به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
(همان، غزل ۲۸۳۱)
یکبار در فصل زمستان که هوا سخت سرد بود در نماز چندان گریه کرد که چهره و محاسنش از اشک تر شد و از شدت سرما اشکهایش یخ بست و او همچنان مشغول نماز بود. در اوایل حیات با پدر به حج رفته بود، بعد از آن احتمالاً به سفر حج نرفتهاست. زهد و قناعتش بینهایت بود. پادشاهان و امرا وجوه نقد و انواع هدایا برای او میفرستادند، ولی مولانا چیزی برای خود نگاه نمیداشت، همه را پیش صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلبی میفرستاد. گاهی اتفاق میافتاد خانوادهاش در نهایت تنگدستی میماندند، به اصرار سلطانولد چیزی از آن هدایا نگه میداشت. روزی که در خانه ما بود درویشی میآید. هلیله در دهان میگذاشت و دلیل آن معلوم نیست. هر کس در این باره از روی حدس سخنی گفته است. سبب را از چلبی پرسیدند گفت: مولانا به سبب ترک لذات نمیخواست که دهانش شیرین باشد. ما این گفته را صحیح نمیدانیم زیرا استغراق و فنا مقوله دیگری است. حالات و زندگانی مولانا از ترک لذات و دنیاگریزی او حکایت نمیکند. بخشش و ایثارش به حدی بود که جبه و هر آنچه به تن داشت به گدا میبخشید. جبه و قبا مثل عبا جلوباز بود که بیرون آوردن آن دشوار نباشد و با آن همه عظمت شان و مقام بی تکلف کامل فروتن و خاکسار بود.
در یکی از روزهای زمستان پیش حسامالدین چلپی رفت. چون بیگاه بود دروازه منزل بسته بود و همه خوابیده بودند، برف میبارید، پشت در توقف کرد، برف بر سرش نشست برای آن که اهل منزل را ناراحت نکند در را نکوبید و کسی را صدا نزد، صبح که دربان در را باز کرد و مولانا را با آن وضع دید به حسامالدین خبر داد. حسامالدین آمد خود را به پاهای مولانا انداخت و گریست و وی را در آغوش گرفت و آرام کرد.
روزی از محلهیی میگذشت، بچهها بازی میکردند از دور که مولانا را دیدند، دویدند و تعظیم کردند، یکی از آنان که مشغول بازی بود به مولانا گفت، باش تا من هم بیایم، مولانا چندان صبر کرد که آن کودک فراغت حاصل کرد و آمد» (افلاکی، ۱۳۸۹: ۱۵۳-۱۵۴)
«روزی در سماع گرم شدهبود، اهل محفل و خود مولانا در حال وجد بودند، ناگاه مستی نیز گرم سماع شد و خود را بیخودوار به مولانا میزد، یاران را رنجانیدند، مولانا فرمود که شراب خورده است، بد مستی شما میکنید؟» (همان: ۳۵۶)
«در قونیه آب گرمی بود و مولانا گاهی به آنجا میرفت. و اصحاب مولانا دستور میداد که آنجا را بشویند و تمیز کنند، لیکن تا آمدن مولانا، جذامیان آمده بودند و در آب گرم تن میشستند، اصحاب آنان را میرنجانیدند، مولانا بانگ بر اصحاب زد و نزدیک آنان رفت، از آن آب برخود ریخت» (همان: ۳۳۷).
«روزی در خانه معینالدین پروانه مجلس سماع بود گرجیخاتون سینی بزرگ قطّاب فرستاد که یاران بخورند. سگی آمد و از آن قطابها خورد. اصحاب ملول شدند، میخواستند سگ را بزنند، مولانا فرمود این سگ از شما محتاجترست و اشتهای نفس او از شما صادقتر» (ندایی، ۱۳۸۱: ۱۰۹)
«روزی به حمام درآمده بود، همان لحظه باز بیرون آمد. یاران سوال کردند که حضرت خداوندگار زود بیرون آمدید؟ فرمود که دلاّک شخصی را از کنار حوض دور میکرد تا مرا جا سازد از شرم آن عرق کردم و زود بیرون آمدم» (افلاکی، ۱۳۸۹: ۹۴-۳۹۳).
