این مکتب به آزادی ویگانگی فرد در برابر گروه، جماعت یا جامعه تودهوار تأکید مینهد و بر این امر تکیه میکند که همه مردم در قبال معنی ومفهوم زندگی خود وایجاد ماهیت یا تعریف هویت خود مسئولیت کامل دارند (فراهانی، 1384). آنها به آزادی انسان بیشتر توجه دارند و او را در انتخاب آزاد می داند واز همین آزادی در انتخاب است که مسئولیت پیدا می شود. او خالق افعال وسازنده مسیر خویش میباشد به عبارت دیگر انسان، تعیینکننده وسازنده زندگی خویش است(شعاری نژاد، 1365)
شخصیتهای زیر را میتوان چهرههای شاخص اگزیستانسیالیسم شمرد: سورن کی یرکگارد(پایهگذار مکتب اگزیستانسیالیسم)، فردریش ویلهم نیچه، مارتینبابر، کارل یاسپرس، ژان پل سارتر، ادموندهوسرل، مارتینهایدگر، موریسمرلوپونتی، پلتیلیش(علوی،1386) به دو نوع تقسیم میشوند: دسته اول اگزیستانسیالیستهای مسیحی هستندکه به وجود خدا اعتقاد دارند ودسته دوم آنهایی که منکر خدا هستند .به نظر سارتر آنچه میان اگزیستانسیالیستها مشترک میباشد اعتقاد به تقدم وجود بر ماهیت است(فراهانی ،1384).
فرض معرفتشناسی اگزیستانسیالیستی براین است که فرد، مسئول دانش ومعرفت خویش است. معرفت از آگاهی فرد سرچشمه میگیرد واز محتوای آگاهی واحساسات او به عنوان محصول تجربه ترکیب مییابد. موقعیتهای انسانی از عناصر عقلانی وغیرعقلانی هر دو تشکیل میشوند. اعتبار معرفت را ارزش ومعنی آن برای فرد خاص تعیین میکند. معرفتشناسی آنها از این شناخت متجلی میشود که تجربه ومعرفت انسان ذهنی، شخصی، عقلانی وغیرعقلانی است (گوتگ ،1380). به عقیده پیروان این مکتب، شخص در ضمن تجربه، معرفت پیدا میکند هرچند که تجربه سطوح مختلفی دارد. وقتی شخص به وجود اشیاء وموجودات آگاهی پیدا میکند بالاترین سطح تجربه را که سطح «آگاهی»[8] باشد بدست میآورد. حقیقت همیشه نسبت به داوری فرد بستگی دارد ونسبی است. حقایق مطلق وجود ندارند. هر شخص خود باید رای دهد که حقیقت چیست وچه چیز برای او اهمیت دارد (شعاری نژاد،1365). در مکتب اگزیستانسیالیسم اعتقاد بر آن است که جهان خارج از ذهن انسان، وجود واقعی دارد. در بین پیروان این مکتب هم افراد معقتد به خدا وهم افراد بیاعتقاد به خداوند پیدا میشوند (علوی، 1386). از طرفی دیگر جهان از دیدگاه این فلسفه، حالتی تغییرناپذیر داشته ومحیطی غیرقابل پیش بینی، جامد وخونسرد می باشد(خلیلی شورینی، 1378). آنها بر این باورند که انسان تنها پدیده هستی است که وجودش بر ماهیت او مقدم است. انسان در ابتدا وجود پیدا میکند وآن گاه با انتخاب واختیار خود هویت خود را میسازد. همچنین این مکتب کمال انسان را در اختیار وآزادی انسان میداند ومعتقدند که خود حقیقی انسان این است که هیچ خودی نداشته باشد وخودش آن را بسازد (شریفانی و قمی، 1389). در علم سنتی فرض بر این است که بیرون از فکر بشر یک دنیای مستقل وجود دارد. در مقابل هوسرل میخواست پیرامون اولین ادراک آگاهانه ما نسبت به اشیا پیش از آن که معنا یا تفسیری را به آنها نسبت دهیم، مطالعه کند. محدودیت تحقیقات وی عبارت بود از سطح پیش ادراکی آگاهی یعنی داده های ابتدایی وبلافصل آگاهی(اوزمن وکراور، 1379).
