۲ ـ ۴وفا و ایمان
پیوندی که مارسل بین وجود شناسی و ارتباطات انسانی برقرار کرده است در یادداشت های روزانه فلسفی اش هم نمایان است. از دید مارسل هستی به عنوان محیطی برای وفا است و خیانت به مانند شر فی نفسه است. مارسل در بررسی مفهوم وفا دو دغدغه را بیان می کند؛ یکی دغدغه در مورد موجودات متفرد از حیث تشخصشان و دیگری دغدغه در باب هستی، از این جهت که هستی است. مارسل با بیگانه در نظر داشتن این دو دغدغه می گوید که نزول در ارتباطات انسانی در عین حال صعود به ساحت امر متعالی است. راه وفا به ایمان منتهی می شود. وی برای بررسی مفهوم وفا بحث پیرامون وعده دادن یا عهد بستن را که چگونه اتفاق می افتد بیان می کند؛ او با گفته نیچه موافق است که می گوید« انسان تنها هستی ای است که می تواند پیمان ببندد.»[۹۴] چگونه ممکن است که شخصی با دیگری پیوند زناشویی ببندد در حالی که می داند احتمالاً گذشت زمان احساساتش را نسبت به کسی که هم اکنون او را دوست دارد، دگرگون خواهد کرد؟ حال که می داند ممکن است احساساتش به همسرش تغییر کند و قول وفاداری به او می دهد، آیا این خطر برای او هست که با ریا و بدون احساس مساعد نسبت به همسرش با او زندگی کند؟ مارسل معتقد است که اگر کسی تنها لحظه ی کنونی وجدان خودش را ملاک قرار دهد «خود» او نمی تواند وحدت هستی داشته باشد. وفا است که باعث ایجاد نوعی وحدت ، هویت و غلبه بر «خود» می شود که بر اموری که می خواهند در طول دوران زندگی اش بر او اثر بگذارند فائق آید. وعده دادن و عهد بستن به معنای این امر است که من مسئولیت دارم برای شخص دیگری، خواه می خواهد همسرم باشد، دوستم و یا هر کس دیگر ،طبق وعده ای که دادم با او ارتباط داشته باشم ،فارغ از دگرگونی که طبق اوضاع و احوال زمان بر من ایجاد می شود. وفا را اگر پافشاری در انجام عمل دانست ،که طبق وعده هایی که داده شده ،صورت گیرد خطاست. البته هستند کسانی که وجود وفا را تا این حد پایین می آورند که طبق قولی که داده اند تنها به وظیفه ی خود عمل کنند ،که این طرز تلقی به معنای نابودی وفای واقعی است. این حالت ممکن است حتی خیانت به وفا تلقی شود. پس در نظر مارسل، میان وفا و انجام وظیفه صرف، تفاوت آشکاری وجود دارد . باید در این جا حکایت قناطیر، در اناجیل[۹۵] را به یاد آوریم تا دریابیم که وفا را نمی توان با حفظ وضع موجود، یکی دانست. حکایت از این قرار است که اربابی بود که سه غلام داشت روزی قصد سفر کرد و دارایی هایش را برحسب استعدادهایی که غلامانش داشتند به آنان سپرد. به یکی پنج سکه داد. به دیگری دو تا و به سومی یک سکه داد و رفت. آن غلامی که پنج سکه داشت سکه ها را در کار تجارت داخل کرد و ده سکه به دست آورد. آن غلام که دو سکه داشت هم کاری این چنین کرد و چهار سکه عایدش شد .و نفر آخری که یک سکه داشت رفت و آن را زیر زمین پنهان کرد. ارباب بعد از مدتی برگشت و از غلامان قناطیرش را سوال کرد؛ اولی که ده سکه اندوخته کرده بود، آمد و جریان کارش را برای ارباب تعریف کرد، ارباب نیز او را تشویق کرد .