شاعران را ز لفظ و معنی او لفظ و معنی همه دگر سان گشت
و او را استاد خود خوانده است:
ای خواجه بوالفرج نکنی یا دمن تا شاد گردد این دل ناشاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو شادم بدان که هستی استاد من
(زندانی نای ،۱۳۸۸ ،۹۴)
بیشتر قصاید بلفرج محدود و مقتضب است. رونی مورد توجه همه شاعران و نویسندگان قرن ششم بود و از همه بیشتر مورد توجه انوری بوده است.
باد معلومش که من بنده به شعر بولفرج تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
(پیشین ، ۹۳ )
استاد شفیعی کدکنی در علّت گرایش انوری و توجه او به شعر بوالفرج رونی می‌نویسد:
«نقطه‌ی اصلی این گرایش در طرز دید علمی بلفرج است که در آن روزگار تازگی داشته، یعنی کوشش برای ایجاد تصاویری که نهاد علمی دارند و از فرهنگ علمی روزگار شاعر مایه می‌گیرند.»[۳۶]
در بیت مورد توجه ما احتراق و قران دو اصطلاح از اصطلاحات نجوم هستند که مسعود سعد در شعر خود به کار برده است. یکی از تحوّلات سبکی قرن ششم که به سبک بینابین و آذربایجانی معروف است تحولاتی است که در هر سه سطح زبانی _ادبی و فکری صورت می‌گیرد. امّا تحوّلات عمده در مرحله‌ی اول در مختصات ادبی و گرایش شاعران به بدیع و بیان است و در مرحله‌ی بعدی در مختصات فکری است که شعر پر از اشارات علمی و تلمیحات است طوری که اگر خواننده از علوم قدیم چون نجوم و معارف اسلامی بی خبر باشد نمی تواند از عهده‌ی فهم شعر بر آید.
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند ابری بسان طور زیارت کند مرا
در دنیای ادبیات همه چیز جاندار است و فعل از آنها سر میزند. شاعر می‌تواند در زدان نای با کوه و ستارگان و با تمامی کاینات راز گوید. حال آنکه در زبان ارجاعی و فلسفی وعلمی چنین چیزی ممکن نیست.ناصر خسرو (متوفی ۴۸۱) شاعر آواره‌ی یمگان با باد خراسانی راز می‌گوید:
بگذر ای باد دلفروز خراسانی بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندرین تنگی بی راحت بنشسته خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه بی بیداد از دلش راحت وز تنش، تن آسانی
دل پر اندوه تر از نار پر از دانه تن گدازنده تراز نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت آن رخ روشن چون لاله‌ی نغمانی
روی برتافته زو خویش چو بیگانه دستگیرش نه جز رحمت یزدانی
بهنه جویان و جز این هیچ بهانه نه که تو بلند هی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان نه خداوند مــرا داد سلیـمانی[۳۷]
(محقق ،۱۳۷۷ ،۹۹)
یکی از تیره‌های فکری که بر سر ایمان و اعتقاد خود دچار مرارت ها گردیده اند و شعر آنان نماینده‌ی اندیشه و مکنونات قلبی آنان است تیره‌ی فکری ناصر خسرو ی است. ناصر خسرو نیز از آن تیره هایی است که شعر مرکوب اندیشه‌ی[۳۸] آنان است. ناصر خسرو پس از دگرگونی روحی در سرزمین مصر با المؤید فی الدین شیرازی که داعی الدّعاه‌ی لقب گرفته بود و رئیس مبلغّان هشتمین خلیفه‌ی فاطمی بود لقب حجّت خراسان گرفت. وبه هنگام مراجعت از مصر به ایران زبان انتقاد به خلفای بنی عباس و سلاطین سلجوقی و امرای ترک و علما و فقها که تابع آنان بودند گشود و برای انکه خود در امان باشد به نقطهای کوهستانی از جبال بدخشان بنام “یمگان” پناه برد و در همانجا در سال ۴۸۱ دیده از جهان فرو بست. ناصر بنا به قول خودش که یمگان چون زندانی می‌دانسته است پانزده سال در آنجا اقامت داشته است.
