تفکرات اپیزودهایی هستند در حیوانات کاربر زبانی مثل تاثیر ملکولها در گازها. (EPM,p187)
اگر این پروژه موفق شود، اثر دیگری از برنامهی دکارتی نیز تغییر مییابد، آنچه نتیجه افسانهی جونز است این است که ما دارای تفکر و خود آگاهی از وضعیت های ذهنی خودمان نیستیم تا با دستیابی مستقیم به آنها آغاز کنیم و در آخر زبان عمومی را کسب کنیم تا آن فهم را بیان کنیم. (آنطور که عقل گرایان کلاسیک و تجربهگرایی فرض کرده بودند و فلسفهی تحلیلی اولیه آن را پذیرفته بود).
بلکه برعکس، ما اول می آموزیم تا با جهان اطرافمان روبرو شویم و با کسانی که در اعمال اجتماعی ما حاضرند همکاری متقابل داشته باشیم و سپس آن منابع مفهومی را برای فهم و بیان روشن ویژگیهای وضعیتهای ذهنی که تجربه میکنیم، به کار بریم. رایلی ها همواره تفکرات و حواس را داشتند. اما آنچه که آنها انجام دادند سر در آوردن از شیوه فهم شان بود. ولف معتقد است که سلرز به طور قطع یک نقطه نظر رئالیستی را در فلسفهی علم بیان میکند و ظرافتهای بینظیری را به برداشتهای تبیینی و نقش و ماهیت مدلها در تئوریها اضافه می کند. (wolf,2006, p 16)
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
نتایجی که سلرز در تئوری ذهن خود پیشنهاد داده چیست؟ اول از همه اینکه این تئوری کاملاً تبیینی است و ما میتوانیم با آن بفهمیم که چگونه وضعهای ذهنی
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید.
درباره امری درونی هستند
موضوعی برای صورتی از دسترسی خاص به سوژه هست در حالیکه هنوز
به وضوح بین الاذهانی است و
ضرورتاً با رفتار آشکار گره خورده است هرچند که
قابل تحویل به الگوهای رفتار آشکار نیست.
لذا واقعیت مربوط به زندگی ذهنی که قرنها دکارتیگری را اجتناب ناپذیر میکرد توسط تئوری سلرز توضیح داده میشود. اما ارتباط بین زندگی ذهنی و جهان فیزیکی که همواره مسئلهساز بوده در تئوری سلرز تبیین میشود. درواقع دیدگاه دکارتی در ترسیم کردن یک رابطه مناسب بین نتایج ذهنی و فیزیکی چه در حیطه متافیزیکی و چه در حیطه معرفتشناختی ناتوان عمل کرده است. اما درتئوری سلرز حداقل میتوان به حل این حیطهها امیدوار بود. داده در دیدگاه دکارتی محور اصلی معرفتشناسی و متافیزیکی را شکل میدهد اما با از بین رفتن داده دیدگاه جهانی دکارتی از بین رفته وما مجبوریم به گزینههای دیگر روی بیاوریم. (Triplet & DeVries,2005,pp xlv-xlvi)
فصل دوم
مقدمه
در فصل گذشته شناختی در مورد آراء سلرز بدست آوردیم که بر رأی خودش در کتاب تجربهگرایی و فلسفه ذهن مبتنی بود. اما بیان سلرز، آنطور که ملاحظه میشود، بیان رسایی نیست و نوشتههای او از انسجام کافی برخوردار نیستند. همین امر باعث میشود که در میان متفکران تفرقهای در این باره ایجاد شود و برداشت های گوناگونی را درباره آراء او اظهار کنند.
این بخش از رساله دربارهی یکچنین اختلاف نظرهایی است که بهطور خاص برمیگردد به برداشتی که مکداول از این کتاب سلرز دارد که براساس نقدهایی است که به آراء براندام دراینباره وارد آورده است. مکداول و براندام هر دو از شاگردان مستقیم سلرز هستند و عجیب است که هرکدام برداشت متفاوتی را از آراء سلرز عنوان کردهاند. هدف از آوردن این بخش، تلاش برای روشنتر شدن نظرات سلرز از میان همین نقدها است.
