میگیرد، با شناخت ایده میسر است.
ایده ها قائم به ذاتاند، حال آنکه قوام و دوام اشیاء محسوس به چیز دیگری است که بر آن افزوده می شود. انسانهای خوب بسیارند اما خوبی همواره یکی است. انسانهای عاشق بسیارند، اما فقط یک عشق وجود دارد. دنیای محسوس دنیای کثرت است اما در حوزه ایده همواره وحدت حاکم است. افلاطون در محاورهی مهمانی، نظریه مثل را در قلمرو زیبایی بکار
میگیرد، اما به شدت تأکید میورزد که هرگونه زیبایی زمینی فقط سایهای از «زیبایی فینفسه» است و نفس، شوق رسیدن به آن را در سر میپروراند. باید توجه داشت در هر مرحله از سفر، فیلسوف به این شناخت میرسد که بازتابهای زیبایی در این جهان فناپذیرند، اما این شناخت در صعود فیلسوف با دریافت زیبایی مطلق در آخرین مرحله به خرد تبدیل می شود (افلاطون، ۱۳۸۵: ۱۵۴).
به گفتهی «کامینگز» در نظریه صعود افلاطون، عشق، همان شناخت است. علاوه بر این، وی معتقد است که در جمهوری افلاطون نیز رسیدن به خوبی، همان شناخت خوبی است و شناخت خوبی به معنای آگاهی از خوبی است. سپس به این نتیجه میرسد که عشق افلاطون یک نوع تعمق ابدی در دنیای مثل است (cummings,1976:p 25).
«آن کارسن» معتقد است که در زبان یونانی لغت تفکر و عشق از یک ریشه برخوردارند و این خود بیانگر خط سیر یکسان خرد و عشق است (carson, 1988: p 71)در واقع تفکر، خود انعکاسی از عشق است که منتهی به شناخت می شود و به همین دلیل است که عشق در مراحل بالایی صعود، کلیتر و انتزاعیتر می شود تا در نهایت، به دریافت مثل برسد. این نشانگر مرکزیت مثل به عنوان خرد در نظریه افلاطون است. اما از آنجا که ماهیت زیبایی مادی، رو به تکثر است، تکثر مراحل پایینی سیر فیلسوف، به تولید جسم منتهی می شود. به عبارت دیگر، فیلسوف در شناخت زیبایی جسم، صرفاً تصویری از خود را در جسم دیگر بوجود می آورد و از همین رو است که افلاطون تکثر زیبایی را نوعی جاودانگی میداند که با این کار، فیلسوف خود را به زنجیرهی جاودانگی وارد می کند و از آنجا که افلاطون معتقد به تناسخ است، با تکثر، روح فیلسوف در قالب جسمهای مختلف به جاودانگی میرسد. در آخرین مرحله، فیلسوف با دریافت زیبایی، به تکثر شناخت یا به تعبیری دیگر به تولید خرد می پردازد. همانطور که، در کتاب جمهوری، فیلسوف، عاشق حقیقت و وجود است و در نهایت شناخت و حقیقت را ایجاد می کند و این حرکتی کاملاً پویاست چون فیلسوف در عمل تولید در واقع به نوعی خالق است و در مراحل بالا نه تنها تصویری از زیبایی، بلکه خود زیبایی را خلق می کند.
در زمینه قدرت خلق فیلسوف، کامینگز به نکتهی مهمی اشاره می کند و میگوید: قدرت خلاقهای که در جمهوری افلاطون مورد انتقاد قرار میگیرد، تقلید انگاره و تصاویری از حقایق دنیای مثل هستند و این تقلید از آن جهت مذموم است که نه تنها دور از اصل زیبایی است بلکه تحریف آن است cummings,1976:p 27))
اما در مهمانی، فیلسوف به مرتبهای از شناخت میرسد که می تواند اصل و ماهیت زیبایی را مشاهده کند. پس در مراحل بالایی صعود با تقلید از دنیای مثل، خرد را تولید می کند. لازم به ذکر است که در فرایند خلق، فیلسوف خود را با هویت اصل زیبایی که بالاترین وجود و اصل دنیای مثل است، یکی میگیرد و به همین دلیل است که می تواند صورتهای ابدی زیبایی یعنی خرد را بیافریند. در نهایت، هم افزایش خرد و شناخت در مراحل صعود و هم قدرت خلاق فیلسوف در آفرینش مثل ابدی، متضمن ماهیت عشق افلاطونی است. افلاطون در تقسیم بندی جهان به عالم مثل و عالم ماده (ظواهر) عالم مثل را دنیای ماهیتها تصور می کند که تغییرناپذیر است و نهایت وجودی هر چیزی در آن است. برخلاف آن، عالم ماده در بند زمان و مکان و محل تغییر است. دنیایی که در آن هر چیزی محتوم به تولد و رشد و مرگ است، اما آنچه که بواسطهی آن افلاطون این دو عالم را به هم ربط میدهد این است که در عالم ماده هر چیزی ماهیتی ابدی دارد و فقط قالب مادی خود را عوض می کند. پس لازمهی درک بهتر زیبایی اشیا، شناخت ماهیت زیبایی است چون زیبایی در عالم ماده صورتی از اصل زیبایی است که تنها حقیقت جاودانه اشیا است.
