آرجون سنگوپتا کارشناس مستقل حق توسعه معتقد است در اوایل دهه ۱۹۷۰ مفهوم حق توسعه بهعنوان یکی از حقوق بشر مطرح گردید؛ پس میتوان گفت مفهوم حق توسعه ابتدا بهوسیله کشورهای درحالتوسعه و با هدف ایجاد یک نظم نوین اقتصادی بین المللی و سپس از سوی اندیشمندان بهگونهای که همزمان بیانگر حقوق مدنی و سیاسی و نیز حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است بهکار برده شد.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
در نیمهی دوم دهه ۱۹۷۰ میلادی اقتصاددانان توسعه، دیدگاه “نیازهای اساسی” که یک رویکرد حقوق بشری به توسعه میباشد را مورد توجه و تأکید قرار دارند،که واکنش یا پاسخی به عدم موفقیت رشد اقتصادی دهه ۶۰ در رفع فقر در بسیاری از کشورهای درحالتوسعه بود.
عکس مرتبط با اقتصاد
در نهایت باید گفت هدف نهایی توسعه در این دهه اصلاح پایدار در وضعیت فردی و توزیع منافع بین همه بود و در این دهه بود که توجه جهانیان به رابطه بین توسعه و حقوق بشر جلب شد.
۳) دهه سوم توسعه، (دهه ۸۰)
فیلیپ آلستون بر این باور است که حق توسعه بهعنوان یک حق جدید بشری ابتدا در سال ۱۹۷۲ مطرح شد و سپس در سال ۱۹۸۱ گروه کاری سازمان ملل متقاعد شد که این مباحث باید سازمانیافته و نظاممند گردند و به همین علت گروه کاری جدیدی متشکل از کارشناسان دولتها در ارتباط با حق توسعه تشکیل شد. (Steiner and Alston, 2008, 1118) این گروه اولین گروه کاری بین المللی در رابطه با حق توسعه بود. پنج سال پس از تشکیل این گروه جدید، اعلامیهی حق توسعه را تصویب کرد و به کمیسیون مزبور مأموریت داد تا راههای عملی کردن قطعنامه را دنبال کند.
تا اواخر دهه ۸۰، رویکرد سازمان ملل بر محور توسعه کشورها و رفع عقبماندگی کشورهای جنوب متمرکز بود. در این دهه توجه به رویکرد حقوق بشری تا آنجا پیش رفت که پیشطرح سومین میثاق بین المللی حقوق بشر، ایجاد شد و در آن باز هم به حق توسعه بهعنوان یک حق بشری که در نسل سوم حقوق بشر جای میگیرد، پرداخته شد. همچنین در این دهه بود که در برخی کنوانسیونها به کشورهای درحالتوسعه توجه بیشتری شد و برای آنها مزایایی قائل شدند؛ در این راستا میتوان به کنوانسیون حقوق دریاهای ۱۹۸۲ اشاره کرد.[۱۴۶]
۴) دهه چهارم توسعه، (دهه ۹۰)
در دهه ۱۹۹۰ روح توسعهگرایی تازهای بهوجود آمد، گرچه در این تحول دو روند متفاوت وجود داشت. با وجود آن که کشورهای شمال و جنوب به دنبال توسعه مجدد بودند، ولی توسعه مجدد در شمال به معنای سرعت، تخریب، تعطیل، تعویض و صدور است؛ اگرچه در جنوب به معنای وارد نمودن آنچه “بنجل” به حساب میآید، بود. (راعی، ۱۳۸۰، ۲۰) در این دهه، شکل گیری دکترین بینالمللی، عقاید بسیار متضادی را با خود به همراه داشت برای مثال عقاید برخی اندیشمندان بدین صورت بود:
همانطور که پیشتر اشاره شد، به عقیده محمد بجاوی، قاضی و رئیس اسبق دیوان بین المللی دادگستری، “حق توسعه یک حق بنیادین حقوق بشری است.” او حتی در این زمینه پا را فراتر گذاشته و آن را یک قاعدهی آمره[۱۴۷] محسوب می کند. (Bedjaoui, 1991, 1252) برخلاف او، مائوریزیو راگازی[۱۴۸] حق توسعه را یک قاعدهی آمره نمیشناسد؛ راگازی معتقد است حق توسعه برای الزامآور شناخته شدن نیاز به پذیرش از سوی کل جامعه بین المللی دارد. (Ragazzi, 1997, 150) به نظر میرسد با توجه به رویکرد کلی جامعه بینالمللی، در نظر گرفتن حق توسعه بهعنوان یک قاعدهی آمره تا حدود زیادی اغراق آمیز باشد؛ در عوض تلقی این حق بهعنوان یک حق بشری، همانطور که در اسناد مجمع عمومی آمده است، چندان دور از واقعیت نیست.
