گرچه اریکسون شکلگیری هویت را مهمترین دغدغه دروان نوجوانی میدانست، اما باور داشت که رشد و تحول هویت فرایندی مستمر است و همچنان ادامه مییابد. در واقع بعضی از روانشناسان تحولی، شکلگیری هویت را مسئله اصلی و محوری دوران بزرگسالی میدانند (مکآدامز و دیسنت اوبین، ۱۹۹۲). ممکن است هویت نه فقط شامل یک خویشتن، بلکه شامل چند خویشتن باشد، از جمله خویشتنی که فرد امیدوار است بدان دست یابد و خویشتنی که فرد از تحقق آن بیم دارد، (مارکوس و نوریوس[۴۱]، ۱۹۸۶) نقاط عطفی همچون گذار میانسالی غالبا با تغییراتی در نگرش افراد نسبت به خودشان همراه است.
به گفته اریکسون هویت پیوند نزدیکی با نقشها و تعهدات اجتماعی (من یک مادر هستم، من یک معلم هستم، من یک شهروند هستم) دارد. چون میانسالی زمان بازنگری نقشها و روابط است، ممکن است مسائل حل نشده هویت در این زمان آشکار شوند. تغییر نقشها و روابط مردان و زنان در این دوران ممکن است هویت جنسی آن ها را نیز تحت تاثیر قرار دهد (سادوک و سادوک،۲۰۰۸).
برای بررسی مقوله هویت در دوران میانسالی لازم است تا ابتدا خصوصیات روانی این دوره مورد بررسی قرار گیرد. لذا در این مرحله موضوعاتی چند پیرامون این دوره نسبتا طولانی از زندگی بشری مورد بحث قرار میگیرد، سپس به مقوله هویت و بحران هویت در دوران میانسالی باز میگردیم.
موضع گیری نظری در خصوص بحران هویت میانسالی
تاریخچه هویت میانسالی
در پهنه نظامهای اصلی تحول روانی که به تحول در گستره زندگی از تولد تا مرگ پرداختهاند، میانسالی از رهگذر چند کوشش که در راه پوشش چرخه کامل تحول روانی صورت پذیرفتهاند مد نظر قرار گرفته است؛ برای مثال بوهلر[۴۲] (۱۹۶۷) میانسالی را دوره بازنگری و ارزیابی مجدد گذشته و بازنگری آینده میداند (نقل از سادوک و سادوک،۲۰۰۷). لوینسون (۱۹۸۷؛ نقل از سادوک و سادوک،۲۰۰۷)، انتقال میانسالی را دوره فراهمسازی ساخت جدیدی برای زندگی دانسته و تحول میانسالی را به عنوان یک تحول طبیعی برای وارد شدن به یک مرحله دیگر از زندگی در نظر میگیرد. همچنین این وضعیت «آغاز فردیت» - فرایند تحقق نفس یا خودشکوفایی- که تا هنگام مرگ ادامه مییابد نیز هست. این وضعیت در بازه سنی ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی میدهد (لوینسون، ۱۹۸۷؛ نقل از سادوک و سادوک، ۲۰۰۷).
اریکسون (۱۹۸۵؛ نقل از برک،۲۰۰۸) میانسالی را هفتمین مرحله زندگی تلقی کرده و آن را زایندگی در برابر خودفرورفتگی نامیده است. به اعتقاد اریکسون در این مرحله افراد میانسال عمدتاً به نسل آینده و یا هر آنچه که ممکن است از خود باقی گذارند، میاندیشند و به تداوم زندگی علاقه مند میشوند. بحران این دوره وقتی است که دیگران اهمیت خود را از دست بدهند و فرد نسبت به آنان بی تفاوت شود و نسبت به خواستهها و رفاه فردی خود اشتیاق شدید پیدا کند. این بحران را بحران میانسالی مینامند و به واسطهی آن شخص احساس پوچی، بی حاصلی و بی هدفی میکند؛ اگرچه ممکن است در ظاهر جلوه ی دیگری داشته باشد. به اعتقاد یونگ (نقل از فیست و فیست،۲۰۰۵) میانسالی دوره ای حساس برای تحولی شگرف به شمار میآید. در واقع میانسالی سن تبلور خویشتن است. در این سن افراد به تعهدات خود در قبال جامعه و خانواده پایبندی بیشتری پیدا کرده و جنبههای ضد و نقیص (چه مثبت و چه منفی) شخصیت خود را تعدیل میکنند. زنانی که در طول عمر خود نقش منفعلتری داشتهاند فعالتر میشوند و مردان احساسات ملایم و ظریفتر خود را با راحتی بیشتری بیان میکنند. تحولات این دوره از زندگی سرانجام به فرایندی موسوم به تفرد یا فردیت منجر میشود؛ تفرد مستلزم نوعی تعادل در درون شخص و یکپارچگی متوازن در کل وجود اوست.