نفر دومی هم همین جریان برایش پیش آمد. نویت به نفر سومی رسید، او به اربابش گفت من دیدم شما درشت خو هستید و فقط در پی کسب مال تلاش می کنید، ترسیدم و آن را زیر زمین مخفی کردم که مبادا آن سکه گم شود. ارباب عصبی شد و دستور داد او را در زیرزمین تاریک حبس کنند. در این جا تفاوت وفا وانجام وظیفه از دید مارسل به خوبی دیده می شود.برعکس از ذاتیات وفا این است که خلاق باشیم و بخواهیم با طرف مقابل در کوشش هایش برای رسیدن به هدفش تلاش کنیم. در جهانی که انسان اصیل در آن مدام در حال سیر و سلوک است، وفاداری باید انعطاف پذیر باشد وگرنه به خیانت تبدیل می شود .وفا یعنی اینکه در مقابل انسان دیگری احساس مسئولیت داشته باشیم. با دادن قول وفاداری به کسی ما او را به عنوان یک شخص زنده در نظر می گیریم، نه به عنوان یک شیء. وفا یک صفت ارادی نیست، بلکه اجابت ما به دعوتی است که انسان دیگری از ما کرده است. این که وفا چگونه بررسی شود نیاز به بحث زیادی دارد. در بحث اخلاقی حرف کانت را باید در نظر بگیریم که گفته ما باید انسان های دیگر را غایت تلقی کنیم نه ابزار. هرچند که این اصل، ما را به عهد بی قید و شرط وفا هدایت نمی کند. در نظر مارسل زمانی وفا به اوج خود می رسد که ایمان به خدا داشته باشیم. عهدی که در عشق انسانی نهفته است ،کامل ترین شکل خودش را در عهد بستن نسبت به خدا نشان می دهد. حال این مسئله پیش می آید که چه رابطه ای میان توی محسوس و ایمان به توی مطلق (خدا) وجود دارد؟ یافتن رابطه وفا و ایمان سخت است و دلیل منطقی نمی توان یافت. فیلسوف برای کسب این رابطه، ابتدا دید کسی را که به دیگری قول وفاداری داده ، بررسی می کند و سپس از دید مومنان به جهان و انسان های دیگر می نگرد. این پرسش پیش می آید که آیا درون واژه ی وفا چیزی هست که ایمان به خدا را شرط وفاداری به هم نوع قرار دهد؟ به نظر مارسل اولین رکن وفا، بی قید و شرط بودن آن است ،یعنی عهد و التزامی مطلق است نسبت به آدمیان دیگر؛ مثلا عهدی که زن و شوهر می بندند که تا پایان عمر در خوشی و غم در فقر و توانگری و غیره در کنار هم زندگی کنند و فقط مرگ میان آنها جدایی اندازد .چنین عهدی اگر وفای واقعی باشد مطلق خوانده می شود. اگر قید و شرطی حاکم باشد، با ارتباطی مواجه هستند که بر هوا و هوس مبتنی است، نه بر وفا. در این جا متوجه سخن مارسل می شویم. حال این سوال مطرح می شود که آیا یک التزام و وفای مطلق به کسی، مقتضی این است که انسان ابتدا وفاداری مطلق نسبت به موجود مطلقی داشته باشد؟ جواب مارسل به این سوال آری است. کسی که از روی وفا به دیگری یک قولی می دهد و به آن پای بند است، حتماً به یک وجود مطلق قبلاً شهادت داده است. «می توان گفت که عهد و پیمان های قید و شرط دار فقط در جهانی وجود دارند که خدا در آن نباشد آزادی از قید و شرط نشانه ی واقعی حضور خداست.»[۹۶] در این جا سارتر هم با مارسل هم عقیده است؛ سارتر نیز هم چون مارسل، منکر این امر بود که افراد بتوانند همانند انسان گرایان قرن نوزدهم راهی را در پیش گیرند که از خدا صرف نظر کنند.، ارزش ها اگر قرار باشد در جامعه حفظ شوند باید مطلق انگاشته شوند .در نظر سارتر در این جوامع چون موجود مطلقی وجود ندارد، پس ارزش مطلقی هم وجود نخواهد داشت .و چون ارزش ها مطلق نیستند ،ساخته ی دست آدمی و جامعه هستند و آنچه که ساخته دست آدمی است، ممکن است به دست همان آدمی تغییر کند و دگرگون شود.
