عملی، اهمیت کمتری دارند (دارابی، ۱۳۸۴).
۲-۲-۴-۲ ساختار شخصیت
ساختار شخصیت [۲۳۸]به خصوصیاتی مربوط می شود که در موقعیت های گوناگون از ثبات نسبی برخوردار است. به عبارت دیگر، ساختار شخصیت، مواد اصلی شخصیت و زندگی روانشناختی انسان را بیان می کند. برای نمونه، صفت[۲۳۹] یکی از این خصوصیات است. مقصود از صفت، کیفیت ها و آمادگی های با ثبات در رفتار انسان است که در موقعیت های گوناگون از فرد سر می زند. این اصطلاح در نظریه های آلپورت، کتل و آیزنگ مطرح شده است. این افراد به صفت شناسان شهرت دارند. بخش دیگر ساختار شخصیت، بررسی انواع شخصیت است. به این معنا که یک ساختار شخصیت باید به جنبه های انفرادی و متمایز کننده افراد نیز اشاره کند. نظریه های شخصیت، هم در نوع ویژگی های شخصیتی و هم در تعداد مفاهیمی کهبرای شخصیت به کار می برند، از یکدیگر متمایز می شوند. بعضی از نظریه ها از مفاهیم و اصطلاحات بسیار پیچیده و برخی دیگر، از مفاهیم عینی و ساده استفاده می کنند(دارابی، ۱۳۸۴).
همانطور که در تعاریف مختلف از مفهوم شخصیت، مشخص شد، شخصیت دارای عناصر و اجزای مختلفی است که به آنها خصوصیات شخصیتی گفته می شود و این خصوصیات، تعیین کننده ی رفتار فرد در محیط ها و موقعیت های مختلف است (اندلر و مگنسون[۲۴۰]، ۱۹۷۶). در اینجا مشکل اصلی این است که چگونه می توان همانند کاری که شیمیدانها در خصوص عناصر جدول تناسبی انجام می دهند، بسیاری از صفات و خصوصیات آدمی را به شیوه ای نظام دار، قابل درک و منطقی، طبقه بندی کرد. کارهای زیادی در زمینه ی همین الگو انجام شده است ( کتل[۲۴۱]، ۱۹۶۴، نورمن[۲۴۲]، ۱۹۶۳).
از بین طرح ها و مدل های موجود، طرحی که امروزه از بیشترین محبوبیت یرخوردار است، مدل پنج عاملی است. البته مدلها و الگو های دیگری نیز وجود دارند که باید به آنها توجه کرد. به عنوان نمونه، ویگینز[۲۴۳] (۱۹۸۰، ۱۹۸۲) مدلی را پیشنهاد کرده است که بر اساس آن، صفت هایی در قطب های مخالف هستند، رو به روی یکدیگر و صفات های مشابه، در کنار یکدیگر قرار می گیرند. مدل ویگینز در شکل ۲-۱ نشان داده شده است. این مدل بعد ها به تلفیق ویژگی های مدل پنج عاملی، تکمیل شده است (ویگینز و پینکاس[۲۴۴]، ۱۹۹۲).
معاشرتی – برون گر جاه طلب- سلطه گر خود پسند- محتاط
گرم – مقبول سرد- دعوایی
منزوی- درون گرا متواضع – ساده تنبل- منفعل
شکل ۲-۱٫ مدل شخصیت ویگینز، ( بر گرفته از ویگینز ، ۱۹۸۰، ص ۲۶۸)
الگوی پنج عاملی شخصیت و شاخه های وابسته به آن جزو مدل هایی است که به تجدید حیات روانشناسی صفات کمک زیادی کرد. این رویکرد در واقع به این موضوع می پردازد که تعداد صفات اصلی شخصیت چند تا است و این صفات کدامند و همچنین در پی این است که چگونه می توان این صفات را ارزیابی کرد (ویگینز و پینکاس، ۱۹۹۰). یک رویکرد متفاوت به ساختار شخصیت، توسط گلدبرگ و همکاران ارائه شده که ابعادی مانند وسعت و تناسب صفت را به عنوان شیوه هایی برای گسترش مدل های ساختاری موجود مطرح کرده است (هامپسون، جان و گلدبرگ[۲۴۵]، ۱۹۸۶).