یکی از نکات مهم عشق در نظر افلاطون، این است که به علت قرار دادن زیبایی جسمی یا مادی در مراحل پایینی صعود، زیبایی زمینی و به تبع آن، عشق انسانی، نوع حقیری از عشق محسوب
می شود و این باعث شده است که آن را دور از ماهیت و اصل زیبایی در نظر گیرد و خرد را در کنار عشق معنوی و در لایه های بالاتر عشق قرار میدهد.
بنابراین، در تعریف افلاطون از عشق، به این نتیجه میرسیم که هدف اصلی عشق، زیبایی است. این در حالی است که در نظریه صعودی افلاطون، زیبایی، بالاترین شکل مثل است و فیلسوف با شناخت و درک زیبایی مادی به شناخت اصل زیبایی میرسد. اما نکتهی حائز اهمیت در این سلسله مراتب، این است که در حرکت از زیبایی جسمانی به سوی زیبایی معنوی، به همان نسبت که عنصر مادیت کاهش مییابد، عنصر شناخت، افزایش مییابد. اوج این شناخت در آخرین مرتبه، دریافت زیبایی مطلق است، یعنی زمانیکه فیلسوف قادر به رؤیت کمال زیبایی است. این ما را به این نتیجه میرساند که زیبایی مطلقی که افلاطون از آن به عنوان حقیقت غایی و هدف عشق یاد می کند، همان خرد است. به عبارتی دیگر با مشخص نمودن عنصر شناخت در سیر صعودی فیلسوف، میتوانیم هویت عشق را ببینیم، چرا که بنا بر تعریف افلاطون، هدف غایی عشق، کسب خرد یا شناخت زیبایی است. بنابراین در عروج افلاطونی، عشق صرفاً کانالی است که فیلسوف می تواند از طریق آن به خرد برسد (گاتری، ۱۳۷۷: ۳۴۹).
نکتهای که برآمده از فلسفهی عشق افلاطون است این است که عدهی خاصی میتوانند اروس را دریابند و این دیدگاه سبب ایجاد نوعی معرفتشناسی ذومراتب می شود که تنها آگاهان و عالمان حقیقی میتوانند ماهیت آن را بشناسند. این سخن ممکن است که حاکی از تقسیم بندی اجتماعی درک و فهم باشد بدین معنا که فقط عالمان و فیلسوفان توانایی شناسایی اروس حقیقی را دارند. طبق تعبیر اول، کسانی که اروس را احساس یا شهود نکرده اند، قادر نیستند که ماهیت اروس را دریابند مگر اینکه سلوک فکری داشته باشند. اما مطابق تعبیر دوم، ناآگاهان و کسانی که سلوک فکری ندارند فقط میل جسمانی را درک می کنند نه اروس را.
پس اروس به عالیترین تواناییهای انسان مربوط می شود که لازمهی درک آن، آموزش آدمی به شکلی از اشکال و داشتن سلوک فکری است.
