ابن سینا معتقد است هر موجودی که در سلسله مراتب هستی در مرتبهی بالاتری قرار دارد، خیراتش بیشتر و کمالاتش عالیتر است. و همین بالاتر بودن عامل جذابیت و معشوق قلمداد شدن اوست. و در نهایت آنکه خیر مطلق و هستی بخش تمام موجودات است در حقیقت معشوق آنها نیز میباشد. «آن موجود عالی که مدبّر کل است، معشوق تمام موجودات هم میباشد، زیرا که بر حسب ذات خیر مطلق و وجود صرف است. آنچه را نفوس بر حسب جبلت طالب و شائقاند همان خیر است. پس خیر است که عاشق خیر است، چه اگر خیریت فی حد ذاته معشوق نبود محل توجه همم عالیه واقع نمیگردید، پس هر مقدار خیریت زیاد شود استحقاق معشوقیتش بیشتر میگردد، و آن موجود منزّه از نقاﺋص و مبرّای از عیوب همان طوریکه در نهایت خیر است، باید در نهایت معشوقیت و عاشقیت هم باشد. اینجاست که عشق و عاشق یکی است و دوئیتی در میانه نیست، و چون آن وجود مقدّس همیشه اوقات مدرک ذات خود و متوجّه به کمال ذاتی خود است. باید عشق او بالاترین و کاملترین عشقها باشد» (همان:۱۰).
در نهایت ابن سینا «ضمن اشاره به اینکه صفات الهی عین ذات اوست و بین صفات هم تمایزی وجود ندارد. چنین نتیجه میگیرد که عشق صریح ذات و وجود است. بنابراین موجودات وجودشان یا به سبب عشقیست که در آنها وجود دارد و یا اینکه وجود آنها همان عشق است، یعنی بین وجود و عشق دوگانگی نیست» (منافی اناری، ۱۳۷۷: ۴۲).
درباره اندیشه های ابن سینا در باب عشق، شروح مختلفی نوشته شده است. از جمله اقبال لاهوری در شرح نظرات ابن سینا مینویسد: «ابن سینا، عشق را جستجوی زیبایی دانست و از این پایگاه هستی را، سه بهره دید: ۱ـ آنچه در غایت کمال است. ۲ـ آنچه در غایت نقص است. ۳ـ آنچه میانجی این دو غایت است… آرمان جویی، همانا حرکت عشق است به سوی جمال و جمال از نظر ابن سینا همان کمال است. پس در این تکامل مرئی همه نمودها، نیروی عشق در کار است و همه تلاشها و جنبشها و پیشرفتها از آن است. موجودات، چنان سرشته شده اند که از عدم، بیزاری میجویند و خوش دارند که فردیّت خود را به صورتهای متفاوت نمایش دهند. مادّهی نامتعیّن که ذاتاً مرده و بیشعور است. در پرتـو نیروی نهانی عشـق، صورتهای گوناگونی به خود میگیرد و همـواره بر مدارج بالاتر زیبایی فـرا می شود» (اقبال لاهوری، ۱۳۵۴: ۴۰).
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید.
۲-۵-۴عشق از دیدگاه خواجه نصیرالدّین طوسی
خواجه نصیرالدّین در «اوصاف الاشراف»عشق را این گونه تعریف می کند: «محبّت میل نفس است بدانچه در شعور بدان لذّتی یا کمالی مقارن باشد و چون لذّت ادراک ملایم است؛ یعنی نیل کمال، پس محبّت از لذّت یا تخیّل لذّت خالی نباشد و محبّت قابل شدّت و ضعف است. اوّل مراتب او ارادت است، چه ارادت بیمحبّت نباشد و بعد از آن، چه مقارن شوق باشد و با وصول تمام که ارادت و شوق، منتفی شود، محبّت غالبتر شود و مادام که از مغایرت طالب و مطلوب اثری باقی باشد، محبّت ثابت بود و عشق، محبّت مفرط است» (سجّادی، ۱۳۸۹: ۷۰۲).