آنها همچنین یک طرح مرتبه ای را که در آن صفت های مختلف در سطوح متفاوتی قرار می گیرند معرفی کردند. اگرچه؛ تنها مدل پنج عاملی برای طبقه بندی صفت ها و خصوصیات شخصیت، باعث رشد و گسترش ابزارهای اندازه گیری شده است، سایر مدلها نیز سهم مهمی را در درک فزاینده ی ما نسبت به ساختار شخصیت ایفا می کنند. چنانچه فرض می شود که علم زمینه ای برای کشف حقیقت می باشد، پس مسئله ی اصلی، این است که چگونه این خصوصیات شخصیتی، نظم پیدا می کند. به عبارت دیگر، چگونه می توانیم بلوکهای ساختمانی طبیعت را بشناسیم. از طرف دیگر، اگر دیدگاه ما از علم این باشد که دانشمندان سازه های تبیینی را در مشاهده های خودشان از محیط پیرامون تحمیل می کنند تا به کمک آنها پدیده های معینی را درک کنند و اینکه هیچ نظم واقعی در جهان وجود ندارد، آنگاه وظیفه ی اصلی ما تولید سازه های تبیینی مفید و مناسب است. از لحاظ دیدگاه دوم، مشکل اصلی در مطالعه ی شخصیت، گسترش شیوه های طبقه بندی یا توصیف ساختار و کارکرد شخصیت است. به عنوان نمونه، کار کتل (۱۹۶۵، ۱۹۵۷) معرفی دقیق و مستدلی از دیدگاه اول یعنی، کشف حقیقت بود که در خصوص سازماندهی صفتهای شخصیت به کار رفت ( لانیون و گوداستین، ۱۳۸۲).
جرج کلی[۲۴۶] (۱۹۹۵) یکی از طرفداران پر شور دیدگاه دوم (دیدگاه خلاق[۲۴۷]) بود و مدل پنج عاملی و رویکرد های ویگینز و گلدبرگ نیز در زمره ی دیدگاه های خلاق به شمارمی روند. باید تأکید کرد که دیدگاه اکتشافی، صرفاً یک دیدگاه صحیح و واحد را درخصوص ساختار شخصیت در نظر می گیرد. دیدگاه خلاق در این خصوص، این فرض را می پذیرد که امکان دارد شیوه های نگرش مختلف و حتی کاملاً مفیدی به ساختار شخصیت وجود داشته باشد. از آن جایی که اکثر روانشناسان، به طور ضمنی و نه آشکار به دیدگاه خلاق متعهد هستند، می توان دریافت که چرا این همه مفاهیم و اندیشه های مختلف در خصوص شخصیت، ساختار شخصیت و ارزیابی شخصیت وجود دارد (لانیون و گوداستین، ۱۳۸۲).
۲-۲-۴-۳ نظریه های شخصیت
در کتاب های متغیر پژوهشی روی این نکته تأکید می شود که هدف نهایی علم تدوین نظریه است (کرلینگر[۲۴۸]،۱۹۸۶؛ آری، چیسر و رضویه[۲۴۹]، ۱۹۸۹). اگرچه داشتن یک زبان مفهومی جهانی و منسجم برای توصیف شخصیت مهم است، اما چنین چیزی وجود ندارد. شاید به این دلیل که در مورد تعریف مفهوم شخصیت و ساختار آن اختلاف نظر زیادی وجود دارد. در واقع، هر کدام از نظریه پردازان اصلی شخصیت کوشیده اند تا نظام مفهومی خود را که معمولاً با نظام های دیگر، هیچ هماهنگی ندارد یا هماهنگی اندکی دارد، گسترش دهند (لانیون و گوداستین، ۱۳۸۲).
هیچ قاعده ی کلی برای ارزیابی شایستگی های نسبی مجموعه ای از مفاهیم موجود در مورد شخصیت وجود ندارد و نمی توان گفت که کدام نظریه بهترین زبان را برای توصیف شخصیت ارائه می کند. اما می توان گفت که ملاک اصلی برتری و کاربرد یک نظریه، میزان پژوهش های است که آن نظریه به دست می دهد. با توجه به استفاده از نظریهبه عنوان یک ملاک، ماهیت غیر نظری روش های ارزیابی شخصیت، منعکس کننده ی فاصله ی طولانی و مداوم بین حوزه های ارزیابی و نظریه های شخصصیت است (هال و لیندزی، ۱۹۷۸).