پانزده سال بر آمد که به یمگانم چون واز بهر چه؟ زیرا که به زندانم
او در یمگان به سرودن اشعار انتقادی و نوشتن مطالب حکیمانه اشتغال داشت و از اینکه درآنجا زندانی و محبوس است رنج می‌برد[۳۹] او نیز چون مسعود از شب‌های دیجور و دیریاز در رنج است که در دیوان آن دو دیده می‌شود. این دو مضمون را در مقابل هم می‌گذاریم:
مسعود سعد در ضمن قصیده ای خروس را چنین وصف می‌کند:
شد مشک شب چو عنبر اشهب شد در شبه، عقیق مرکّب
زان هم که آفتاب زند تیغ لرزان شده ز گردون، کوکب
ما را به صبح مژده همی داد از چیست می‌ندانم یا رّب
هست از نشاط آمدن روز یا از تأسف شدن شب
راجع به خروس بیش از سه بیت اخیر در قصیده‌ی مسعود سعد سلمان نیست که پس از آن به تغزّل می‌پردازد و با خیال معشوق زندگی را بر خود تحّمل پذیر می‌سازد:
ای ماهروی سلسله زلفین ای نوش لعل سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی نزد من آر بوسه از آن لب
امّا قصیده‌ی ناصر خسرو هم از آغاز خطاب به خروس است و شرح اوصاف بدیعی که در او وجود دارد تا آن هنگام که خروس را به سخن آرد و خروس از وی بپرسد که چرا مانند دیگران به نشاط و زندگی روی نمی آورد، مخصوصاً که بهار با تمام زیبایی و نشاط انگیزی بر بساط زمین گل و سبزه گسترده است و باز از او جویا شود که چرا دچار بیخوابی و قلق هستی و در نتیجه شاعر علّت بیخوابی و آشفتگی روح خود را باز گوید و سرانجام به اصل مقصد بپردازد که به راز جهان پی برده و آن را قابل ستایش نمی داند:
آن جنگی مرد شایگانی معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش، چشم رنگین چون بر گلزرد خون چکانی
بر پشت فکنده، چون عروسان زربفت ردای پرنیانی
بسیار نکوتر از عروسـان مردی است به پیری و جوانی
تا زنده همیشه چون سواران با بانگ و نشاط و شادمانی
آلوده به خون کلاه و طوقش اینست ز پر دلی، نشانی
از گوشه‌ی بام دوش رازی با من بگشاد بس نهانی
گفتا که «به شب چرا نخسبی؟ وز خواب و قرار دورمانی؟!
یا چون نکنی طلب چو یاران داد خود از این جهان فانی؟!
نوروز نگر که روی بستان شسته است به آب زندگانی
و آراسته شد چو نقش مان آن خاک سیاه باستانی
گیتی به مثل، بهشت گشته است هر چند که نیست جاودانی
چون شاد نه ای چو مردمان تو؟ یا تو نه ز جنس مردمانی؟!