قطعنامههای این دهه، همانطور که در قسمت های پیشین ذکر شد، ضمن تأکید مجدد بر اهمیت توسعه، آن را حقی مطلق و غیرقابل اسقاط و سلب برمیشمارند که جزء لاینفک حقوق اساسی بشر بهشمار میرود و عناوینی چون صلح و خلع سلاح به عنوان مبانی حق توسعه در این دهه بود که مورد شناسایی بین المللی قرار گرفت. از دستاوردهای این دهه میتوان به ایجاد کمیساریای عالی حقوق بشر که یکی از مسئولیتهای مهم آن گسترش و حمایت از حقوق بشر و به تبع آن حق توسعه بهعنوان بخشی از حقوق بشر میباشد، اشاره کرد. همچنین در این دهه توجه به سه مورد مهم و اساسی حق توسعه، یعنی “حق بر غذا”، “حق بر آموزش و پرورش ابتدایی” و “حق بر بهداشت” بیشتر شد زیرا کشورها بهتازگی متوجه شدند که رسیدن به اهداف بلندمدت در گروی رسیدن به اهداف پایهای میباشد. در این راستا توجه به سیاستهای ملی و داخلی توسعهای افزایش یافت، زیرا توسعهیافته ها معتقد بودند که اگر درحالتوسعهها خود در توسعه خود مشارکت داشته باشند، با سرعت بیشتری رو به جلو حرکت خواهند کرد. بهعلاوه در این دهه بود که نقش فعالیت زنان در توسعه، بهعنوان تکمیلکننده مردان مورد توجه قرار گرفت.[۱۴۹]
۵) دههی پنجم توسعه، (دهه ۲۰۰۰)
تا قبل از دهه پنجم توسعه، همواره به توسعه بهعنوان یک حق بشری که باید توسط کشورهای شمال مورد احترام قرار گیرد و اقدامات لازم برای رسیدن به این حق، توجه شده است؛ اما بعد از گذشت چهار دهه این اقدامات نهتنها کمکی به توسعه کشورهای جنوب نکرد، بلکه حتی واقعیتها حاکی از آن است که فقر و گرسنگی و اهداف اولیه توسعه، افزایش یافته است و دولتها هرچند به ظاهر مانعی برای توسعه نیستند، اما کمکی هم به پیشرفت آن نمی کنند. برای مبارزه با این مشکل در سال ۲۰۰۰ مجمع عمومی اعلامیهی هزاره را با راهکار جدیدی تصویب کرد. در این اعلامیه بهجای برشمردن فعالیتهای لازم برای توسعه، عوامل توسعهنیافتگی که کشورها باید در رفع آن کوشش کنند نام برده شده است و کشورها متعهد شدند اهداف هزاره را در جهت بهبود شرایط زندگی همهی انسانها در مهلتهای معینی عملی کنند.
در آخر باید خاطرنشان کرد که با توجه به تکرار مکرر حق توسعه در کنفرانسها، اسناد و اعلامیههای جهانی مبنی بر تأیید این حق بهعنوان یک حق بینالمللی، غیرقابل سلب و جداییناپذیز از سایر حقوق بشر، بهخصوص اعلامیهی جهانی حقوق بشر وین ۱۹۹۳ و اعلامیهی هزارهی ملل متحد، میتوان گفت که این حق هرچند بهعنوان یک حق بین المللی مورد توجه کشورها قرار گرفته است؛ اما باید توجه کرد که متأسفانه این امر دلیلی بر الزامآور بودن تعهدات مربوط به این حق برای کشورها ایجاد نکرده است. این در حالیست که کشورهای در حال توسعه همچنان حق توسعه را به عنوان یک حق بشری که لازمهی ایجاد تعهداتی برای کشورهای توسعه یافته میباشد، تلقی می کنند و در مقابل کشورهای توسعه یافته با نگرشی مخالف، هنوز هم حق توسعه را نه بهعنوان یک حق بشری که مستلزم ایجاد تکلیف برای آنها میباشد، بلکه بهعنوان یک حق فردی که ابتدا دولتها را در درون کشورهای در حال توسعه به چالش میکشاند، در نظر میگیرند.
فصل دوم: تئوری سه جهان و تئوری جهانیسازی، راهکار یا مانع حقوقی برای حق توسعه
اگر جهانی سازی را، در یک تعریف کلی، به مجموعه فرایندهایی اطلاق کنیم که به موجب آن مرزها کمرنگ شده و دولتها بهیکدیگر مرتبط و نزدیک میشوند و عواملی مثل گسترش سرمایهداری در سطح جهانی، وابستگی متقابل، تبادل اطلاعات، تجارت جهانی، حقوق بشر، زبان انگلیسی، اینترنت و… از مبانی و ابزار اصلی آن باشد، حق توسعه به عنوان یکی از انواع حقوق بشر، در این بستر چه سرنوشتی خواهد داشت؟ اساساً تئوری جهانی سازی، چالشی عمیق برای حق توسعه به شمار خواهد رفت یا به فراگیر شدن و جهانشمولی این حق منجر خواهد شد؟ از طرفی شناسایی حق توسعه در گروی منطقهبندیهای جهانی (شمال و جنوب، جهان توسعهیافته و درحالتوسعه)، چگونه خواهد بود؟ آیا تئوری سه جهان و ایجاد کشورهای جهان سوم با توان اقتصادی ضعیف، در راستای تحقق حق توسعه، یک مانع بهشمار خواهد رفت؟ یا طرح تئوری سه جهان و بهدنبال آن ایجاد کشورهای جهان سوم، به پیشبرد و تحقق توسعه کمک می کند؟
در پاسخ با این پرسشها و سؤالات دیگری از این دست، در این فصل ابتدا در بخش اول زمینه های شکل گیری و مبانی نظری و عملی تئوری سه جهان و تئوری جهانی سازی را بررسی خواهیم نمود. سپس در بخش دوم این فصل، عملکرد تئوری سه جهان و تئوری جهانی سازی را در ارتباط با حق توسعه در کشورهای جهان سوم از نظر میگذرانیم.