با وجود اینکه نمی توان هیچ کدام از نظریه های روان شناسی و به خصوص نظریه های مربوط به شخصیت را نسبت به سایر نظریه ها برتری داد، اما می توان به تعدادی از ویژگی های مثبتی که یک نظریه را نسبت به سایر نظریه ها کاربردی تر می کند، اشاره کرد. این ویژگی ها به شرح زیر است:
یک نظریه ی شخصیت باید به ساختار شخصیت اشاره نماید و آن را به درستی بیان کند.
یک نظریه ی شخصیت باید قادر باشد، انگیزه های رفتار را به خوبی بیان کند.
یک نظریه ی شخصیت باید قادر باشد، مراحل و چگونگی شکل گیری شخصیت را بیان کند.
یک نظریه ی شخصیت باید آسیب های روانی را تبیین کند.
یک نظریه ی شخصیت باید ملاکهایی را برای سلامت روانی ارائه دهد.
نتیجه تصویری درباره سلامت روانی
یک نظریه ی شخصیت باید در زمینه ی درمان آسیب های روانی چارچوب ارائه کند (لاندین، ۱۳۷۸).
نظریه های شخصیت را می توان به چند دسته کلی تقسیم کرد:
۲-۲-۴-۳-۱ نظریه های روانکاوی
نظریه های روانکاوی با این فرض شکل گرفت که شخصیت را می توان به بهترین وجه به صورت مجموعه ای از سطوح در نظر گرفت. همچنین این نظریه علت اصلی اختلال های روانی را در سطوح ناهشیار[۲۵۰] جستجو می کند. در دیدگاه روانکاوی، مهمترین و مفیدترین روش شناخت شخصیت فرد، تجزیه و تحلیل عناصر پنهان عملکرد، و نه رفتار آشکار اوست که به سادگی از طریق یک بررسی سطحی صورت می گیرد. از طرف دیگر، افزایش تأثیر روانشناسی گشتالت با توجه به این شعار که کل شخصیت فرد، چیزی بیشتر از مجموع ساده ی رفتار ها یا صفات جداگانه ی اوست، در این حیطه، اهمیت زیادی داشته است (شولتز و شولتز، ۱۳۷۷).
به عنوان یکی از اولین نظریه پردازان در این زمینه، می توان از فروید نام برد. فروید در نوشته های اولیه ی خود در خصوص بنیان گذاری نظریه ی خود، ذهن را اساساً به هشیار[۲۵۱] و ناهشیار، تقسیم کرد. نیمه هشیار را نیز به عنوان بخشی از ناهشیار که به آستانه ی هشیاری نزدیکتر است، در نظر گرفته است (لاندین، ۱۳۷۸). فروید ذهن را به کوه یخ تشبیه کرد که ناهشیار بزرگترین و مهمترین بخش آن است که در زیر آب است. دسته بندی دیگر فروید از ذهن، دسته بندی ساختاری نام دارد. در این دسته بندی، ذهن به سه بخش تقسیم می شود که عبارتند از: نهاد[۲۵۲]، من[۲۵۳]، فرامن[۲۵۴]. در یک فرد بهنجار، این سه بخش باید به صورت یک سازمان متحد عمل کند و اگر یک نظام قدرت بیشتری کسب کند، نظام های دیگر آسیب می بینند (لاندین، ۱۳۷۸).
از نظر فروید، نهاد اساسی ترین جنبه شخصیت است و مظهر اصل لذت می باشد. غرایز در نهاد قرار دارند و به عنوان منبع انرژی روانی که شخصیت را کنترل می کند، خدمت می کنند. با رشد شخصیت، بخش دیگری از شخصیت که” من” نامیده شده است شکل می گیرد. “من” مظهر اصل واقعیت است که انرژی خود را از نهاد گرفته و در واقع توسط نهاد بوجود می آید و بعدها، هسته و مجری اصلی شخصیت می شود و درخواستهای نهاد و فرامن را کنترل می کند. من انسان را با واقعیت های دنیای بیرونی آشنا می کند و وظیفه ی عمده ی آن حفظ ساختار شخصیت انسان است ( دارابی ، ۱۳۸۴). از نظر فروید، اگر “من” متلاشی شود، فرد به مرحله ی جنون می رسد. زیرا “من” محور و هسته شخصیت انسان است و با از بین رفتن آن، انسان با دنیای واقعی قطع ارتباط می کند و به انواع هذیان و توهم دچار خواهد شد. “من” به هر مکانیزمی متوسل می شود تا از پاشیده شدن جلوگیری کند که مهمترین این مکانیزم ها، مکانیزم دفاعی است (مدی[۲۵۵]، ۱۹۸۹).
