الف- راهبرد آمریکا
راهبرد آمریکا در خاورمیانه مبتنی بر حفظ وضع موجود بود زیرا وضع موجود که برآمده از وضعیت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی منطقه بود، میتوانست منافع آمریکا را تامین کند. برای همین آمریکا در خاورمیانه حالت دفاعی به خود گرفت و چند مسئله را مورد توجه قرار داد.
عکس مرتبط با اقتصاد
جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید.
آمریکا با شیوههای گوناگون از حکومتهای خودکامه خاورمیانه پشتیبانی میکرد. کمکهای اقتصادی در قالب وامهای بلندمدت، اعتبار و … در اختیار آنان قرار میداد و در برابر ناآرامیها و شورشهای اجتماعی به نفع حکومتها موضع خود را اعلام میکرد. در سطح منطقهای، با فروش اسلحه و امضای پیمانهای نظامی، حکومتهای موجود را مورد تائید قرار میداد. چنانکه کمربند ناتو- سنتو- سیتو بر همین اساس پایه گذاری شد تا از پیشروی اتحاد جماهیر شوروی به سوی خلیج فارس جلوگیری شود.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
آمریکا با بزرگ جلوه دادن اتحاد جماهیر شوروی، برای کشورهای خاورمیانه، تلاش کرد نوک پیکان نفرت و بیزاری از اسرائیل را به طرف شوروی برگرداند. جنبشهای ملی و مذهبی منطقه را که در اثر سرخوردگی از شکستهای پیاپی اعراب در برابر اسرائیل، در گوشه و کنار جهان عرب بوجود میآمد، جنبشهای وارداتی با اندیشه و انگیزه کمونیستی معرفی و آنها را وابسته به اردوگاه شرق جلوه میداد و لایههای مذهبی و سنتی جوامع خاورمیانه را از آنها برحذر میداشت.
حمایت فراگیر از حکومتهای خودکامه خاورمیانه، در واقع بومی کردن مسائل امنیتی به سود آمریکا بود. زیرا آمریکا در پی منافع خود یعنی جریان انتقال آزاد انرژی، امنیت اسرائیل و جلوگیری از نفوذ و گسترش شوروی بود و این مسائل با فروش و صدور اسلحه و فرستادن رایزنان سیاسی- نظامی با کمترین هزینه و بدون ایجاد حساسیت بلوک شرق برای ایالات متحده تامین میشد.
اروپاییها به دلیل نزدیکی جغرافیایی با خاورمیانه، از قدیم با این منطقه آشنا بودند و بیشترین کوشش و تلاش را برای شناختن فرهنگ، ادیان و مردم منطقه به کار بردند. در دوره معاصر حمله ناپلئون بناپارت به مصر، آغاز رابطه و پیوند سلطه جویانه اروپا با خاورمیانه بشمار میآید، پس از او در اواخر دوره امپراتوری عثمانی خصوصاً پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی، کشورهای اروپایی گستره قلمرو استعماری خود را در خاورمیانه گسترش دادند.
در دوره جنگ سرد، اروپا به دلایل گوناگون از جمله مسائل و گرفتاریهای داخلی ناشی از جنگ جهانی دوم مانند تقسیم اروپا به سود بلوک شرق و غرب، اختلاف نظر رهبران و ضعف آشکار نظامی و اقتصادی باعث شد که اروپا نتواند نقش فعال و تاثیرگذاری را در خاورمیانه بازی کند و برای اینکه از رقبا عقب نماند به نقش اقتصادی روی آورد.
با اینکه آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی به منطقه خاورمیانه به عنوان خط مقدم جبهه نظام سرمایه داری و کمونیستی مینگریستند و برای نفوذ و تسلط بر این منطقه حاضر بودند هزینه زیادی پرداخت کنند، اما به نظر فردهالیدی، استاد روابط بینالملل دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی لندن، جنگ سرد با تمام دستاوردهای ویرانگرش برای ملتهای نگون بخت جهان؛ در تحولات و دگرگونیهای خاورمیانه تاثیر اندک و محدودی داشته است، با توجه به همسایگی با اتحاد جماهیر شوروی از آن کشور تاثیر نپذیرفت و هیچگونه جنبش مهم و انقلابی که طرفدار شوروی باشد در این منطقه بوجود نیامد. (میناوند،۱۳۷۴: ۷۵۷)
ب- راهبرد شوروی
در دوران جنگ سرد، اتحاد جماهیر شوروی در خاورمیانه استراتژی تغییر وضع موجود را در پیش گرفت و حضور فعال داشت، زیرا این منطقه از چند جهت برای شوروی اهمیت داشت:
اتحاد جماهیر شوروی به دلیل نزدیکی با خاورمیانه میکوشید تا محیط امنیتی مورد نظر خود را در این منطقه بوجود آورد. حضور و نفوذ بلوک غرب در خاورمیانه با هدف ناکام گذاشتن طرحهای شوروی، جایگاه امنیتی خاورمیانه را در راهبرد شوروی، برجستهتر میکرد.
خاورمیانه یکی از مهمترین میدانهای کارزار منافع آمریکا و شوروی، برای تاثیرگذاری هر چه بیشتر بر بازیگران این منطقه بود. به گونهای که همه نیروهای فعال سیاسی حکومتی و غیر حکومتی منطقه به طرفداری از مواضع آمریکا یا شوروی کشانده شده بودند. چالشی در منطقه بدون حضور دو ابرقدرت آمریکا و شوروی قابل حل و فصل نبود. در مهمترین و قدیمیترین چالش خاورمیانه یعنی مسئله اعراب و اسرائیل، به دلیل حمایت اتحاد جماهیر شوروی از اعراب در برابر اسرائیل بسیاری از گروههای ملیگرا و جوان عرب را به بلوک شرق متمایل کرد.