بخش اول: مبانی و زمینه های شکل گیری تئوری سه جهان و تئوری جهانیسازی
از گذشتههای بسیار دور، بشر همواره با تقسیم بندیهایی در پی جداسازی فقیر و غنی بوده است؛ این امر حتی در داخل کشورها هم دیده میشد. اما بعد از مدتی آگاهی عمومی بر آن شد که عدم برابری خود مانعی برای پیشرفت خواهد بود؛ پس بهفکر راهکارهایی برای برابری و یگانگی جهان افتاد. در این بخش به بررسی تاریخچه و مبانی نظریه هایی که بشر در این راه ایجاد کرده است، میپردازیم.
گفتار اول: تاریخچهی شکل گیری تئوری سه جهان و تئوری جهانیسازی
۱- تاریخچهی تئوری سه جهان
در نیمهی قرن کوتاه بین ۱۹۴۵ و ۱۹۸۹ بود که تصور شد دنیا به سه قسمت تقسیم شده است. سرمایه داری جهان اول، کمونیست جهان دوم و تازه استقلال یافته ها جهان سوم. (Denning, 2004, 42) درواقع این چینیها بودند که تئوری “سه جهان” را ابداع کردند. جهان اول دربرگیرندهی دو کشور آمریکا و شوروی بود. جهان دوم، شامل چین، اروپای غربی، ژاپن، کانادا و استرالیا و آخرین جهان، کشورهای درحالتوسعه بودند که جهان سوم نامیده شدند. (Udombana, 2000, 754) اصطلاحات سازندهی تئوری سه جهان شامل “جهان اول”[۱۵۰]، “جهان دوم”[۱۵۱] و “جهان سوم”[۱۵۲]، در دوران جنگ سرد ایجاد شدند. اگرچه اعتقاد بر این است که اصطلاح جهان سوم زودتر از دو اصطلاح دیگر ایجاد شد. (Quinion, 2005, 1) البته جغرافیدانان سیاسی قبل از رواج تئوری سه جهان، کشورها را بهسادگی به جهان قدیم[۱۵۳] در طرف شرقی اقیانوس اطلس و جهان جدید[۱۵۴] در ساحل غربی این اقیانوس تقسیم کرده بودند؛ این تقسیم بندی بعد از ۱۹۴۵، با بخشبندی سهگانه بین جهان اول، جهان دوم و کشورهایی که از قوانین مستعمراتی کشورهای سرمایهدار پیشرفته در طول و بعد از جنگ جهانی دوم به استقلال رسیده بودند بهعلاوهی کشورهایی که سیاستمدارانشان تا زمان جنگ سرد زیر نظر جهان اول و دوم بودند، بهعنوان جهان سوم، جایگزین شد. (Twaddle, 1992, 1) این تقسیم بندی معنای مهمی در پیکربندی اقتصاد و سیاست در آن زمان مقرر میداشت؛ و تا سال ۱۹۷۰، اصطلاح جهان سوم به روشهای محسوس استثمار اقتصادی و کشمکشهای سیاسی توسط دو جهان دیگر اشاره میکرد. (Dirlink and Bahl and Gran, 2000, 7)
در این راستا باید افزود که تئوری سه جهان با ایجاد جهان سوم بود که شکل گرفت؛ بنابراین به توضیحاتی در رابطه با تاریخچهی ایجاد این اصطلاح توجه میکنیم.
میتوان گفت مبدأ کلمهی جهان سوم، فرانسوی میباشد. (Gonzalez, 1998, 1) در فرانسه کلمهی سوم مفهوم تداعی کننده نیروی جدید در مقابل دو نیروی مسلط موجود بهکار میرفت. اصطلاح جهان سوم نیز از همان سنت معنایی در فرانسه سرچشمه گرفت. این اصطلاح اولینبار در سال ۱۹۵۲ توسط آلفرد سووی[۱۵۵] جمعیتشناس و مورخ فرانسوی بهمنظور طبقه بندی آن دسته از کشورهای جهان سوم که از دو بلوک سیاسی، نظامی، اجتماعی و اقتصادی آن زمان (بلوک شرق و غرب) خارج بودند مطرح شد؛ (ساعی، ۱۳۸۹، ۱۳-۱۲) و مورد توجه محافل بین المللی بهویژه نخبگان کشورهای جهان سوم قرار گرفت. سووی واژهی جهان سوم را به اعتبار مقولهی “طبقهی سوم” که در جمهوری[۱۵۶] فرانسه متداول شد به همراه اصطلاحات مترادفی نظیر “نیروی سوم” و “موضع سوم”، تقریباً به همان معنا، در مورد کشورهای توسعهنیافته بهکار برد. (ساعی، ۱۳۸۴، ب، ۵۷) بعد از سووی، اصطلاح جهان سوم با انتشار کتابهایی چون “جهان سوم” توسط پیتر ورسلی[۱۵۷] در ۱۹۶۴ و “دنیای سهگانهی توسعه”[۱۵۸] توسط ایروینگ لوئیس هوروویتز[۱۵۹] در ۱۹۶۶، بهعنوان مفهومی فراگیر در دنیای انگلیسیزبان در دهه هفتاد، مطرح شد. (ازکیا، ۱۳۸۰، ۱۱) در ادامه، ویلیام سفیر[۱۶۰] در ۱۹۸۷ مجدداً این عبارت را با عنوان اصطلاح خاص طبقهی سیاسی در دهه ۱۹۴۰ در فرانسه به کار برد. (Gonzalez, 1998, 1)
البته برخی ادعا می کنند که شارل دوگل[۱۶۱] ابتدا اصطلاح جهان سوم را ابداع کرد؛ که در این راستا میتوان گفت شاید دوگل تنها به نقل از سووی این اصطلاح را بیان کرده باشد.