هنگامی که کودک معیار های اخلاقی والدین خود را کسب می کند، “فرامن” از “من” به وجود می آید. در اوایل رشد انسان، زمانی که کودک در سالهای پیش دبستانی قرار دارد، باید درست را از غلط تشخص دهد. کودک به خاطر انجام کارهای درست، پاداش می گیرد و به خاطر انجام کارهای غلط تنبیه می شود. فرامن با جذب این آموزش ها، شکل می گیرد و می تواند از آن پس، خود به وظایفش عمل کند(لاندین، ۱۳۷۸). فرامن، دو جنبه یا نظام فرعی دارد که عبارتند از “وجدان[۲۵۶]” و “من آرمانی[۲۵۷]“. وجدان از آنچه که فرد آن را غلط می داند و آنچه را که نباید انجام دهد، تشکیل می شود و من آرمانی از آنچه درست و مناسب است تشکیل می شود. بنابراین، فرامن، پیرو ” اصل اخلاقیات” است. فرامن ممکن است “من” را به خاطر اعمال یا افکار بد، تنبیه کند. روش تنبیه آن، این است که باعث می شود “من” احساس گناه کند و از سوی دیگر، فرامن باعث می شود که من به خاطر کارهای خوب احساس غرور و شادمانی بکند. یک فرد بسیار شریف، فرامن قدرتمندی دارد؛ در حالی که یک فرد ضد اجتماعی یا بزهکار، از فرامن ضعیفی برخوردار است. گاهی که خواسته های فرامن با خواسته های نهاد در تضاد قرار می گیرد، وظیفه ی “من” ایجاد تعادل و آشتی بین این در عنصر شخصیت است (لاندین[۲۵۸]، ۱۳۷۸).
از جمله سایر نظریه های روانکاوی می توان نظریه ی مورای[۲۵۹] (۱۸۹۳) اشاره کرد که شباهت زیادی به نظریه فروید دارد (راس، ۱۳۷۳). اریک اریکسون نیز بسیاری از اصول نظریه ی فروید، مانند مدل ساختاری او را می پذیرد و ساختار شخصیت را شامل “نهاد”، “من” و “فرامن” می داند و پایه های بیولوژیکی و جنسی شخصیت را که از سوی فروید عنوان شده بود، مورد تأیید قرار می دهد (ژیل و زیگلر[۲۶۰]، ۱۹۹۲). یکی دیگر از نظریه هایی که تا حدودی شبیه به نظریه های روانکاوی است، را کارن هورنای[۲۶۱] مطرح کرد. او نسبت به کفایت روانکاوی دچارشک و تردید بود. اما با این وجود در آمریکا به عضویت انستیتوی روانکاوی در آمد. نظریه ی هورنای را می توان یک نظریه ی اجتماعی – فرهنگی قلمداد کرد؛ زیرا او در نظریه ی خود، تأکید زیادی بر الگوهای فرهنگی و اجتماعی دارد و آن را یک عامل مهم و تعیین کننده ی شخصیت می داند (دارابی، ۱۳۸۴).