ارزشها از طریق انتخاب فردی درک ومفهوم شخصی از آنها قابل شناخت هستند. منبع ارزشها ریشه در ذهن فرد دارد. همه استعدادهای انسان ممکن است برای شناخت ارزشها بکار گرفته میشوند اما تأکید بر استعداد آگاهی فرد است (خلیلی شورینی، 1387). ارزش اساسی برای هر شخص، وجود یا هستی اوست. ارزشهای مهم برای هرفرد به اوضاع واحوال او بستگی دارند ونسبی هستند وارزش کلاً جنبه شخصی وفردی دارد (شعاری نژاد، 1365). ارزشهای اخلاقی، نظام ارزشها وزیبایی شناسی ریشه در انتخاب فردی دارند. روش مناسب برای رشد وتعالی آنها، ایجاد محرک لازم از سوی معلم است. یادگیرندگان باید از طریق کسب آگاهی وپژوهش به انتخابهای مسئولانه خویش دست یابند (محمودنژاد، 1329). مارتین بابر نیاز به احترام وارزش متقابل در انسانها را مطرح میکند ودر مشهورترین کتاب خود با نام «من تو»[9]در پی کشف روابط انسانی است (اوزمن وکراور، 1379). کرکگورد هم اخلاق را نه به عنوان تبلوری از حقایق وارزشهای جاودانه، بلکه به مثابه اتخاذ تصمیم سرشار از ایمان تلقی میکرد. میگوید ارزشآفرینی انسانها متضمن آن است که به جهانی بیمعنی، معنی ومفهوم بخشیده شود (گوتگ،1380).
به نظر آنها، هدف عمده تربیت، خدمت به انسان است (شعاری نژاد، 1365). در این مکتب معلم میکوشد که فراگیر را ترغیب وتشویق کند و از طریق سوالاتی در مورد معنای زندگی به حقیقتی شخصی دست یابد و از این راه موجبات «اشتداد آگاهی» فرد را فراهم نماید علاوه بر این معلم باید زمینهای فراهم آورد که متعلم بتواند به ابراز وجود بپردازد. در کنار این دو مورد معلم باید زمینه این را که دانش آموز بداند در قبال آزادی انتخابش مسئولیت دارد در وی تدارک ببیند(سنجری، 1389). بنابراین معلم نباید به تحمیل انضباط بپردازد بلکه باید از هر دانش آموز بخواهد انضباطی را که به نظر او فی نفسه یا به خاطر هدفی ارزش دارد بپذیرد (گوتگ،1380).
کارل راجز معتقد است معلمان در آزمایش های کلاسی باید خود را به خاطر دانش آموزان به خطر اندازند معلم باید مراقب استعداد و دانش افراد باشد. یعنی باید تسهیل کننده آموزش باشد تا به آزادسازی استعداد دانش آموزان کمک کند. معلم باید فراگیر را گرامی بدارد و در او احساس ارزشمندی پدید آورد. این امر از طریق بها دادن به احساسات و عقاید دانش آموز به نتیجه میرسد (اوزمن وکراور ، 1379).
معلم در تدریس خود باید روش و فن دموکراتیک و غیرمستقیم بکارببرد و هدفهای شخصی را به دانش آموزان تحمیل نکند و فقط او راهنمایی کند. برنامه ریزیهای درسی خود را بر پایه نیازها و هدفهای فردی دانش آموزان و به کمک آنان انجام می دهد. از اجبار وتحمیل خودداری کند و به طور مستقیم، فرصتها وامکاناتی فراهم آورد که دانشآموزان به یادگیری برانگیخته شوند وشخصاً فعالیت کنند (شعاری نژاد، 1365).
مارتین بوبر[10]روش گفت وشنود یا گفتگو[11] را مطرح میکند که در آن هر شخص برای شخص دیگر موجودی دارای درک وفهم است و به گفته او گفتگویی است میان یک «من» ویک «تو» (فراهانی، 1384). موضوع محور نیست بلکه دانشآموز محور است ومطالب مورد نیاز او در برنامه درسی گنجانده شوند (شعاری نژاد، 1365).