خواجه نصیر رجاء و خشیت و شوق و انس و انبساط و توکّل و رضا و تسلیم را از لوازم این محبّت مینامد و به نقل از اهل ذوق میگوید: «چه محبّت با تصور رحمت محبوب، اقتضای رجا کند و با تصوّر هیبت، اقتضای خشیت، و با تصوّر عدم وصول به او اقتضای شوق، و به استقرار وصول، اقتضای اُنس و به افراط انس اقتضای انبساط، و با شفعت به عنایت اقتضای توکّل، و با استحسان و اثر که از محبوب صادر شود. اقتضای رضاء و با تصوّر قصور و عجز خود و کمال او و احاطت قدرت اقتضای تسلیم» (همان: ۷۰۳).
۲-۵-۵ عشق ازدیدگاه سهروردی
سهروردی در«فی الحقیقه العشق» از چگونگی خلقت عشق و همراهیاش با دو برادر دیگر، حُسن و حُزن سخن گفته است. نخستین چیزی که آفریده شده گوهر تابناک عقل میباشد و مقصود از عقل، همان عقل اوّل است. «او پدر برادران سه گانه است، چون هر چه پدید می آید با این قلم نوشته می شود که اوّل ما خلق الله. این عقل حقیقت انسانی است، روح اعظم است و خلیفه خداوند بر زمین است، این مرتبهی عقل است» (ریخته گران، ۱۳۸۹: ۵۸).
سهروردی بر این عقیده است که خداوند به عقل اوّل سه صفت اعطا کرده است: «یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود» (سهروردی، ۱۳۷۷: ۵۷). و میگوید از هر یک از این صفات به ترتیب حُسن، عشق و حُزن پدید آمده است.
سهروردی در تعریف عشق از ریشهشناسی واژگانی این واژه بهره برده است: «عشـق را از عشقــه گرفتهاند و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید. در بن درخت، اوّل بیخ در زمین سخت کند. پس سر بر آرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند. و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد، تا آنگاه که درخت خشک شود …» (همان: ۶۶ـ۶۵).
شیخ اشراق بر آن است که برای شناخت و رسیدن به عالم عشق باید به معرفت دست یافت و محبّت را به غایت رساند؛ «اوّل پایه معرفت است و دوّم پایه محبّت و سِیُّم پایه عشق. و به عالم عشق ـ که بالای همه است ـ نتوان رسیدن، تا از معرفت و محبّت دو پایه نردبان نسازد» (همان: ۶۵). و میگوید: «محبّت چون به غایت رسد، آن را عشق خوانند، و عشق خاصتر از محبّت است، زیرا که همه عشقی محبّت باشد. امّا همه محبّتی عشق نباشد. و محبّت خاصتر از معرفت است. زیرا که همه محبّتی معرفت باشد امّا همه معرفتی محبّت نباشد…» (سهروردی، ۱۳۷۷: ۶۵).
۲-۵-۶ عشق ازدیدگاه شیخ بهایی
دردیدگاه شیخ بهایی «عشق عبارتست از جذب شدن قلب، با مغناطیس زیبایی و از حقیقت این جذب و کشش، انتظار کامل نباید داشت. و تنها با عباراتی از آن تعبیر می شود که همین تعبیرها بر خفا و غموض موضوع میافزاید، عیناً زیبایی که به آسانی درک می شود امّا به تعبیر در نمیآید». (یثربی، ۱۳۷۷: ۱۶).
در یک نگاه کلّی میتوان گفت عموم فلاسفه عشق را محبّتی مفرط میدانند که از حُسن و زیبایی نشأت گرفته است و همگی به نوعی در کمال بخشی عشق به روح انسان اشتراک عقیده دارند و آن را نیرویی میدانند که به ارتقاء روح انسان کمک می کند.
۲-۶ عشق و روانشناسی
«عشق یکی از عواطف است که مرکّب از تمایلات جسمانی، حسّ جمال، حسّ اجتماعی، تعجّب، عزّت نفس و غیره است. علاقه بسیار شدید و غالباً نامعقولی است که گاهی هیجانات کدورت انگیز را باعث میشـود و آن یکی از مظاهـر مختلف تمایل اجتماعی است که غالباً جزو شهـوات به شمار میآید(معین. «عشق»).
