درویش عزلت نشینی که فق یر و اهل قناعت بود، در گوشه‌ای زندگی می‌کرد؛ چون هرگز مرتکب گناه نمی شد با درگاه حق گستاخی می ورزید. روزی دو مهمان گرسنه به او رسیدند در خانه‌‌ ی درو یش چ یز ی جز هوا وارد و خارج نم ی‌شود چون مدت زیادی گذشت. هیچ خوردنی برای پذیرایی از راه نرسید . شیخ بسیار شرمنده شد. بس چون دیوانگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! آخر من چه نعمتی دارم که هر دم برای من مهمان می فرستی؟ آخر باید کمی رزق هم به من برسانی حال که دو روزی خور برایم فرستادی.
اگر روزی فرستادی از جنگ من ایمنی خواهی بود. و گرنه با این چوب قندیل های مسجدت را خرد می کنم.لحظاتی بیش نگذشت که غلامی زیبا رو، خوانی آراسته از غذاها ی رنگارنگ به درب منزل و ی آورد . مهمانان که مکالمه و نتیجه عمل شیخ را شنیده و دیده بودند به او گفتند : تو از این همه گستاخانه سخن گفتن نمی هراسی ؟ شیخ گفت: باید به او دندانی نمایاند. و گرنه فایده‌ای ندارد و صاحب نعمتی نمی‌شوی.
این حکایت نیز مانند چند حکایت پیشین، گستاخی درویشی را نشان می دهد که تابوشکنی کرده و با مقدس‌ترین وجود، گستاخانه‌ و بی‌پروا سخن می‌راند. با تعریض و طعنه با او سخن می‌گوید؛ او را بی هیچ ترسی تهدید می‌کند و عجیب آن که نتیجه هم می‌بیند تضاد خاصی که در تمامی این حکایت‌ها به چشم می خورد قابل تأمّل است. با دعا و صبوری و خواهش حاجت این دیوانگان برآورده نمی‌شود. ولی با گستاخی، تهدید و هتک حرمت سریع به خواسته خود می رسند. این تناقض‌ها باعث طنز آمیز شدن این حکایات است.
حکایت ششم مقاله بیست و دوم ۲۲ /۶ ص ۳۱۱ [فقر]

 

دانلود متن کامل پایان نامه در سایت fumi.ir

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نازنین شوریده می شد ناگهی
ج بود هم سرما و هم گل در رهی
آن یکی گفتش که: «گل بگرفت راه خویش را برخیز کفشی ژنده خواه»
گفت: « چون پا را کنم کفشی طلب خاصه اندر زیر می‌گیرند شب»

این حکایت در اصل انتقادی به فقر و فساد موجود در جامعه است. وقتی به دیوانه می‌گویند کفشی تهیه کن و بپوش، پاسخ جالبی به آنها می دهد: چطور چیزی را که مردم از ترس ز یر سر م ی‌گذارند و م ی خوابند می‌توان به پا کرد می‌شود. دیوانه تمام جوانب نقص‌های اجتماعی را مدّ نظر دارد. او روح همیشه بیدار در میان مردم است.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
حکایت هفتم مقاله بیست و دوم ۲۲ / ۷ ص ۳۱۰ ص ۳۱۱
دیوانه‌ای به شدت می‌گریست و آرام نمی گرفت سایلی از او پرسید: علت اندوهت چیست؟ گفت: دلم مرده است. برای از دست دادن آن می‌ گریم .. البته این مصیبت از شما دور باشد. سایل گفت: دلت چگونه مرد و از جای خود بیرون آمد؟
دیوانه گفت‌: چون همیشه اندوه خدا با آن همراه بود. دلم با رضایت مُرد و پیش خدا رفت و لحظه ای در دنیا نماند.دلم مرا تنها گذاشت و در حیرت فرو برد‌؛ با نبودش چنین به خواری افتادم. آرزو دارم خودم هم به جایی بروم که دلم رفته است. ولی رفتن به آنجا به نظر مشکل می رسد و مثل فرو رفتن در قعر دریاست. اگر روزی موفق شوم به آنجا برسم از سوز و اندوه برای همیشه آسوده خواهم شد.
دیوانه وسائل هر دو از آشنایان عالم معنا هستند، چون نوع مکالماتشان حاکی از همدردی این دوست. اگر چه سائل نمی داند و پرسش می کند، ولی منکر نیست. جمله ای که دیوانه درباره علت گریستن خود می گوید؛ به ظاهر خلاف عقل است. مردن دل به چه معناست؟ ولی هنگامی که به طور مفصل، منظورش را بیان می کند؛ متوجه می شویم که او از صاحبدلان اهل معنی است که یکسره دل به جانان سپرده و از اینکه خودش هنوز در فراق دوست است و تنش زندانی عالم خاکی است گریان و بی قرار است . از سخنان او به دل روشنی و نورانی او پی می‌بریم.
حکایت دهم مقاله بیست و دوم ۲۲ / ۱۰ ص ۳۱۲ ( فقر و ناداری)
دیوانه ای از شدت گرسنگی بی قوت شده بود. می‌گریست از اینکه نان ندارد بخورد و جانش را حفظ کند. شخصی پیش او آمد و گفت: ای بیچاره ! خدایی که آسمان را بی وجود ستونی این چنین برافراشته ، فکر می کنی نمی تواند رزق تو را برساند؟ دیوانه گفت: ای کاش خدا، صد ستون قابل رویت زیر سقف آسمان می نهاد و بی زحمت و دردسر قرص نانی هم به من می رساند. من هم اکنون نان و خورشی می خواهم .من چه کار به آسمان بی ستون دارم؟
محتوای مشخص و بارز این حکایت؛ اشاره به مسئله‌ی رفاه معیشت و ایمان قلبی است دیوانه چنان از شدت گرسنگی مضطرشده؛ که دیگر گوش شنوا برای امید بخشی و اثبات حکمت الهی توسط شخص مقابل را ندارد. وقتی شخص مقابل ،که بوی شعار دادن از سخنانش به مشام می رسد در پی آموزش حکمت به دیوانه است؛ دیونه آن را جدی نمی‌گیرد و دوباره با گستاخی همیشگی‌اش؛ تمام باد و بروت طرف مقابل را از بین می‌برد و می گوید: من راضی بودم خدا با صد ستون آسمان، را نگه می داشت ولی لقمه نانی به من می‌رساند؛ این سخن طعنه آمیز است. به تعریض می خواهد بگوید: زیاد در پی حکمت الهی نباش . ببین او حتی اندک رزقی به من نمی‌رساند؛ پس کارهای خارق العاده او چه اهمیتی دارد. این گستاخی ناشی از ارتباط ویژه خدا و دیوانه است.
حکایت دوازدهم مقاله‌ی بیست و دوم ۲۲ / ۱۲ ص ۳۱۳ [ در ستا یش رابطه خالص میان بنده خدا]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نازنین، شوریده‌ی درگاه بود پیشش آمد زاهدی در راه زود
گفت:« می‌گوید خداوندت سلام» نازنین گفتش که « تو برگیر گام
ج
از فضولی دست کن کوتاه تو
ج زانکه هیچ از حق نه ای آگاه تو
کار حق بر تو کجا مبنی بود؟ کز وکیلی چون تومستغنی بود
تو برون شو از میان،کان ذات فرد بی رسولی توداند گفت و کرد»