از آنجا که مسائل آموزشی وتربیتی رابطه نزدیک با مسائل فلسفی دارند وفعالیتهای تربیتی یک جامعه را فلسفه حاکم بر آن جامعه تعیین میکند. بدین معنا که در هر نظام اجتماعی فلسفه معینی حاکم است که به سایر نهادهای اجتماعی از جمله آموزش و پرورش جهت میدهد و بر روی اهداف، برنامه، روش تدریس، روش های ارزشیابی و… تأثیر میگذارد و از طرفی دوره ابتدایی در نظام آموزش وپرورش کشور ما به دلیل شکلگیری شخصیت کلی دانش آموزان در این دوره حائز اهمیت فراوان می باشد.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
2-1-11-6 فلسفه تحلیلی
به کلیه فلسفههای معاصر اطلاق می شود که نقش ووظیفه اساسی فلسفه را تجزیه وتحلیل منطقی وزبانشناختی میدانند، به بیداری وآگاهی کامل در کاربرد مفاهیم تربیتی توصیه میکنند. رشد تکامل ذهنی واجتماعی فرد را هدف تربیت میدانند. این فلسفه میگوید: فلسفه وظیفهای جز توضیح آنچه میدانیم ندارد واین توضیح بدون استفاده از زبان یا کلام غیرممکن است (فرمهینی فراهانی، 1378).
«تلقی که فیلسوفان تحلیلی از فلسفه دارند، بیشتر به یک روش ونوعی فعالیت شبیه هست تا مجموعهای از گزارهها. از این رو، نظام فلسفی سنتی که دارای بخشهای نظری ودستوری از قضایا هست، نمیشود از این نوع فلسفه انتظار داشت» (نلر ، 1377: 106). همین امر موجب شده است که در این مکتب ما به جای نظام فلسفی، بینش فلسفی داشته باشیم.
افرادی نظیر ویتگنشتاین وکارناپ وظیفه اساسی فلسفه را تحلیل درست مسایل زبانشناختی میدانند وبه نظرشان همه ارزشها نسبی هستند (ضمیری، 1374). شناختشناسی این مکتب حاکی از آن است که حقیقت از طریق زبان قابل حصول است. برای جلوگیری از خطا بایستی حدود معرفت که حدود زبان است، مشخص شود. اندیشهها قابل تحلیل به عناصر بسیط هستند که بایستی به تجربه ختم شوند (شعاری نژاد،1370). معتقدند که انسان، دارای امکانات زبان طبیعی است که میتواند با ساختن زبان منطقی آن را دقیقتر کند. هرگونه ادعاء فراتر از حوزه معرفت و زبان که محدود به تجربه است، بیمعنی میباشد و قابل تحقیق نبوده و ارزش علمی ندارد (یوسفی،1390).
در باب ارزشها معتقدند، قابل تحقیق عینی نبوده ونسبی هستند (شعاری نژاد،1377). آنها هدف آموزش وپرورش را رشد وتکامل ذهنی واجتماعی فرد میدانند و به وحدت کامل بین مواد درسی معتقدند وروش حل مساله را براساس تجربه شخصی برای یادگیری توصیه می نمایند (ضمیری، 1374). روش تحلیلی، سعی میکند با تحلیل مفهوم تعلیم وتربیت، ماهیت آن را خاطرنشان کند. برای مثال، پیترز با تحلیل مفهوم تعلیم وتربیت نشان داد که تربیت به سوی اهدافی ارزشمند ترسیم شده است (یوسفی، 1390).
در تنظیم برنامه درسی روی وحدت کامل مواد وموضوع های درسی تاکید میکنند (فرمهینیفراهانی، 1378). توجه فیلسوفان تحلیلی به علوم تجربی وریاضی در غایت اهمیت است. علوم ریاضی که با تلاشهای راسل، زبان منطقی علوم شده بود؛ به عنوان سازمانبخش تلقی میشد وعلومتجربی، محتوای این نظام را تشکیل میداد. از این رو در برنامه درسی بایستی هم به نظام منطقی وپیوستگی ووحدت توجه شود (شعاری نژاد،1377).