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
در لغت نامه دهخدا به نقل از ذخیره خوارزمشاهی میخوانیم: «بیماری است که مردم آن را به خویشتن کشد و چون محکم شد، بیماری باشد یا وسواس مانند مالیخولیا و خود کشیدن آن به خویشتن، چنان باشد که مردم اندیشه همه اندر خوبی و پسندیدگی صورتی بندد و امید وصل او اندر دل خویشتن محکم کند و قوّت شهوانی او را بر آن مدد میدهد تا محکم گردد» (دهخدا.«عشق»).
همان طور که در تعریف دهخدا بیان شد در نگاه روان کاوانه سنّتی، عشق نوعی بیماری تلقّی میگردد. ابن سینا در «قانون» با این نگاه، عشق را بدین گونه تشریح می کند: «عشق مرضی است سوداوی، شبیه به مالیخولیا که انسان، آن را به علّت مسلّط کردن فکر خود به بعضی از صور به نفس خویش، جلب کند و شهوت نفسانی نیز، به آن مدد رساند» (ستّاری، ۱۳۸۹: ۳۰۶).
۲-۶-۱عشق از دیدگاه اریک فروم[۱]
اریک فـروم(۱۹۰۰-۱۹۸۰)روانشناس برجستهی آلمـانی، با در نظر گرفتن زمینهها اجتمـاعی این مفهوم، هنـر عشـق ورزیدن را یگانه پاسخ به مسـأله هستی انسان میداند و میگوید: «و هـر جامعهای که از تکامـل عشـق جلوگیری کند، به ناچار، و در نتیجه تضادّش با نیاز ضروری طبیعت بشری، محکوم به فناست. در حقیقت، گفتگوی از عشق، موعظه نیست، به این دلیل ساده که بحثی درباره احتیاج غایی و واقعی بشر است» (فروم، ۱۳۸۹: ۶۵).
فروم عشق ورزی را از استعدادهای درونی بشر دانسته و به نقد افکار عمومی در باب عشق می پردازد. «عشق در وهلهی نخست بستگی به یک شخص خاص نیست. بلکه بیشتر نوعی رویه و جهتگیری منش آدمی است که او را به تمامی جهان، نه به یک شخص خاص میپیوندد. اگر انسان یکی را دوست بدارد و نسبت به دیگران بیاعتنا باشد، پیوند او عشق نیست. بلکه یک نوع بستگی تعاونی یا خودخواهی گسترش یافته است. با وجود این اکثر مردم فکر می کنند علّت عشق وجود معشوق است، نه استعداد درونی» (فروم، ۱۳۸۹: ۶۳).
عکس در مورد عشق ورزی
او بر این عقیـده است که: «عشـق نیـروی فعّـال بشـری است. نیرویی است که موانع بین انسـانها را میشکند و آدمیان را با یکدیگر پیوند میدهد. عشق انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره میسازد، با وجود این بدو امکان میدهد، خودش باشد و همسـازی شخصّیت خود را حفظ کند. در عشــق تضادی جالب رخ میدهد، عاشق و معشوق یکی میشوند و در عین حال از هم جدا میمانند» (همان: ۳۳).
فروم در کتاب «هنر عشق ورزی» انواع عشق را به این ترتیب معرفی می کند: عشق مادرانه، عشق پدرانه، عشق جنسی، عشق به خود، عشق به خدا، عشق های نوروتیک، عشق بت پرستانه و عشق واقعی.
او همچنین برای عشق چهار صفت اساسی برمیشمارد:
ـ دلسوزی: رغبت جدّی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر میورزیم.
ـ احساس مسئولیت: پاسخ آدمی به احتیاجات انسان، دیگر، خواه بیان شده باشد یا بیان نشده باشد در واقع یعنی توانایی و آمادگی برای پاسخ گفتن.
ـ احترام: توانایی درک طرف مقابل آن چنان که هست و علاقه به اینکه دیگری آن طور که هست رشد کرده و شکوفا شود.