اتورانک نیز یکی از افراد برجسته در روانکاوی بوده و تا مدت ها به نظریه ی شخصیت فروید وفادار بود و در نهایت نظریه ی شخصیتی جدیدی را مطرح کرد که تا حدودی با نظریه ی فروید متفاوت بود. رانک تیپ های شخصیتی سه گانه ای را ارائه می دهد. دسته ی اول افراد نوروتیک یا روان نژند هستند. این افراد قادر به حل تعارض درونی و ایجاد مصالحه بین دو دسته تمایل اساسی نیستند. دوست دارند از دیگران فاصله بگیرند و نمی توانند تعارض و مخالفت با دیگران را حل کنند. تیپ شخصیتی دومی که رانک ارائه می دهد افراد میانه یا معتدل[۲۶۲] هستند. این افراد فردیت خود را کاملاً از دست داده اند، به دیگران وابسته و همرنگ آن ها هستند و اگر نتواند به فرد یا افرادی وابسته باشند، شدیداً احساس ترس می کنند. تیپ سوم شخصیتی که از نظر رانک، تیپ ایده آل شخصیتی است، تیپ هنرمند[۲۶۳]، نام گرفته است. این افراد، کسانی هستند که به خوبی توانسته اند بین دو نیروی اساسی مرگ و زندگی؛ وبین دو حالت استقلال و وابستگی، نوعی تعادل و مصالحه بر قرار کنند. این افراد به راحتی می توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند و در عین حال دارای استقلال و فردیت هستند (مدی، ۱۹۸۹).
از یونگ می توان به عنوان یکی از چهره های برجسته ی روانکاوی نام برد. مهمترین دسته بندی یونگ از تیپ های شخصیتی، دسته بندی افراد به درون گرایی[۲۶۴] و برون گرایی[۲۶۵] است. به اعتقاد یونگ، بیشتر افراد، نه درون گرای محض هستند و نه برون گرای محض؛ بلکه در حالتی بین این دو قرار دارند. با این وجود، عده ای درون گرای مطلق، و عده ای برون گرای مطلق هستند. هر یک از تیپ های شخصیتی برون گرا و درون گرا، واکنش به خصوصی دارند، به عنوان مثال؛ افراد درون گرا بیشتر به صورت ذهنی عمل می کنند و کمتر به عمل متوسل می شوند (دارابی، ۱۳۸۴).
۲-۲-۴-۳-۲ رویکرد مراحل زندگی در مورد شخصیت
یکی از نظریه پردازان پیشتاز در این زمینه، اریک اریکسون[۲۶۶] است که در سنت فرویدی و زیر نظر دختر فروید (آنا) آموزش دید و رویکردی را در مورد شخصیت به وجود آورد که نظریه ی فروید را گسترش داد و در عین حال ساختار آن را حفظ کرد. گرچه اریکسون نوآوری های مهمی را عرضه کرد و لی پیوند های او با موضع فروید، نیرومند بود. او روانکاوی را نقطه ی آغاز می دانست. اریکسون حتی زمانی که از نظریه ی سنتی روانکاوی فاصله گرفته بود، خود را طرفدار فروید و وفدار به او توصیف می کرد (آندرسون و فریدمن[۲۶۷]، ۱۹۷۷). اریکسون نظریه ی فروید را از سه جهت گسترش داد. اولاً مراحل رشد شخصیت در نظریه ی فروید را گسترش داد. در حالی که فروید بر کودکی تأکید داشت و اعلام کرد که شخصیت تقریباً در ۵ سالگی به طور کامل شکل می گیرد، اریکسون معتقد بود که شخصیت در هشت مرحله در طول عمر، به رشد خود ادامه می دهد. د.مین جدایی اریکسون از نظریه ی فروید تأکید بیشتر او بر خود به جای نهاد بود. از نظر اریکسون، خود جزء مستقل شخصیت است و خود، وابسته به نهاد یا خدمتگذار آن نیست. علاوه بر این، اریکسون روی تأثیر نیرو های فرهنگی و تاریخی بر شخصیت تأکید کرد. او معتقد بود که ما کاملاً تحت کنترل نیرو های زیستی فطری در کودکی قرار نداریم. هر چند آن ها مهم هستند اما شخصیت یک فرد را به طور کامل توجیه نمی کنند (شولتز و شولتز، ۱۳۸۷).
۲-۲-۴-۳-۳ نظریه ی صفات
صفات، ویژگی ها و خصوصیت های متمایز کننده ی اشخاص هستند. ما در زندگی روزمره ی خود، غالباً برای توصیف شخصیت کسانی که می شناسیم از رویکرد صفات استفاده می کنیم و برای اینکه به طور خلاصه بگوییم که یک نفر چگونه است، ویژگی های بارزی را از آن فرد انتخاب می کنیم. دسته بندی افراد بر حسب صفات، راخت و برای اکثر افراد جالب است و شاید به همین دلیل است که رویکرد صفات به شخصیت، به مدت بسیار طولانی محبوبیت داشته است. این رویکرد را آلپورت و کتل آغاز کردند و همچنان برای بررسی شخصیت، از آن استفاده می شود. آن ها عوامل ارثی را نیز در شکل گیری صفات و شخصیت، دخیل می دانستند (شولتز و شولتز، ۱۳۸۷).