اتحاد جماعیر شوروی بطور سنتی در رویدادهای خاورمیانه بر اعتبار و نفوذ شخصی رهبران خود تاکید میکرد. رهبران تراز اول شوروی که بر مصدر امور قرار داشتند، در شکلدهی سیاست خارجی شوروی بسیار موثر بودند. از سوی دیگر، در خاورمیانه نیز عوامل گوناگونی وجود داشت که سبب گرایش به بلوک شرق میشد. ظهور جنبشهای چپ و سوسیالیست به ویژه در مسئله اعراب و اسرائیل، از مهمترین عواملی بودند که زمینه حضور فعال شوروی را در کشورهای عراق، سوریه، لیبی و جمهوری دموکراتیک یمن (یمن جنوبی سابق) فراهم ساختند. شوروی با کشورهای یادشده پیمان دوستی امضاء کرده بود و همچنین با سازمان آزادی بخش فلسطین (ساف) و تعداد زیادی از احزاب چپ منطقه رابطه صمیمانه داشت.( همان : ۷۵۸)
۲-۱) فروپاشی کمونیسم:
نظام مارکسیستی- لنینیستی در اتحاد شوروی پس از هفتاد و چهار سال (۱۹۹۱-۱۹۱۷) تلاش برای تحقق سوسیالیسم فرو پاشید. از دیدگاه حامیان و مخالفان آن، نظام سیاسی- اقتصادی- اجتماعی اتحاد شوروی از پاسخگویی به نیازهای مردم باز ماند. آمیختن نظریههای مارکسیستی با سنتهای انقلابی روس و تداوم فرهنگ سیاسی روس در اتحاد شوروی ترکیب ناهمگونی را به وجود آورد که در طول دوران حاکمیت نظام کمونیستی، هرچند توانست این کشور را به یک ابرقدرت مبدل سازد، ولی براساس تعارض شدید یا ویژگیهای فطری انسان سرانجام اضمحلال یافت. ( کولایی، ۱۳۷۲: ۲۷۷)
نظام سیاسی تمرکزگرا و اقتدارطلب اتحاد شوروی که حزب کمونیست را به عنوان نماینده طبقه کارگر بر این کشور حاکم ساخت، علی رغم کنترل شدید مردم و کاربرد ابزارهای گوناگون سرکوب و خفقان سرانجام در مقابل امواج اعتراض و عصیان ملیتها و اقوامی که سالیان دراز تحت سلطه و سیطره مرکز سر کرده بودند، تاب مقاومت نیاورد. دگرگونیهای وسیع اجتماعی، بویژه در ساختار جمعیتی و لایه بندی اجتماعی و سنتهای دیرپای قدرت فردی که در پوشش دبیرکل حزب کمونیست در این کشور اعمال میشد، سرانجام تحولات دهه ۱۹۸۰ را تسریع و تعمیق بخشید، تا در زندان ملیتها گشوده شد.
نظام اقتصادی حاکم بر اتحاد شوروی که تحت تاثیر نظریههای راهبردی حزب کمونیست و بویژه استالین شکل گرفت، خود از عوامل این اضمحلال بود. نظام کنترل اداری و آمرانه اقتصاد که کاملاً به شکل متمرکز اداره میشد، و مجال هرگونه سودجویی فردی را در سطوح پایین و میانی از میان میبرد. نظامی که ویژگیهای اصلی فطرت انسان را نمیپذیرفت و علی رغم دستاوردهای عظیم صنعتی برای اتحاد شوروی از برآوردن نیازهای عادی مردم بازماند. این نقیصه با تخصیص منابع اقتصادی، مادی و غیرمادی، انسانی و غیرانسانی به بخش صنایع عظیم نظامی و جنگی تشدید شد. فشارهای ایالات متحده و ترس از بیگانگان که ریشه در درون جامعه روسی داشت، توجیه گر این توجه شدید و افراط آمیز بود. (همان: ۲۷۷ )
نظم فدرالی اتحاد شوروی که براساس ادعای رعایت کامل حقوق ملیتها و اقوام مختلف شکل گرفته بود، در عمل تفاوتهای چشمگیری با مکتوبات قانونی و متن قانون اساسی یافت. میراث نظام تزاری و پرستش شدید ملیت روس در این نظام و بازتابهای عینی و عملی آن، نفوذ کامل مقامات روس در جمهوریهای مختلف و اختصاص امکانات و امتیازات ویژه به ملیت روس، زمینههای عصیان و ناآرامی را در میان ملیتها آماده ساخت، تا در پرتو سیاست گلاس نوست مجال ظهور بیابد. هر چند گورباچوف تلاشهای زیادی را برای حفظ اتحاد در چارچوب جدید انجام داد، ولی موفق نشد این سیل بنیان کن را مهار سازد. آتش خشم ملیتها، سرانجام نظام را به نابودی کشانید. این دقیقاً همان مسئلهای بود که از آغاز دوران گلاس نوست رقبای اتحاد شوروی در انتظار آن بودند.( همان: ۲۷۸ )