مناقشه براندام و مکداول بر مساله تجربهگرایی
موضوع اصلی و دغدغه مکداول در این رساله دیدگاه سلرز پیرامون مسئله تجربهگرایی در کتاب تجربهگرایی و فلسفه ذهن است. او در این رساله دیدگاه براندام را در مورد آراء سلرز در تجربهگرایی به چالش میکشد. براندام در راهنمای مطالعه خود میگوید «باوجودیکه عنوان این مقاله تجربهگرایی و فلسفه ذهن است، اما سلرز هیچگاه بطور مشخص نظر خود را آشکار نکرده، و نگفته که نحوه تقرب او به تجربهگرایی چیست».(qtd . in McDowell, 2009, p9) همین جمله و جمله دیگری در این اثر از براندام که براساس آن وی معتقد است که سلرز حتی وظیفهی اصلی خود را برچیدن تجربهگرایی دانسته است، مکداول را برآن داشته تا مخالفت خود را با وی آشکار کند. مکداول می گوید البته حق آن است که خاطرنشان کنیم منظور براندام از تجربهگرایی در اینجا گونه سنتی آن است، اما او برخلاف عقیده براندام معتقد است که مقصود اصلی سلرز در این رساله، نجات تجربهگرایی از میان ویرانههای تجربهگرایی سنتی است.( McDowell, 2009, p9)
آیا تجربهگرایی مبناگراست؟
مکداول برای شروع بررسی خویش، و روشن نمودن دیدگاه سلرز در مورد تجربهگرایی سنتی به متنی از بخش هشتم رساله سلرز اشاره میکند. موضوع این بخش این است که آیا تجربهگرایی مبنایی دارد؟ سلرز میگوید «یکی از صورتهای بدست آمده از افسانه داده این است که ساختاری از امور واقع خاص وجود دارد، یا باید وجود داشته باشد بدینسان که الف) هر واقعیتی نهتنها میتواند به صورت غیراستنتاجی فهمیده شود که برقرار است، بلکه هیچ شناخت دیگری را نیز پیشفرض نمیگیرد، خواه از امور واقع باشد یا از حقایق کلی. ب) این شناخت غیراستنتاجی از واقعیاتی که به ساختار مذکور تعلق دارند، یک [به اصطلاح] دادگاه عالی استیناف برای [قضاوت در مورد] تمام ادعاهای واقعی در مورد جهان میسازد ، چه جزئی باشد و چه کلی.(EPM,pp 68-69; qtd . in McDowell, 2009, p10)
مکداول خاطرنشان میکند، آنچه که در اینجا مورد نظر سلرز است، تجربه نیست بلکه تجربهگرایی سنتی است که براساس آموزههای آن، تجربه که راه بدست آوردن شناخت برای ماست، شناختی غیراستنتاجی به ما میدهد که هیچ شناختی از هیچ چیز دیگری را پیشفرض نمیگیرد.
او میگوید سلرز با رد تجربهگرایی سنتی، قسمت دوم از بخش اول تعریف مذکور راکه براساس آن، شناخت تجربی هیچ شناخت دیگری را فرض نمیگیرد، رد میکند. همانطور که مکداول اشاره میکند، سلرز در پایان بخش هشتم، تاکید میکند که گرچه این تصویر از شناخت بشری مبتنی بر گزارههایی است (گزارشهای مشاهدتی) که خود بر گزاره های دیگر مبتنی نیستند، اما با این وجود، استعاره مبنا ما را از دیدن یک مسأله مهم باز میدارد. این استعاره نمیگذارد ببینیم که اگر بعد منطقی وجود دارد که در آن گزاره تجربی مبتنی بر گزارشهای مشاهدتی هستند، بعد منطقی دیگری نیز وجود دارد که بالعکس، گزارشهای مشاهدتی مبتنی بر گزارههای تجربی هستند.(همان)
مکداول معتقد است این بخش از کتاب با توضیح نحوهی عملکرد تجربه، سعی در صورتبندی تجربهگرایی سنتی دارد. به عقیده او اگر ما متوجه شویم که این بخش از کتاب سلرز با صورتبندی تجربهگرایی سنتی آغاز میکند، میتوانیم درک کنیم که چگونه این بخش را پایان داده است. این کار ما را قادر میسازد تا بفهمیم چیزی که سلرز جایگزین تجربهگرایی سنتی پیشنهاد میدهد، تجربهگرایی اصلاحشده[۲۰۴] است.
تجربه و محتوای مفهومی
اگر قرار باشد معنای تجربهگرایی اصلاحشده سلرز از حالت انتزاعی بیرون آمده و روشن شود، باید معنای تجربه مورد استفادهی این نوع تجربهگرایی روشن گردد. به عبارت بهتر، باید بررسی کرد که این چگونه تجربهای است که شناخت میدهد و در عین حال دیگر شناختها از امور واقع را نیز پیشفرض میگیرد. از نظر مکداول این کاملاً در مقابل قدرت شناختدهی بینیاز به پیشفرضی است که تجربهگرایی سنتی، تجربه مورد استفاده خود را به آن مجهز کرده بود. او اشاره می کند که سلرز در رساله مورد بحث، این موضوع را تحت عنوان «منطق بهنظرآمدنها» در بخش سوم آغاز میکند. سلرز میگوید تجربه حاوی ادعاهای گزارهای است. برای سلرز این یک راه تضمین شده است تا به تجربه، محتوای مفهومی دهد. این بحث در افسانه جونز که در بخش پانزدهم میآید، مورد توجه است. موضوع این بخش به طورکلی «تفکرات» است، یعنی اپیزودهای درونی دارای محتوای مفهومی. اما بازهم در قسمت ۶۰ به ویژگی مفهومی تجربه بطورخاص بازمیگردد. در اینجا او به اثری که در نهایت به رخداد شفاهی نسبت داده، اشاره میکند، یعنی همان رخدادهای طلایی که در قسمت شانزدهم کتاب اشاره شده است.
در قسمت ۱۶ سلرز میگوید که واضح است برای داشتن یک برداشت کامل از تجربهی دیداری ما به چیزی بیشتر و بالاتر از محتوای مفهومی نیاز داریم. به گفتهی خود او یعنی «چیزی که فلاسفه وقتی از ادراک دیداری یا تجربههای دیداری بیواسطه صحبت میکنند در ذهن دارند»(همان،۱۳) مکداول این را «یک چیز دیگر»[۲۰۵] مینامد. او اشاره میکند که وضعیت منطقی این- به قول مکداول- یکچیز دیگر تا پایان استدلال به صورت یک مشکل حل نشده باقی خواهد ماند.