پس در این جا به رابطه ایمان و وفا دست می یابیم .وفا که حالت بی قید و شرط بودن را بیان می کند ،وقتی به وقوع می پیوندد که به ایمان متصل شود. دومین ارتباط بین وفا و ایمان را در نیاز عاشق به جاودانگی معشوق می توان یافت، که از ذاتیات عشق است. عشق، یعنی چیزی که در معشوق است، زوال ناپذیر و جاودانه باشد «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است از این نیز ناپذیرفتنی تر مرگ خود عشق و این ناپذیرفتنی بودن شاید اصیل ترین نشان وجود خدا در ضمیر ماست»[۹۷]. هرگاه که معشوق می میرد، در دل عاشق امیدوار وفا به ایمان به خدا می پیوندد خدایی که هستی عشق را ضمانت می کند. برای کسب ارتباط میان ایمان و وفا باید به ایمان توجه بیشتری داشته باشیم. به گفته مارسل، رابطه ی تاریخی میان ایمان و وفا را حتی فیلسوفی که مسیحی نباشد می تواند درک کند یک تحلیل فلسفی و تاریخی می تواند ارتباط میان نبود ایمان به خدا یعنی (مرگ خدا) و ضعف و وفاداری یک انسان نسبت به انسان دیگر را نشان دهد. طبق گفته نیچه، وقتی خدا بمیرد ارتباطات انسانی تا حد اراده معطوف به قدرت، تنزل می یابد. آیا از نبود وفا در ارتباطات انسانی (اعم از زناشویی، دوستی، روابط بین الملل) و برتردانستن اراده معطوف به قدرت، باید احساس شادی کرد یا احساس تأسف، این به عهده ی خود فیلسوف است. همان گونه که عشق به دیگری از عشق به خدا جدا نیست ،وفا هم از ایمان جدا نیست .حکم اصلی در دین یهود و مسیح جدایی ناپذیر بودن عشق به خدا و عشق به دیگری (هم نوع) است؛ در اصطلاح عشق بالا رونده[۹۸] از عشق پیش رونده [۹۹] جدا نیست. وفاداری در رابطه ی من با دیگران چیزی زیاده بر ایمان نخواهد بود، بلکه وفاداری من به توی مطلق است. «عمیق ترین و تنزل ناپذیرترین اعتقاد من این است که خواسته ی خدا به هیچ روی این نیست که به او و نه به مخلوقات او، عشق بورزیم بلکه این است که او را از طریق مخلوقات و همراه با مخلوقات به عنوان نقطه ی شروع کارمان بستاییم.»[۱۰۰] وفا و عشق هستند که فهمی به ما در مورد خداوند ارائه می دهند. هر چیزی که مخالف عشق و وفا باشد، مخالف با خداست. مومن بیان می کند که وفا از مظاهر ایمان است.[۱۰۱] مارسل رابطه ی عمیقی میان ایمان و عشق بی قید و شرط به هم نوع را بیان می کند. واضح تر اینکه وفا ایمان سرّی است. کسانی که ایمان ندارند ولی به وفا معتقدند، درجایی نفس می کشند که رنگ و بویی از ایمان دیده می شود. درست همان طور که درختچه ها باعث ایجاد جنگلی از درختان بزرگ می شوند. عشق بی ایمانان هم چون چشمه ای زیرزمینی است که زندگی شان را سیراب می کند ولی شهادتی بر زبانشان جاری نمی شود، آنان به زیان الهیات مسیحی شاهد بی کلام ،کلام خداوند هستند. وفاداری شان، مشارکت در راز هستی تلقی می شود. مارسل معتقد است رویکردهای ملموس به هستی، حضور خدا را در تجربه های انسان آشکار می کنند، و این باعث می شود که او در زمره ی الهیات طبیعی قرار گیرد ؛ یعنی در پشت هر رویکرد از هستی و ارزش اخلاقی، حضور و وجود خدا پنهان است. مارسل منکر این است که ما وجود خدا را از مباحث اخلاقی و وجود شناختی به دست می آوریم، در این جا در بحث وفا و ایمان ما ارتباط میان زبان وجود شناسی و الهیات و هم چنین ارتباط بین هستی و خدارا بهتر درک می کنیم. کسانی که خدا را قبول ندارند ،زبان وجود شناسی می تواند عالی ترین نحوه بیان آن اطمینانی باشد که نسبت به معنا و اهمیت فناناپذیر زندگی انسان داریم.مومنان زبان وجود شناسی را لازم، اما کافی نمی دانند. چون معتقدند وجود خدا در روابط انسان ها با همدیگر به معنی دادوخواست است. زبان وجود شناسی و الهیات هر دو از دید ایمان لازم اند. چون در جهانی که وفاداری انسان ها به هم دیده نمی شود، وفاداری مطلق نسبت به خدا هم وجود ندارد. زمانی وفاداری میان انسان ها معنی پیدا می کند که احساسی حتی اندک نسبت به خدا وجود داشته باشد. وفاداری نسبت به خود مطلق یعنی خداوند، عالی ترین فعل وجود است.[۱۰۲] از نگاه مارسل ،مسیر تعهد در آخر به به خداوند ختم می شود.[۱۰۳] اموری سری چون وحی ،زمانی در جامعه می تواند مطرح شود که در آن جامعه افراد رازآمیز بودن وجود عالم را بپذیرند. در جوامعی که احساس وجودی دیده نشود ،زندگی انسانی و کلام ایمان وجود نخواهد داشت.