تو زاهدی و سوی گروهی بدترز جهود و زندحوانی!…»
گفتم که: به هر سخن که گفتی زی مرد خرد زراستانی
خوابم نبرد همی که زیرا شد راز فلک مرا عیانی
بشـنودم راز او، چــو ایزد برداشت ز گوش من گرانی
گیتی بشنو که می‌چه گوید با بی دهنی و بی زبانی
گوید که: مخسب خوش ازیرا من منزلم و تو کاروانی…»[۴۰]
(دشتی ،۱۳۶۳، ۳۹)
اسلامی ندوشن درباره‌ی سبک شاعری ناصر خسرو می‌نویسد: «سبک شاعری ناصر خسرو هماهنگی با اندیشه اش دارد: استوار و عبوس و، عضلانی و با هیبت. کلمات را جز برای بیان مقصود به کار نمی برد. به ندرت در پی آرایش کلام می‌آید، مگر آنکه خود به خود، به نحو طبیعی صنعتی سر بر آورد، آن هم باز برای نافذ ترکردن اندیشه است. کلمات مانند قطرات ذرت باران می‌افتند، سرد و شفاف و بیدار کننده. حّتی یک لحظه خواننده را به عباراتی نوازش دهنده یا آرامش بخش رها نمی‌کند. همان‌گونه که در خواب به او گفته‌اند، معتقد است که «در بی‌خودی و بیهوشی راحتی نباشد.» حتی گاهی که گریز به منظره‌ای می‌زند، باز می‌گردد به حیطه‌ی حکمت خود، و این وادی حکمت او سرزمین مه آلودی است، نه جای تفرّج بلکه محّل انتباه و استکشاف، که بوی قوی گیاه ها خواب را از چشم می‌برد. حتی زمانی که مانند فردوسی یا خیام از بی اعتباری روزگار و گذشت عمر یاد می‌کند (واین موارد فراوان است)، نتیجه گیریش بهره گرفتن از مواهب دنیا نیست، هوشیاری وسخت کوشی و عسرت است. اتفاق می‌افتد که یک دوره از علوم زمان خود را از فلسفه و طب و زیست شناسی تا نجوم و الهیّات و منطق، در قصیده‌ای جای دهد، چنان‌که در این قصیده:
گفتم که در پدر نگر ای پر هنر پسر گفتا به چشم دل نگرم یا به چشم سر؟
(آواها وایماها ؛۱۳۹ ،۱۸۸)
و بدینگونه می‌توان حدس زد که شانه‌های لطیف شعر تا چه اندازه بار بر آن ها بار می‌شود.[۴۱]
دکتر شمیسا در کتاب زندانی نای ص ۱۱۱ می‌نویسد: «در حاکمیّت زبان، فرمانده‌ی اصلی موضوع و معنی است که بقیه‌ی عناصر زبانی را به خدمت خود گرفته است. در زبان ادبی، که زبان شورش و طغیان است، فرماندهی در کارنیست، فرماندهی در نقش در نقش زنجیر شکنی بردگان (کلمات) است که معنی را هم به فرمان خود گرفته یا با خود در این شورش همراه کرده‌اند. اگر در زبان عادی، حاکمیّتی است که نیروی خود را صرف ساختن، اقتصاد زبانی، قانون و نظم زبانی … می‌کند در زبان ادبی، همه‌ی نیروها صرف زنجیر شکنی و گریز می‌شود. در شعر کنایی شاعر دیگر فرسنگ ها از حیطه‌ی حاکمیّت زبان دور شده است، امّا در شعر حرفی هر لحظه بیم آن است که مجدّدا تحت تسّلط حاکمیّت مجدد زبان قرار گیرد، یا هنوز نشانه هایی از قدرت زبان درکنار طغیان ها و گریز ها نمایان است.»[۴۲] (شمسیا، ۱۳۸۸ ،۱۱۱)
عکس مرتبط با اقتصاد
اسلامی ندوشن درسخن ناصرخسرو و قدرت سخنوری او می‌نویسد: «با این همه و با همه‌ی پیچیدگی و غلظت، لحن تحذیر و تهدیدی که با کلام او همراه است، قدرت بیان و والایی معنا، و از همه بالاتر، صداقت گوینده، شعر او را دلنشین می‌کند و در بعضی موارد تأثیر سخنش به حّدی می‌رسد که لرزاننده می‌شود.
قدرت شاعری و لطف بیان ناصر، بیشتر در جاهایی نموده می‌شود که به حسب حال و شرح دلتنگی‌های خود می‌پردازد. این شکوه ها پیش از آنکه جلب ترحّم کند. بزرگی و مقاومت روح صخره مانند او را می کند، چون در این قصیده:
آزارده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت به گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی بر آید از انده به سر مرا

 

برای

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1400-01-24] [ 10:58:00 ب.ظ ]