در نهایت این موضوع در افسانه جونز به شکل نهایی خود میرسد. از نظر مکداول این افسانه دو هدف عمده را برآورده میکند: اول آنکه بطورکلی یک امر ذهنی غیرسرشتی را پیشنهاد میدهد، دوم آنکه برداشت سلرز از تجربه ما بطورخاص را که از فصل سوم آغاز کرده بود، کامل میکند. بخش نخست از افسانه جونز، این دیدگاه سلرز را که تجربه دارای محتوای مفهومی است تایید میکند و بخش دوم با همان مفهوم «یکچیزدیگر» سروکار دارد، که از نظر سلرز برای سازگار کردن تجربه با ویژگیهای حسی لازم است.
به نظر مکداول، سلرز خصوصیت شناختدهی غیراستنتاجی تجربه را با نسبت دادن محتوای مفهومی به آن تأمین میکند، اما در فرایند اثبات این مسئله بسیار مراقب است تا پا جای پای تجربهگرایی سنتی نگذارد. او در بخش سوم از کتاب، برای زمینهسازی بخش هشتم، بر این اصرار دارد که اگر تجربه بخواهد یک محتوای مفهومی داشته باشد که نشان میدهد فلان چیز برقرار است، و به تبع آن شناختی غیراستنتاجی برای ما فراهم آورد که براساس آن ممکن است ما بفهمیم فلان چیز برقرار است، باید شناختی را پیشفرض بگیرد که با شناخت غیراستنتاجی که برای ما فراهم میآورد، متفاوت است.(همان)
پس از این مکداول به بحث تجربههای وجودی در نظر سلرز میپردازد. سلرز بیشتر بخش سوم کتاب را به تجربههای بصری رنگ اختصاص داده است. او میگوید این بحث بیش از هر بحث دیگری در حوزهی تجربه میتواند به ذهن متبادر سازد که، تجربهها میتوانند شناخت را در پارههای بر خود متکی[۲۰۶] ارائه دهد. چون وقتی برای مثال میگوییم: چیزی در مقابل کسی سبز است، در مورد این گزاره حداقل این نکته صحیح است که بهنظر کسی اینگونه میآید که انگار چیزی در مقابل کسی سبزرنگ است. معمولاً گزارهها توصیفات غیرالزامآوری دارند، در این گزارهها کسی میبیند و در جایگاهی است که میتواند گزارهای مانند گزاره مورد نظر ما را بگوید. اما براساس استدلال سلرز، همین شکل گزارهها نیز، شناختهای دیگری را پیشفرض میگیرند. او میگوید داشتن مفاهیم رنگ «با این توانایی سروکار دارد که کسی بتواند با دیدن چیزها بگوید که آنها چه رنگی دارند. این هم به نوبه خود با این شناخت سروکار دارد که چیزها را در چه شرایطی قرار دهیم تا بتوانیم با دیدن آنها بگوییم، آنها چه رنگی دارند»( EPM p43; qtd . in McDowell, 2009, p14) بنابراین شناختی که تجربههای بعدی رنگ به ما میدهند، نه بطور استنتاجی، بلکه به شیوهای که در بعد دوم گفته خواهد شد، وابسته به این شناخت است که با تعویض شرایط روشنایی، رنگ چیزها تغییر میکند.
براندام و تمایل واکنشی در رویکرد دولایه سلرز
پس از این مقدمات، مکداول به نقد آرای براندام در مورد سلرز میپردازد. شناخت مشاهدتی یا همان شناختی که در گزارشهای مشاهدتی بیان میشود، از نظر براندام نتیجه نوع خاصی از تمایل موثق متمایز واکنشی[۲۰۷] است. خصوصیت این نوع تمایل این است که واکنشها در آن، صرفاً واکنش نیستند، بلکه همراه با عملی هستند که بطور استنتاجی روشن[۲۰۸] است. وی این تصویر را به سلرز نسبت داده و آن را برداشت دولایهی سلرز از مشاهده مینامد.
در شرایط مطلوب، این تمایل به شناخت مشاهدتی منجر میشود، اما ممکن است همین تمایل در شرایط خاص خود باعث عمل بشود. در این شرایط نمیتوان ادعا کرد که آنچه بدست آمده محصول اصلی این تمایل است، زیرا احتمال خطا در آن زیاد است. پس در این شرایط هیچ شناختی حاصل نمیشود. فاعل شناسا نیز میآموزد چگونه در این شرایط از صدور حکم خودداری کند. مثلاً ما میآموزیم که اگر نور خاصی بر روی چیزها بتابد، نباید در مورد رنگ اصلی آن چیزها اظهارنظر کنیم. در این شرایط ما از «بنظرمیآید» استفاده میکنیم تا میل به صدور حکم را که به واسطهی این تمایل واکنشی خاص در ما بوجودآمده پاسخ گوییم.( McDowell, 2009, pp14-15)
ممکن است در این میان، چیزی باشد که بتوانیم به درستی آن را آگاهی (یا شعور) حسی[۲۰۹] بدانیم، که بخش مهمی از تحصیل شناخت مشاهدتی ما است. از نظر براندام این آگاهی حسی فقط توضیحی دربارهی مکانیسم عملکرد تمایل واکنشی است. به همین شکل میتوان گفت که آنچه که منجر به شناخت مشاهدتی میشود، همان تمایل واکنشی بدون واسطهی هرگونه آگاهی حسیای است که محتوای مفهومی تمایل و شناخت ما را با یکدیگر میسنجد. از این دیدگاه، آگاهی حسی، هیچ ضرورت شناختشناسانهای در ماهیت شناخت مشاهدتی ما نخواهد داشت، و به تبع آن هیچ ضرورت شناختشناسانهای در تجربهگرایی نیز نخواهد داشت. پس اگر تجربهگرایی خود را مقید به تعریف خاصی از تجربه کند، دیگر در این تصویر جایی برای تجربهگرایی، چه سنتی و چه غیرسنتی، نخواهد بود.