روانشناسان در بررسی تحولات روانی- اجتماعی در دوران میانسالی شیوههای گوناگونی دارند. از بعد عینی آن ها مسیرها را مطالعه میکنند، مثلاً مسیر پیشرفت حرفهای یا خانوادگی افراد را مورد توجه قرار میدهند. اماتداوم و تغییر نقشها و روابط، بعدی ذهنی نیز دارد؛ بدین معنی که افراد در ساختن خودپنداره و ساختار زندگی خود نقشی فعال دارند. بنابراین توجه به این نکته که یک میانسال چه تعریفی از خود دارد و چقدر از زندگیش رضایت دارد نیز حائز اهمیت است (موئن و وتینگون، ۱۹۹۹).
در بررسی تغییر و تداوم در دوران میانسالی باید به کل زندگی فرد توجه داشت. شغل و حرفه فرد میانسال بر تجارب کودکی و علائق و تلاشهای نوجوانیاش مبتنی است. اما الگوهای اولیه لزوماً تعیین کننده الگوهای بعدی نیستند. به همین منوال، نگرانیها و دل مشغولیهای اوائل میانسالی با نگرانیها و دل مشغولیهای اواخر میانسالی متفاوتند (بلاک[۴۳]،۲۰۰۱). افزون بر این زندگی در انزوا سپری نمیشود. مسیر زندگی افراد با مسیر زندگی اعضای خانواده، دوستان و آشنایان و حتی غریبهها تقاطع و تضاد دارد. نقشهای شغلی و فردی به یکدیگر وابستهاند، که نمونه آن را در تغییر شغل بعضی میانسالان پس از طلاق شاهد هستیم.
دوران میانسالی، تنوع گسترده ای از تحول را شامل میشود. تحول بزرگسال در میانسالی را بیشتر تفاوتهای فردی تعیین میکنند (بی و بوید[۴۴]، ۲۰۰۳). تفاوتها درحوزههای جسمی، بیولوژیکی، شناختی، اجتماعی و هیجانی احتمالا با تاثیرات تاریخچه شخصی، اجتماعی، فرهنگی به ویژه هر فرد ارتباط دارد. با این وجود، بیشتر افراد در میانسالی، در این حوزهها که بر سطوح عزت نفس و پایداری آن موثرند، دچار زوال میشوند. شایستگی جسمانی کاهش مییابد، اهداف شغلی ممکن است دست نیافته باقی بمانند، روابط صمیمی ممکن است رضایتبخش نباشند و خانواده ممکن است دچار تغییرات اساسی شود. در عین حال میانسالی میتواند پرثمرترین دوره زندگی باشد، زمانی که در آن بسیاری از افراد به پیشرفتهای مهمی دست مییابند که منجر به رضایت فراوانی در زندگی میشود. بنابراین میانسالی میتواند دوره پیشرفت و یا دوره آشفتگی باشد (کالینز و اسمیر[۴۵]، ۲۰۰۵).
اگرچه در بزرگسالی تغییر جسمی یک فرایند تدریجی است، با این وجود نمیتوان آن را در میانسالی انکار کرد. تغییر در بینایی، شنوایی، نسبت عضله/ چربی و تراکم استخوان و چروکیدگی پوست و ظرفیت بازسازی و پاسخهای جنسی یا خود- پنداره فیزیکی، منجر به امید کمتر برای بدست آوردن مجدد این ویژگیها و ترس از انحطاط[۴۶] بیشتر میشوند (برک،۲۰۰۶).
گرچه بیشتر میانسالان از سلامت خوبی برخوردارند، اما بیماری، امراض مزمن و نیز نرخ مرگ و میر افزایش مییابد. با کاهش حمایت سیستم ایمنی بدن، فراوانی امراض مزمن در میانسالی بیشتر میشود. گرچه بیشتر ناراحتیهای خفیف با رژیم غذایی و دارو قابل درمان هستند، اما میتوانند اضطراب آور باشند، چون نشان دهنده فرایند پیرشدن هستند (لاچمن، ۲۰۰۴).