۲ ـ ۵ امید
مارسل امید را هم چون وفا از نشانه های ایمان می داند.دو وجه تشابه بین امید و سایر رویکردهای محسوس و ملموس(یعنی هستی،عشق،آمادگی و وفا ) وجود دارد یکی این که امید را می توان استمرار و بسط آمادگی دانست .ویژگی امید طوری است که قلمرویی دارد که می تواند به صورت وسیع با راز هستی رو به رو شود. دوم این که شباهتی بین امید و وفا وجود دارد همان گونه که ایمان الگوی وفاست امید به خدایی که همان توی مطلق است و نه امید به هیچ کس دیگری ،نیز ماهیت امید را بر ملا می کند. ایمان در وفای واقعی و بی قید و شرط حضور دارد و موجودی مطلق که در دل با ایمانان امید قرار می دهد هرجا که زندگی انسانی تلاش می کند تا از جهان درهم شکسته ای که در آن واقع است استعلا جوید هرگز غایب نیست. فوری بودن استعلا که نیروی محرکه زندگی آدمی است همان امیدی است که هنوز خودش را نشناخته است.[۱۰۴] امید بی قید و شرط در زندگی آدمی وجود دارد وبه صورتی مبهم نمایان می کند استعلایی را که فوری بودنش حائز اهمیت است و می خواهیم به آن دست یابیم همان فوری بودن حضور خداست که به طرز ناشناخته در زندگی ما وجود دارد.حتی امید مشروط و مقید هم به وجود مطلق (خدا) اشاره دارد که این وجود مطلق همان مبنای امید بی قید و شرط است. خدا موجود حاضری است که در دل امید بی قید و شرط پنهان است. وفا در جایی که خیانت هست حضور دارد امید هم در جایی که ناامیدی هست دیده می شود.[۱۰۵] امید موجب نجات و رهایی از ظلمت و بیماری و تنهایی و غیره می شود. در این حالت انسان می تواند این شرایط نامناسب را به عنوان امتحان بپذیرد و امید داشته باشد که از این امتحان پیروز بیرون بیاید و یا این که در برابر این شرایط بد تسلیم شود و دچار ناامیدی و یأس شود .نیرویی که ما را به مسیری می برد که راه نومیدی را درپیش بگیریم همان نیرویی است که قلمرو امید را محدود می کند و امید را به حوزه های محاسبه و تملک می کشاند . کسی که چنین راهی را درپیش بگیرد اعلام می کند هیچ نیرویی که موجب رشد و شکوفایی آرزوهای آدمی است ،وجود ندارد حس ناامیدی در دل آدمی این حالت را به وجود می آورد که احساس کند که عالم بی وفا است و این گونه توصیف می کند که آینده جهان همیشه اسیر جبر است همان طور که در گذشته این گونه بوده است فرد ناامید، اموری را که امکان تحققشان وجود دارد بررسی می کند و مرزی را ایجاد می کند که انسان فهمیده، نباید از آن مرز فراتر قدم جلو بگذارد، نباید بیهوده امید داشته باشد.جایی که ناامیدی هست، امید می تواند حضور یابد وخود امید، به تنهایی می تواند بر اموری که ناامیدی ایجاد می کنند و موجب زوال روح آدمی می شوند چیره شود.مارسل معتقد است که وظیفه فیلسوف این است که محدودیت های اندیشه اولیه را آشکار کند، و هم چنین توجه کند به اموری که امید بر آن ها استوار است و انسان ها را از ناامیدی نجات دهد.زمانی که فرد تصمیم می گیرد بین تنهایی و شرکت در جمع دیگران، یکی را انتخاب کند این جا است که امید به وجود می آید وقتی فرد به این نتیجه برسد که منزوی و تنهاست وخودش هست و تمام دارایی هایی که دارد، کم کم دچار ناامیدی می شود. سارتر هم این را بیان کرده است. اگرچه او می گوید که مبنای عمل هر انسانی ناامیدی است، نه امید..