جایگاه ادعا در تجربه
مکداول با این قرائت براندام از سلرز چندان موافق نیست. به نظر او سلرز وقتی از این ایده سخن میگوید که تجربه حاوی ادعاست، نمیکوشد تا شناخت تجربی را از تجربه تهی کند بلکه میکوشد تا تجربه را توضیح دهد. او تجربه را بهعنوان اپیزودهای درونی معرفی میکند که اهمیت ویژهای در فهم ما از شناخت تجربی دارند. در ادامه او برای تکمیل کارش به افسانه جونز، بهویژه ایده اپیزودهای درونی با محتوای مفهومی، نیاز دارد تا ایده اولیهی اپیزودهای درونی را تأیید کند.
براندام بر آن است که ادعاها صرفاً در هیئت عملکردهای زبانشناختی ظاهر میشوند. این عملکردها زمانی ایجاد میشوند که فاعلشناسا میل خویش را برای صدور حکم در برابر تمایلهای تأثیرپذیر مهار کند. اما مکداول معتقد است که مفهوم ادعا نزد سلرز، بهوضوح مفهومی است که به واسطهی آن، وی بطورتضمینی محتوای مفهومی را به تجربه نسبت میدهد. او از این مفهوم استفاده میکند تا این مسئله را که جونز مفهوم اپیزودهای درونی همراه با محتوای مفهومی را که همچون عملکردهای آشکار زبانشناختی همراه با ویژگی های سمنتیکیشان تعریف میکند، تأیید کند. ادعاها در تصویری که براندام عرضه میکند به گونهای ظهور مییابند که گویی مدل جونز هستند. اما به اعتقاد مکداول، آنچه که سلرز را بر آن داشت تا جونز را مدلی برای نمایش ادعاها در معنای اول قرار دهد به هیچ عنوان با دریافت براندام از این مسئله سازگار نیست.(همان،۱۶)
سلرز همانطور که پیشتر گفته شد تضمین کرده بود که تجربه حاوی ادعاهای گزارهای است، و اثبات آن را هدف اصلی خود قرار داده بود. در ابتدای افسانه جونز، همنوعان جونز گزارههای شرطی التزامی را داشتند و میتوانستند پیرامون تمایلها صحبت کنند. بهعلاوه، رفتارهای آشکار زبانشناختی همراه با ویژگیهای سمنتکیشان را نیز داشتند. سلرز برای رسیدن به هدف خود باید نشان دهد که جونز از منابع پیشاجونزی فراتر میرود و درست بعد از نواوری جونز در همین مرحله است که سلرز اعلام میکند که به وعدهاش عمل کرده است.
مکداول میگوید برداشتی که براندام از گزارههای «بنظرمیآید» عرضه کرده، برداشتی است در چهارچوب تمایلها، که میتوان آنها را مهار کرد، تا ادعاهایی در نخستین معنای آن ساخت، یعنی عملکردهای آشکار زبانشناختی در یک رده خاص. اما همه این ابزارها، پیش از نوآوری جونز نیز موجود بوده است. براندام با این کار ویژگی تضمینشدهای را که سلرز برآن پافشاری میکرد نادیده میگیرد و در حقیقت خود را از آن محروم میسازد.