۳-۲- بررسی جایگاه عقل در نظام فلسفی افلاطون
۳-۲-۱- روش عقلانی در معرفتشناسی افلاطون
از آنجا که عقل برای توجیه خود، به فلسفه و علوم یونانی گذشتگان نیاز داشت و فلسفه نیز برای مورد قبول واقع شدن به عقل و عقلانیت محتاج بود، به همین دلیل در طول تاریخ، فلاسفه به تفسیر و توضیح عقل پرداختند و سعی بسیار کردند تا هر حقیقتی را با سلاحی مجهز به عقل و استدلال کشف نمایند. از یونان قدیم، که مهد بروز و ظهور فلسفه و کانون عقلگرایی بود، فیلسوفان بیشماری به پا خواستند و پرچم عقلگرایی را به اهتزاز درآوردند. از جمله آنان افلاطون، فیلسوف بزرگ و نامی بود که پایهگذار مکتب فلسفی صرف شد و هر حقیقتی را حتی حقیقت عالم مُثُل را با عقل جستجو کرد.
«…آری موضوع سخن ما حقیقت است و باید حقیقت را گفت: در وادی آسمان، حقیقتی است که دانش واقعی در پی شناخت آن است. این وجود حقیقی، بی رنگ و بی بو و بی شکل است و به دیدهاش نتوان دید. تنها «خرد» که ناخدای نفس است بر آن راه تواند رفت. تنها خرد آسمانی که از نفس و معرفت حقیقی بهره یافته است…» (افلاطون، ۱۳۶۲: ۱۳۹).
لازم به ذکر است علیرغم این روش عقلانی در حوزه معرفت افلاطون، جریانی زیرینی از شهود نیز در فلسفهی افلاطون رخ داد که منتهی به پذیرش عنصری غیر عقلانی در ماهیت ذهن و اهمیت امور غریزی شد. به عنوان مثال افلاطون در فایدروس بیان میدارد که بزرگترین خیرها را از طریق الهام ناشی از موهبت الهی بدست میآوریم و از طرفی در مهمانی میبینیم عشق است که به عقل پر و بال میدهد تا بتواند به قلمرو امر زیبا و حقیقی راه یابد. به علاوه در نامه هفتم میبینیم که معرفت نهایی و بنیادی را نمی توان تعلیم داد یا به رشته تحریر درآورد، بلکه فقط میتوان از طریق اشراق مستقیم تجربهشان کرد (تسلر، بیتا: ۱۳۰).
افلاطون از پیشگامان اندیشهی روش عقلانی در فلسفهی شناخت است. فرایند شناخت عقلانی به این صورت است که پس از گذشتن از دنیای صورت به دنیای واقعیت یا مثال که تغییرناپذیر و جاوید است، برسد. معرفت به طور کلی دارای دو منبع است که یکی آگاهی از واقعیت است و دیگری اعتقاد به نمودار و سایههاست (رقابی، بیتا: ۴۷).
عقل وسیله علم کلی است و محسوسات و امور مادی موضوع علم قرار نمیگیرند، چون مدام در حال تغییر و دگرگونی بوده و جزئیات پراکنده و منفک از یکدیگرند در حالی که موضوع علم باید علاوه بر ثبات دارای وحدت و یگانگی باشد. بنابراین، حواس ظاهری و باطنی، قوهی ادراک عوارض و پدیده های جسم هستند و جز اینها نمی توانند ادراک کنند پس تنها نیرویی که می تواند به کنه و ذات و حقیقت ماهیات ثابت، واحد و بسیط برسد، عقل است. عقل با گذر از محسوسات می تواند به معقولات برسد و این بدین معنا نیست که از ادراک حسی استفاده علمی نشود. به همین دلیل، افلاطون مراتب ادراک را شبیه نردبان میداند که تا از یک پله نگذریم به پلهی دیگر نمیرسیم (افلاطون، ۱۳۸۰، ج۲: ۴۹۳-۴۹۴).
لازم به ذکر است که افلاطون برای ادراک اقسامی قایل است: ۱٫ حواس که درک کننده عوارض جسم است ۲٫ ظن که حکم بر محسوسات است و چون حکمی که بر محسوسات صادر می شود از جهت عوارض و ظواهر چیزهاست و چون ظواهر دائماً در حال تغییرند پس گاهی صادق و گاهی کاذبند. استدلال که متوسط ظن و علم است ۴٫ تعقل: نفس بعد از ظن حسی و علم استدلالی چیزهایی را درک می کند که احساس و استدلال به آن پی نبردهاند زیرا تعقل بستگی به ماده ندارد و مدرک کلیات است (همان، ۱۱۲۸).