عمده روشی که برای تعلیم وتربیت توصیه میکنند، همان روش خود فلسفه تحلیلی است که راه تجزیه مفاهیم ورساندن آن به مفاهیم بسیط را نشان میدهد ونوع برخورد با یک ادعاء، بایستی با نقادی معرفتی صورت گیرد وتأکید بر آن است که نوع استفاده از زبان وحدود آن مورد توجه قرارگیرد و استفاده از مفاهیم بیمعنی موجب به هم ریختگی ذهن نشود. با توجه به ارزشمندی روش منطقی- ریاضی نزد فیلسوفان تحلیلی، برخی از آنان ساختن تصور منطقی را پیشنهاد میکنند. یعنی ساختن اشکال منطقی که ما را در روشن کردن ونظم دادن به مفاهیم کمک میکند (یوسفی،1390).
2-1-11-7 بنیادگرایی
خاستگاه این نظریه که گاهی از آن به ماهیتگرایی نیز تعبیر می شود ریشه در مکتب ایدهآلیسم دارد. از بنیادگرایان معروف میتوان به افلاطون، فروبل، کانت، برادلی، کروچه و… اشاره کرد (گوتگ، 1380).
اصول کلی آنها شامل موارد زیر است:
در بنیادگرایی معیارهای فکری وعقلی از جایگاه خاصی برخوردار هستند.
بنیادگرایی بر حفظ وانتقال میراث اجتماعی به نسل های بعدی تاکید میکند.
انتقال میراث اجتماعی وفرهنگی به نسلهای بعدی در راستای حفظ همبستگی اجتماعی وخیرعمومی صورت میگیرد.
4- بنیادگرایان بر پرورش ذهن بسیار تاکید میکنند (شعاری نژاد،1381).
2-1-11-8 پایدارگرایی
این نظریه ریشه در رئالیسم دارد واصول اساسی آن را به طور خلاصه میتوان چنین بیان کرد:
هدف تعلیم وتربیت در هر زمان و مکان یکی است وآن عبارتست از رشد انسان به عنوان انسان (شورینی، 1378).
2- طبیعت آدمی ثابت است وچون طبیعت آدمی ثابت وتغییرناپذیر است در نتیجه الگوهای تربیتی نیز باید ثابت باشند.
3- تعقل عالیترین صفت در وجود آدمی است که باید برای پرورش وکنترل امیال وغرایز به کار رود.
4- تربیت آماده شدن برای زندگی است نه خود زندگی (گوتگ، 1380)
2-1-11-9 راسیونالیسم:
دکارت پدر فلسفه جدید ومؤسس راسیونالیسم هست وفلاسفهای چون لایبنیتس واسپینوزا کاملاً متاثر از آراء وی هستند (مطلق ،1390). «عقلگرایان، عقل را نیروی فطری میدانند که از اصول معینی پیروی میکند وعقل واراده را مهم واساسی میدانند. دکارت از چهره های برجسته این مکتب است که معیار داوری را عقل قرارداده است» (ضمیری، 1374).
طرفداران این مکتب به آموزش وپرورش همگانی چندان علاقه ای نداشتند وبه تربیتی که جنبه دنیوی داشت می پرداختند، طرح پرسش و پاسخ را در تعالیم خود بیشتر به کار می بردند و مخصوصاً به دروس اجتماعی علاقه نشان می دادند (ضمیری، 1374).
در این مکتب همه چیز به محک عقل سنجیده میشد ویگانه منبع مورد اطمینان در حوزهی شناخت عقل بود. دکارت که در سرآغاز این دوره قرار داشت با جملهی معروف “میاندیشم پس هستم” عقل واندیشه را به عنوان بینادیترین ویژگی انسانی معرفی کرده بود. کریستیان ولف خدا را به عنوان عقل محض تصور میکرد وفیلسوفان دیگری نظیر لایب نیتس، فرانسیس بیکن، توماس هابز و… نیز هر یک بهگونهای بر اهمیت عقل تاکید کرده بودند. همزمان با این نگاه فلسفی، در حیطهی علم نیز دستاوردهای عظیم دانشمندانی نظیر نیوتن به گونهای دیگر جایگاه علم وعقل را بالا برده بود. به گونهای که حتی در حیطهی هنر نیز عقل به عنوان معیار ومحک در نظر گرفته میشد وهنرمندان به دنبال آن بودند تا به قوانین نیوتنی در عالم هنر دست پیداکنند. از نظر هنرمند این دوره هنر از قواعدی عقلانی تبعیت میکرد که پیروی از آنها بر همهی هنرمندان امری لازم بود. این نگاه بیش از هر چیز عرصه را برای تخیل وعواطف واحساسات انسانی، عرفان ودین وسایر امور معنوی تنگ میکرد (ضمیری، 1374).