سلرز نمیپذیرد که گزارههای «بنظر میآید» گزارشی از واقعیتهای عینی حداقلی باشند. عینی بدین معنا که بطور منطقی مستقل از عقاید و چهارچوبهای مفهومی ذهن فاعل شناسا باشد و حداقلی در این معنا که مطمئنتر از صدور حکم راجع به رنگ اشیاء در محیط فاعل شناسا هستند. از نظر مکداول حق با سلرز است. زیرا معنایی که برای عینی بودن این واقعیات فرض گرفته شده و این نوع تفسیر از گزارههای «بنظرمیآید»، نسخهای از افسانه داده است.(همان،۱۷)
اما براندام میگوید گزارههای «بنظرمیآید» اصلاً «گزارش» نیستند، چه رسد به اینکه گزارش تجربی باشد. چون از نظر وی سلرز اصلاً میکوشد تا به ما نشان دهد در تصویری که از شناخت تجربی داریم، بدون تجربه چه باید بکنیم. رد کردن این ایده از نظر مکداول به کلی خلاف چیزی است که سلرز میگوید. به همین دلیل هم براندام، سلرز را در خصوص این موضوع «متزلزل»[۲۱۰] میخواند. درصورتیکه مکداول معتقد است سلرز کاملاً «بیتزلزل»[۲۱۱] میگوید احکام «بنظرمیآید» واقعاً گزارش هستند. آن هم نه فقط پیرامون تمایلهایی که در تصور براندام تنها گزینه مناسب برای گزارشدهی این احکام بوده، بلکه از تجربهها و خصوصاً در مورد محتواهای مفهومی شان. مکداول این قسمت از متن را که برگرفته از قسمت پانزدهم است به عنوان مثال ذکر میکند:
اجازه دهید در آغاز نکتهای را خاطر نشان کنم، پیرامون این ایده که جمله «اکنون بهنظر من میآید که این سبز است» نقش گزارشاتی دارد، قطعاً نکتهای وجود دارد. البته به نظر میرسد که این جمله لزوماً یک گزارش است. در این صورت، اگر گزارشی از یک واقعیت غیرحداقلی نمیدهد، واگر گزارشی را که میدهد قابل تحلیل در چهاچوب دادههای حسی نیست، پس از چه چیزی گزارش میدهد؟
(EPM, 38-39; qtd . in McDowell, 2009, p18)
و در قسمت بعدی پس از اینکه دو وجه را به تجربه نسبت داد که شامل ویژگیهای مفهومی و ویژگیهای حسی میشود، به این سوال پاسخ میدهد:
بنابراین، وقتی میگویم « xاکنون به نظر من سبز میآید» دارم از این واقعیت گزارش میدهم که تجربه من بهعنوان تجربه، میشود گفت ذاتاً، از یک تجربه صادق از دیدن اینکه x سبز است، قابل تمایز نیست. این گزارش انتساب به تجربه من از این ادعا که «x سبز است» را نیز در برمیگیرد؛ این واقعیت که من به جای اینکه به سادگی گزارش دهم «xسبز است» این گزارش را میسازم، نشان میدهد که مسئله خاصی باعث شده تا پرسش در مورد تایید یا عدم تایید آن را به سطح بالاتری منتقل کند.(همان)
مکداول با استناد به این قسمت تایید میکند که برخلاف نظر براندام این دیگر متزلزل نیست، بلکه مستقیماً به چیزی اشاره میکند که نشان میدهد احکام «بنظرمیآید» گزارش هستند و در مورد تمایلها نیست بلکه در مورد ویژگیهای مفهومی (حاوی ادعا) و بطور ضمنی ویژگی حسی تجربه است. مهمترین حرکت سلرز پس از عملکردن به تعهدش در قسمت ۱۶، فراهمآوردن نقش گزارشی برای خوداسنادیهای «فکر» است، که شامل تجربه به مثابه چیزی که دارای محتوای مفهومی است نیز میشود.
مکداول مینویسد اگر کسی صرفاً بخواهد گزارش دهد که تجربهاش حاوی این ادعاست که چیزها چنین و چناناند، همچنان باید مشخص کند که آن ادعا را می پذیرد یا نه. اگر آن را بپذیرد، در حقیقت ادعا کرده که او اشیاء را چنین و چنان میبیند (البته اگر تجربه مورد بحث، یک تجربه دیداری باشد). اگر نپذیرد، در حقیقت خود را به گفتن اینکه بنظر میرسد که گویی اشیاء چنین و چنان هستند محدود کرده است. در احکام «بنظرمیآید» فرد از پذیرفتن ادعایی که گزارش میکند تجربهاش حاوی آن است، خودداری میکند.
وی میافزاید براندام از همین عدم پذیرش استفاده میکند و توضیحی را به سلرز نسبت میدهد و از جانب او مینویسد «از آنجا که تأکید بر « xبه نظرf میآید» هیچ الزام گزارهای را متعهد نمیشود — و تنها یک تمایل قابل چشمپوشی را نشان میدهد که چنین میکند (الزام گزارهای میدهد) – چیزی مبنی بر اینکه چنین الزامی درست است یا نیست (کدامیک؟)، وجود ندارد»(همان،۱۹)
از نظر مکداول این درک نادرست براندام است. در احکام «بنظرمیآید» فرد از ویژگی حاوی ادعا بودن تجربهاش گزارش میدهد. وقتی فرد چنین حکمی را صادر میکند، یک نوع الزام ادعایی[۲۱۲] وجود دارد، درواقع فرد میگوید اجسام چگونه بهنظرش میآیند، هرچند ادعایی را که درون تجربه است را تأیید نکند.(همان)
پذیرفتن فقط به معنای پذیرفتن است
در توضیح بخش سوم کتاب، مکداول باز به براندام خرده میگیرد. وی معتقداست که تصور براندام از کاری که سلرز باید در بخش سوم انجام دهد، مانع از فهم درست او از این بخش شده است. براندام کاملاً تصور خود را بر متن کتاب ارجحیت داده است. به نظر براندام سلرز در بخش سوم باید در مورد تصویر دولایهی شناخت مشاهدتی توضیح دهد، درنتیجه وی استدلالات سلرز را مبهم میداند. در صورتیکه از نظر مکداول، سلرز در مورد مسئلهای کاملاً متفاوت سخن گفته است. او این بخش را به این مسئله مهم اختصاص داده که چگونه ظرفیت شناختدهی تجربه – حتی تجربهی امری بهسادگی رنگ – شناخت دیگر امور واقع را یعنی شناختی غیر از شناخت غیراستنتاجی که از همین تجربهها بدست میآید، پیشفرض قرار میدهد. شناختی که پیشفرض واقع شده با شناختی که آن را پیشفرض قرار داده به هیچ وجه و صورت غیراستنتاجی مربوط نیست. مسئله سلرز در این بخش همین است.(همان،۲۰)
براندام میگوید چیزی که سلرز از آن بهعنوان «پذیرفتن»[۲۱۳]یاد میکند اصطلاحی است که وی برای بیان دومین عنصر خود در تصویر دولایه بکار برده است. او فکر میکند سخن راندن درمورد پذیرش راهی است که به او اجازه میدهد تا به طور کلی راجع به ادعاها سخن بگوید. بدین نحو که سلرز چیزی را که فقط به این شکل اجازه دارد الزام بطور مفهومی با محتوا بخواند، در یک ساختارتکلیفی قرار میدهد که به شکل استنتاجی سامان یافته است.
