(۱/۱۴۴-۱۴۶)
مولانا کیفیّت و فضای خانه را در میان گفتگوی حکیم آشکار ساخته است تا صحنه طبیعیتر جلوه کند و علاوه بر حس بصری، از حس سامعه برای تأکید بیشتر بر خالی نبودن خانه از اغیار استفاده کرده است؛ «کس ندارد گوش در دهلیزها». در این ابیات، فضای خانه بهخوبی پردازش شده است و مشخص میشود که خانه از هر جنبندهای خالی است و تنها طبیب و همان بیمار در آنجا حضور دارند و حتی پادشاه نیز، در آنجا حاضر نیست.
در خلال صحبت حکیم دانا با کنیزک، شهری توصیف خواهد شد که مکان کنش بعدی طرح (آوردن زرگر) است. پس از آنکه نام «سمرقند» برده میشود، نبض کنیزک از عشق او میجهد و رخسارش سرخ میشود. مکان و با اندکی تساهل نشانیِ آنجا در پاسخ کنیزک آشکار میشود، که میتوان آن را نوعی پیشبینی و آیندهنگری مکانی دانست.
گفت کوی او کدامست در گذر؟ او سر پل گفت و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
(۱/۱۷۰-۱۷۱)
بنابراین مولانا علت بیماری کنیزک را در همان ابتدا و همزمان با بیماری کنیزک آشکار نمیسازد بلکه مخاطب را پابهپای پادشاه در قصر، مسجد و محراب، مجلس و خوان کرم همراه میسازد و حسّ کنجکاوی او را برمیانگیزاند تا از معلول (بیماری کنیزک) علّتیابی کند. مسلّم است که ظرافتهای خاصی چون توجه به عناصر پیرنگ، شخصیت و صحنه موجب دلانگیزی این داستان شده است. مولانا از خاطر نبرده است که شاه در خلوتسرا حضور ندارد بنابراین حکیم باید نزد شاه رود و او را آگاه سازد. او حتی به این نکات ظریف و باریک هم توجه داشته است.
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد شاه را زان شمّهای آگاه کرد
گفت تدبیر آن بوَد کان مرد را حاضر آریم از پی این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور
(۱/۱۸۲-۱۸۴)
علاوه بر توصیفاتی که از سمرقند شده است، حکیم هم ترکیب وصفی «شهر دور» را به سمرقند اطلاق میکند. هرچند که در فضای داستان اشارۀ دقیقی به شهری که پادشاه در آن اقامت دارد نشده است اما میتوان دریافت شهری است که از سمرقند فاصلۀ بسیار دارد. تمامی این توصیفات مبین مکان دیگری در طرح داستان است.
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
(۱/۱۸۷)
سمرقندی که از شهر پادشاه، فاصلۀ بسیار دارد و سر پل و کوی غاتفر محل زندگی زرگر است. در این بخش داستان که خواننده همراه با دو رسول، به سمرقند رفته است باز باید با زرگر از سمرقند به قصر پادشاه بازگردد.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت خونبهای خویش را خلعت شناخت
(۱/۱۹۳)
«اسب تازی و تاختن» بهخوبی شوق و اشتیاق زرگر نگونبخت را القا میکند. پس از آمدن زرگر به نزد پادشاه، طرح داستان وارد قسمت بعدی خود میگردد که همان وصال کنیزک به زرگر است.
شه بدو بخشید آن مهروی را جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را
مدت شش ماه میراندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام
(۱/۲۰۰-۲۰۱)
مولانا در این قسمت با اشاره به اینکه «مدت ششماه میراندند کام» به انتقال زمانی اشاره میکند تا علاوه بر آگاهسازی مخاطب، از توصیفات زائد پرهیز کند و بیواسطه به قسمت بعدی طرح که همان مسموم ساختن زرگر است، برسد.
چونکه زشت و ناخوش و رخزرد شد اندک اندک در دل او سرد شد
(۱/۲۰۵)
مولانا به این امر که چه مدت طول میکشد تا شربت مسموم در زرگر اثر کند و او زشت و ناخوش شود، اشارهای دقیق ندارد اما استفاده از زمان حسّی «اندکاندک»، تداعی این مطلب را میکند که شربت اثر تدریجی داشته است و باورپذیری آن را بیشتر میکند.
آنچه مشخص است از قسمت هفتم تا انتهای طرح (وصال کنیزک و مسموم کردن زرگر، سرد شدن عشق کنیزک به او و کشتن او و رهاشدن کنیزک از رنج عشق) به مکان خاصی اشاره نشده است اما میتوان دریافت که تمام این کنشهای داستانی در قصر پادشاه است. بنابراین بعد از بررسی طرح این داستان که دربرگیرندۀ حوادث پیاپی است درمییابیم که مولانا فراخور یک داستان بلند، به پیرنگ، زمان، مکان، گفتوگو و شخصیتپردازی داستانش در هر کجا که نیاز است، اشاره دارد.
*عناصر ساختاری طرح و پیرنگ داستان پادشاه و کنیزک چنین است:
وضعیّت اولیّه:
پادشاهی است که هم مرد دین است و هم بر کشور فرمان میراند. درواقع نیکبختیِ دو سرای را دارد.