2-1-11-10 اکسپری مانتالیسم
اکسپری مانتالیسم یا تجربهگرایی به همه فلسفههایی که تجربه را اصل میدانند اطلاق میشود. تجربهگرایان، پدیدارها را پیوسته درحال تغییر میدانند وبنابراین شناخت حقیقت را نیز همچنان در حال تغییر میدانند. ارزشها از نظر آنها نشأت گرفته از خود انسان(نسبی ومشروط) است. کودک محوری وآموزش فردی اساس تدریس آنان است (ضمیری، 1374).
2-1-11-11 رمانیتیسم
«رمانتیسم را به معنای عام آن میتوان روح زمانهی اروپا در اواخر قرن هجده واواسط قرن نوزدهم میلادی دانست که همهی شئون انسان غربی را تحت تأثیر خود قرارداد» (دونالد،2006: 485). رمانتیک به معنای خاص فلسفی آن مکتبیاست که ابتدا در میان فیلسوفان آلمانی پا گرفت ودر مقابل عقلگرایی اروپای آن زمان ایستاد. عقلگرایی که با رنسانس در اروپا شکل گرفت ودر دورهی روشنگری سراسر اندیشهی انسان غربی را با خویش همراه ساخت ،علاقهی مفرطی داشت به تحقیر احساس وعاطفه وتخیل واستفاده از عقل تنها برای کشف حقیقت، یکسانسازی انسانها تحت قواعد عام عقلانی که منجر به نادیده گرفتن ارادهی فردی آنها میشد وهمچنین سیستمسازیهای برآمده از این نگرش که همه چیز در عالم از نظمی خللناپذیر وساختاری منظم ونظاممند برخوردارند. در چنین شرایطی بود که رمانتیسم فلسفی با تکیه بر دو اصل بنیادین خللناپذیری اراده و فقدان ساختار چیزها نگرش خردگرایانه را به نقد کشید (برلین، 1387).
متفکرانی نظیر فیخته، شلینگ، روسو، برادران شلگل، نووالیس، شلایر ماخر و… را میتوان از فیلسوفانی که به اندیشههای رمانتیسم اهتمام ویژه داشتند به حساب آورد. گرچه برخی از این افراد نظیر فیخته وشلینگ به عنوان ایدهآلیست شناخته میشوند اما نظریات آنها در برخی موارد با متفکران رمانتیک نظیر شلگل، نووالیس و هولدرلین همخوانی و مشابهت داشته است. کانت نیز اگر چه بههیچوجه فیلسوفی رمانتیک نبود اما با نقادی عقل محض و همچنین تاکیدی که در فلسفهی اخلاق خود بر ارادهی انسانی داشت بر جنبش رمانتیسم تأثیرگذار بود. در سالهای متاخرتر نیز متفکرینی نظیر نیچه وشوپنهاور تاکید بر ارادهی انسانی ونقش خلاق وآفرینشگر آن وهمچنین تاکید بر فقدان ساختاری غیرقابل تغییر برای چیزها را به اوج خود رساندند. فیلسوفانی نظیر افلاطون وفلوطین نیز به جهت بینش معنوی خود وعناصر رازآمیز وفراعقلیای که در فلسفهی آنها بود مورد توجه رمانتیستها بودند. به خصوص ستایشی که افلاطون در رسالهی مهمانی از عشق بهعمل آورده بود مورد توجه رمانتیستها قرار داشت. نووالیس از چهرههای شاخص رمانتیک در نامهای به شلگل مینویسد: نمیدانم از فلوطین عزیز خویش حرفی به تو زدهام یا نه. به عقیدهی من که برتر از فیخته و کانت است (جعفری ،1378).