وی گفته است که معنای ناامیدی بسی ساده است، به طریقی که اگزیستانسیالیست ها به اموری تاکید دارند که به اراده ی آنان بستگی داشته باشد ویا به امری که انجام کار آنان را میسر سازد . از اموری که مورد توجه من هستند، ولی بر فعالیت های من هیچ گونه تاثیری ندارند باید رها شد. و امید نبست. چون که خدایی وجود ندارد تا تمام امور را مطابق با رضایت خاطر من و فعالیت های من هماهنگ کند. وقتی دکارت می گوید به جای غلبه بر جهان،برخود غلبه کن او با این حرف می خواهد بگوید که ما به طرز ناامیدانه باید عمل کنیم.مارسل انسان را دعوت به امید می کند برعکس سارتر که آدمی را به نومیدی فرا می خواند .[۱۰۶]پس در این که آیا باید تنهایی و ناامیدی را برگزید یا نه؟جواب این است که باید مشارکت با دیگران و امید را انتخاب کرد،مارسل می گوید، که بین الانفسی بودن،عشق و ایمان موجب امید می شوند.آن امری که موجب می شود امید با آمادگی پیوند یابد، گشودگی کامل آن است. برای داشتن امید باید از حساب و کتاب کردن این که کدام امور برای ما محقق می شوند دوری کرد. و این امر یعنی دوری از حساب کردن امور میسر ،تنها به این امر بستگی دارد که عالم واقع را طوری تصور کنیم که ما نمی توانیم به شناخت آن دست یابیم جهان شکست انسان را نمی خواهد، بلکه به دنبال پیروزی آن است. در این جا باید به این امر متوسل شویم که (امیدوار بودن) را از (امید داشتن به اینکه)، که بیشتر شباهت دارد به (مومن بودن) از (ایمان داشتن به اینکه) متمایز کنیم. امید واقعی برتر است از امید به اینکه،اوضاع خاصی پدید آید. نوعی امید وجود دارد که غایت خاصی را دنبال می کند. اما نوعی دیگر از امید نیزوجود دارد به نام امید نجات ،که الگوی برترین امید است، زیرا می تواند بر هر ناامیدی و یاسی چیره شود. این که چنین امیدی می تواند بر همه ی ناامیدی ها غلبه کند نیازی به این امر ندارد که ما آیا می توانیم مفهوم نجات را که در امید وجود دارد وباعث تسلط بر همه ی ناامیدی ها می شود، درک کنیم ؟یا به تعبیر دیگری آیا ما نجات بخش بودن امید را می توانیم بفهمیم؟امید واقعی، امیدی است که همان طور که قبلا ذکر شد از محاسبه به دور باشد. یعنی این گونه نباشد که به بررسی اموری که تحقق پذیرند از اموری که تحقق ناپذیرند بپردازد.گشودگی امید مطلق و بی قید وشرط از ایمان ،انفکاک ناپذیر است. «چنین می نماید که این گشودگی واکنش مخلوق است نسبت به هستی بی نهایتی که خود مخلوق از اینکه دار و ندارش را وامدار اوست آگاه است و بر او بی ارتکاب فضیحتی هیچ گونه شرط تحمیل نمی تواند کرد»[۱۰۷]در مورد امید نمی توان به تحقیق پرداخت. زمانی اوضاع مصیبت بار از لحاظ روانی گواهی علیه امید باایمانان به حساب می آیند.امید ،یعنی توکل به سلطه ی نهایی عشق الهی.[۱۰۸]آیا می توان به تفسیری نفسی از امید پرداخت یا نه؟چه امری نمی گذارد که بیان کنیم امید،آرزوی فرار از آثار تلخ اموری است که در گذشته انجام داده ایم و در عالم غیرقابل تحقیق است؟چنین برداشتی از امید امکان دارد، اگر امکان نداشت به معنی اثبات درستی امید بود که دراین جا امید دیگر به معنی امید نبود، همان طور که هرچیزی که اثبات شود دیگر خود آن چیز نیست. گفته شده است که امید نوعی وهم است، و امری نفسی است که این گفته را هم می توان پذیرفت وهم می توان نپذیرفت. این که امید را بپذیریم یا نه، هر دو به یک اندازه خطرناک هستند.