یکی از ویژگی های برجسته ی نظریه ی صفات آلپورت، تأکید وی بر بی همتا بودن شخصیت است که صفات هر فرد آن را توصیف می کند. او معتقد بود که شخصیت، عمومی یا همگانی نیست، بلکه برای هر فردی اختصاصی و بی همتاست. آلپورت، شخصیت را آمادگی هایی برای پاسخ دادن به شیوه های یکسان یا مشابه به محرک های مختلف در نظر داشت. به عبارت دیگر، صفات شیوه های با ثبات و با دوام واکنش نشان دادن به محیط هستند. آلپورت صفات را بصورت زیر معرفی کرد:
صفات شخصیت، واقعی هستند و درون هر یک از ما وجود دارند. آن ها ساختار های فرضی و یا برچسب هایی نیستند که فقط برای توجیه کردن رفتار ساخته شده باشند.
صفات، رفتار های فرد را تعیین می کنند یا موجب آن می شوند.
صفات را می توان به صورت تجربی اثبات کرد. با مشاهده ی رفتار در طول زمان می توانیم از ثبات پاسخ های فرد به محرک های یکسان و مشابه، به وجود صفات پی ببریم.
صفات یک فرد به هم مرتبط هستند. با اینکه ویژگی های مختلف یک فرد را نشان می دهند، می توانند با هم همپوشی داشته باشند. به عنوان مثال؛ پرخاشگری و خصومت، متمایز بوده ولی صفات مرتبطی هستند و غالباً مشاهده می شود که همراه با هم د رفتار فرد روی می دهند.
صفات با توجه به موقعیت ها تفاوت دارند. برای مثال، امکان دارد یک شخص صفت پاکیزگی را در یک موقعیت و صفت بی نظمی را در موقعیتی دیگر نشان دهد (آلپورت، ۱۹۳۴).
۲-۲-۴-۳-۴ نظریه های انسان گرایی
انسان گرایی[۲۶۸] نظامی فکری است که به موجب آن، تمایلات و ارزشهای انسانی در درجه ی اول اهمیت قرار دارند. رویکرد انسانگرایی به شخصیت، بخشی از جنبش انسان گرایی در روانشناسی است که در دهه ی ۱۹۶۰و ۱۹۷۰ شکوفا شد و امروزه نیز بر روانشناسی تأثیر دارد. آبراهام مزلو[۲۶۹] بنیانگذار و رهبر معنوی جنبش روانشناسی انسان گرا محسوب می شود. او شدیداً از رفتارگرایی و روانکاوی، مخصوصاً رویکرد فروید به شخصیت انتقاد کرد. به عقیده ی مزلو در صورتی که در روانشناسی فقط انسانهای آشفته و نابهنجار را بررسی کنیم، خصوصیات مثبت انسان مانند خشنودی، خرسندی و آرامش خیال را نادیده گرفته ایم و در صورتی که نتوانیم بهترین نمونه های انسان، خلاق ترین، سالم ترین و پخته ترین افراد جامعه را بررسی کنیم، ماهیت انسان را دست کم گرفته ایم (مزلو، ۱۹۷۰).
در خصوص رشد شخصیت، مزلو سلسله مراتب نیاز ها را معرفی کرد که رفتار انسان را برانگیخته و هدایت می کند. این نیاز ها عبارتند از: نیاز های فیزیولوژیکی، ایمنی، تعلق پذیری و محبت، احترام، و خودشکوفایی[۲۷۰].
مزلو این نیازها را مرتبط با غریزه[۲۷۱] می دانست و منظور وی این بود که آنها عنصر ارثی دارند؛ با این حال، این نیازها می توانند تحت تأثیر یادگیری، انتظارات اجتماعی و ترس از عدم تأیید قرار گیرد. مزلو چند ویژگی برای این نیازها معرفی کرده است:
هرچه یک نیاز در سطح پایین تر سلسله مراتب باشد (نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی)، نیرومندی، قدرت و تقدم آن بیشتر است. نیازهای بالاتر (تعلق پذیری، احترام و خودشکوفایی)، نیازهای ضعیف تری هستند.