علاوه بر موارد بالا که در مورد تاریخچهی ایجاد عبارات تئوری سه جهان و جهان سوم بود، در مورد مبدأ شکلگیری مفهوم جهان سوم، سه نظریه ایراد شده است که عبارتند از:
۱) گلدتورپ[۱۶۲] در کتابی تحت عنوان “جامعهشناسی کشورهای جهان سوم” اظهار داشته که ظاهراً اصطلاح “جهان سوم” نخستین بار توسط آزادیخواهان فرانسه در دهه ۱۹۵۰ بهکار گرفته شد؛ یعنی زمانی که بسیاری در جستجوی یک “راه سوم” یا “نیروی ثالث” بودند، که همخوانی با سیاستهای کشورشان داشته و به ناسیونالیسم محافظهکارانه و کمونیسم، گرایش نداشته باشد. (گلدتورپ، ۱۳۷۰، ۳۱)
۲) عدهای معتقدند که در دوران جنگ سرد، کشورهایی که امروزه موسوم به “جنبش غیر متعهد” هستند، کنفرانسی[۱۶۳] در باندونگ اندونزی در ۱۹۵۵ تشکیل دادند تا سیاست عدم وابستگی به کشورهای بلوک شرق و غرب را دنبال کنند. کشورهایی چون یوگسلاوی، هند، اندونزی و مصر از بانیان این کنفرانس بهشمار میروند و به کشورهایی که به این کنفرانس پیوستند، کشورهای جهان سوم گویند. (آشوری، ۱۳۶۶، ۱۱۹-۱۱۸)
۳) گروهی نیز به پیروی از رهبران چین، مثل مائوتسه تونگ[۱۶۴] جهان را به سه قسمت تقسیم میکنند؛ که در این میان جهان سوم در ارتباط با ابرقدرتها تحت ستم هستند. (همتی، ۱۳۶۶، ۱۳)
بعد از جنگ جهانی دوم، جهان سوم از کشورهایی تشکیل میشد که سعی در یافتن “راه سوم” یا “روش بینابینی” برای راه رشد خود داشتند. در اصل این کشورها از پذیرش کمونیسم استالینی و نیز سرمایهداری غرب اکراه داشتند. (ساعی، ۱۳۸۴، ب، ۵۷) در اواسط دهه ۱۹۵۰ عبارت جهان سوم در اشاره به آن دسته از کشورها بهکار رفت که تلاش میکردند در جنگ میان ایالات متحدهی آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی موضع بیطرفی را انتخاب کنند. این اصطلاح همچنین نشاندهنده موقعیت جغرافیایی گروهی از کشورها که در سه منطقه آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین واقع شده اند، میباشد. (به استثنای آفریقای جنوبی، اسرائیل و ژاپن)
با رواج مباحث مربوط به “نوسازی”، “توسعه” و “عقبماندگی”، اصطلاح جهان سوم معانی وسیعتری یافت، به این ترتیب معانی و تفاسیر مربوط به این اصطلاحات نیز بر معانی قبلی جهانِسوم افزوده شد. (ساعی، ۱۳۸۹، ۱۵) در این راستا جهان سوم با کشورهای در حال رشد که در حال گذر از عقب ماندگی هستند یا کشورهایی که در مراحل اولیه نوسازی و توسعه میباشند، مترادف شد.
در آخر باید اشاره کرد جهان سوم شامل کشورهایی که بر روی سه قاره پراکنده شده و شامل تقریباً سراسر آفریقا جز قسمت جنوبی آن (جمهوری آفریقای جنوبی)، سراسر آمریکای لاتین و حدود سه پنجم آسیا میباشد. بدین ترتیب این کشورها حدود نیمی از خشکیهای کرهی زمین و همان حدود از جمعیت دنیا را دربردارند.[۱۶۵]
۲- تاریخچهی تئوری جهانی سازی
جهانی سازی بارزترین تفاوت جهان دیروز و امروز است که ایده آن در فردای روز خاتمهی جنگ جهانی دوم، با عمومیت یافتن تفکر حل و فصل مسائل و اختلافات جهان توسط خِرَدِ جمعی ایجاد شد.