افلاطون در بخشی از مکالمهی فایدروس، آنجا که مربوط به بخش اسطورهی گردش ارواح است، یک نکتهی معرفت شناسی بسیار مهم را پیرامون هبوط برخی نفسها در جسم حیوان و برخی در جسم انسان، مطرح می کند و در توضیح آن چنین میگوید:
«تنها نفسی که حقیقت را مشاهده کرده است می تواند به شکل انسانی ما درآید برای اینکه باید بتواند با گذر از کثرت ادراک حسی به وحدت حاصل از تعقل، همنامهای مثل را بفهمد و این فهم همان چیزهایی است که نفس ما قبلاً به هنگام گردش با خدایشان مشاهده کرده است» (افلاطون، ۱۳۸۰، ج۲ :۱۰۶۰).
این نکته نشانگر این است، که ادراک حسی نزد افلاطون، راهی است به سوی معرفت نه خود معرفت. بر طبق اسطوره، هنگام گردش آسمانی ارواح، همه نفسهایی که در سفر خدایان با آنها همراهند موفق به دیدن حقایق نمیشوند و همه آنها نمی توانند در زندگی زمینی، زندگی در بدن انسان را برگزینند، چون نفسی که چیزی از حقایق را ندیده، نمیتواند با بکار گرفتن قوهی عقلانیاش از کثرات ادراک حسی بگذرد و به یک وحدت عقلانی برسد، چون اساساَ فاقد قوهی عقلانی است. به این ترتیب ادراک حسی به منزلهی راهی است به سوی معرفت که فقط بر روی انسان باز است و این راه بر روی حیوانات با وجود ادراک حسی بسته است.
لازم به ذکر است حتی داشتن قوهی عقلانی و گذر از کثرات ادراک حسی به درک مفاهیم کلی متناظر با مثل توسط قوه عقلانی هم عین معرفت نیست، بلکه این معرفت هم راهی است به سوی معرفت. افلاطون بر این مطلب در بخشی از نامهی هفتم که بیشتر جنبه وجودشناختی دارد، تأکید می کند و پیشفرضهای ضروری دستیابی به معرفت واقعیتهای عینی را به منزلهی مراحل ابتدای معرفت میشمارد .(plato, 1970: 342a)
اولین چیزی که در مورد هر چیز وجود دارد، نام آن است، دوم توصیف آن، سوم تصور آن، چهارم معرفت آن و پنجم مثال آن است. از میان این چهار چیز، معرفت از جهت شباهت، بیشترین نزدیکی را با امر پنجم (وجود مثالی) دارد و سه امر دیگر بسیار دور از آن هستند. حال، رسیدن به امر چهارم (معرفت) بدون گذراندن مرحله سوم (ادراک حسی) و بدون آشنایی با نام، تعریف واقعیت مورد نظر، ناممکن است و «اگر کسی، چهار مرحله نخست را در مورد اشیا درک نکند، هرگز فهم صحیحی از امر پنجم که وجود مثالی شی است، نخواهد داشت» پس معرفت حقیقی در گروی آشنایی روح انسان با ذات هر چیز است و این همان واقعیت متعالی و مثال متناظر با شی محسوس است (قوام صفری، ۱۳۸۶: ۶۳).
از دیدگاه افلاطون، اشراق حقایق متعالی بر نفس انسان، علاوه بر شرایط معرفتشناختی چهارگانهی گفته شده، شرط مهم دیگری که بیشتر اخلاقی است تا معرفتشناختی، دارد. طبق این شرط نیروی نفس که ابزار درک انسان است، همیشه در ادراک معقولات و مواجهه با حقایق متعالی موفق نیست، بلکه ممکن است در شرایطی مطابق با جهت رویکردش، مفید و سودمند یا بیفایده و ضرر باشد» مثلاً نیروی نفس در انسانهای بد و فریبکار ضعیف نیست بلکه در خدمت بدی است و هر چه نیروی بینایی نفس اینگونه انسانها قوی باشد، منشأ بدیهای بزرگتری خواهد بود. پس همانطور که برای دیدن چیزی، چشم را نمی توان از تاریکی برگرداند مگر به همراه کل بدن، برای درک و دریافت حقایق متعالی و داشتن شهود باید عقل و کل نیروی آن را از عالم ماده به عالم حقایق برگرداند و این وظیفهی آموزش و پرورش است که باید راه تربیت درست را بر عهده بگیرد بدین طریق که معرفت نه ادراک حسی صرف است و نه عقل صرف، بلکه این دو لازم و ملزوم یکدیگرند (افلاطون،۱۳۸۰، ج۲: ۱۰۱۵).