نفسی بودن امید به این معناست که از بیرون به امید نگاه کنیم و تابع اندیشه اولیه باشیم دفاع کردن از امید باید طوری باشد که تصمیم بر امید، معرفت بخش تلقی شود.امید متضاد خواهش است و به “ما” و” تو” مربوط می شود، هدفش را پیش بینی نمی کند، بلکه براساس ارتباطی است که برقرار می کند. برای مثال آدمی امید دارد که معشوق به عشق خیانت نخواهد کرد و در ساحت بین الانفسی است که امید شکل می گیرد . خواهش امری است که خاص بودن از ویژگی آن است ، چیزی است که من می خواهم آن را به دست آورم. خواهش زمانی که دیگر مدار تلقی شود بازهم من مدار است، اما امید تلاش می کند بر من داری که در خواهش وجود دارد تسلط یابد.[۱۰۹] امید وسیله ای برای فرار از مسئولیت نیست، چون که خود یه نوعی فعالیت گرایش دارد..«امید درگیر مجموعه ی درهم تافته ی تجاربی است که اکنون در جریان اند یا به تعبیر دیگر درگیر ماجرایی است که اکنون در حال وقوع است».[۱۱۰]امید درباره این که چه چیزی امکان دارد قضاوت نمی کند و اتفاق افتادن اموری که عجیب و خارق العاده به نظر می رسند را مردود نمی شمارد ، بلکه به انسان فرصت انجام فعالیت را می دهد.امید هر امری را که به چنگ می آورد به صورت هدیه قبول می کند، اسیری و جدایی را به منزله امتحان در زندگی ، می پذیرد. امتحان، امری است برای تکامل آدمی،و مانع از اعمالی می شود که فرد را از انجام فعالیت باز دارد.ناامیدی یعنی انسان در اوضاع نامساعد نتواند بر مسائلی اعم از تنهایی،از دست دادن شخصی به وسیله مرگ و غیره چیره شود، و خودش را از چنین شرایطی رها کند.مارسل بیان می کند امید یک آمادگی روحی است که از اعماق وجود مشارکت را درک کرده و قادر است برخلاف میل و اراده اش، به فعالیت تعالی جویانه بپردازد، یعنی فعالیتی که چنین تجربه ای هم مقدمه ی آن است، هم اولین تجربه ی آن.[۱۱۱]
فصل سوم : انسان
۳ ـ ۱شناخت انسان
مارسل در تمامی دوران زندگی اش در حال فلسفه پردازی بوده است. اصولا سیر و سلوک و تجارب اش در طول زندگی، مخاطبان آثارش را به سمت عرصه هایی از روح انسان که کمترمورد توجه بوده ،سوق می دهد.اما آن ها را به مقصد نهایی نمی رساند. مارسل از حقیقت انسانی با عنوان “راز”یاد می کند. همان گونه که راز قابل حل نیست ،من انسانی نیز قابل حل شدن نخواهد بود در غیر این صورت ما آن را عینی کرده و به مسئله بدل نموده ایم. حال آن که انسان هیچ گاه نمی تواند خود را به کلی از خود جدا نموده و به عنوان موضوعی عینی در مقابل خویش قرار داده و آن را مورد مطالعه قرار دهد.[۱۱۲]
پس تفکر اولیه و انتزاعی ، گرایش تملک و داشتن و آن را در حد یک شیء تنزل دادن ،درمورد انسان منتفی است. نگاه داشتن نسبت به انسان، موجب غفلت انسان از هستی خود شده است، تا جایی که او جسم ، افکار و قوای خویشتن را هم جزو دارایی خود به حساب می آورد. در عین حال که از آن ها بهره می برد اما از خود غافل است. زندگی در سطح داشتن، در واقع به معنای از دست دادن جایگاه بلند “من” وترک آنچه “هستم”وتنزیل خود به سطح شیء است. در حالی که انسان آرزوی تعالی از این سطح را دارد و می خواهد به وجود حقیقی خود که همان آزادی و رهایی از همه تعلقات است برسد.