بسیاری معتقدند، آغاز استفاده از اصطلاح جهانی سازی به دو کتابی برمیگردد که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد؛ کتاب اول نوشتهی مارشال مک لوهان[۱۶۶] با عنوان “جنگ و صلح در دهکده جهانی”[۱۶۷] که به نقش تحولات و وسایل ارتباطی در تبدیل جهان به دهکدهی واحد جهانی اشاره دارد و کتاب دوم نوشتهی برژنیسکی[۱۶۸] است.
یکی دیگر از اولین نقلهای جهانی سازی، رسالهی چاپی قدیمی آلمانی در سال ۱۸۴۸ بود. (Denning, 2004, 18) با این حال کلمهی جهانی سازی، ابتدا در ۱۹۶۱ وارد دیکشنری آمریکایی-انگلیسی شد؛ هرچند قبل از آن فعل “روند جهانی شدن”[۱۶۹] همراه با “مکتب جهانی شدن”[۱۷۰] در ۱۹۴۰ ظاهر شده بود. (Scholte, 2002, 4) به همین دلیل تعداد زیادی از محققان و تاریخنویسان فاصلهی سالهای ۱۸۹۰ تا ۱۹۴۰ را “دوره زیبای جهانی سازی”[۱۷۱] مینامند. (Held and McGrew, 2003, 4) همچنین با اینکه پیدایی عبارت جهانی سازی به اوایل ۱۹۶۰ بازمیگردد، اما این عبارت تا یک چهارم قرن بعد از آن بود که آگاهی عمومی را دربرداشت. در واقع جهانی سازی بهعنوان عبارت کلیدی پر سروصدای دهه ۹۰ است، زیرا به بهترین وجه وابستگی زندگیهای اجتماعی به یکدیگر را نشان میدهد. (Steger, 2010, 1)
بسیاری بهغلط معتقدند که تئودور لویت[۱۷۲] پروفسور مدرسه تجاری هاروارد، عبارت جهانی سازی را در ۱۹۸۳ با نوشتن مقاله “جهانی سازی بازارها[۱۷۳]“[۱۷۴] اختراع کرد. در این راستا باید گفت با اینکه لویت در استفادهی گسترده از این عبارت تأثیر زیادی داشته است، اما جهانی سازی اولینبار در ۱۹۴۴ استفاده شده است. همچنین ثابت شده این عبارت قبل از مقاله لویت در ۱۹۸۰، در مقالات اقتصادی منتشر شده بود. (Hamilton, 2008, 10) بعضی دیگر معتقدند اولین کسی که برای نخستین بار تئوری جهانی سازی را مطرح کرد، مارکس[۱۷۵] بود که البته او بعد اقتصادی این فرایند را مشخص کرد. (Waters, 2001, 10-11) از طرفی شاید هگلِ فیلسوف (۱۸۳۱-۱۷۷۰)، اولین تئوریسین جهانی سازی باشد؛ زیرا او فقط از ارتباط بین مناطق و مکان های مختلف صحبت نکرد، بلکه از پدیدار شدن آگاهیهای ناشی از این ارتباطات بین المللی هم بحث کرد. (Erikson, 2007, 1)
در این قسمت لازم است عقیدهی برخی از بزرگترین اندیشمندان صاحبنظر در زمینه جهانی سازی، در رابطه با مراحل شکل گیری آن را بررسی نماییم.
امانوئل والراشتاین[۱۷۶] معتقدست زمین از آغاز قرن شانزدهم دستخوش تراکم اجتماعی و آغاز روند جهانی سازی شد، اما رابرتسون[۱۷۷] استدلال می کند که درواقع تاریخچهی آن طولانیتر است. (Waters, 2001, 4)
بهنظر رابرتسون تاریخ جهانی سازی به ظهور سرمایهداری برمیگردد و پنج مرحله را شامل می شود که عباتند از: “۱) مرحله بدوی (اروپای۱۷۵۰-۱۴۰۰) که با تجزیهی کلیسا، ظهور جوامع دولتمدار، تعمیمهایی درباره بشریت و استعمار مواجهیم. ۲) مرحله نخستین (۱۸۷۵-۱۷۵۰) که ظهور دولت- ملت، دیپلماسی بین دولتها، موافقتنامههای بینالمللی ارتباطات، ظهور ملتهای غیراروپایی و اولین عقاید جهانگرایی را شاهدیم. ۳) مرحله جهش (۱۹۲۵-۱۸۷۵) که در آن با عوامل جهانیکننده دولت-ملت، جامعه واحد بینالمللی و بشر واحد مواجهیم. ۴) مرحله تلاش برای کسب سلطه (۱۹۶۹-۱۹۲۵) با شکلگیری جامعه ملل و سازمان ملل، جنگ جهانی دوم، پایان جنگ سرد و ظهور جهان سوم، روبهرو هستیم. ۵) مرحله عدم قطعیت (۱۹۹۲-۱۹۶۹) با عواملی چون گفتمان حقوقی بین المللی، پیچیدگی روابط بینالملل، شناخت مسائل زیستمحیطی و رسانههای جهانی مواجهیم.” (Robertson, 1994, 56-59) با اینکه رابرتسون، جهانی سازی را با ظهور سرمایهداری همراه میداند، اما ارتباط مراحل پنجگانهی او با نظام سرمایهداری مشخص نیست. درواقع رابرتسون آغاز جهانی سازی را در اوایل قرن پانزدهم دنبال می کند، اما آن را تا اواخر ۱۸۰۰، یعنی آغاز دوران طلایی واقعاً مؤثر نمیداند.