عملکرد شناختی نیز در میانسالی شروع به تغییر میکند، تغییرات شناخت در میانسالی هم شامل فقدان و هم شامل اکتساب میشود. کاهش هوش سیال[۴۷]- توانایی پردازش اطلاعات- که در ابتدای بزرگسالی شروع شده است، در میانسالی آشکار میشود. سرعت درک و حافظه کاهش مییابد؛ این کاهش عموماً جزئی است. در برخی افراد عملکرد هوشمندانه در اثر بیماری به شدت کاهش مییابد. با این وجود تواناییهای کلامی از ابتدای بزرگسالی تا میانسالی به مانند هوش متبلور[۴۸]- دانش کسب شده[۴۹]، کارائی[۵۰] و تخصص[۵۱]- افزایش مییابد و برای برخی خلاقیت در بالاترین سطح قرار دارد. بیشتر میانسالان در حل مسئله ماهرند (رابینز، ترازسنیواسکی، تریسی، گوسلین و پاتر[۵۲]، ۲۰۰۲).
چون در میانسالی نقشهای متعدد اصلاح میشوند، تغییرات اجتماعی و هیجانی در میانسالی میتوانند مهم باشند. برای بسیاری از افراد، شغل مهمترین نقش است، در حالی که برای دیگران پویایی رو به بالا (پیشرفت) کمترین اهمیت را دارد. در این دوران موفقیت و تسلط[۵۳] محوریتر میشوند و اوقات فراقت زمان بیشتری را به خود اختصاص میدهد.
بزرگسالان میانسال بیشترین احساس مسئولیت را در قبال دیگران دارند و بزرگسالی بیشترین تاثیر و فراوانی را در تضاد بین نسلی[۵۴] دارد (لاچمن، ۲۰۰۴). از دیدگاه اریکسون افراد میانسال در مرحله زایندگی[۵۵] در مقابل رکود[۵۶] هستند. آن ها باید نیاز به حمایت از نسل بعد را بصورت موفقیت آمیز رفع کنند. برخی این نیاز را ازطریق پذیرش نقش والد و برخی از طریق بروز خلاقیت، داوطلب شدن و نگرانی برای آینده محیط زیست رفع میکنند. افرادی که نتوانند بحران زایندگی در مقابل رکود را حل کنند، در معرض یک زندگی مجذوب و معطوف به خود[۵۷] و ناشاد قرار میگیرند (گوئیندون[۵۸]، ۲۰۱۰).
بطور کلی عزت نفس در میانسالی پایدار باقی میماند. در تحول بهنجار، عزت نفس در بالاترین سطح خود قرار دارد، قبل از اینکه در سنین پیری کاهش یابد (رابینز و ترازسنیوسکی، ۲۰۰۵). با این وجود وقتی افراد تغییرات مرتبط با پختگی بیشتر و تغییرات عمده در محیط را تجربه میکنند، عزت نفس آنها کاهش یابد. انتقال میانسالی[۵۹] میتواند چنین تغییراتی را ایجاد کند، اگرچه همه افراد این انتقال میانسالی را تجربه نمیکنند (برک، ۱۳۸۵).
تحول هویت در دوران میانسالی
رویدادهایی مورد انتظاری که به وقوع نپیوستهاند مانند، شغلی که فرد به آن علاقه داشته اما نتوانسته است به آن دست یابد یا کودکی که هرگز نتوانسته به دنیا بیاورد، در میانسالی بسیار یا اهمیت و اضطراب آور میشوند. این رویدادها، از طریق مکانیزم مقایسه اجتماعی توانایی تاثیرگذاری بر هویت فرد را به دست میآورند. تغییرات اجتناب ناپذیر در میانسالی و تغییرات محیطهای اجتماعی، منجر به تغییر در نقشهای اجتماعی و هویت میشوند. تمام این رویدادها دیدگاه افراد در مورد خودشان را به چالش میکشند و تغییرات منحصر به فردی ایجاد میکنند که با عث کاهش پایداری در عزت نفس میشود (ترازسنویسکی، دونلان[۶۰] و رابینز، ۲۰۰۳).
فقدان موفقیت مورد انتظار، چه در خانه و چه در محل کار باعث میشود برخی از افراد نظر منتقدانهتر و نامساعدتری[۶۱] نسبت به خود داشته باشند و به ارزیابی مجدد هویت خود در حیطههای مختلف دست بزنند. در میانسالی احتمال ارزیابیهای مجدد نامحدودی وجود دارد و بسیاری از آنها هویت فرد را تحت تاثیر قرار میدهند.