نیاز های بالاتر بعدها در زندگی آشکار می شوند. نیاز های فیزیولوژیکی و ایمنی در کودکی ایجاد می شوند. نیازهای تعلق پذیری و احترام در نوجوانی پدیدار می شوند و نیاز به خودشکوفایی معمولاً تا میانسالی ایجاد نمی شوند.
چون نیازهای بالاتر برای زنده ماندن کمتر ضروری هستند، ارضای آنها را می توان به تعویق انداخت. ناکامی در ارضا کردن نیازهای بالاتر موجب بحران نمی شود ولی ناکامی در ارضا کردن نیازهای پایین موجب بحران می شود. به همین دلیل، مزلو نیاز های پایین تر را نیاز های کمبود[۲۷۲] نامید که ناکامی در ارضای آنها موجب نارضایی یا کمبود در فرد می شود.
گر چه نیاز های بالاتر برای زنده ماندن کمتر ضروری هستند ولی به بقا و رشد کمک می کند. ارضای نیازهای بالاتر به بهبود سلامتی و طول عمر منجر می شود. به همین دلیل، مزلو نیاز های بالاتر را نیاز های رشد یا هستی[۲۷۳] نامید.
ارضای نیازهای بالاتر از لحاظ روانشناختی نیز مفید است. ارضای نیازهای بالاتر به خشنودی، شادی و رضایت خاطر منجر می شود.
ارضای نیازهای بالاتر به شرایط بیرونی (اجتماعی، اقتصادی و سیاسی) بهتر از نیازهای پایین تر نیاز دارد. به عنوان مثال دنبال کردن نیاز خودشکوفایی در مقایسه با دنبال کردن نیازهای ایمنی، به آزادی بیان و امکانات بیشتری نیاز دارد.
لازم نیست یک نیاز قبل از اینکه نیاز بعدی در سلسله مراتب اهمیت پیدا کند، به طور کامل ارضا شده باشد (مزلو، ۱۹۵۷).
۲-۲-۴-۴ ارزیابی و سنجش شخصیت
ارزیابی شخصیت، زمینه ی عمدهی کاربرد روانشناسی در مورد مسائل دنیای عملی است. روانشناسان بالینی سعی می کنند با ارزیابی و سنجش بیماران و درمان جویان، خود را از نشانه های آن ها آگاه سازند. متخصصان بالینی، فقط با ارزیابی شخصیت به این طریق می توانند اختلال ها را تشخیص دهند و بهترین روند درمان را تعیین کنند. روان شناسان تربیتی، شخصیت دانش آموزان را ارزیابی می کنند تا علت ناسازگاری یا مشکلات یادگیری آنها را معلوم کنند. روانشناسان صنعتی و سازمانی برای گزیش مواردمناسب جهت شغلی خاص، شخصیت را ارزیابی می کنند. روانشناسان مشاوره ای برای یافتن مناسب ترین شغل جهت یک متقاضی خاص، شخصیت را ارزیابی می کنند و نیازمندی های آن شغل را با تمایلات و نیازهای او مطابقت می دهند. بنابراین صرف نظر از اینکه در زندگی یا محیط کار خود چه فعالیتی می کنید، به سختی می توانید از مورد ارزیابی قرار گرفتن شخصیت خویش به شیوه های مختلف اجتناب ورزید (شولتز و شولتز، ۱۳۸۷).
۲-۲-۴-۵ روش های ارزیابی شخصیت
هر کدام از نظریه پردازان شخصیت، روش های منحصر به فردی را برای ارزیابی شخصیت ابداع کرده اند که برای نظریه ی آنها مناسب هستند. آنها با اجرا کردن این روش ها، اطلاعاتی را به دست آورده و سپس تدوین های خود را بر آن استوار کرده اند. فنون آن ها از لحاظ عینیت، پایایی و اعتبار تفاوت داشته و از تعبیر رؤیا و خاطرات کودکی تا آزمون های نوشتاری گسترش دارند. در روانشناسی امروز، روش های عمده برای ارزیابی شخصیت، به قرار زیر هستند:
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت zusa.ir مراجعه نمایید.
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 01:29:00 ق.ظ ]