صــدایی دردمنـد و محنت آلــود؟
چــو صبـح تــازه از ره بـاز آمــد
صـدایم از «صــدا» دیگـر تهـی بود
ولـی اینـجا به سـوی آسمان هاست
هنــوز ایــن دیــده ی امیـــدوارم
خـدایـا این صـدا را می شناســی؟
من او را دوست دارم، دوست دارم.»
(فرخزاد،۱۳۸۸: ۱۵۷ - ۱۵۹)
به نظر میرسد فروغ به خدا فکر کرده، او در اوج، خود را به خداوند نزدیکتر دیده است و چون خداوند ندای او را در ابراز عشق به معشوق پاسخ نمیدهد، او را خفتهای بر تخت خدایی میپندارد. در واقع او اندیشهی خدا را پیش کشیده اما در این کار بسیار ناتوان بوده است. فرخزاد در این مرحله به همهی اصول اعتقادی مرسوم شک میکند و مسائل را به تندی بیان میکند:
« نه چراغیست در آن پایان
هـر از چـه دور نمایانست
شایـد آن نقطـه ی نورانـی
چشـم گرگـان بیابانســت
مـی فـرو مـانـده به جــام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اینـجاسـت نـهـــان
مــیدرخشــد در مــی.» :
(همان: ۱۶۴)
فرخزاد جویای نور است اما بنا به شک و تردیدی که در دلش حاکم است آن نقطه ی نورانی را چشم گرگ بیابان پنداشته است.
این طرز تفکر تقلید از یک مقدار شکل ظاهری تفکر دهری است، نوعی خامی و بیتجربگی که خاص مرحلهی سنی فرخزاد بوده است و مثل هر انسان دیگری نشانهی کوشش او برای به دستآوردن ایمان است. همیشه ما برای به دست آوردن یک ایمان، کافر و بی دین میشویم و این سنین کفر را هر انسانی در عمرش گذرانده تا خودش عمیقاً به آن حقیقتی که در جستجویش بوده دست پیدا کرده است. (جعفری، ۱۳۷۸: ۶۱۷)
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
در واقع فرخزاد بنیانگذار ایمان خود است و بدین ترتیب قدم در مسیر تکاملی شعرش نهاده است:
« به راه پرستاره می کشانیام
فراتر از ستاره می نشانیام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکههای شب شدم.»
(فرخزاد، ۱۳۸۸: ۱۹۲)
فرخزاد حدیث نفس میکند. با «من» وجودیاش فکر میکند، حرف میزند؛ زیرا انسان با سخن، خدا را یافته است.
در واقع همهی تغییراتی که در ذهن فروغ روی میدهد ناشی از گسستن پندارهای ذهنی او بر اثر تجربه و واقعیّت است.» (نیکبخت، ۱۳۷۲: ۲۹و۳۰)
عشق محدود، منقبض و ذهنی و تندی و شدت در بیان احساسات، مقدمات یک جهش و اصلیترین دریچه برای شناخت است؛ در واقع عشق در مسیر حرکت از سطح به عمق و وحدت و یگانگی، اندکاندک به شکل معبودی در میآید که محراب چشم شاعر را برای عبادت خود آماده میکند:
«آه، اکنون تو رفته ای و غروب
سایـه می گسترد به سینه ی راه
نرم نرمـک خـدای تیره ی غـم
مـی نهـد پـا بـه معبـد نگـهـم
می نویسـد به روی هر دیــوار
آیه هـایی همـه سیـاه سیــاه.»
(فرخزاد، ۱۳۸۸: ۱۹۸)
در واقع فرخزاد به نوعی عرفان از طریق عشق توجه میکند و به شناخت نسبی میرسد. «من» گمشدهاش را باز مییابد و نگرشی نو در او قوّت میگیرد و «بدین ترتیب دل با چیز فناناپذیری نظیر کلام خدا عجین میشود.» (شمیسا، ۱۳۷۶: ۱۵۲)
ارتباط فروغ با قرآن و شکلگیری اندیشهی جدید در او، با تفکرات و جهانبینیهای متفاوت همراه است؛ یعنی هنوز فرخزاد جهت خاصی ندارد و این بار شاعر به جستوجوی صادقانه در دنیا میپردازد و میخواهد از نشانه های زمینی، بینشی عرفانی را معنا کند:
« آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیاندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
گاهی جرقهای، جرقهی ناچیزی

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1400-07-29] [ 04:50:00 ق.ظ ]