پیدایش نسل جدید و نفوذ رسانهای غرب باعث میشد تا نیاز به اطلاعات و دانش جدید، ساختارهای بسته و بدون انعطاف مرام کمونیستی را با چالش ضرورت ایجاد تحرک و انعطاف روبرو سازد که به دلیل غیر منعطف بودن تفکر ساختاری در نظام شوروی، نه تنها امکان پرداختن به مدیریت چالش مزبور بوجود نمیآمد، بلکه با افزایش انقباض، ساختار به سوی شکنندگی بیشتر حرکت میکرد که در نهایت عدم توازن بینفشار وارده و توان مقاومت ساختار، فروپاشی در افق دید قرار گرفت و با دست بدست شدن قدرت از کهنه سربازان کمونیست به نیروهای جوانی چون گورباچوف، انهدام ساختاری، کمونیسم را از صحنه تاریخ خارج ساخت. تولید دانش، ادبیات و حتی ایدئولوژی دستوری میتواند ابزارهای تجدیدنظر و اصلاح را کند و بیثمر کند. بر این اساس آنچه در نظام کمونیستی و با دستور از بالا به انجام میرسید، چون مطابقت کاملی با آرزوها و تمایلات رهبران داشت و رهبران نیز به دلیل سیستم حفاظتی بسیار سخت نمیتوانستند به صورت گسترده با تمایلات و انتظارات مردم آشنایی یابند و آنها را تامین کنند، در نتیجه فاصله و شکاف آشکاری بینخواست و آرزوی رهبران و حداقلهای مورد مطالبه مردم ایجاد میشد که به مرور زمان میتوانست مشروعیت سیستم را زیر سوال ببرد و با چالش فروپاشی مواجه کند. (http://www.porsojoo.info)
تاکید بر توسعه تک بعدی و بیتوجهی به توسعه متوازن از دلایلی است که باعث عقب ماندگی شوروی در عرصههای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و ضربهپذیری آن شد. سنگینی هزینه های نظامی که بخش قابل توجهی از بودجه و اعتبارات ملی را مصروف خود میساخت و هزینه های سنگین تحقیقات در حول و حوش فعالیتهای نظامی باعث بیتوجهی به عرصههای دیگر همچون صنعت و کشاورزی شد. با عقب ماندگی ناشی از نظامی گری محض، عدم دستیابی و یا گسترش رفاه عمومی به معضلی عمومی تبدیل شد و نارضایتی را تا درون لایههای رهبری حزب کمونیست گسترش داد. در نتیجه میدان رقابت به دنیای غرب واگذار شد. (همان)
گستردگی حوزه نفوذ کمونیسم که از آسیای جنوب شرقی شروع و با درنوردیدن اروپای شرقی، آمریکای جنوبی به شاخ و مرکز آفریقا میرسید، موجب میشد سیستم کمونیستی خون را از قلب امپراتوری در روسیه تا اقصی نقاط جهان پمپاژ کند و چون مناطق نیازمند و در عین حال ناکارآمد (به دلیل فقر و ناکافی بودن تکنولوژی استخراج منابع، توان تولید منابع و کمک به شوروی را نداشتند)، به انرژی بیشتری نیاز داشتند، عمدتاً به کانونهای هزینه بر تبدیل و چون به سرعت تحت تاثیر تبلیغات غرب واقع میشدند برای جلوگیری از خروج آنها از بلوک شرق، سیستم مرکزی هرچه بیشتر از توجه به مرکز میکاست و به اقمار میپرداخت. همین امر باعث کاهش سرمایه گذاریهای بنیادین و ایجاد نارضایتی شد. عدم سرمایه گذاری در تحقیق و پژوهش غیرنظامی موجب میشد تا تکنولوژی در حالت ابتدایی بماند و هزینه های استخراج منابع و فرایند تولید افزایش یابد. (همان) مکتب کمونیسم با انکار وجود خدا، ارائه تعریف تک بعدی از انسان، بنا کردن روابط اجتماعی و اقتصادی بر مبنای نادرست دیکتاتوری و خفقان برای اجرای آنها، مبارزه مستمر با مذهب و ارزشهای معنوی، بحرانها و خلاًهای بسیاری را به وجود آورد که حزب کمونیست به هیچ وجه توانایی پاسخگویی به آنها را نداشت. (همان)
۳-۱) پایان جنگ سرد:
در دوران جنگ سرد، بحرانهای بینالمللی عمدتاً توسط دو ابرقدرت مدیریت میشد و بحرانها نه به خودی خود، بلکه به واسطه تحریک یا حمایت یکی از این دو ابرقدرت یا قدرتهای تابعه بلوک آنها بروز و با تلاش ابرقدرت دیگر و بلوک همراهش چه از طریق مبارزه با آن و چه با دادن امتیازاتی مدیریت و به پایان میرسید. بحران موشکی کوبا نمونه بارزی از این دست است. (موحدیان عطار، ۱۳۸۶ : ۵۹)
پایان جنگ سرد، پایان این شیوه از مدیریت بحران بود. در این دوران لیبرالیسم به رهبری آمریکا در برابر شوروی به یک پیروزی ایدئولوژیک دست یافت که از آن به عنوان “پیروزی بدون جنگ” یاد میکنند. با این پیروزی آمریکا و غرب رسالت بیشتری در گسترش دموکراسی و هنجارهای غربی برای خود در نظر گرفتند. دوران پس از جنگ سرد شاهد یک سلسله آزاد سازیهای سیاسی بوده است که بسیار بحران زا میباشند و بحرانهای بالکان در قلمرو یوگسلاوی و گرجستان از نمونههای روشن آن به شمار میروند. از سوی دیگر از میان رفتن کمونیسم، ظهور و توسعه ایدئولوژی اسلامی سبب بروز نوع دیگری از بحران شد که به مراتب پیچیدهتر است.