2-1-11-12 ماتریالیسم
اساس وحقیقت هستی ماده است. وپدیده هایی مانند: روح، تفکر، شعور نیز شکلی از ماده تلقی میشود مارکس وانگلیس پایهگذاران اصلی مادهگرایی دیالکتیکی بودند انسان از دیدگاه آنها موجودی زیستی- اجتماعی بدون اراده واسیر جبرهای گوناگون به ویژه جبر تاریخ است. در شناختشناسی آنها حقیقت مطلق وجود ندارد زیرا حقیقت محصول علم است وواقعیتها که موضوع علوماند، پیوسته در حال تغییر وتکاملاند. محتوای شناخت وآگاهی در این دیدگاه به وسیله نیازهای اقتصادی معین میشوند در این نظریه شناخت به دو قسمت احساس ومفهوم تقسیم میشود در این مکتب همانطور که آگاهی وشناخت مبتنی بر تجربه میباشد ارزش نیز حاصل شناخت تجربی است و انسان آن را برحسب نیازمندیهای اقتصادی خود میآموزد تغییر در ارزشها ناشی از تغییر در زیربنای اقتصادی جامعه است تحقق ارزشهای زیباشناسی و هنر را هم در پیکارهای طبقاتی جستجو می کنند ومعتقدند که بهترین هنر آن است که در راه تحقق جامعه سوسیالیستی مفید واقع شود (مشکی باف، 1389).
عکس مرتبط با اقتصاد
تربیت بر مبنای زیستی وتاریخ استوار است ومیگویند در تربیت شاگردان باید مراحل رشد آنها را با مراحل تکامل گذشته بشریت تطبیق داد. هدف تربیت در این مکتب رشد کامل انسان است که مشخصه آن پیدایش قابلیت برانگیختگی در جهت رشد وکمال، کسب اطلاعات ومعلومات وچند پیشه بار آمدن شاگردان است. تربیت مبتنی براین ارزشها چهار ویژگی عمده دارد:1- تربیت در خدمت حکومت وسیاست 2- تلفیق کار وآموزش 3- هدایت ورهبری مطلق وبی چون وچرا 4- تربیت بر محور جامعه وانسان «این چهار ویژگی به همدیگر ارتباط کامل دارند» وقابل تفکیک نیستند ومحتوا شامل: ریاضیات، فیزیک، زمینشناسی، زیستشناسی، تاریخ و سایر علومانسانی، حرفهآموزی ،موسیقی، هنر، ادبیات است. روش های تدریس آنها مبتنی بر نظریه های یادگیری رفتارگرایان و روش های تجربی است. در این مکتب معلم از اقتدار زیادی برخوردار است واز این نظر یک مکتب معلم محور است (مشکی باف، 1389).
2-1-11-13 اومانیسم
اصطلاح اومانیسم را در فارسی با واژههایی مانند انسانگرایی، انسانمداری، مکتب اصالت انسان و انساندوستی معادل قرارمیدهند. تعریف این مکتب: اندیشیدن وعمل کردن با آگاهی وتأکید بر حیثیّت انسانی وکوشیدن برای دستیابی به انسانیت اصیل است. در واقع، این معنای از اومانیسم است که یکی از مبانی وزیرساختهای دنیای جدید به شمار میآید ودر بسیاری از فلسفهها وافکار ومکاتب پس از رنسانس تا به امروز وجود داشته است. هر چند که ظهور وبروز آن در برخی مکاتب فلسفی وسیاسی، نظیر پراگماتیسم، اگزیستانسیالیسم، پرسونالیسم، مارکسیسم و لیبرالیسم بیشتر بوده است.به طور کلی، اومانیسم در تاریخ غرب، با دو قرائت یا در دو گرایش کلی بروز کردهاست؛ یکی، گرایش فردگرا ودیگری گرایش جمعگرا (بیات، 1381).
پیشینه اومانیسم به یونان باستان باز میگردد كه خدایان صفات وحتی صورت انسانی داشتند واندام انسان مهمترین مساله در هنر نقاشی ومجسمهسازی بود (قنبری، 1383). عناصر ومؤلفههایی چون «بیهمتایی فردانسانی»، «خرد» و«روش علمی» هسته مرکزی وکانونی اومانیسم را تشکیل میدهند (بیات،1381).
مهمترین اصول فكری اومانیسم آنها شامل: 1- محوریت انسان در مقابل محوریت خداوند 2- تاكید بر آزادی واختیار انسان 3- عقل برترانسان 4- قلمرو انسان طبیعت است 5- مدارا است (قنبری،1383).