ویت بورن[۶۲] (۱۹۹۹) با ارائه الگوی فرایند هویت میکوشد با توجه به نظریههای اریکسون، مارسیا و پیاژه، روند رشد و تحول هویت را در دوران میانسالی توضیح دهد. از نظر ویت بورن (۱۹۹۹) هویت، طرحواره سازمان دهنده ای است که تجارب فرد از طریق آن تفسیر میشود. هویت از تجمع برداشتهای هشیار و ناهشیار فرد از خودش در طی زمان تشکیل میشود. برداشت فرد از ویژگیهای شخصیتی (من حساس هستم) یا (من لجباز هستم)، خصوصیات جسمانی و تواناییهای شناختی خود در طرحواره هویت تلفیق میشود. این برداشتهای شخصی همواره در پاسخ به اطلاعات دریافتی مورد تایید یا تجدید نظر قرار میگیرند. این اطلاعات از روابط صمیمانه، موقعیتهای کاری، فعالیتهای اجتماعی و دیگر تجارب فرد حاصل میشوند.
افراد تعاملهای خود با محیط را از طریق دو فرایند مستمر، مشابه آنهایی که پیاژه در خصوص رشد شناختی کودکان توصیف کرده، تعبیر و تفسیر میکنند که عبارتند از درونسازی هویتی و برونسازی هویتی. درونسازی هویتی به تلاش در جهت گنجاندن تجارب جدید در طرحواره موجود و برونسازی هویتی به تغییر دادن طرحواره موجود جهت در بر گرفتن تجارب جدید اطلاق میشود. هدف درونسازی هویتی حفظ تداوم خویشتن و هدف برونسازی هویتی ایجاد تغییرات ضروری است. بیشتر افراد، در دوران میانسالی هر دو فرایند را تا حدودی به کار میگیرند. افراد غالباً در برابر برونسازی مقاومت میکنند، تا زمانی که روند وقایع آن ها را به پذیرش ضرورت این کار وا میدارد.
تعادلی که معمولاً میان درونسازی و برونسازی برقرار میشود، تعیین کننده سبک هویتی میانسال است. میانسالانی که از درونسازی بیشتر از برونسازی استفاده میکنند، سبک هویتی درونساز، و میانسالانی که از برونسازی بیشتر از درونسازی استفاده میکنند، سبک هویتی برونساز دارند. به اعتقاد ویت بورن (۱۹۹۹) استفاده بیش از حد از درونسازی یا برونسازی مضر است. میانسالانی که همواره درونسازی میکنند، انعطاف ناپذیرند و از تجارب خود چیزی نمیآموزند. آن ها، تنها چیزی را میبینند که در پی آن هستند و ممکن است برای اجتناب از پذیرش نقاط ضعف خود، تلاش زیادی به خرج دهند. از سوی دیگر، آنهایی که همواره برونسازی میکنند، افراد ضعیفی هستند که به راحتی تحت تاثیر قرار میگیرند؛ در برابر انتقاد بسیار آسیب پذیرند و هویت بسیار شکننده ای دارند. بهترین و سالم ترین سبک هویتی برای میانسالان، سبک هویتی متوازن است که در آن هویت آنقدر انعطافپذیر هست که در صورت لزوم تغییر کند، ولی خیلی هم فاقد ساختار نیست که هر تجربه جدیدی سبب شود مفروضات بنیادی فرد، دربار خودش، زیر سوال رود (ویت بورن و کانولی[۶۳]، ۱۹۹۹).
ویت بورن سبکهای هویتی خود را به پایگاههای هویتی مارسیا (۱۹۸۷) مربوط میداند. برای مثال انتظار میرود فردی که در اواخر نوجوانی از هویت کسب شده یرخوردار بودهاست، در میانسالی سبک هویتی متوازن داشته باشد و فردی که در اواخر نوجوانی هویتش پیشرس بودهاست، در میانسالی سبک هویتیاش درونساز باشد.
به گفته ویت بورن (۱۹۹۹) نحوه برخورد افراد با تغییرات جسمانی، روانی و هیجانی مربوط به میانسالی، شبیه به نحوه برخوردشان با سایر تجاربی است که طرحواره هویت را به چالش میکشند. افراد درونساز سعی میکنند به هر قیمت خودانگاره جوان خود را حفظ کنند. افراد برونساز – احتمالاً پیش از موعد- پیری را میپذیرند و ممکن است دائما به نشانههای پیری و بیماری فکر کنند. افراد برخوردار از سبک هویتی متوازن در مواجهه با تغییراتی که در حال وقوع است، برخوردی واقع بینانه نشان میدهند و درصدد کنترل تغییرات قابل کنترل و پذیرش تغییرات غیر قابل کنتزل برمیآیند.