با پایان جنگ سرد، نظام بینالملل در دوران انتقال قرار دارد و از حیث توزیع قدرت، آمریکا به عنوان قدرت برتر در کنار قدرتهای بزرگ دیگر نقش تعیین کنندهای ایفا میکند. هرچند ایالات متحده در همه زمینهها برتری خود را حفظ کرده است، اما قدرتهای دیگر نیز کم و بیش در یک زمینه خاص از توانایی بالایی برخوردار هستند. ( همان: ۵۹)
با فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۰ میلادی و به تبع آن با پایان گرفتن جنگ سرد و پس از گذشت یک دهه از خاتمه آن، آمریکا همچنان جهان را دارای نظمی تک قطبی میپندارد که مناسبات بینالمللی و ساختارهای منشعب از آن باید در نظمی سلسله مراتبی بازسازی شوند، درحالیکه رقبای آسیایی و اروپایی آن همچنان به جهانی با مراکز متعدد قدرت باور دارند. ابعاد قدرت آمریکا و خصوصاً نقش آن در حل و فصل مسائل درون قاره اروپا و بالکان در دهه۱۹۹۰ بنیانهای نظم تک قطبی و شرط لازم برای آن را پی ریخت، لیکن حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ ترکهای عمیق بر پیکر قدرت ایالات متحده در انظار جهانیان و بویژه در دید متحدین آن ایجاد کرد.( همان: ۵۹)
نظام جدید در فرایند تکوین خود تفاوتهای اساسی با نظام دو قطبی دارد. در این شرایط، آمریکا هم بحران آفرین است و هم در پی مدیریت بحران میباشد. هدف ایالات متحده از افزایش نفوذ و حضور خود در مناطقی مانند خاورمیانه و شرق اروپا تسلط بیچون و چرا بر این مناطق است و در این خصوص با قدرتهای رقیب به هیچ وجه قصد مصالحه ندارد. البته در دوره دوم ریاست جمهوری بوش و به دنبال عدم توفیق در سیاستهای یکجانبهگرایانه، تغییراتی در این سیاستها بوجود آمد و منافع قدرتهای دیگر نیز تا حدودی در نظر گرفته شد. به عنوان نمونه، آمریکا در مورد برنامه هستهای ایران، با روسیه، چین و اروپا همکاری میکند؛ در رفتار با کشورهای مستقل مشترک المنافع که قبلاً اقمار روسیه بودند تا حدودی ملاحظات امنیتی روسیه را درک میکند و در مورد گرجستان دست به مقابله جویی نزده است. در ارتباط با چین نیز آمریکا حاضر شده است مسئله کره شمالی را از راه گفت و گو و تحریمهای اقتصادی حل و فصل نماید.
۲-فناوریهای نوین ارتباطی و اطلاعاتی و تاثیر آن در فروپاشی نظام دوقطبی و پایان جنگ سرد :
بنا به تعریف گیدنز درکتاب جامعه شناسی، باگسترش روابط اجتماعی و اقتصادی در سراسر جهان در دوران کنونی، جنبههای متعددی از زندگی مردم از سازمانها و شبکههای اجتماعی تأثیر میپذیرد که هزاران مایل دورتر از جوامعی که در آن زندگی میکنند قرار دارند. یکی از جنبهه ای اصلی مطالعه جهانی شدن ظهور یک نظام جهانی است؛ یعنی از برخی جهات ما میباید جهان را به صورت یک نظم اجتماعی واحد در نظر بگیریم. (Giddens, Anthony, 1982.P.194)
اگر جهانی شدن را در معنای عینی آن، با توجه به تعاریفی که ارائه شده ایجاد تحولات عمیق در عرصههای گوناگون بدانیم، مفهومی جدید است که از زمان فروپاشی کمونیسم و نظام دو قطبی و بالاخره پایان جنگ سرد عینیت یافته است. فضای جنگ سرد مانع عمدهای برای جهانی شدن به شمار میرفت، زیرا هم از نظر فضای فیزیکی، ایدئولوژیکی و نیز شرایط روانی و هم به لحاظ بلوک بندیهای شرق و غرب موانع زیادی برای اطلاق حوزههای وسیع تری از مفاهیم وجود داشت، به گونهای که بسیاری از الگوهای رفتاری از شمول جهانی شدن مستثنی میگردیدند.
به این ترتیب تشدید روند جهانی شدن که با پایان جنگ سرد همراه بوده است از یک سو باعث فروپاشی نظام دو قطبی و از طرف دیگر با مورد سؤال قراردادن پایهها و اصول روشنگری موجب به هم ریختن سه مفهوم بنیاد، وحدت و هدف غایی شده است و همین امر چندگانگی، تنوع و کثرت را به همراه داشته است.
تحت این شرایط مردم سالاری کثرتگرایانه که عمدتاً با تفاوتها و تعارضها سروکار دارد، در مقابل مردم سالاری اجتماعی ـ که حالت سلطهگرایانه داشته و با حذف تفاوتهای اصلی امکان پذیر است ـ قرار میگیرد.