درصورتی که به عقیده مکداول، سلرز ایده اینکه تجربه حاوی ادعاست را مطرح ساخته بدون اشاره به اینکه حس میکند موظف است خود را مشغول به کنکاش پیرامون چیستی ادعاها کند. برداشت اولیه او از احکام «بنظرمیآید» تضمینی نیست، چون او برای گسترش دادن ایده ادعاها از کاربرد اولیهشان به جونز احتیاج دارد. این کاربرد اولیه، پیش از آنکه بتواند در نسبت دادن محتوای مفهومی به اپیزودهای درونی بکار رود، به دستهای از عملکردهای آشکار زبانشناختی تعلق دارند. کاربرد اولیه برای براوردن این اهداف هیچ مشکلی ندارد. صحبت از پذیرفتن، نشانی از این ایده نیست که چیزهایی را که در هر وضعی به جز این وضع صرفاً واکنش بودند را درون یک عمل با ساختار تکلیفی قرار دهیم، تا بتوان اینگونه برداشت کرد که آنها محتوای مفهومی دارند. پذیرفتن فقط به معنای پذیرفتن است، اگر زمانی ما از این ایده استفاده کنیم که تجربه حاوی ادعاست، آشکار است که تجربهکننده[۲۱۴] با این سوال روبروست که آیا ادعایی را که محتوای تجربهاش است، میپذیرد یا نه؟ مکداول میگوید این ایده که محصول بعضی از تمایلهای واکنشی با بیان استنتاجی، به صورتی فهمیده میشوند که محتوای مفهومی دارند، به هیچ قسمتی از این بخش از رساله سلرز مربوط نمیشود یا حتی به کل رساله. او تأکید میکند که سلرز حتی پیش از وارد کردن جونز، مفهوم عملکردهای زبانشناختی آشکار را همراه با محتوای مفهومیشان به منابع رایلیها اضافه کرده بود. کار سلرز در این رساله این نیست که برای این ایده که فقط عملکردهای آشکار میتوانند محتوای مفهومی دانسته باشند، یک برداشت استنتاجگرا فراهم کند؛ نظریهای که دومین عنصر در تصویر «دولایه» براندام است.(همان،۲۰-۲۲).
استنتاج قابل اعتماد بودن
براندام بعد از اینکه سخن سلرز را در قسمت ۱۹ و ۲۰ مبهم خواند، میگوید که در قسمتهای ۳۳ تا ۳۷، او به شکل قابلقبولتری این مسئله را تکرار میکند. اما مکداول برآن است که این هم ناشی از کجفهمی براندام است.
براندام فکر میکند که هدف قسمتهای ۳۳ تا ۳۷ تشریح عنصر دوم از برداشت «دولایه» است، یعنی ایدهای که براساس آن، محصول تمایلهای واکنشی که موضوع گزارشهای مشاهدتی هستند، با جایگاهی که در عمل بطور استنتاجی روشن دارند، دارای محتوای مفهومی فهمیده میشوند. اما او استدلال میکند که این قسمتها پرده از مشکلی برمیدارد که در درونگرایی[۲۱۵] شناختشناسانهی سلرز نهفته است(همان،۲۲).
سلرز بر آن است که اگر یک ادعا بخواهد شناخت مشاهدتی بدهد، دو شرط باید برقرار باشد. اول اینکه ادعا باید از ظرفیتی که محصولاتش به صورت قابلاعتمادی درستاند ناشی شده باشد. دوم آنکه کسی که این ادعا را میکند باید آگاه باشد که اظهارنظرش چنین صلاحیتی را دارد. آنطور که سلرز میگوید، ایده قابل اعتمادبودن را میتوان اینگونه توضیح داد که این از سوی کسی که ادعا میکند اجسام آنچنان هستند که او میگوید (با در نظر داشتن موقعیتی که او چنین ادعایی را کرده) استنتاج خوبی است — چیزی که براندام به آن «استنتاج قابلاعتمادبودن»[۲۱۶] میگوید.(همان،۲۲)
براندام فکر میکند که این امر، شرط دوم سلرز را با نظریهی غیراستنتاجی بودن شناخت مشاهدتی به تعارض در میافکند. او فکر میکند این شرط دوم نشان میدهد که که اگر کسی تسلیم گرایش خود به ساختن یک ادعای خاص شود، با متقاعد کردن خود از طریق «استنتاج قابلاعتمادبودن» به یک گزارش مشاهدتی دست مییابد به این مضمون که چیزها چنان هستند که او میگوید آنها آنچنان هستند. این نشان خواهد داد که شناختی که در گزارش بیان شده، استنتاجی است. بنابراین براندام نتیجه میگیرد که اگر ما بخواهیم خود این اندیشه سلرز را حفظ کنیم که شناخت مشاهدتی استنتاجی نیست، باید شرط دوم را رد کنیم. برای اینکه یک سلرزی بهتر از خود سلرز باشیم باید تأکید کنیم که یک شناسنده مشاهدتی در بیشتر عطف به ما سبق[۲۱۷]ها میتواند به قابل اعتماد بودن خودش استناد کند[۲۱۸]. حالا دیگر چیزی نمانده که ادعا کنیم – کمااینکه براندام این ادعا را کرده – که ممکن است مواردی از شناخت مشاهدتی وجود داشته باشد که در آنها شناسنده به قابل اعتماد بودن خودش هم نمیتواند استناد کند حتی در عطف به ما سبقش. کافی است یک نفر دیگر بتواند راجع به یک عقیده به عنوان نتیجه «استنتاج قابل اعتماد بودن» قضاوت کند، حتی اگر خود شناسنده هم نتواند این کار را بکند.