بیشتر افراد نظر مثبتی نسبت به«اومانیسم» یا بشرانگاری دارند. این انگاره مفاهیمی چون نوعدوستی، صلح وبرادری را به ذهن بسیاری متبادر میکند. اما معنای فلسفی اومانیسم فراتر از این است. اومانیسم طرز تفکری است که مفاهیم بشری را در مرکز توجه وتنها هدف خود قرار میدهد. به عبارت دیگر بشر را به رویگردانی از خالق خویش واهمیت دادن به خود وجودی وهویتی فرا میخواند. لغت اومانیسم را در یک فرهنگ لغت ساده چنین مییابید: «نظام فکری مبتنی بر ارزشها، خصایص واخلاقیاتی که پنداشته میشود فارغ از هر گونه قدرت ماوراء الطبیعی، درون انسان وجود داشته باشند» (صانع پور، 1381).
در مورد تأثیر این تفکر بر اندیشههای فلسفی باید گفت اغلب فلسفههای پس از رنسانس به نحوی تحت نفوذ نگرش اومانیستی قرار گرفتهاند. اساسا، این نوع نگرش، از مهمترین شاخصههای فلسفه دوره جدید به شمار میآید. همچنان که گذشت، اومانیسم دوره رنسانس، اومانیسم فلسفی نبود؛ اما در دوره جدید با ظهور فیلسوفانی چون دکارت، اسپینوزا، لاک، بارکلی، هیوم و نیز رواج دو جریان عمده فلسفی؛ یعنی جریان عقلگرایی و تجربهگرایی، بهتدریج مفاهیم فلسفی خود را باز مییافت (صانع پور، 1381).
«کرلیس لامنت» از سخنپردازان برجسته اومانیسم میباشد. وی در کتاب فلسفه اومانیسم مینویسد: اومانیسم معتقد است که طبیعت سراسر از حقیقت ساخته شده، که ماده وانرژی اساس جهان است وماوراء الطبیعه وجود ندارد. غیرواقعی بودن ماوراء الطبیعه به این معناست که اولاً در سطح بشری، انسانها دارای روح غیرمادی وجاودان نیستند وثانیاً در سطح جهانی، عالم صاحب خدای غیرمادی وفناناپذیر نیست (صانع پور، 1378).
اومانیستها ادعا میکنند جدایی از عقاید مذهبی باعث شادی مردم وآسایش آنان میشود، اما خلاف این ثابت شده است. شش سال پس از انتشار بیانیه اول، جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست؛ فاجعهای که به موجب ایدئولوژی فاشیستی مادهگرا بر جهان تحمیل شد. ایدئولوژی اومانیستی کمونیسم، خشونت و بیرحمی بیمانند خود را ابتدا برای مردم شوروی، بعد چین، کامبوج، ویتنام، کوبا و کشورهای مختلف آفریقا وآمریکای لاتین به ارمغان آورد. در مجموع 120 میلیون نفر زیر سلطه رژیمها وسازمانهای کمونیستی جان خود را از دست دادند. مشهود است که نوع غربی اومانیسم (نظام سرمایهداری) نیز در به بار نشاندن صلح وخوشنودی برای جوامع خود آنها ودیگر مناطق جهان ناموفق بوده است (صانع پور، 1381).
2-1-11-14 پستمدرنیسم
در چند دهه اخیر، دیدگاه فلسفی واجتماعی نوینی در آثار متفکران مطرح شده است که از آن به پستمدرنیسم یادکردهاند. این دیدگاه، همچنانکه در قلمروهای مختلفی چون فلسفه، سیاست، هنر، فرهنگ، وعلوم اجتماعی مسائل ومباحث تازهای را برانگیخته، در عرصه تعلیم وتربیت نیز پرسشها و نگرشهای جدیدی را به میانآورده است (باقری، 1375). پستمدرنیسم ، اعم از این که جزیی از مدرنیسم ویا به عنوان یک پدیدهی متفاوت ونوین در نظرگرفته شود، در عرصه های فلسفه وفلسفه تعلیم وتربیت، اندیشهای نسبتاً تازه است. این طرز تفکر، هر چند مولود فکری فیلسوفان نیست، اما در اثر تلاشهای آنان زاییده وگسترده شدهاست. اندیشه های عملگرایان، وجودگرایان، پدیدارشناسان، فیلسوفان زبانی ونظریه پردازان انتقادی، زمینهساز بسیاری از اصول فکری پستمدرنیستها است (اوزمن و کراور، 1373).