ـ شناخت: دلسوزی و احساس مسئولیت بی شناخت کور خواهد بود و شناختی که با احساس برانگیخته نشود خالی و میان تهی است. (همان: ۴۸ـ۳۹)
۲-۶-۲ عشق از دیدگاه زیگموند فروید[۲]
زیگموند فروید(۱۸۵۶-۱۹۳۸)معتقد است عشق چیزی فراتر از غریزهی جنسی نیست. او «لیبدو» یا همان «شهوت» را کانون انگیزههای جنسی جهت به حرکت درآوردن انسان به سوی عشقورزی میداند. در نظر فروید عشـق اساساً پدیدهای جنسی بود. هنگامی که انسـان به تجـربه دریافت که عشـق جنسی بالاترین خرسندیها را ایجاد می کند و در نتیجه خرسندی جنسی مظهر همهی کامرانیها شد، به ناچار به دنبال این رفت که در مدار جنسی خوشیهای بیشتری دست و پا کند و شهوتهای جنسی را هستهی مرکزی زندگیش قرار دهد… در نظر او تجربه عشق برادرانه حاصل میل جنسی است، منتها در آن غریزه جنسی به جوششی impulse که با «هدفهای منع شده» همراهند، تبدیل شده است. عشق با هدف منع شده در اصل عشق شهوانی بوده است و هنوز هم در نفس نابهشیار انسان همین طور است. فروید مسئله آمیختگی و یگانگی (احساس وحدت) را که جوهر تجربهی عرفانی و ریشه عمیقترین احساس وصل با شخص دیگر یا با همنوعان است، عارضهای روانـی میداند که شخص را به سیـر قهقرایی به سوی حالت «خود فـریفتگی بیپایان» سوق میدهد … گرفتار عشق شدن همواره با کوری در برابر واقعیت همراه است؛ وسواس است، در زمرهی عشقهای کودکی است که به جوانی یا بزرگسالی انتقال یافته است … (فروم، ۱۳۸۹: ۱۱۵ـ۱۱۴).
۲-۶-۳ عشق از دیدگاه ویکتور فرانکل[۳]
ویکتور فرانکل(۱۹۰۵_۱۹۹۷) روانپزشک اتریشی و بنیانگذار روش درمانی «لوگوتراپی[۴]» عشـق را عالیترین و نهاییترین هدف میداند که بشر در آرزوی آن است. او بر این عقیده است که رهایی بشر از راه عشق و در عشقورزی است. «عشق تنها وسیلهای است که با آن میتوان به اعماق وجود انسانی دیگر، دست یافت؛ هیچ کس توان آن را ندارد، جز از راه عشق به جوهر وجود انسانی دیگر آگاهی یابد» (فرانکل، ۱۳۹۰: ۱۶۸).
او ، عشق را تنها شیوهای میداند که به کمک آن میتوان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت. به عقیده او جنبه روحانی عشق است که افراد را یاری میکند تا صفات اصلی و ویژگیهای واقعی محبوب را ببیند و حتی چیزی را که بالقوه در معشوق است و باید شکوفا گردد درک کنند. فرانکل معتقد است عاشق به قدرت عشق توان مییابد که معشوق را در آگاه شدن از استعدادهای خود و تحقق بخشیدن به آن ها یاری کند.
او در کتاب «انسان در جستجوی معنا» رابطه عشق و میل جنسی را بدین صورت تعریف می کند: «عشـق عاملی پدیدهزا نیست که از سائق یا غریزهی جنسی مشتق شده باشد همچنین عشق شکل اعتلا یافته میل جنسی نیست؛ بلکه عشق، خود مانند میل جنسی، پدیدهای اصلی و بنیادی است. میل جنسی، آنجایی جایز و حتّی مقدّس است که حامل و ناقل عشق باشد؛ بنابراین عشق تنها اثر جنبی چنین میل جنسی نیست. بلکه میل جنسی شیوهای است برای ابراز نهایت همدمی و تعارضی که عشق، طالب آن است» (همان: ۱۷۰).