۱-۲)تاثیر فروپاشی کمونیسم در خاورمیانه:
چه در طی جنگ سرد و چه بعد از آن، خاورمیانه و شمال آفریقا در مرکز توجه جهانی قرار داشت. لیکن، اکثر کشورهای منطقه ابتدا بیم آن را داشتند که پایان جنگ سرد از ارزش این منطقه کاسته و اعضای آن را از آزادی عمل در جهان تک قطبی محروم نماید. به عنوان مثال، فلسطینیها و سوریها با ناپدید شدن اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۹۱ نه تنها یک متحد وفادار بلکه همچنین یک منبع ارزان قیمت تسلیحات متعارف را از دست دادند. نگرانیهای ترکیه به عنوان عضو متحد ناتو، پست دیدبانی اتحاد شوروی و حافظ تنگههای داردانل، بخوبی تنزل راهبردی این منطقه را نشان میدهد. (فاست، ۱۳۸۹: ۱۱۲)
اما پایان جنگ سرد با جنگ خلیج فارس ۱۹۹۱-۱۹۹۰ مقارن گردید. گردآوری ائتلاف بینالمللی به رهبری ایالات متحده جهت خارج کردن نیروهای مهاجم عراقی از کویت به این تردیدها که این منطقه ممکن است به حاشیه رانده شود پایان بخشید. حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به نیویورک و واشنگتن، جهادگرایی القاعده، جنگ صلیبی بوش علیه محور شرارت و تهاجم به عراق توسط آمریکا و انگلیس بر محوریت این منطقه و ویژگی مبهم آن به عنوان نماد ستیزهای جدید و قدیم صحه گذارد. در نتیجه، عوامل شکل دهنده سیاست و جامعه خاورمیانه و تعامل آنها با نظام جهانی، دسته کم در ظاهر تغییر نکرده است. اما گوناگونی و ترکیبهای متنوع آن ساخت و ترکیب متفاوتی به این منظقه میبخشد. (همان: ۱۱۳)
پس از جنگ سرد در خاورمیانه و شمال آفریقا، لفظ پردازیهای سوسیالیستی و رژیمهای شبه سوسیالیستی در برابر اسلام سیاسی و دلارهای نفتی برای چند دهه رو به افول گذاشت و در عین حال هیچگونه هماهنگی اجتماعی یا صلح در میان دولتها وجود نداشت. بالعکس با تکثیر ستیزها و تشدید هژمونی خارجی، میتوان نه از پایان تاریخ، بلکه از بازگشت و تداوم آن سخن به میان آورد.
برای تبیین جایگاه خاورمیانه و شمال آفریقا در جهان، جزمگرایی فرهنگ محورهانتینگتون به نظر پذیرفتنی است. پس از ۱۱ سپتامبر و تفوق ایدئولوژی نومحافظه کاران در آمریکا به نظر میرسد که غرب در برابر سایر تمدنها و در واقع در مکان اول رویارویی با محور شرارت قرار گرفته است. (همان: ۱۱۴)
۲-۲) استقرار نظم نوین بینالملل:
با تغییر شکل و ماهیت نظام بینالملل، تعاملات منطقهای نیز در مناطق مختلف ازجمله خاورمیانه تغییر کرد. منطقه خاورمیانه آنگونه که در دوران جنگ سرد تحت تاثیر رقابتهای دو ابرقدرت بود، نیست، اما مستقل از آنچه در سطح نظام بینالملل اتفاق میافتد هم نمیباشد. به عبارت دیگر پایان جنگ سرد موجب شد بازیگران منطقه خاورمیانه قدرت مانور بیشتری برای دگرگونی دولتهای منطقهای یا محیطی که در آن زندگی میکنند پیدا کنند.
تحولات نظام نوین بینالملل باعث تمرکز زدایی از ساختار تصمیم گیری قدرتهای در مدیریت بحرانهای بینالمللی شده است.
بعد از فروپاشی شوروی و طرح نظم نوین جهانی، خاورمیانه بیشتر از نقاط دیگر جهان دچار دگرگونی شد و کشورهای آن در صحنه بینالمللی بسته به میزان توانایی، از استقلال شکنندهای برخوردارند.