«از میان تعبیرهای گوناگون از واژه « post» گاه به معنی «پس از» و«فراتر از» به کار می رود وگاه به معنی «رویارو» وحتی «ضد». در تعبیر نخست نیز گاه به معنی «زمانی» به کار میرود وگاه به تعبیر«مفهومی ومنطقی» یعنی برای رساندن تحول دوران مدرن. در این معنی، پستمدرنیسم چیزی نیست جز بازنگری نقادانه مدرنیسم به خود»(نقیب زاده،1387: 373).
«ژانفرانسوالیوتار» از اندیشمندان فرانسوی از بنیانگذارن اصلی پستمدرنیسم است، او ویژگی برجسته پستمدرنیسم را گریز از هر گونه اعتقاد به کلیت ویا کلگرایی میداند که در مدرنیسم مفروض بود (باقری، 1386).
پستمدرنیستها بیان میکنند که تعلیم وتربیت جریانی سیاسی است برای اینکه دستاندرکار حفظ چارچوب فرهنگ گذشته است که با حکومتی معین، ارزشهای معین در زمینههای معین همراه است. تعلیم وتربیت بزرگترین محافظ نظام فرهنگی گذشته با تمام ابعاد آن است. برنامه ریزیدرسی در این دیدگاه نمیتواند فعالیتی خنثی تلقی شود، بلکه جریانی سیاسی است زیرا برنامهریزان درسی در تدارک ترفندهایی هستند که بتوانند میراث نظام گذشته را به منزله فرهنگ مسلط، به بهترین شیوه وعمیقترین نوع ممکن به نسل آینده انتقال دهند. یک وجه از این امر آن است که برنامه ریزی، مدرسه را به عنوان پایگاهی برای نظام اقتصادی جامعه لحاظ کند، به این معنا که ببینیم چگونه میتوان مهارتهای مورد نیاز در اقتصاد جامعه را جزو مواددرسی قرار داد.تسلط فرهنگ تکنولوژی بر نظام آموزش وپرورش، یکی از ابعاد نقادیهای معاصر نسبت به تعلیم وتربیت در میان متفکران، ازجمله پستمدرنیستها را تشکیل میدهد.بازاری کردن تعلیم وتربیت، اصطلاحی ناظر به افتادن سایه سرمایهداری بر سر تعلیم وتربیت وتبدیل کردن آن به نوعی تجارت است (پیترز، مارشال وپارا، 1993).
زبان برای پستمدرنیسمها خیلی مهم است وتقریباً جایگزین عقل میشود. یعنی اندیشه وحتی ذهنیت انسان را باید برحسب زبان توضیح داد. زبان در این مکتب تنها وسیله ارتباطی نیست، بلکه همه چیز است. که این مطالب را قبلا ویتگنشتاین مطرح کردهبود و«بازی زبانی» نام داشت اما پستمدرنسیمها آن را عمیقتر نمودند. علاوه براین آنها از اثباتگرایی مدرنیسم به کثرتگرایی روی آوردند.
در یک جمعبندی کلی میتوان ویژگی مهم پستمدرنیسم را بحرانیابی مدرنیسم لحاظ کرد. یعنی ویژگیهای پستمدرن، ناظر به بیان نقاط بحران وگرههای بحران در مدرنیسم است. پستمدرنیسم جریانی است که در کشورهای پیشرفته غربی مطرح است ودر میان روشنفکران ومتفکران نفوذ چشمگیری یافته است، اما چون پرتو مدرنیسم در نقاط مختلف جهان پراکندهشده وهمه دنیا کم یا زیاد، عمیق یاسطحی، آغشته به مدرنیسم شده، در نتیجه برای همه ما، دستکم فکرکردن درباره این جریان تاریخی ضروری به نظر میرسد (باقری، 1375).
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 06:16:00 ق.ظ ]