۲-۶-۴ عشق مثلثی اشترنبرگ[۵]
اشترنبرگ(۱۹۴۹- ۱۹۸۸)در میان روانشناسان بیشترین توجه را به مفهوم عشق داشته است. وی نظریه های مربوط به عشق را بررسی و سپس نظریه خویش را در مورد این موضوع مطرح کند. «وی یک الگوی سه وجهی ـ صمیمیّت، شهوت و تعهّد ـ را برای دوست داشتن و عشق ورزیدن پیشنهاد می کند. بر مبنای این سه جزء، اشترنبرگ عشق را به انواع مختلفی تقسیم می کند که در آنها جایگاه و ارتباط این سه جزء با همدیگر اساس نوع عشق است. عشق، زمانی بهترین حالت را خواهد داشت که هر یک از این سه عنصر را تقریباً به طور یکسان، شامل شود»(خداپناهی، ۱۳۸۶: ۲۵۸).
اشترنبرگ چنین دسته بندی ازانواع عشق ارائه میدهد:
– فقدان عشق: در این نوع رابطه، هیچ یک از عناصر عشق حضور ندارد. این رابطه را در زندگی روزانه، با مردم عادی میتوان مشاهده کرد.
– همدلی: این احساس زمانی دست میدهد که هوس و تعهّد به مقدار کم وجود داشته باشند یا احتمالاً حضور نداشته باشند امّا صمیمیّت در حدّ بالایی باشد.
– وسـوسه یا شور و شوق: چیزی که فرد را در جهت برقـراری رابطه برمیانگیزد، شور و شـوق از ویژگیهای روابطی است که در آنها هوس شدید است امّا صمیمیّت و تعهّد در سطح ضعیفی قرار دارد.
– عشق خالی: این عشق زمانی احساس می شود که تعهّد قوی باشد امّا هوس و صمیمیّت در سطح پایینی قرار گیرند یا اصلاً وجود پیدا نکنند.
– عشق رمانتیک: در این عشق هوس و صمیمیّت شدید است. احساس تعهّد وجود ندارد.
– عشـق عاطفی: در این عشـق، صمیمیّت و تعهّد شدید امّا هوس ضعیف است. ارتباط طولانی در طرف این نوع عشق را به وجود میآورد. دراین نوع عشق هردو طرف از یکدیگر رضایت دارند.
– عشق سادهلوحانه: در این عشق، هوس و تعهّد بالا، امّا صمیمیّت ضعیف است.
– عشق آرمانی: این عشـق کامل، سه عنصر را به طور سخـاوتمندانه در خود جای میدهد؛ عشقی که همهی ما آن را در خواب میبینیم. همانطور که اشترنبرگ میگوید، رسیدن به این مرحله خیلی آسانتر از نگهداشتن آن است. وی معتقد است که سه جزء عشق باید در ترکیب و هماهنگی با هم باشند تا فرد به عشق نهایی برسد. این عشق، ایدهآل و مطلوب است. (گنجی، ۱۳۸۸: ۹۲ـ۸۹)
۲-۶-۵ عشق از دیدگاه اریک اریکسون[۶]
اریکسون(۱۹۰۲-۱۹۴۴)برای تشریح مفهوم عشق به مراحل رشد روانی ـ اجتماعی اشاره دارد. او «صمیمیّت» را به عنوان یکی از این مراحل، نقطه آغاز عشق ورزی میداند. به عقیدهی اریکسون افراد نیازمند برقراری ارتباط عاطفی با دیگرانند. او آغاز این حس نسبت به جنس مخالف را دوران نوجوانی میداند، بنا بر نظریه اریکسون فرد در این دوره نسبت به دیگران نوعی احساس تعهّد پیدا می کند.
توانایی در ایجاد یک رابطه صمیمی به همراه تعهّد، که مستلزم مصالحه و گذشت است، به احساس هویّت شخصی فرد بستگی دارد؛ هویّتی که پایه های آن در نوجوانی شکل گرفته است. جوانانی که از هویّت برخوردارند؛ آمادهاند که هویّت خود را با فرد دیگری سهیم شوند. به گفته اریکسون آن دسته از جوانانی که قابلیّت ایجـاد پیـوندهای سالم دارند؛ در حـل و فصـل بحـرانهای گذشته خود موفّقیّت بیشتری داشته اند. حتّی رابطه جنسی سالم در زناشویی زمانی امکان پذیر است که فرد به هویّتی مطلوب دست یافته باشد. به نظر اریکسون: «حـل بحـران صمیمیّت در برابر کنـارهگیـری به توانایی عشـق ورزیدن میانجامد که از نظر او، نوعی ازخودگذشتگی متقابل بین کسانی است که شریک زندگی یکدیگرند. به اعتقاد او فقدان چنین رابطه و خلأ ناشی از آن ممکن است آسیبهای روانی به دنبال داشته باشد» (احدی، جمهری، ۱۳۸۵: ۲۲۱).