تقسیمبندی جامعتر این روند توسط دیوید هلد[۱۷۸] عبارتست از: ۱) افزایش روابط اقتصادی و فرهنگی و کاهش قدرت حکومت در سطح دولت-ملت ۲) ایجاد شرکتهای فراملی و کاهش بیشتر قدرت دولت ۳) هماهنگی حوزههای سنتیِ مسئولیت دولت، مانند ارتباطات و مدیریت اقتصادی، با اصول بینالملل ۴) محدود شدن دولت توسط واحدهای سیاسی بزرگتر ۵) ظهور یک نظام “حاکمیت جهانی” و مفهوم “شهروند جهانی” کاهش بیشتر قدرت دولت ۶) پیدایش یک دولت فراملی با قدرت مسلط نظامی و قانونگذاری. (Held and McGrew, 2003, 33-35)
شولته[۱۷۹] در تقسیم بندی دیگری، تنها سه مرحله را برای بروز پدیده جهانی سازی مطرح میکند که شامل: ۱) ظهور تصور جهانی: (تا قرن هجده) تفکر جهانی شدن[۱۸۰] در بین زرتشتیان و بودائیسم قبل میلاد و در بین مسلمانان بعد میلاد، طرح حقوق بینالملل در قرن شانزدهم، بحثِ اتحاد اجتماعی جهانی در قرن هجدهم و حتی تجارت بین قارهای قهوه، موجب بروز تصوراتی در خصوص جهانی شدن فعالیتها شد. ۲) جهانی شدن مقدماتی: (۱۹۵۰-۱۸۵۰) گسترش ارتباطات، بازارهای جهانی، ظهور نظامهای مالی بین المللی و فعالیتهای جهانی، اولین نشانههای تسریع جهانی شدن هستند. ۳) جهانی شدن در مقیاس وسیع: (از دهه ۱۹۶۰ به بعد) در این مرحله به واسطه پیشرفت تکنولوژی، جهانی شدن شتاب بیشتری گرفته و کماکان ادامه دارد. (بهروزیفر، ۱۳۸۱، ۲۷)
کستزورس[۱۸۱]، چهار دوره مختلف جهانی سازی را در نیمکره غربی مشخص می کند: ۱) آغاز غلبه بر اقیانوس، ارتباطات و تجارت از ۱۴۹۲ تا ۱۵۶۵ ۲) مهاجرت اجباری مردم آفریقایی و متعاقباً استقرار بردهداری در دنیای جدید غرب از ۱۶۵۰ تا ۱۷۹۰ ۳) افزایش تقدم در صدور کالاها بین ۱۸۸۰ و ۱۹۳۰ ۴) و دوره جدید جهانی سازی به معنای امروزی که از نیمهی دهه ۱۹۸۰ آغاز شد و هنوز ادامه دارد. (Suarez-Orozco and Qin-Hilliard, 2004, 15)
رایتزر مهمترین تغییراتی که امروزه بهعنوان منشأ جهانی سازی مطرح است را: ۱) ظهور ایالت متحده بهعنوان یک قدرت جهانی بعد از جنگ جهانی دوم ۲) ظهور شرکتهای چندملیتی (MNCs) 3) از میان رفتن اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد میداند. (Ritzer, 2009, 41-43)
به طور کلی متفکران، جهانیسازی را از نظر مصداقی در سه دوره بررسی میکنند که عبارتنداز:
۱) دوره کهن: در امپراتوری قدیم، جهانی شدن بهمعنای فتح سرزمین بود و فقط بعد سیاسی داشت.
۲) دوره مدرن: از اواخر قرن شانزده، با نظام سرمایهداری ایجاد شد و بعد اقتصادی را نیز دربرگرفت.
۳) دوره پست مدرن: این دوره از دهه ۱۹۹۰ به بعد آغاز شد. جهانی سازی در این دوره، علاوه بر ابعاد سیاسی و اقتصادی، ابعاد دیگر فرهنگی، اجتماعی و حتی حقوق بشری را نیز دربرگرفت.
با توجه به دیدگاههای مختلف اندیشمندان، جهانی سازی پدیدهای جدید نیست، بلکه تاریخ آن به ظهور سرمایه داری و قبل از آن بازمیگردد. در واقع منشأ تاریخی جهانی سازی، اگر آن را میل گسترشطلبانهی کشورها بدانیم، به تمدنهای قدیم و حتی لشکرکشی شاهان برمیگردد؛ اما اغلب آغاز جهانی سازی را از سال ۱۸۱۵ و دهه ۱۸۸۰ را ـ که در آن کشورهای پیشرفته به استعمار جوامع ضعیفِ درحالتوسعه پرداختند ـ قسمتی از آن میدانند. در هر حال، مقدمات طرح تئوری جهانی سازی را میتوان تأسیس سازمان ملل در سال ۱۹۴۵ و پایان جنگ سرد در سال ۱۹۸۹ دانست.