اما مکداول میگوید براندام باردیگر دچار اشتباه شده است. او میگوید سلرز در قسمتهای مرکزی بخش هشتم، بطوراشارهوار در بحث بعد دوم وابستگی میگوید که یک قسمت از شناخت در این بعد میتواند وابسته به قسمت دیگری باشد بیآنکه به نظریه غیراستنتاجی بودنش خدشهای وارد کند.
برای روشن شدن ماجرا به مثالی که در بخش سوم زده بود بازمیگردد. دیدیم که ادعایی که بر مبنای تجربه پیرامون رنگ اشیاء کرده بودیم به اثری که انواع نورپردازی بر ظهورات رنگها دارد وابسته است. من میتوانم از حق خود برای بیان اینکه چیزی سبز است، با گفتن این جمله دفاع کنم که «این نور برای اینکه بگوییم چیزی چهرنگی است، نور خوبی است». رابطه این مطلب با صلاحیت مشاهدتی من در مورد رنگ چیزها به بعد دوم بازمیگردد، که در چهارچوب استنتاج توضیح داده نمیشود. من از چیزی که درباره نور گفتم به عنوان مقدمه برای یک استدلال استنتاجی در اثبات ادعایی که در مورد دانستن رنگ آن چیزی نمیدانم استفاده نمیکنم.
همینطور در مورد معضل دوم سلرز. من ممکن است در دفاع از حق خودم در رابطه با این ادعا که چیزی سبز است، به قابلاعتماد بودن خودم در چنین مسائلی استناد کنم—نه فقط به صورت عطف به ماسبق بلکه در همان زمان — و بگویم «من اگر چیزی را سبز میبینم میتوانم بگویم (حداقل در این شرایط نوری)». من باید به قابل اعتماد بودن خودم آگاه باشم تا بتوانم در دفاع از صلاحیت ادعایی که میکنم، چنین استناد کنم. اینجا هم همینطور است، این دفاع در بعد دوم است. بعدی که سلرز به دقت آن را از بعد دیگری جدا کرده است که در آن، یک جزء از شناخت یک استدلال استنتاجی از جزء دیگر شناخت ارائه میدهد.(همان،ص۲۳)
مکداول میگوید درست است که مفهوم قابل اعتماد بودن میتواند برحسب خوب بودن «استنتاج قابل اعتماد بودن» شرح داده شود اما این ربطی به بحث فعلی ما ندارد. اینکه بگوییم ادعا برای تأیید صلاحیتش در بعد دوم، به قابل اعتماد بودن تجربهکننده متکی است (به صورتی که لازم است او به قابل اعتمادبودن خودش آگاه باشد)، معادل این نیست که بگوییم در بعد اول یعنی بعد استنتاجی نیز از طریق «استنتاج قابل اعتمادبودن» وابسته به میل او به چنین ادعایی است.
معضل دوم سلرز هیج تعارضی با این نظریه که شناخت مشاهدتی غیر استنتاجی است ندارد.