۲-۶-۶ عشق از دیدگاه آبراهام مزلو[۷]
مـزلو(۱۹۰۸-۱۹۷۰)عشـق را یکی از ارکان نیـازهای بشـری دانسته؛ وجود آن را از ضروریّات ساخت شخصّیت میداند. وی علاوه بر استناد به وجود ژن و محیط در رشد و پرداخت شخصیت به طور عمومی، با نگرشی دقیقتر و ظریفتر، انگیزش شخصیّت را در پرداختهای به موقع به نیازهای متعادل و به جای افراد، از مهمترین عوامل به شمار میآورد. او برای بیان سادهتر این نیازها آنها را به پنج گونه تقسیم کرده و «عشق» را یکی از ارکان نیازهای اصلی انسان در ساخت شخصیت سالم معرّفی می کند. «نیازهای پنجگانه مورد نظر «مزلو» در خصوص ساخت و رشد یک شخصیت سازنده، موفّق، بارور و زایا که لقب «شخصیت خودشکوفا» را به دوش میکشد؛ عبارتند از:
– نیاز فیزیولوژیک (گرسنگی، تشنگی، جنسی)
– نیاز ایمنی (داشتن امنیت)
– نیاز به عشق (نیاز به محبّت و احساس تعلّق)
– نیاز به احترام (نیاز به مورد توجه قرار گرفتن)
– نیاز به خودبهسازی (نیاز به خودشکوفایی)» (فکری ازگمی، ۱۳۸۰: ۱۶ـ۱۵).
مزلو معتقد است محرومیّت فرد از هر یک از موارد فوق، سبب وارد آمدن آسیبهای روانی و درنهایت منجر به ساخت شخصیّت «روانژند[۸]» می شود. توجه به این نکته که «نیاز به عشق»، سوّمین نیاز واقعی و حیاتی انسان برای جذب شخصیت شکوفا مورد نظر قرار گرفته، به خوبی اهمیّت این امر را نمایان میسازد. مزلو معتقد است که نیازهای مذکور برای بقای بشر ضرورت دارند و از اصل تعادل حیاتی پیروی می کنند. حتّی عشق و اعتبارخواهی احتیاجاتیاند که برای حفظ سلامت روانی فرد مورد نیازند: «به عقیده او این نیازهـا همـانند کشـانندههای نخـستین در ساختار ژنتیـک فرد موجودند و به همین دلیل این نیـازها را شبهغریزی[۹] مینامند. در فرایند تحوّل، فرد از این سطوح عبور می کند و چنانچه در مسیر تحوّل با موانعی روبهرو باشد، شاید در آن مرحله از نیازها برای آسایش و آرامش زندگی تثبیت شود» (خداپناهی، ۱۳۸۶: ۱۹۸).
نتیجه تصویری درباره سلامت روانی
مازلو در تقسیم بندی عشق به دو نوع عشق اشاره میکند. یک نوع عشق که آنرا عشق خودخواهانه، تسخیری و حریص مینامد و نیازهای برآورده نشده فرد را در آن دخیل میداند. یعنی فرد دیگران را به این دلیل دوست دارد که نیازهایش را ارضا کند. مازلو این عشق را، عشق کمبود مینامد. فرد خود را به دیگری میآویزد و نمیتواند بدون دیگری هیچ کاری انجام دهد. میتوان گفت که عشق رمانتیک اشترنبرگ در حقیقت همان عشق کمبودساز مازلو است.
نوع دیگر عشق، عشق وجودی است. عشقی بالغ که براساس عشق بهوجود دیگری بنا میشود. این نوع عشق متّکی به خویش است. عشق وجودی به مراتب ارزشمندتر، بالاتر و باشکوهتر از عشق کمبود است. میل به سخاوت و تمایل به بخشش و خشنود کردن دیگری در این عشق دیده میشود.