۳-۲) ویژگیهای نظام بینالملل پس از جنگ سرد:
طی دوران چهل ساله جنگ سرد، جهان از طریق یک شکاف عظیم به دو اردوگاه شرق و غرب تقسیم شده بود. این شکاف اگر چه فاصله عمیق وخطرناکی میان دو اردوگاه به وجود آورده بود، اما قابل تشخیص بودن روندهای درونی در هر یک از دو اردوگاه و همچنین قواعد بازی میان دو ابرقدرت، این فرصت را برای تحلیلگران و سیاستمداران ایجاد میکرد که بر مبنای واقعیتهای ملموس و قابل درک به تحلیل شرایط جهانی بپردازند. پایان جنگ سرد به یکباره و به طور غافلگیرانه این وضعیت را متحول و دگرگون ساخت و ابزارهای نظری و مفهومی موجود را به ابزارهایی ناکارآمد تبدیل کرد. ( واعظی، ۱۳۸۳: ۹۶)
الف – اولین خصوصیت این که، خواستهها و انگیزههایى که در نتیجه آن، دو بلوکشرق و غرب پدیدار شده بودند. امروزه از میان رفته است. به عبارت دیگر، آنخواستههاى تاریخى که بلوک کمونیستى را شکل داده بود، در اساسىترین و مهمترینمراکز، استراتژیک جهانى رنگ باخته است. ( همان: ۹۷)
ب – دومین خصوصیت وضع ساختار جدید، عمده شدن اقتصاد است. پس از فروپاشى شوروى آرایش تازه جهان به گونه ایى شکلگرفت که سه بلوک بزرگ در جهان پدیدار شد؛ یکى در آسیاى جنوب شرقى، یکى درامریکا و دیگرى در اروپا. ماهیت هر سه بلوک، اقتصادى بوده و اساسا جنبه سیاسى و ایدئولوژیک ندارند. پایه اتحاد سه بلوک منطقهاى، اقتصاد است. بنابراین، خصوصیت و صفت تازه جهان، محورى شدن اقتصاداست. همزمان با شکست الگوی سوسیالیستی در اقتصاد جهانی، الگوی لیبرالی به عنوان الگویی عملیاتی در قالب قدرت نرم مانند اقتصاد، تکنولوژی، ارتباطات و فعالیت حکومتها جایگاه خاصی در عرصه جهانی پیدا کرده است و از طریق نهادهای مختلفی همچون سازمان تجارت جهانی، بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و گروه هشت کشور صنعتی، تعاملات اقتصادی جهان (از الگوهای توسعه ملی گرفته تا ساز و کارهای گردش کالا و سرمایه) را هدایت و جهتدهی میکند.
ج – سومین خصوصیت ساختار جدید، یک بعدى شدن جهان است. از اوایل دهه۱۹۹۰، جهان عموما تنها یک بعد اساسى پیداکرده و آن، لیبرالیسم است. یک بعدىشدن نظام بینالمللى و جهانى شدن لیبرالیسم یعنى سراسرى شدن نظام تولیدى اقتصادىغربى. ایدئولوژی لیبرالیسم که بر آزادسازی در حوزههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی تأکید میکند پس از ناکارآمدی ایدئولوژی کمونیستی و شکست نظامهای سوسیالیستی در نظام بینالملل برتری کسب نموده است. این مسئله که آیا قدرتهای غربی در خدمت ایدئولوژی لیبرالیسم قرار دارند یا لیبرالیسم ابزار قدرتهای غربی است، چندان محل پرسش نیست، زیرا همواره ایدئولوژی برتر و قدرت برتر رابطه مکمل دارند. (همان)
د-چهارمین خصوصیت موقعیت آمریکا مشخصه سهل و دشوار نظام بینالملل، وجود یک ابرقدرت بدون داشتن رقیبی همطراز میباشد.
ایالات متحده آمریکا پس از پایان جنگ سرد به دلیل برتری قابل توجه اقتصادی و نظامی از موقعیت جهانی ویژهای برخوردار گردید و برای رهبری بر جهان تلاشهای زیادی به خرج داده و هزینههای زیادی در سالهای اخیر متحمل شده است. با توجه به ظهور قدرتهای بزرگ سیاسی و اقتصادی و تمایل آنها برای ایفای نقش بیشتر در نظام بینالملل، آمریکا برای تثبیت رهبری خود با چالشهایی مواجه شده است. از اینرو، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی با توجه به تحولات فراوان صورت گرفته و رقابت میان قدرتها هنوز نظم جدیدی تعریف نشده و نظام بینالملل در حال طی دوران گذار میباشد.
ه – پنجمین خصوصیت نظام تازه جهانى، همانا پدید آمدن تاریخى هویتهاى منطقهاى است. به عبارتى، شکلگیرى سیستم مثلثى که به معناى ایجاد سه بلوک جهانىاست، به پیدایش مناطقى منجر شده که هر یک جدا از دیگرى، اما در چارچوب بلوکهاى مربوطه، کم و بیش همانند کشور واحد عمل مىکند. این امر دورنماى استراتژیک جهانى را متحول خواهد کرد. (همان)
و-ششمین خصوصیت رشد فزاینده فناوری ارتباطات و اطلاعات و شکلگیری عصر ارتباطات و اطلاعات و جامعه اطلاعاتی است.