بود پادشاهی در زمانی پیش از این مُلک دنیا بودش و هم مُلک دین
(۳۸/۱)
حادثۀ محرّک:
پادشاه چنانکه رسم شاهان بوده است، همواره به شکار میرفت که بهطور اتفاقی در یکی از این شکارها، دلباختۀ کنیزکی میشود، او را خریداری میکند و به وصال او میرسد. وقوع این حادثه است که زمینهساز رخدادن حوادث و وقایع بعدی داستان میشود.
اتفاقاً شاه روزی شد سوار با خواصّ خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه در شاهراه شد غلام آن کنیزک، جان ِ شاه
مرغ ِ جانش در قفس چون میتپید داد مال و آن کنیزک را خرید
(۳۹-۴۱/۱)
گرهافکنی:
پس از وصال پادشاه، کنیزک بیمار میشود و از آنجا که ابتدای داستان با به هم خوردن حوادث آغاز میشود، میتوان این بیماریِ کنیزک را نقطۀ آغاز گره و رازی در داستان دانست، زیرا این گرهافکنی نخستین پرسش را ایجاد میکند که «سرچشمۀ بیماری کنیزک چیست ؟»
چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
(۴۲/۱)
کشمکش و ناسازگاری:
گاهی تضاد و کشمکش درون شخصیّت بهوجود میآید و او را علیه افکار، احساسات و عواطف خود برمیانگیزد، مانند کشمکش عاطفی کنیزک؛ به طوری که پس از خریده شدن توسط پادشاه، از شدّت جدال با عشق و علاقۀ خود نسبت به به مرد زرگر، عصیان و شورشی درون او را فرا میگیرد و او را به لحاظ درونی متلاطم و بیمار میکند. البته در این داستان میتوان به تضاد و تعارض دیگری نیز اشاره کرد و آن تقابل دانش و کار درمان پزشکان با قدرت و مشیّت قاهر الهی است، تا جایی که پزشکان هر دارو و درمانی را که بهکار میبرند، نتیجۀ معکوس میدهد و کنیزک نه تنها بهبودی نمییابد که هر روز بیشتر زرد و بیمار میشود.
گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
تر ک استثنا مرادم قسوتیست نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت جانِ او با جانِ استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد چشمِ شه از اشکِ خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغنِ بادام خشکی می نمود
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
(۱/۴۸-۵۴)
اشتیاق و تعلیق:
پس از وقوع کشمکش، شور و هیجان و علاقۀ ایجادشده در خواننده است که از رهگذر آن، مشتاقانه منتظر دانستن عاقبت و سرانجام کنیزک میماند، زیرا میان خواننده و کنیزک که شخصیّت اصلی داستان است، در اثر حس همدردی یا همذاتپنداری، صمیمیّت ایجاد شده و این صمیمیّت ، او را مایل به دانستن سرانجام داستان میکند.
بحران:
یک داستان میتواند بحرانهای متعدّدی داشته باشد، امّا آنچه به عنوان بحران مورد نظر ماست، بحران اصلی داستان است که با رساندن کشمکش به بالاترین حدّ، زمینهساز رسیدن به نقطۀ اوج میگردد؛ لذا میتوان گفت بحران اصلی در این داستان زمانی است که پزشک روحانی به علّت بیماری کنیزک که ناشی از عشق و علاقۀ آتشین او به مرد زرگر است، پی میبرد و پادشاه را نیز از ماجرا آگاه میکند و خواهان آوردن مرد زرگر به دربار شاه میشود.
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض جَست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندیِ زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را بازیافت
گفت کوی او کدام است در گذر ؟ او سرِ پل گفت و کوی غاتِفَر
گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمِن که من آن کنم با تو که باران با چمن
من غمِ تو میخورم تو غم مخَور بر تو من مشفق ترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو گرچه از تو شَه کند بس جستوجو…
بعد از آن برخاست و عزمِ شاه کرد شاه را زان شمّهای آگاه کرد
گفت تدبیر آن بود کان مرد را حاضر آریم از پیِ این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهرِ دور با زر و خلعت بده او را غرور
(۱/۱۶۶-۱۸۴)
نقطۀ اوج:
معمولاً اوج داستان جایی است که بحران اصلی یعنی شدیدترین بحران پیرنگ، به اوج خود میرسد. پس میتوان گفت اوج این داستان، زمانی است که پادشاه بنا به دستور و صلاحدید پزشک روحانی، مرد زرگر را با مال و پاداش فراوان به دربار خود فرامیخواند و کنیزک را به او میبخشد تا از وصال او برخوردار شود.
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیانِ بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کای لطیفاستاد ِ کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت
نَک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سی چون بیایی ، خاص باشیّ و ندیم
مرد مال و خلعتِ بسیار دید غَرّه شد ، از شهر و فرزندان بُرید
چون رسید از راه آن مرد غریب اندرآوردش به پیشِ شه طبیب
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 12:04:00 ق.ظ ]