نکته قابل توجه این است که سبکهای هویت ممکن است در مواجهه با رویدادهای بسیار ناخوشایند – مثلاً واگذار شدن شغلی که فرد مدتها به آن مشغول بوده به یک فرد جوانتر- تغییر کنند. در این نقطه است که پدیدهای بنام بحران هویت میانسالی رخ می کند. طبق دیدگاه ویت بورن، بحران هویت میانسالی” نوعی برونسازی شدید، در واکنش به تجاربی که از طریق درونسازی هویتی قابل پردازش نیستند"، میباشد. در ادامه، پدیده بحران هویت میانسالی که یکی از موضوعات اصلی تحقیق حاضر است، به تفصیل مورد بحث قرار میگیرد.
بحران هویت میانسالی
از نظر لوینسون (۱۹۹۶) دوره میانسالی با یک درک درونی و هیجانی شروع میشود نه تغییرات فیزیکی معین با ترتیب زمانی مشخص. وقتی افراد به جای شمردن سالهایی که پیش رو دارند، سالهای باقی مانده از عمرخود را محاسبه میکنند، میانسالی آغاز شده است. آن ها ساختار زندگی خود[۶۴]- الگوهای اساسی زندگی- و جایگاه خود در دنیا را مجداد ارزیابی میکنند(رابینز، ترازسنیواسکی، تریسی، گوسلین و پاتر، ۲۰۰۲).
سراسر عمر تحول انسان، شامل دورههای ثبات و تغییرات سریع میشود و میانسالی را میتوان از نظر تغییرات سریع در رتبه دوم بعد از نوجوانی قرار داد. افراد در این دوره برای انجام کارها احساس فوریت میکنند. به این معنا که آن ها میخواهند به اهدافی که قبلا به تعویق انداخته اند برسند و یا به دنبال اهداف جدیدی که با مزاج یا علایق آن ها سازگارتر است، میگردند. آنها میخواهند خالصانه[۶۵] (واقعی) و با ارزشهای خودشان زندگی کنند. ارزشهایی که بیشتر مبتنی بر تجارب زندگی آنهاست تا ارزشهایی که در دوران کودکی درونی کردهاند (گوئیندون، ۲۰۱۰).
غالباً تغییراتی که در فاصله سنین ۴۰ تا ۵۰ سالگی در شخصیت و سبک زندگی رخ میدهند، به بحران هویت میانسالی نسبت داده میشوند. بحران هویت میانسالی را یک دوره فشارزای فرضی که از بازنگری و ارزیابی مجدد زندگی نشأت میگیرد، تعریف کردهاند (لاچمن، ۲۰۰۴). بحران هویت میانسالی چیزی شبیه بحران هویت دوران نوجوانی تلقی شدهاست، در واقع به آن نوجوانی دوم اطلاق میشود. به گفته الیوت ژاکس (۱۹۹۳) – روانکاوی که اصطلاح بحران هویت میانسالی را مطرح کرد- عامل سبب ساز بروز این بحران، آگاهی از فناپذیری است. بسیاری از افراد در این سن درمییابند که نمیتوانند رویاهای جوانی خود را تحقق بخشند، یا تحقق رویاهایشان آنقدر که انتظار داشتهاند، رضایتبخش نبوده است. آن ها پی میبرند که اگر بخواهند تغییر مسیر دهند، باید عجله کنند. لوینسون (۱۹۹۶) باور داشت مادامی که افراد مجبور به سازماندهی مجدد زندگی خود هستند، بحران هویت میانسالی امری اجتنابناپذیر است.
بحران هویت میانسالی را میتوان نقطه عطفی در زندگی تلقی کرد که حاصل آن دستیابی به بینشی جدید درباره خویشتن و اصلاحاتی در برنامه و مسیر زندگی است. این بازنگری ممکن است سبب تأسف فرد به خاطر دست نیافتن به آرزوهایش، یا دستیابی وی به آگاهی دقیقتری از ساعت اجتماعی شود: فرد متوجه این نکته میشود که مهلت رشد و تحول رو به پایان است، یا دیگر زمان چندانی مثلا برای بچهدار شدن یا پیدا کردن همسری مناسب باقی نمانده است (هکهاوزن، وروش و فلیسون، ۲۰۰۱).