ز-هفتمین خصوصیت ظهور پدیده تروریسم بینالمللی به عنوان عامل تهدید جدی و فزاینده واحدهای سیاسی اعم از کوچک و بزرگ و لزوم مقابله جهانی برای مهار و نابودی آن است. تا جایی که پس از حادثه ۱۱ سپتامبر ایالات متحده آمریکا بدون اعتنا به سازمان ملل متحد در جهت دستیابی به اهداف جهانی خود تلاش نمود که با تهدید سازمان ملل را آن گونه که مایل است تغییر دهد ولی مخالفت برخی قدرتهای بزرگ و افکار عمومی جهانی از یک سو و ناکامیها و چالشهایی که آمریکا با آن مواجه شد از سوی دیگر، موجب گردید که سازمان ملل متحد هنوز در محور توجهات باقی بماند. این تحولات موجب شد که کوفیعنان دبیر کل سازمان ملل متحد، پیشنهاد اصلاح در منشور سازمان ملل متحد برای تبیین وضعیت جدید جهانی را در سال ۱۳۸۲ به مجمع عمومی سازمان ملل ارائه دهد. ضرورت اصلاحات و انجام تغییرات ماهوی در منشور و ساختار ملل متحد مؤید ورود به فصلی جدید و متفاوت از حیات بینالملل و وداع با دورهای متمایز از روابط بینالملل میباشد که با نظم دو قطبی تعریف میشد. ( همان)
۴-۲) کشورهای کوچک پس از جنگ سرد:
در حالى که در دوران جنگ سرد بسیارى از ستیزهاى کشورهاى جهان سوم تحت تاثیر سیاستهاى قدرتهاى بزرگ قرار داشتند، تعارضهاى موجود در کشورهاى جهان سوم بعد از پایان جنگ سرد، به طور عمده تحت تاثیر تحولات داخلى این گونه جوامع مىباشند. اگر چه نمىتوان در این مورد ویژگىهاى ساختار نظام بینالملل را نادیده گرفت؛ ولى تشدید بحران هویت، تقابل میان خرده ناسیونالیسم، بحران مشارکت، بحران توزیع و بحران مشروعیت از جمله مواردى هستند که موجب بروز تعارض در این طیف از کشورها گردیدهاند. در واقع باید اذعان کرد که مساله تعارض در جوامع جهانسوم، به نحوى از انحاء با مساله توسعه نیافتگى گره خورده است. بسیارى از گروههاى قومى، نژادى، مذهبى و غیره که در دوران جنگ سرد در چارچوبهاى سیاسى/ اجتماعى نسبتاً آرامى در کنار یکدیگر زندگى مىکردند، پس از جنگ سرد، نبرد جدیدى را به خاطر هویت جویى در سراسر جهان شروع کردهاند. اکثر حکومتهاى جهان سوم در نظام دوقطبی دیدگاهى نسبتاً مشترک درباره سیاست بین الملل داشتند و از نظر داخلى با مسائلى مشابه در ایجاد امنیت رو به رو بودند. و همچنان نیز با چالشهای جدید در زمینههای اساسی چون؛ فقدان مشروعیت، فقدان نهادهاى دولتى مدرن و کارآمد، فقدان توافق اساسى بیننخبگان سیاسى در زمینه ارزشهاى کلیدى و نهادهاى اساسى، فقدان ظرفیت سیاسی و نهادهای دموکراتیک که به شهروندان امکان مشارکت و معمارى آزادانه نظام سیاسى خود را بدهد. این امور منجر به افزایش آسیب پذیرىهاى ملى در این کشورها شده و تاثیرى مستقیم بر تعریف امنیت ملى و روشهاى استفاده شده براى تامین آن دارد. بحرانهای خاورمیانه و شمال آفریقا و خواست مردم این مناطق برای تغییرات سیاسی و اجتماعی از این منظر قابل فهم است. (چگنى، ۱۳۷۹: ۷۷)
با این وجود آسیب پذیرىهاى اجتماعى و اقتصادى در کشورهای کوچک همچنان معضلی جدی محسوب میشود و ارتباط مستقیمى با نوع سیستم حاکم و تعارضات آنها با فرایند جهانی شدن دارد. این امر سبب تهدید امنیت ملی این کشورها و صلح و امنیت جهانی شده است. تهدید در کشورها داراى پایههاى اجتماعى و اقتصادى حداقل همسنگ با پایههاى سیاسى و نظامى است. بنابراین از لحاظ مفهوم، امنیت ملى باید منعکس کننده تهدیدات ناشى از مسائل اقتصادى و اجتماعى باشد؛ خواه این امر به فرسایش مشروعیت صرفاً در داخل مربوط باشد یا به نمودهاى خارجى تقسیم بندىهاى اجتماعى و شکستهاى اقتصادى. امنیت اقتصادى در دنیاى پس از جنگ سرد به طور روزافزونى به عنوان یک بعد از امنیت (ملی/ بینالمللی) مطرح مىشود. خطر بزرگى که امروزه در مورد نظریات رایج امنیت اقتصادى وجود دارد، این است که به غلط آن را تنها بعد مهم درامنیت ملى تلقى نماییم؛ چنان که در دوران گذشته نیز چنین برداشتى در مورد امنیت نظامى وجود داشت. (همان)
موضوع قدرت به عنوان معیار تقسیم بندی دولتها، صرفاً بر مبنای ظرفیتهای نظامی قرار ندارد، بلکه تواناییهایی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و حتی ایدئولوژیک نیز در این امر دخیل میباشند. علاوه بر این، عوامل تعیین کننده (داخلی و خارجی) و متغیرهای بسیار زیادی (متغیرهای فیزیکی، ساختاری، انسانی و غیره) در این طبقهبندی نقش دارند. در خصوص توضیح جایگاه دولتها در این تقسیمبندی، اگر در رأس هرم، ابرقدرت از بیشترین میزان تأثیرگذاری (در حد تسلط) بر نظام حاکم بهرهمند باشند، در انتهای هرم دولتهای ذرهای بیشترین میزان تأثیرپذیری در مقابل الزامات نظام را دارا میباشند. همچنین اگر قدرتهای بزرگ از توانایی بالقوه برای رقابت و همکاری با ابرقدرتها برخوردار باشند و بر روی قابلیتهای تأثیرگذاری خود بر سیستم بینالملل تأکید ورزند، در مقابل ظرفیتهای قدرتهای میانی نیز به آنها اجازه نوعی اعمال نفوذ قابل استمرار در محیط جغرافیایی اطرافشان را میدهد. به عبارت دقیقتر، قدرتهای منطقهای ایفاگر نقشی محوری در زیر سیستمهای منطقهای میباشند، به گونهای که دولتهای کوچک در مدار و حاشیه آنها قرار میگیرند. زیر سیستمهای منطقهای(Regional sub system) {به عنوان متغیری وابسته به نظام بینالملل، مجموعهای خاص از تعاملاتی مشخص را در یک حوزه جغرافیایی معین تحت پوشش قرار میدهند.