«در دمشق مشغول تحصیل بود که یک روز در مجلسی مرکب از اهل علم از شیخ بهاءالدین پدرش سخن به میان آمد، فقها از وی انتقاد کردند، مولانا همه را شنید و خاموش ماند. پس از ختم مجلسی یکی به فقها گفت که شما پدر این شخص را در حضور خود او بد گفتند. بهاءالدین پدر مولاناست. آنان پیش مولانا رفتند، معذرت خواستند. گفت حاجتی برای عذر نیست، من نمیخواهم بار خاطر باشم. »(ندایی، همان: ۱۱۰)
«روزی ملکهخاتون دختر مولانا، کنیزک خود را رنجانیده بود. ناگاه حضرت مولانا از درآمد، بانگی بر وی زد که چرا میزنی و چرا میرنجانی؟ اگر او خاتون و تو کنیزک بودی چه میکردی؟ میخواهی که فتوی دهم که در کلّ عالم غلام و کنیزک هیچ نیست الاّ حق را. او توبه کرد و کنیزک را آزاد نمود و تا در قید حیات بود غلامان و کنیزان را تعرّض نرسانید» (افلاکی ۱۳۸۹: ۴۰۶). .
«حضرت مولانا در مسجد قلعه، روز جمعه خطبه میفرمود و مجلسی به غایت گرم شده بود. همه بزرگان حضور داشتند. مولانا بیان دقایق و نکات قرآنی میفرمود و از هر گوشهیی بانگ تحسین و آفرین بلند بود. در آن زمان رسم بود که قاری چند آیه از قرآن میخواند و واعظ به شرح همان آیات میپرداخت. در مجلس فقیهی حاضر بود که از روی حسد گفت آیات را قبلاً معّین کردن و بیاناتی در پیرامون آن، نمودن هنر نیست. مولانا رو به فقیه کرد و فرمود شما سورهای از قرآن که به خاطرت آید بخوان تا عجایب بینی. آن فقیه سوره «والضّحی» را خواند و مولانا به بیان دقایق و لطافت آن سوره پرداخت. چندان نکته بیان کرد که نمیتوان تقریر کرد. او در شرح و بسط چنان داد سخن داد که تا نماز مغرب به طول انجامید. اهل مجلس مست شدند و فقیه برخاست؛ جامهها چاک زد.
روزی به ملاقات شیخ صدرالدین قونوی رفت. شیخ به تعظیم تمام استقبال کرد و بر سر سجاده خویش نشاند و خود در برابر او به دو زانوی ادب به حالت مراقبه نشست. درویشی که در بندگی شیخ مجاور بود و حاجکاشی نام داشت از مولانا سئوال کرد که «فقر چیست؟» مولانا جواب نفرمود. درویشی سوال را تکرار کردو مولانا هیچ نگفت و برخاست و روانه شد. شیخ، مولانا را تا در بیرون وداع کرد و بازگشت و گفت:ای پیر خام و ای بیی هنگام، در آن وقت چه جای سئوال و کلام بود؟ غرض مولانا از سکوت این بود که «الفقیر اذا عرف اللّه کلّ لسانه»: یعنی درویش تمام آن است که در حضور اولیا هیچ اولیا هیچ نگوید نه به زبان و نه به دل. این روایت لیکن علت سکوت وی این بود که مولانا در حضور مشایخ صوفیه و محدّثان هرگز در جواب پیشی نمیگرفت. او به شیخ صدرالدین چنان احترامی قایل بود که با بودن از هیچوقت امامت نمی کرد» (افلاکی، همان: ۱۷۲-۱۷۱)
۳-۱-۴- خیر و شر در اندیشه مولوی
خیر و شر واژگانی هستند که همواره در اندیشه بشر جایگاه ویژهای داشتهاند. انسانها در همه شئون و جلوههای هستی، خیر و شر را میبیند.
این دو نیرو باعث و بانی نوع نگرش و رفتار آدمی در جامعهاند. دو نیروی خیر و شر مانند شخصیتهای داستان باید همیشه باهم و همقدرت به پیش بروند و گاهی، یکی بر دیگری غلبه داشتهباشد، اما این پیروزی و برتری زودگذر و فانی است. خیر و شر در اندیشه آدمی، یکی مبین حرکت است و دیگری منشاء سکون. مضاف بر آن چون قدرت و توانایی انسان نسبی است و در برابر کائنات، موجود بسیار ناچیزی است، هر آن چه را که برای او ضرر دارد، شر مینامند و آن چه که به سود زندگی اوست، برایش خیر است، «خیر» میگوید.
خیر و شر در اندیشه مولانا نیز به خوبی هویداست. البته او نیروهای موجود را به گونهای اشارات معشوق میداند و همانطورکه عنوان شد جهانبینی و اندیشه آرمانی او بر اساس عشق است و در راه عشق حتی درد و فراق نیز شیرین است و آن را باید چشید؛ زیرا که معشوق خواسته است.
«لطف آنچه تو فرمایی حکم آنچه تو اندیشی» یا «کور باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی» مولوی نیز این نیروی خیر و شر را در حکم لطف یار میداند و هر چیزی که فرمان عشق باشد، برایش خیر است:
صد هزاران ضد، ضد را میکشد بازشان حکم تو بیرون میکشد
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید.
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 04:07:00 ق.ظ ]