گفتار دوم: مبانی نظری
۱- مبانی نظری تئوری سه جهان
طبق نظریهی “سه جهان” مائوتسه تونگ[۱۸۲] در سال ۱۹۷۲، کشورهای جهان برحسب میزان سلطهای که بر دیگر کشورها داشتند به سه دسته تقسیم میشدند: جهان امپریالیسم شامل کشورهای پیشرفته سرمایهداری غربی، جهان سوسیال امپریالیسم یا امپریالیستهای درجه دوم شامل اتحاد شوروی سابق و اقمار آن و جهان سوم شامل بقیهی کشورهای جهان.
مائو و پیروانش این نظریه را در سطح روابط بین المللی نیز تعمیم میدادند و مدعی بودند که کشورهای جهان سوم بهمثابهی روستاییان و دهقانان جهاناند که باید شهرهای جهان یعنی کشورهای امپریالیست را محاصره کرده، به تسلیم وادارند. (ساعی، ۱۳۸۹، ۱۵-۱۴)
در این راستا مائو در سال ۱۹۷۴ ضمن گفتگویی با کنت کائوندا[۱۸۳] رئیس جمهور زامبیا داشت، دیدگاه خود را درباره جهان وقت چنین بیان کرد: “بهنظر من، ایالات متحدهی آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی (سابق) جهان اول را تشکیل میدهند. نیروهای بینابینی مانند ژاپن، کانادا و اروپا که بخش میانی را تشکیل میدهند، به جهان دوم تعلق دارند. ما جهان سوم هستیم، جهان سوم جمعیت عظیمی دارد. بهجز ژاپن، آسیا متعلق به جهان سوم است. همه آفریقا و نیز آمریکای لاتین نیز به جهان سوم تعلق دارند.” (آقابخشی، ۱۳۷۶، ۴۲۷) بهعقیدهی مائو جهان سوم باید با جهان دوم در برابر جهان اول متحد شود. دلیلی که وی برای بهشمار آوردن جمهوری خلق چین در زمرهی کشورهای جهان سوم به آن استناد میکند، این است که چین نمیتواند با کشورهای غنی و نیرومند در زمینههای سیاسی، اقتصادی و دیگر زمینهها برابری جوید و فقط میتواند در صف کشورهای فقیر درآید.
همچنین مائو معتقد بود که رابطه این سه جهان رابطه هرمی و مبتنی بر قدرت در سطح بین المللی بود، بدین معنا که جهان اول، جهان سوم را شدیداً تحت سلطه و استعمار خود قرار داده و در ضمن جهان دوم را تابع معنویات خود کرده بود؛ بهعبارت دیگر بر همهی جهان سیطره داشت و در این میان جهان دوم نیز به نوبهی خود، جهان سوم را استثمار میکرد. (اسمیت، ۱۳۸۰، ۴۶) درواقع مائو بر نوعی برتری طبقاتِ قدرت میان سه جهان تأکید داشت که به ترتیب موجب استعمار جهان ضعیفتر توسط کشورهای قویتر میشد.
دکتر او.دومبانا، در تئوری سه جهان، اصطلاح جهان سوم را براساس معیارهای زیادی تعریف می کند. برای مثال، او معتقد است: “جهان سوم از نظر سیاسی بیانگر گروه کشورهایی است که به مکتب سرمایه داری یا بلوک کمونیست وابسته نیستند؛ اینها کشورهای غیرمتعهدند. همچنین جهان سوم از بعد اقتصادی به کشورهایی با ویژگیهای مشترک توسعهنیافتگی اطلاق می شود. به لحاظ جغرافیایی نیز جهان سوم شامل کشورهای آفریقایی، آسیایی و آمریکای لاتین است. این کشورها که به کمربند یا منطقه طوفان[۱۸۴] تعلق دارند، چنین نامیده میشوند، چون متحمل مصائب بسیاری شده اند. از جمله مبارزه به خاطر آزادی ملی و استقلال اقتصادی. (Udombana, 2000, 754-755) بدینترتیب جهان سوم، بهجهت واقع شدن در ناحیهی جغرافیایی نیمکرهی جنوبی، شکل گیری در عصر تاریخی مستعمرهسازی، همچنین به دلیل موقعیت اقتصادی عقبماندهی خود، مفهومی ژئوپولیتیک دارد.
با وجود اینکه در واقع این خود رهبران جهان سوم بودندکه از اصطلاح جهان سوم، برای عدم تعهد سیاسی بلوکی که در اختلافات جنگ سرد میان شرق وغرب وجود داشت، استفاده میکردند؛ (ساعی، ۱۳۸۴، الف، ۲۳) اما به تقسیم بندی سه جهان و اصطلاح جهان سوم، انتقادات زیادی وارد شد. در این راستا، حتی وقتی سووی برای نخستینبار اصطلاح جهان سوم را در ۱۹۵۲ بهکار برد، آن را “پدیدهای هیچ انگاشته، بهرهکشی شده و خوار شمرده شده، قلمداد کرد.” (توکلی، ۱۳۸۵، ۸۴) این اصطلاح همچنین مورد انتقاد بعضی سوسیالیستها مثل قوام نکرومه[۱۸۵] رئیسجمهور و رهبر جنبش آزادیبخش مردم غنا و فرانتس فانون[۱۸۶] نظریهپرداز فرانسوی-الجزایری قرار گرفته است.