مکداول اصرار دارد که هدف سلرز از معرفی بعد دوم، شناختشناسی است. بعد دوم لازمه چیزی است که ادعاها نیاز دارند تا صلاحیتی را که متعلق به تأثرات شناخت است را داشته باشند. اما این قسمت آنقدرهم شناختشناسانه نیست که معنای سمنتیکی[۲۱۹] را حذف کند. مفهوم گفتن رنگ ــ در صورت معمولشان، نه آن نسخهای که ممکن است در دسترس افرادی که به طور مادرزادی نابینا هستند ــ میتواند در ادعاها (یا قضاوتها) همراه با صلاحیت متمایزی که درون گزارشهای مشاهدتی است بکار گرفته شود، و این واقعیت تا حدی پدید آورندهی[۲۲۰] آن نوع از محتواست که مفاهیم دارند. (همان، ص۲۶)
اما این معنای سمنتیکی، کاملاً با «استنتاجگرایی»ای که در عنصر دوم برداشت «دولایه»ی براندام است، متمایز است. بر خلاف تصویر براندام، مسئله بر سر وابستگی استنتاجی میان چیزهای قابل ادعا نیست، چیزهایی که تنها بواسطهی وجودِ روابطِ استنتاجی میانشان اینگونه فهمیده میشوند. مسئله بر سر وابستگی غیراستنتاجی است که به برکت آن، بعضی از ادعاها می توانند صلاحیت شناخت مشاهدتی را داشته باشند. (همان)
سلرز و گرایشات نومینالیستی در سنت تجربهگرایی
در این قسمت مکداول بار دیگر به بحث رابطهی سلرز و تجربهگرایی باز میگردد. همانطور که اشاره شد براندام معتقد بود هدف سلرز برچیدن نظام تجربهگرایی است و مکداول متذکر شده بود که بر اساس متن رسالهی سلرز، این برداشت نادرست است. (همان، ص ۲۷) همانطور که مکداول به ما یادآوری میکند، سلرز در قسمت ۶ نظریهپردازان دادهی حسی را با یک سهگانهی ناسازگاز به دردسر میاندازد. یکی از عناصر آن سهگانه این نظریه بود که براساس آن «توانایی شناختن واقعیاتی به صورت X، است، اکتسابی است». میتوان با دست کشیدن از این نظریه، از ناسازگاری پرهیز کرد. اما بر خلاف این گزینه، سلرز میگوید این کار «تخطی از گرایش عمدتاً نومینالیستی تجربهگرایی سنتی خواهد بود.» همانطور که براندام تصدیق میکند، نظریهی اکتسابی بودن توانایی داشتن شناخت طبقهبندی شده، بخشی از «نومینالیسم روانشناختی» سلرز است که میخواهد با بیان خودش از آن دفاع کند. پس متنی که در ادامه از سلرز خواهد آمد تلاشی خواهد بود برای این فرض که ما مایلیم یک تلاقی را با نظریهی سلرز تشخیص دهیم. او در حالیکه گرایشات نومینالیستی تجربهگرایان سنتی را توضیح میدهد میگوید:
«بیشتر فلاسفهی تجربهگرا به شدت به این اندیشه گرایش داشتند که همهی آگاهیهای طبقهبندی شده، همهی شناختهایی که [میگوید] چیزی چنین و چنان است، یا به اصطلاح منطقدانان، تمام شمول جزئیات تحت کلیات، مستلزم یادگیری، تکوین مفهوم و حتی استفاده از نشانهها میشوند.» (به نقل از همان، ص۲۷)
اما براندام تأکید میکند که سلرز هیچ همدلیای با سنت تجربهگرایی نشان نداده است. او میگوید بخش ششم با برخی گرایشات نومینالیستی سر و کار دارد که مختص سنت تجربهگرایی است، که خود سلرز، حتی علیرغم توافقش با تجربهگرایان بر سر اکتسابی بودن توانایی داشتن شناخت طبقهبندی شده ، تسلیم آن نشده. (همان ص۲۸)
از نظر مکداول دو نکته وجود دارد که نظر براندام را غیر قابل پذیرش میکند.
اول آنکه بخش ششم، تجربهگرایان سنتی را به این صورت که فکرشان توسط گرایشات نومینالیستی شکل گرفته و سلرز از آن پرهیز میکند، نشان نمیدهد. مسئلهی سلرز دربارهی تجربهگرایان سنتی آن است که آنها عادت کردهاند تا با کلیات، فقط بخاطر ارتباطی که با امور تکرارپذیر قابل تعین[۲۲۱] دارند، مشکل داشته باشند. در جایی که بحث بر سر امور تکرارپذیر معین است، آنها به گونهای برخورد میکنند، گویی توانایی شناختن واقعیتهایی به صورت X، است، صرفاً با یک موجود ذیشعور همراه است، نه چیزی که لازم است اکتسابی باشد. از این رو است که تجربهگرایان سنتی به طور ناقص به نومینالیسمی که سلرز در بخش ششم در سنت آنها وصف میکرد وفادار بودند. هرچه جلوتر میرویم، گرایشهای نومینالیستی که سلرز در سنت تجربهگرایی توصیف میکرد، تبدیل به گرایشهای نومینالیستیای میشود که خود سلرز میخواهد از آن حمایت کند. (همان)
دوم آنکه از نظر براندام استدلالی که سلرز برای رد آن گزینه میآورد، که باعث پرهیز از ناسازگاری آن سهگانه میشد، کاملاً دلبخواهی[۲۲۲] است. و این به آسانی با اهمیتی که این استدلال در ساختار رساله دارد، سازگار نیست.
گرایشات نومینالیستی سنت تجربهگرایی برای قضاوت در مورد چیزی که سلرز در ابتدای قسمت ۷ میگوید لازم است:
«قطعاً در نتیجهی پیوند دو ایده این نگاه که مفهوم کلاسیک دادهی حسی، غیر اصیل بوده است آغاز میشود.
این ایده که اپیزودهای درونی خاصی وجود دارد ــ مانند حسهای قرمز یا دو دیِز[۲۲۳]که ممکن است بدون هرگونه فرایند قبلی آموزش یا تکوین مفهوم، برای انسان (و حیوانات) روی دهد؛ و بدون آنها به یک معنا، دیدن اینکه مثلاً سطح خارجی یک شیء فیزیکی قرمز و سهگوش است، یا شنیدن اینکه یک صدای فیزیکی خاص، دو دیِز است، غیر ممکن خواهد بود.
این ایده که اپیزودهای درونیای وجود دارد که شناختهای غیر استنتاجی از موارد خاصی هستند، مانند قرمز یا دو دیِز؛ و اینکه این اپیزودها شرایط ضروری شناخت تجربی هستند، زیرا برای تمام گزارههای تجربی دیگر مدرک فراهم میکنند.» (به نقل از همان، صص۲۹-۲۸)