مارسل شناخت حقیقی انسان را نه امری حصولی، بلکه درونی و به نوعی شبیه ادراک حضوری و رازگونه و از نوع بودن ، نه داشتن می داند.
۳ـ۲حقیقت انسان
از مسائل بنیادی فلسفه مارسل، سوال از چیستی انسان است. این امر موجب شده تا فلسفه او را عینی ، ملموس و ناظر به وجود انسان قلمداد کنند.[۱۱۳] مارسل بر موقعیت انسان به عنوان یک هستی در جهان، تاکید می ورزد.[۱۱۴]
مارسل من انسانی را مجموعه ای از حالات وجدانی که تمام شناسایی انسان در حیطه ی آن صورت می گیرد، نمی داند. چون معتقد است که چنین تفکری انسان را به مذهب اصالت نمود که از نظر او سست بنیان است می کشاند. گرایشی که معتقد است من انسانی، به جز حالات وجدانی خود چیزی نمی شناسد و نمی توان چنین تصوری از انسان را تبیین نمود .[۱۱۵]
مارسل می گوید، وجدان نیز نمی تواند همان من انسان باشد. چون وجدان عبارت است از نوعی دوگانگی میان من( به عنوان فاعل ادراک) و من یا خود (به عنوان متعلق ادراک)، که در آن من باید از خودش فاصله گرفته و خود را به عنوان امری دیگر لحاظ کند.در این صورت “من” جز از آن جهت که خود را به عنوان موجودی برای دیگران تلقی می کنم وجود نخواهم داشت ،یعنی جز به اندازه ای که می یابم من از خود دور می شوم.
مارسل با رد این راه ها معتقد است که به راز وجود من، تنها از طریق تجربه ی مستقیم و انضمامی می توان دست یافت. وی این تجربه را التزام یا وفا نامیده است.[۱۱۶]
بنابراین وی معتقداست وجود انسان برتر از آینده است .امر پایداری است که استمرار دارد و این به معنای بودن وجود انسان است. این تاریخ تنها سلسله ای از حوادث نیست که بر اساس نظم جریان می یابند و می توان همچون امور عینی و خارجی آن ها را مشاهده کرد .اگرچه انسان می تواند زندگی نامه ای برای خود تنظیم کند، اما زندگی نامه، تنها نمودار شبحی از وقایع و حاصل نوعی انتزاع است، بدون توصیف خصوصیات ذهنی و امور نفسانی و درونی هرکس که ممیزه ی هست بودن آدمی است. تاریخ من، امری نفسانی و درونی است.
واقعیت من یا همان روح من، دارای خصوصیات مهمی هم چون شأن تاریخی، امکان تعالی و استمرار در طول زمان است. اما به نظر مارسل” من” تنها روح محض نیست بلکه من انسانی تجسد یافته است، روحی است حال در بدن.
مارسل همان گونه که به راز من و روح اهمیت می دهد، به جسم و بدن نیز توجه دارد. وی اولین فیلسوف فرانسوی است که تاکید کرد فلسفه ی وجوی باید انسان را به عنوان موجودی جسمانی تلقی کند، که ناگزیر از درگیری در اوضاع و احوال عینی و ملموس است. به نظر او فلسفه ی ملموس، باتجربه وجودی بی واسطه و نه قطعیت تفکر آغاز می شود و یقین به وجود، خود یقینی مفهومی و عقلانی نبوده، بلکه از نوع احساس یا حس ظاهر بوده است. طبق نظر مارسل تجسم من در قالب این بدن خاص، شرط گریز ناپذیر تفکر من است.[۱۱۷]
تن من از من جدا نبوده و به تعبیر مارسل من تن خویشتنم. به گونه ای که فرد در بدنش متجسم شده است،رابطه ی من با بدنم از نوع داشتن و رابطه ی مالکیت نیست، بلکه میان فرد و بدنش مشارکتی برقرار است و این تجسم و مشارکت، همانا وجود فرد است ،که وجود همان مشارکت است[۱۱۸].پس انسان از طریق همین بدن است که می تواند با وجود، مشارکت دا%

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 07:40:00 ق.ظ ]