در دیدگاههای جدیدتر به میانسالی این موضوع مطرح میشود که اینکه یک مرحله انتقالی به یک بحران تبدیل شود یا نشود، بیش از آنکه به سن و سال فرد مربوط باشد، به شرایط و منابع فردی وی بستگی دارد. افرادی که از ویژگی انعطافپذیری خود برخوردارند، یعنی میتوانند به سهولت با منابع بالقوه فشار روانی سازگار شوند، بیشتر احتمال دارد که دوران میانسالی را با موفقیت پشت سر گذارند. برای افرادی که شخصیت انعطاف پذیری دارند، حتی رویدادهای منفی مانند از دست دادن شغل یا طلاق ناخواسته نیز میتوانند سکوی پرتابی برای پیشرفت باشند (لاچمن، ۲۰۰۴). در رابطه با بحران هویت میانسالی در جامعه ایرانی تحقیقات محدودی انجام شده و همین تحقیقات محدود نیز بیشتر بر بحران هویت دوره نوجوانی و جوانی نظر داشتهاند. رجایی، بیاضی و حبیبی (۱۳۸۸) در پژوهشی تحت عنوان باورهای مذهبی اساسی، بحران هویت و سلامت عمومی جوانان به بررسی روابط بین این متغیرها پرداختند. نتایج نشان داد افرادی که نمره بالایی در باورهای مذهبی اساسی داشتـند، در بحران هویت نمره کمتر و در سلامت عمومی نمره بیشتری کسب کردند. بین بحران هویت و سلامت عمومی نیز همبستگی منفی معنادار بـه دست آمـد. تحلیل رگرسیـون چند متغیـری نشان داد که بـاورهای مذهبی اساسی، واریانـس اندکی از بحران هویـت (۰۹۴/۰=۲R) و سلامت عمومـی (۰۲۳/۰=۲R) را در جوانان تبیین میکنند.
رمضانی (۱۳۸۶) در پژوهش خود با عنوان «تأثیر آموزش مسئولیت پذیری به شیوه گلاسر بر کاهش بحران هویت» به بررسی اثربخشی آموزش مسئولیت پذیری بر روی بحران هویت ۶۰ نفر از دانش آموزان دبیرستانی اصفهان پرداخت. وی در این پژوهش دانش آموزان را به دو گروه کنترل و آزمایش به صورت تصادفی تقسیم می کند و شیوه مسئولیت پذیری گلاسر را در طی ۹ جلسه به دانش آموزان گروه آزمایش تعلیم میدهد و نتیجه میگیرد که آموزش مسئولیت پذیری به شیوه گلاسر بحران هویت دانش آموزان را کاهش داده است. در پژوهش قربانی، محمدی و کوچکی (۱۳۸۵) با عنوان بررسی وضعیت سبکهای هویتیابی و رابطه آن با سلامت روانی و پایگاه اقتصادی- اجتماعی نتایج نشان داد که دختران دچار بحران هویت، سلامت روانی کمتری از پسران مشابه خود دارند. همچنین در این پژوهش آشکار شد که نظارت ضعیف والدین، میتواند نقش مهمی در آشفتگی هویت و گرایش نوجوان به سوی مصرف مواد مخدر باشد.
موضع گیریهای نظری در خصوص رضایت از زندگی
تاریخچه مطالعات رضایت از زندگی
تلاشهای مستند برای اندازه گیری رضایت از زندگی افراد در جوامع خاص به قرن هجدهم بر میگردد، زمانی که سرجان سین کلیر[۶۶]، آنالیزهای آماری رونق اقتصادی را در اسکاتلند انجام داد (کمپبل[۶۷]، ۱۹۷۶؛ پاملا و همکاران[۶۸]، ۲۰۰۱). اما مفهوم رضایت از زندگی که شامل چیزی بیش از صرفاً آسایش مادی بود، اولین بار در دهه ۱۹۶۰ با آغاز «برنامهی بزرگ اجتماعی[۶۹] لیندون جانسون[۷۰]، مشهور گردید. در سالهای اخیر، مفهوم رضایت از زندگی، تبدیل به کانون مهمی در توسعه سیاست اجتماعی و مراقبتهای بهداشتی شده است (پاملا و همکاران، ۲۰۰۱).