نکرومه دربارهی اصطلاح جهان سوم معتقد است: “در واقع دو جهان وجود دارد، یکی جهان انقلابی و سوسیالیستی و دیگری جهان ضدانقلابی و سرمایهداری با کلیه ملحقات استعماری و امپریالیستی آن، بنابراین اصطلاح جهان سوم، عبارتی است که به غلط به کار برده شده است و معنای همه چیز و هیچ چیز میدهد.” (چیلکوت، ۱۳۷۶، ۳) همچنین فیلسوف سیاسی خانم هانا آرنت در انتقاد به این عبارت می گوید: “جهان سوم یک واقعیت نیست، بلکه یک ایدئولوژی است.” (Arendt, 1972, 209)
عدهای نیز تقسیم کشورهای جهان به سه دسته یا بیشتر را نوعی تحریف دانسته و معتقدند دنیا فقط از دوگروه کشورهای فقیر و غنی تشکیل شده که منافع آنها اصلاً با هم سازگار نیست.
درواقع با پایان جنگ سرد و مخصوصاً پس از فروپاشی بلوک شرق ـ یعنی جاییکه جهان دوم محسوب میشد ـ کاربرد اصطلاح جهان سوم بیمعنا شد، چراکه این سؤال پیش آمد: جهان سوم در مقابل کدام دوجهان دیگر؟
پس میتوان گفت پایان دوره سه جهان، مصادف بود با “فروپاشی کمونیسم اروپای شرقی، سقوط رژیم نژادپرستی در آفریقای جنوبی و گذر به دموکراسی در کشورهای با دیکتاتوری نظامی و حکومت مطلقه.” (Denning, 2004, 46)
بعد از انتقادات زیادی که به جهان سوم وارد شد و مخصوصاً بعد از فروپاشی شرق کمونیست، توجه جهانیان به دوگانگی جهان جلب شد و نظریات زیادی در این زمینه داده شد.
در میان تقسیم بندیهایی که بر دوگانگی جهان معاصر تأکید می کند، میتوان به تقسیمِ جهان به دو بخش “شمال” و “جنوب” اشاره کرد. البته این اصطلاح را اولینبار هاوس هوفر آلمانی، صاحب نظر جغرافی سیاسی، بهکار برد. او قبل از جنگ جهانی دوم، جهان را به دو بخش شمال و جنوب تقسیم کرده بود و معتقد بود که قدرتهای بزرگ جهان همگی در بخش شمالی واقع شده اند. (ساعی، ۱۳۸۹، ص۱۷)
اصطلاح کشورهای جنوب کمکم جایگزین اصطلاح جهان سوم شد و معانی متنوع اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که اصطلاح جهان سوم داشت، به خود گرفت. به همین دلیل وقتی این اصطلاح در مورد کشورهای جهان سوم بهکار میرود، به معنی آن است که جهان از دو بخش تشکیل شده؛ بخش اول کشورهای پیشرفتهی صنعتی، غنی، قدرتمند، به نام شمال را دربرمیگیرد و بخش دوم کشورهای کمتر توسعهیافته، غیرصنعتی، غالباً فقیر و ضعیف، به نام جنوب را شامل می شود. معیار این تقسیم بندی، سطح رشد اقتصادی و توسعه صنعتی کشورها میباشد.
معمولاً استدلال می شود که بیشتر کشورهای پیشرفتهی صنعتی در قسمت های شمالی کرهی زمین و اکثر کشورهای توسعهنیافته جهان در نواحی جنوبیتر کرهی زمین واقع شده اند. اما در تقسیم دنیا به دو نقطهی فقیر و غنی، باید دانست که این طبیعت نیست بلکه بشر است که موجب چنین تقسیمی شده است.
۲- مبانی نظری تئوری جهانی سازی
جهانی سازی واقعیتی است که امروزه توجه بسیاری از اندیشمندان را به خود جلب کرده است؛ چراکه پدیدهای در حال وقوع میباشد؛ از اینرو فهم درست این فرایند، تنها راه مطمئن جهت مقابلها همراهی با آن میباشد. البته از آنجا که فرایندهایی که بر مبنای آن مردم جهان بهصورت یک جامعه جهانی درمیآیند، گوناگون است؛ بدیهی است که برداشتها از مفهوم جهانی سازی متنوع باشد. از اینرو در این قسمت مکاتب مرتبط با جهانی سازی و نظریات گوناگون اندیشمندان در این زمینه را برمیشماریم.
در حالت کلی سه مکتب فکری در رابطه با تئوری جهانی سازی مطرح میباشد؛ که عبارتند از:
۱) رئالیسم: طرفدار نظام سرمایهداری است و دخالت دولت را جهت حفظ منافعِ ملی لازم میداند.
۲) لیبرالیسم: با اعتقاد به محدود کردن نقش دولت، با جهانی سازی سنخیت دارد. لیبرالها معتقدند جهانی سازی میتواند فرصتهای بیشتری را جهت رشد اقتصادی و توسعه اجتماعی، سیاسی فراهم آورد.