این حکایت به رابطه‌ی ویژه میان دیوانگان عاشق و خداوند می‌پردازد و عطار تلویحاً به برتری عشق و عرفان نسبت به زهد و فلسفه اشاره دارد. او دین را از منظر زیبای عرفان می‌بیند. نگاه لطیف و هنری به دین دارد. ولی زاهد نگاه خشک و قانون مدارانه‌ای به دین دارد. پس زمانی که در حکایت فوق، زاهد خشک طبع عبوس، سلام نزدیک ترین همدم دیوانه را به او می رساند؛ طبیعی است این چنین خشم او را بر انگیزد و در لحنی هجو آمیز او را براند و بگوید دست از فضولی‌ات بکش. تو اصلاً از حق هیچ آگاهی نداری. این سخن، طعنه به دیدگاه مطرود کل زاهدان است. دیوانه از مبالغه و سخن گزاف زاهد، به ستوه آمده و ادامه می‌دهد: آخر کجا کار حق بر تو مبنی است ؟ ؛ این استفهام انکاری است حق از وکیلی مانند تو بی نیاز است. تو از میان ما برخیز. از بی هیچ فرستاده سخن می گوید و عمل می کند. در این حکایت، زاهد توسط دیوانه تحقیر و توبیخ می شود که هر دو از شگردهای طنز آفرینی محسوب می شود.
حکایت چهارم مقاله بیست و سوم ۲۳ / ۴ ص ۳۱۶ در بیان حیرت
یک روستایی به شهر رفت و در مسجد جامع آن جا به خواب رفت؛ ولی قبل از خواب برای اینکه گم نشود؛ کدویی را به عنوان نشانه، به پایش بست . کسی جهت شوخی کدو را باز کرد و به پایش بست و بالای سر روستایی خوابید . مرد روستایی بیدار شد و خیلی ناراحت شد از اینکه‌کدو بر پای دیگری بسته شده و حیرت عجیبی به او دست داد؛ گفت : خدایا روستایی دگرگون شد. خدایا اگر او منم پس من کی ام؛ اگر من منم، کدویم کو؟
روستایی در آثار عطار و به طور کل در ادبیات، نماد فرد ساده دل و بی غل و غش است. در این حکایت، شاهد “طنز موقعیت” بسیار جذابی هستیم که حاصل ساده اندیشی روستایی است. روستایی خود را با کدو، می‌شناسد و به محض بازشدن کدو حتی خود را به جا نمی‌آورد.این اوج مبالغه در این قصه است که البته عامل” طنز آفرینی” است و بیانگر مسئله‌ی مهم شناخت نفس، رابطه انسان و خدا و مسئله‌ی جبر و اختیار است.
حکایت چهاردهم مقاله بیست و سوم ۲۳ / ۱۴ / ص ۳۲۱ [در نکوهش زاهدان دنیا مدار]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حق انحصاری © 2021 مطالب علمی گلچین شده. کلیه حقوق محفو

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 08:51:00 ق.ظ ]