افلاطون معتقد است که همه علوم این جهان، مظنونات هستند و برای دستیابی به یقین مطلق راهی جز عقل وجود ندارد و حقایق ثابت را عقل درک می کند و چون ما به آنها دسترسی نداریم بنابراین از درک حقیقت مطلق ناتوانیم.
علوم یا متکی بر حواس و استقرای ناقص است که همواره از مشاهدات حاصل میشوند و حس و مشاهده خطاپذیرند، پس معتبر نیستند. یا علوم متکی بر عقل و قیاس برهانی است که به دلیل عدم دسترسی به مقدمات یقینی غیر ممکن است، پس باید بر مقدمات ظنی قناعت ورزید (رحمانی، ۱۳۸۹: ۱۵۸).
به اعتقاد افلاطون معرفت حاصل از تعقل، در نهایت اعتبار و عین حقیقت است و معرفت حسی مانند وجود مادی اشیا که متعلق به حواساند، نه واقعی و نه خیالی صرفاند. پس معرفت محسوسات تا حدی معتبر است و این در حالیست که ارسطو معتقد است که معرفت حسی در نهایت اعتبار است اما اساس، معرفت عقلی بوده و تعقل نیز تکرر احساس است (همان، ۴۹۵-۵۰۰). پس افلاطون در ردیف عقلگرایان محسوب می شود که عقل را عمدهترین منبع شناخت شمرده و حس را بدون تعقل معرفتزا نمیداند.
۳-۲-۲- چیستی معرفت از دیدگاه افلاطون
معرفتشناسی همواره یکی از مهمترین مباحث فلسفی به شمار رفته است. توجهی فیلسوفان از آغاز تدوین فلسفه تاکنون به معرفتشناسی متفاوت بوده است. در این میان، افلاطون یکی از برجستهترین شخصیتهایی است که معرفتشناسی دغدغهی اصلی و اساسی او بوده است و اندیشه های بدیع و ژرفی را از طریق روش «دیالکتیک» پیرامون چیستی معرفت و ویژگیها و واقعنمایی آن ارائه نموده است. اما با توجه به اینکه افلاطون مباحث گوناگونی را در معرفتشناسی مطرح نموده، ابتدا باید عناصر و سازههای مختلف تفکر افلاطونی را در هر یک از مباحث فلسفی به دست آورد تا به اهمیت آنها در ساختمان فکری او پی برد. براساس این روش، عناصر معرفتشناسی افلاطون به ترتیب عبارتند از: ۱٫ ادراک حسی و نقد آن ۲- عقیده و پندار ۳- ریاضیات ۴- شناخت ایده ها و نیز آثار آنها و بیان روابط آنها با یکدیگر و با اشیا محسوس ۵- یادآوری ۶- دیالکتیک.
در رساله تیتئوس افلاطون، معرفت چنین تعریف شده است: «باور صادق به همراه امر معقول» لذا معرفت از دیدگاه افلاطون، سه شرط دارد: ۱٫ به وجود تعلّق گیرد ۲٫ همراه امر معقول بوده ۳٫ صادق باشد.
افلاطون بر اساس نظریه تذکر، میان معرفت و باور (رأی) صادق، تمایز قایل شد. بر این اساس، او معتقد است که ما میتوانیم در این دنیا به صورتها بیندیشیم و آنها را بشناسیم چون قبل از تولد، تجربه و از این رهگذر از آنها شناخت کسب کردهایم که این شناخت در هنگام تولد از بین میرود و در روح ما نهفته باقی میماند و ادراک از محسوساتی که به صورتها شبیه هستند، یا توسط دیگری آموزش داده می شود یا پژوهش در صورتها با گفت و گویی دیالکتیکی که (به صورت ایدهآل) مستقل از حواس عمل می کند، می تواند به یادآوری آن شناخت نهفته و ذاتی بینجامد (افلاطون، ۱۳۸۰،ج۲: ۵۵۶-۵۵۸).
بنابراین، یادآوری صور، بواسطهی مشاهده محسوسات که تصاویر مُثُلند خود «باور صادق» است. بر طبق این نظریه تصور کلیات قبل از حواس وجود دارند و کار حواس فقط یادآوری آنهاست و شناختهای کلی و عقلی به امور جزیی که در محدوده حواس قرار دارند، محدود نمی شود بلکه به آن حقایق کلی مجرد در جهان مجردات بر میگردد (صدر، ۱۳۵۹: ۳۱-۳۲).