} و نهادهای بینالمللی( نهادهای بینالمللی در ساختار نظام بینالمللی موجود وظیفه تنظیم، تسهیل، تعدیل و تحدید روابط میان دولتها را بعهده دارند) هر کدام به نوعی بر نظام بینالملل تأثیرگذار میباشند، مورد توجه قرار میدهیم: (واعظی، ۱۳۸۳ : ۱۰۹)
الف – زیر سیستمهای منطقهای:
زیرسیستمهای منطقهای به عنوان متغیری وابسته به نظام بینالملل، مجموعهای خاص از تعاملاتی مشخص را در یک حوزه جغرافیایی معین تحت پوشش قرار میدهند. به عبارت دیگر، اگر نظام بینالملل کلیه کنشهای متقابل بینالمللی را در برگیرد، زیر سیستمهای منطقهای قسمتهای مشخصی از آنها را شامل میشود. در نظام بینالملل تمامی بازیگران دخیل هستند و محیط بازی کل جهان را در برمیگیرد، اما در زیر سیستم منطقهای یک محدوده جغرافیایی خاص و تعدادی بازیگر مشخص مورد نظر میباشد.(همان)
بطورکلی زیرسیستمهای منطقهای پیرامون یک یا چند موازنه قوای محلی شکل میگیرند و بیانگر نوعی رابطه پرتنش تاریخی میباشند. و معرف یک سلسله واقعیتهای جغرافیایی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی هستند که براساس نوعی هویت و سرنوشت مشترک رقم خوردهاند. در این حالت، باید نوعی تفاوت میان واحدهای درونی و بیرونی زیرسیستم قائل شد. در حوزه ارتباطات میان زیر سیستم منطقهای و سیستم بینالمللی، همواره زیر سیستم موضوع نزاع و رقابت میان قدرتهای حاکم بر نظام بینالملل میباشد.
در این شرایط، هر زیر سیستم منطقهای از سه بخش مجزا ولیکن مرتبط با یکدیگر تشکیل شده است:
الف – بخش مرکزی که شامل بازیگران اصلی یعنی قدرتهای بزرگ و متوسطی است که تعامل میان آنها باعث پیدایش موازنه قوای محلی شده است.
ب – بخش حاشیهای (پیرامون) که بازیگران جانبی شامل دولتهای کوچک و ذرهای در آن قرار داشته و معمولاً جذب بخش مرکزی گردیدهاند.
ج – بخش مداخلهگر که نماد دخالت و حضور سیستم بینالملل در زیر سیستم منطقهای از طریق قدرتهای حاکم است.
نگرش متعادل این است که دولت ملی باقی خواهد ماند اما دندان زهر آلود آن کشیده خواهد شد. مبنای نظم جدید جهانی بر گسترش اختیارات فردی و تکثر نهادهای اجتماعی است که به مقتضای قراردادهای مختلف اجتماعی در سه صحنه مختلف فرو ملی، ملی و فراملی تشکیل میشوند. نظم نوین جهانی را نظم تکثرگرای مدنی مینامند. (همان: ۱۱۰)
در واقع، جهان امروز، جهانی جدید است که در آن، جوامع، فرهنگها، حکومتها و اقتصادها به یکدیگر نزدیکتر شده، مناسبات اجتماعی تشدید یافته و بازیگران غیر دولتی چون سازمانهای بینالمللی، منطقهای و شبکههای فراحکومتی اهمیت خاص یافته اند. این موضوع، همچنان که به قدرت هژمون امکانات خاصی برای اعمال قدرت میبخشد، برای آن نیز محدودیتهای خاص ایجاد خواهد کرد. مسئله اصلی این است که در جهان امروز همچنان که دیکتاتوری در داخل کشورها بسیار پرهزینه و خطرناک شده و کمتر جامعهای است که آن را بپذیرد. در جامعه بینالملل، افکار عمومی و سطوح اجتماعی و فرهنگی جوامع نیز تحولاتی رخ نموده که امکان هژمونی گسترده را به لحاظ فکری و فرهنگی محدود میسازد. این تحولات عبارتاند از :
۱٫ پیچیدگیهای خاص جهان جدید و ظهور موازنههای نسبتاً مجزا (مثل موازنه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی )
۲٫ تکامل بشر و جوامع بشری (جامعه مدنی جهانی، افکار عمومی و …)
۳٫ تناقض دموکراسی و لیبرالیسم با هژمونی (نمی توان در داخل و برای جوامع دیگر دموکراسی را تجویز و توصیه نمود، اما در سطح بینالملل دیکتاتورمآبانه عمل کرد.)
اما نکته مهم در این جا آن است که هژمونی آمریکا در نظم نوین محدود خواهد بود. مهم ترین دلایل محدود شدن هژمونی آمریکا عبارتاند از :
۱٫مسائل و رقابتهای داخلی آمریکا و تقویت موقعیت نولیبرال در مقابل نومحافظه کاران ؛
۲٫مخالفتها و نگرانیهای سایر قدرتهای بزرگ ؛
۳٫ مشکلات آمریکا در عراق وافغانستان و… ؛
۴٫ افکار عمومی جهان ؛
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 06:53:00 ق.ظ ]