به اعتقاد لناسی[۷۱] (۲۰۰۳)، رضایت از زندگی به عنوان یک مفهوم در مراقبت بهداشتی، در واکنش به نارضایتی روز افزون از درمانهای پزشکی، با جنبش مصرف کنندگان در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ آغاز شد. گروههای مصرف کننده، تقاضاهای روز افزون خود را برای شرکت در خدمات عمومی، ابراز کردند و در حقیقت میخواستند که شخص مهمی جوابگوی تمام خدمات عمومی باشد تا به بهترین وجه به آنها خدمت شود. این افراد معتقد بودند که در تلاش برای طولانی کردن زندگی و حیات، مددکاران مراقبتهای بهداشتی، نیازهای اساسی مراجعانشان را مثل استقلال و وابستگی نادیده میگیرند.
مدافعان استفاده از مفهوم رضایت از زندگی در مراقبتهای بهداشتی معتقدند که دیدگاههای سنتی بهداشت که بر علائم تاکید میکنند، بر اساس مفاهیم کهنه و محدود بهداشتی میباشد. افزایش چشمگیر توجه به رضایت از زندگی در دهه ۱۹۹۰، پاسخی به این نارضایتی روز افزون از پزشکی و تاکید بر دیدگاههای کل نگرانه و مشتری محوری در مراقبتهای بهداشتی میباشد (استاستنی و امرینگ[۷۲]، ۱۹۹۷؛ لناسی، ۲۰۰۳).
رضایت از زندگی، مطالعات زیادی نه تنها در حوزههای مراقبت بهداشتی و علوم اجتماعی ایجاد کرده است، بلکه به طور فزایندهای در پیری شناسی نیز زمینههای مطالعاتی زیادی ایجاد کرده است (سیک هانگ[۷۳] و همکاران، ۲۰۰۵). در روانشناسی تحقیقات مربوط به شادی، کیفیت زندگی و بهزیستی ذهنی، ارتباط نزدیکتری با رضایت از زندگی دارند و هر کدام متون قابل توجهی را بخود اختصاص دادهاند (آرگایل[۷۴]، ۲۰۰۱؛ کاهنمن، دینر و اچوارز[۷۵]، ۱۹۹۹). مطالعات مرتبط با رضایت از زندگی میتواند در آثار اولیه پورتئوس[۷۶] (۱۹۷۷) و چو[۷۷] (۱۹۸۸) یافت شود که به ترتیب در بوستون و هنگ کنگ صورت گرفت. مسائلی که بعدا بوجود آمد و نیز آثار بعدی (یان، یائن ولوو[۷۸]، ۱۹۹۹)، شامل مسائل نظری، اندازه گیری و مسائل سیاسی بود (لناسی، ۲۰۰۳).
در مجموع بیان مفهومی رضایت از زندگی تلاش دارد تا درک ما را از تغییرات وسیع اجتماعی افزایش دهد و بر سیاستهایی تاثیر بگذارد که ممکن است رضایت از زندگی را در جمعیت کل افزایش دهد. اما در زمان بروز انقلاب مفهوم رضایت از زندگی در نظام سلامت روان، تعاریف رضایت از زندگی اغلب از ابزارهایی مشتق میشد که مورد استفاده قرار میگرفت و نه مدلهای مفهومی (لیپلج و هانت[۷۹]، ۱۹۹۷؛ پاملا و همکاران، ۲۰۰۱). برای جبران این موضوع تلاشهای زیادی در زمینه پژوهش رضایت از زندگی در آن دهه انجام شد که به رشد مدلهای مفهومی کمک کرد. به طور مثال یک تحقیق ملی که به بررسی بهداشت روانی افراد بزرگسال در آمریکا پرداخت و توسط گورین، ورهوف و فلد[۸۰] (۱۹۶۰) انجام گرفت، شامل سوالی در مورد این موضوع بود که افراد پاسخ دهند که از چه طریق و چگونه «شاد»، میباشند. تصور شد که این مورد مقیاسی از «رضایت از زندگی» است، یعنی مفهومی که در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ رایج بود. با این وجود تلاشهایی صورت گرفت تا مدلهای نظری رضایت از زندگی را به صورت مشخص ترسیم کند. کانتریل[۸۱] (۱۹۶۵) اظهار داشت که رضایت کلی از زندگی، میتواند از تفاوت بین تمایلات و انتظارات و رضایت پاسخ دهندگان ارزیابی شود. او یک «مقیاس درجه بندی خود تکیه گاهی[۸۲]» را ایجاد کرد که بعداً تبدیل به نردبان رضایت زندگی شدکه بر روی آن، افراد پاسخ دهنده، میتوانستند خود را نسبت به «بهترین» یا «بدترین» پندارها و تصورات از زندگی قرار دهند.