۲-۶-۷ عشق از دیدگاه رنه آلندی[۱۰]
رنه آلندی (۱۸۸۹-۱۹۴۲)روانپزشک و روانکاو بلند آوازهی فرانسوی عشق را یک کنش روانی مینامد که موجب تکامل فرد می شود و در خودآگاه و ناخودآگاه او مؤثراست. آلندی عقیده دارد: عشق موجب انسجام درونی فرد است. جسم و روان و خودآگاهی و ناخودآگاهی را هماهنگ میسازد، راهبر و رهنمون احساسات است، مؤیّد خصائل جنسی و جسمانی و اخلاقی است، و سپس آدمی را با جهان پیرامون سازش میدهد. تضادهای اجتماعی را از میان برمیدارد، فرد را با خواستهای نوع و با هر چه از او برتر است، با «الوهیتی» که در وی ساکن است، یگانه میسازد و این چنین به مرگ معنا میبخشد» (آلندی، ۱۳۷۸: ۹).
او در کتاب «عشق» از سه نوع عشق نام میبرد: عشق بلعنده، عشق همسانساز و عشق ایثاری.
عشق بلعنده و فرو برنده، عشقی طمعکار است که «مایل به فرو بردن و تملّک و تصاحب و درون فکنی موضوع خواستن است» (همان: ۲۴).
آلندی عشق بلعنده را اوّلین نوع عشق و پایینترین سطح آن میداند و بر این عقیده است: «کسانی که از لحاظ زیست شناختی، تکاملشان ناقص است، سراسر عمر، همان شکل مکنده و فرو برنده را حفظ می کنند.
در عشق همسانساز فرد، به واسطه رشته عاطفی که بین او و محبوبش وجود دارد، شبیه به محبوبش میگردد. ویژگیهای معشوق را به خود میگیرد و خودش را با آنها وفق میدهد. آلندی هدف از این نوع عشق را نیز نوعی درونی کردن میداند امّا در مرتبهای متفاوت با عالم مجردات یا روح و معنی. «دیگر فرد از روی اجبار نمیبلعد و فرو نمیبرد، بلکه از سدّ حسن نیّت، با جهتیابی یا کیفیّات معشـوق همسان می شود. تا پیروش گردد و به وی خدمت کند» (همان: ۲۸).
«در این نوع عشق، میدان علائق درون ذات گسترش مییابد، و وجدان نفس یا خودآگاهی وی حتّی از حدود جسمش نیز فراتر میرود، زیرا شخص معشوق را هم در بر میگیرد. از آن پس، خرسندی وی فقط در گرو ارضاء امیالش نیست، بلکه موقوف به خوبی خوشی معشوق یا رضای خاطر اوست» (همان: ۲۶).
و سوّمین نوع عشق در دیدگاه آلندی عشق ایثاری نام دارد. او عقیده دارد عشق ایثاری برترین وجه عشق است، به ندرت تحقّق مییابد و تنها در کسانی روی میدهد که از نظر روحی و روانی به تکامل رسیده باشند. «این عشق با شکفتگی کامل غرایز جنسی مطابقت دارد، و شرط رشد و نموّش این است که تکامل روانی، قبلاً زمینه را برای گسترشش فراهم آورده و آماده ساخته باشد» (همان: ۲۹).
عشق به عنوان یکی از حالات انسانی که همه به نوعی آن را تجربه می کنند، همواره مورد توجه علم روانشناسی قرار گرفته است. در اغلب آثار علمی گذشته ، از عشق به نوعی بیماری تعبیر می کنند. در روانشناسی جدید، گروهی عشق را پدیده ای صرفاً جنسی و یا شکل اعتلا یافته ی میل جنسی میدانند و عده ای دیگر بر این عقیده اند که عشق به عنوان نیروی فعال بشری، موجبات پیوند بین انسانها ودر نهایت اجتماع را فراهم میآورد. و در این راستا تقسیم بندی هایی برای عشق قائل میشوند. اما عقیدهی مشترک بین همه روانشناسان در باب عشق، تاکید بر لزوم وجود عشق در زندگی انسانهاست .
فصل سوم
عشق در ادوار شعر فارسی