اما کسانی که مسعتقد به قدیم بودن روح قبل از بدن نمیباشند، ادارک حسی را وسیلهای برای آمادگی نفس برای مشاهدات مجردات میدانند ولی مشاهدهای که از راه چنین استعدادی حاصل می شود، مشاهدهای از دور است و ادراک کلیات عبارت است از مشاهده حقایق مجرد از راه دور، برخلاف مشاهدات عرفانی که از مقدمات دیگری حاصل می شود و مشاهدهای از نزدیک است (افلاطون، ۱۳۸۰، ج۲: ۵۱۴-۵۲۴). اما نظریه صحیح در مورد تصورات کلی از سوی ارسطو بیان شده است که این نظر اکثر فلاسفهی اسلامی و عقلگرا این است که انسان دارای نیروی درک کننده خاصی به نام عقل است که کار آن ادراک مفاهیم ذهنی کلی است. خواه این مفاهیم که مصداق حسی دارند و خواه سایر مفاهیم کلی که مصداق حسی ندارند.
خلاصه اینکه مفاهیم کلی، نوع خاصی از مفاهیم ذهنی هستند که با وصف کلیت در مرتبهی خاصی از ذهن تحقق مییابند و مدرک آنها عقل است (ابراهیمیان، ۱۳۷۲: ۱۰۷-۱۰۹).
از نظر افلاطون، معرفت ادراک حسی نیست. زیرا از جمله شرایط معرفت، «ثبات» است و امر محسوس، متغیّر است، همچنین حس خطاپذیر است، پس شرط دیگر، یعنی صدق را فاقد خواهد بود. لذا از نظر او ادعای سوفیستها که معتقد بودند ادراک حسی و معرفت مساویاند، مردود است. بنابراین، معرفت عبارت است از باور صادقی که به وجود تعلّق گیرد و همراه امر معقول باشد (فعالی، ۱۳۷۶: ۱۰۲).
لازم به ذکر است، اولین گام افلاطون در باب معرفتشناسی این بود که میان دانش و باور یا گمان، تمایز قائل شد. به اعتقاد وی دانش به حقیقت متصّل است، یعنی اینکه اگر کسی بگوید من چیزی را میدانم آن چیز حقیقت دارد، اما باور ممکن است کاذب یا خطا باشد. حتی یک باور صحیح لزوماً معرفت نیست. معرفت هنگامی بدست می آید که ما نه تنها باور صحیحی داریم، بلکه میتوانیم آن را با توجیه عقلی استدلال کنیم. افلاطون از این بحث گامی فراتر
میرود، چون میگوید باوری که به این صورت مستدل باشد، غیر قابل رد است پس همیشه حقیقت دارد. همچنین او به علت ماهیت متفاوتی که برای باور و دانش قائل شد، نتیجه
میگیرد که کاربرد این دو مقوله متفاوت است. دانش، آنچه که هست را میشناسد ولی باور به چیزی تعلّق میگیرد که ممکن است باشد یا نباشد و از این نظر کاملاً نسبی است. افلاطون مثال هلن تروایی را میزند که نماد زیبایی بوده و میگوید ممکن است امسال زیبا باشد ولی سه سال دیگر زیبا نباشد پس او یک نماد حقیقی نمی تواند باشد. پس باور، نمیتواند مورد شناخت واقعی قرار گیرد. معرفت حقیقی بدنبال واقعیت ازلی، نامتغیر و مطلق است. بدینگونه افلاطون به جهان ایده ها (مُثُل) هدایت می شود و در نهایت، اهمیت حواس را در کسب معرفت واقعی به حداقل میرساند (گاتری، ۱۳۷۷: ۲۰۸-۲۱۰).
همچنین در بررسی کاپلستون از جنبه وجود شناختی مثل، میبینیم که شرطهای لازم برای متعلّق معرفت حقیقی را اینگونه مطرح می کند که: «در نگاه افلاطون متعلّق معرفت حقیقی، باید ثابت و پایدار یعنی متعلّق عقل باشد نه حس. این شرطهای لازم تا آنجا که مسأله به عالیترین مرتبهی شناخت مربوط است توسط کلی تحقق میپذیرد» (کاپلستون، ۱۳۶۸: ۱۶۳-۱۹۳).