کمپل، کانورس و راجرز[۸۳] (۱۹۷۶)، با معرفی بعد شناختی به مفهوم سازی خوشی و بهزیستی، کانتریل را تایید کردند، چون از پاسخ دهندگان خواسته شد تا ادراکات خود رادر مورد موقعیت کنونی خود، با موقعیتی که خواستار و آرزومند آن بودند، مقایسه کنند.
اندرو و ویتی[۸۴] (۱۹۷۶)، و همکاران آن ها در موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه میشیگان[۸۵]، مطالعات سیستماتیک مربوط به کیفیت زندگی افراد بزرگسال در امریکا را انجام دادند. کار این محققان میشیگانی به درجه بندی ذهنی و عینی طیف گستردهای از شاخصهای اجتماعی بود که رضایت از زندگی را تعیین میکرد. شاخصهایی همچون سطح درآمد، وضعیت تأهل، بهداشت و امنیت. مثلاً ممکن بود که امنیت، برحسب گزارشات جرم و جنایت در همسایگی، گشت پلیس و غیره، سنجیده شود. استنباط تجربی و ذهنی، حس امنیت فرد را در همسایگی در شب هنگام نشان میدهد. بنابراین اندازه گیری کلی رضایت از زندگی میتواند از رابطهی بین درجه بندی عینی و ارزیابی ذهنی از وضعیت زندگی در رابطه با حوزههای خاص بدست آید.
در حال حاضر تحقیقات گستردهای در رابطه با مفهوم رضایت از زندگی در حال انجام است و کسانی که در حوزه بهداشت روانی فعالیت میکنند، توجه گستردهای را به این مفهوم معطوف نمودهاند (آرگایل، ۱۳۸۹). امروزه روانشناسان سلامت بیش از پیش بر لزوم توجه به معیارهای گستردهتری از وضعیت سلامتی تأکید میکنند تا جمع آوری صرف، آمار مرگ و میر و میزان بیماریها (کورتیس[۸۶]، ۲۰۰۴؛ نقل از فرانس[۸۷]، ۲۰۰۶). بررسی رضایت از زندگی بطور خیلی سریع یک متغیر جدایی ناپذیر از برآیند پژوهشهای بالینی گردیده است. افزایش سرسام آور هزینههای مراقبتهای بهداشتی، تأکید بیشتر بر رضایت از زندگی در برابر اختلالات و شناسایی تفاوت در برآیندهای مراقبتهای سلامتی به ویژه زمانی که آسیبشناسی مطرح نیست، از دلایل افزایش توجّه به مفهوم رضایت از زندگی بیان شده است (فرانس، ۲۰۰۶).
تعریف رضایت از زندگی
رضایت از زندگی بیانگر میزان ارضاء تمایلات و نیازهای اساسی انسانها میباشد و از این طریق است که مفهوم رضایتمندی با نیاز مرتبط می شود. انسان به عنوان پیچیدهترین و کاملترین موجود جهان آفرینش دارای نیازها و انگیزه های متنوع و بی پایان است که اهداف و فعالیتهای او را تحت تاثیر قرار می دهند. بنابراین رضایتمندی از زندگی را میتوان به عنوان ارضاء نیازهای انسانی و تلقی مثبت و احساس خوشایند افراد نسبت به قلمروهای زندگی در نظر گرفت (مومنی، ۱۳۸۶). اینگلهارت[۸۸](۱۹۹۸) مفهوم رضایت را اینگونه تعریف میکند: احساس رضایت از بازتاب توازن میان آرزوهای شخصی و وضعیت عینی فرد بوجود میآید. رضایتمندی بر تجربه شناختی و داورانهای دلالت دارد که به عنوان اختلاف ادراک شده بین آرزو و پیشرفت قابل تعریف است. این تعریف طیفی را تشکیل میدهد که از ادراک کامروایی تا حس محرومیت را در بر میگیرد (ازکمپ[۸۹]،۲۰۰۵).
احساس رضایت از زندگی هم دارای مولفههای عاطفی و هم مولفههای شناختی است. افراد با احساس رضایت از زندگی بالا، به طور عمده ای هیجانات مثبت را تجربه میکنند و از حوادث و وقایع پیرامون خود ارزیابی مثبتی دارند، در حالی که افراد با احساس رضایت از زندگی پایین حوادث و موقعیت زندگی شان را نامطلوب ارزیابی میکنند و بیشتر هیجانات منفی نظیر اضطراب، افسردگی و خشم را تجربه میکنند (مایرز[۹۰]، ۲۰۰۰).
موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 04:51:00 ق.ظ ]