این سخن کاپلستون حاکی از دو ادعا است: الف- متعلق معرفت حقیقی، باید ثابت و پایدار یعنی متعلق عقل باشد و ب- شرطهای ثبات و پایداری، به معنی متعلق عقل بودن، با کلی تحقق
می یابند. افلاطون در تمثیل خط در رساله جمهوری مراتب وجود را به دو عالم محسوس و معقول تقسیم می کند و شناخت ناظر بر محسوس را عقیده، و شناخت ناظر بر معقول را معرفت مینامد. عالم معقول شامل دو مرتبه است: الف- امور ریاضی که موضوع استدلال ریاضی است. ب- مبادی اعلی یا مثل که موضوع معرفت حقیقی که بالاترین مرتبهی شناخت و معرفت به حقایق متعالی یا مثل است. حاصل این دو ادعا این است که از نظر افلاطون بدون تحقق کلّی، معرفت حقیقی ناممکن است. بنابراین، متعلّق عقل، امور ثابت است و متعلّق حس، امور غیر ثابت (افلاطون،۱۳۸۰، ج۱: ۵۰۹-۵۱۱).
از نظر افلاطون، معرفت ادراک عمیقی از ذات امور است که از راه دیالکتیک (بحث عقلی) میتوان بدان دست یافت. پس تفاوتی میان باور و دانش وجود دارد. باور تا براساس دانش (شناخت ذات) نباشد، ارزش چندانی ندارد. البته امور جزئی با کلی (مُثُل) ارتباط دارند زیرا جزئی به نحوی شبیه کلی است. یک شخص زیبا، به نوعی در مفهوم مطلق و ازلی زیبایی شریک است و به همین علت زیبا خوانده می شود. در حقیقت، افلاطون با مطرح نمودن نظریه شرکت به محسوسات یعنی اموری که از طریق حواس شناخته میشوند، واقعیت و اعتبار بیشتری میبخشد. براساس این نظریه، محسوسات صرفاً انعکاسی از معقولات نیستند. بلکه به میزانی که میتوانند در درک معقولات شریک باشند از واقعیت بیشتری برخوردارند fibleman, 1933: p.50))
افلاطون با بهره گرفتن از دو تشبیه معروف غار و خورشید، فرضیات خود را در مورد واقعیت و نحوه کسب معرفت روشن می کند. بدینگونه که نقش مفهوم خیر در جهان مُثُل همانند نقش خورشید در دنیای مادی است. یعنی همانطور که خورشید منبع نور است و به ما نه تنها توان دیدن، بلکه حیات را نیز میدهد، مفهوم خیر، منبع معرفت و حیات ذاتی امور است که از طریق کسب آن، ما به بصیرت میرسیم. بدین ترتیب شخص فرهیخته (فیلسوفشاه) در فلسفهی افلاطون کسی است که مفهوم خیر را درک کرده است و به درک عمیق ماهیت امور دسترسی پیدا کرده است و وظیفهی او هدایت دیگران به سوی این بینش است.
در تمثیل غار افلاطون، جهان محسوس به زندان، نور آتش به نور خورشید و صعود به جهان بیرون از غار به صعود ذهن از جهان محسوس به جهان معقول (دنیای مثالی) تشبیه شده است (کاپلستون، ۱۳۶۸: ۱۰۵). کورن فورد تعبیر جالبی را برای فهم تمثیل غار مطرح می کند و آن را به وسایل امروزه مانند سینما و تلویزیون تشبیه می کند. بدین معنی که فاصلهی سایههای روی دیوار غار با بیرون غار همانقدر تفاوت دارند که تصویری که از بازیگری که در صحنه مشاهده میکنیم با شخصیت آن بازیگر (cornford, 1968:p230).
بنابراین میتوان گفت افلاطون، با برداشتن گامی مهم، دو نظام هستیشناسی و
معرفتشناسی هماهنگ و منسجمی ارائه کرد و نقش عمدهی مسائل معرفتشناسی را در حل مشکلات وجود شناسی نشان داد. با این وصف، میتوان افلاطون را مبدع علم معرفتشناسی به شمار آورد (فعالی، ۱۳۷۶: ۱۰۲).
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 06:19:00 ب.ظ ]