سمک به طلب فرخ روز وارد سرای شاه گور خان شد. چون شاه مست بود به خادم توجهی نکرد.
«عالم افروزجبه در پوشید وکلاه برسرنهاد و طبق بردست گرفت وگستاخ پیش تخت شاه آمد.» (همان، ۱۳۴۸، ج۴۲۷:۲).

 

۴-۲-۱-۱۳- به شکل خربندگان

وقتی سمک به شهر رسید وشاه فغفور را ازسرای دبور دیو گیر که دربند بود نجات داد. به دنبال راه چاره­ای می­گشت تا اورا به لشکر خورشید شاه برساند. به سرخ ورد و روز افزون وشغال گفت راهی پیدا کردم.
«بفرمود چهار صندوق بیاوردند ویکی فغفوردرش نشاند ودو دیگر حلوای بشکروکلیچه وشکر بوره از هر آنچه نیکوتر بود. گفت از بهرخورشید شاه… روز افزون راگفت سازره کن. روزافزون خود رابرشکل خربندگان بر آراست وچارخ در پای کردوکلاه برسرنهاد وقبای نمد در پوشید ومیان دربست ودواستر بر نهادند و برسر راه بایستاد.» (همان:۲۵۳).

 

۴-۲-۱-۱۴- جامه­ی سرهنگان وحاجبان پوشیدن

چون ابان دخت عاشق خورشید شاه شده بود به وی نامه می­نویسد که معتمدی بفرست تا مرا پیش تو آورد. ازقضا نامه به دست قزل ملک می افتد او هوس می­ کند دختر غور کوهی را ازنزدیک ببیند. به سرای شمامه می ­آید وقتی او را می بیند عاشقش می­ شود واز او می­خواهد که با او ازدواج کند. ابان دخت از ترس، جرأت مخالفت نداشت گفت کسی بفرست ومرا از پدرم بخواه. ارمن شاه به غور کوهی نامه می­نویسد که دختر پیش ماست. غور کوهی به شهر آمد تادراین باره با دختر خود صبحت کند. سمک چاره­ای اندیشید تا بتواند ابان دخت راببیند واز صبحت­های غور کوهی با او آگاه شود. به مادر برادران قصاب گفت بیرون برو.
«[زن] درحال بیرون رفت. قباه وکلاه وحمایل بخریدوپیش سمک آورد… سمک دارویی در روی بمالیده بود تا از آن رنگ گشته بود وموی بر گونۀ سرهنگان برانداخت. قباه در پوشید وکلاه برسر نهاد و حمایل برافکند و حاجبانه میان دربست وپذیرۀ غورکوهی باز آمد ودر میان چندین خلایق، همه دشمن، بیامد و در رکاب غور کوهی افتاد.» (همان:۱۲۱-۱۲۲).

 

۴-۲-۱-۱۵- خود رابه رسم ترکان برآراستن

سمک به طلب فرخ روز با گلبوی وچگل ماه وگیتی نما همراه شدند تا حیله­ای به کار برندتا بتوانند به دربارشاه غریب راه پیدا کنند. وببینند زندانی در آن سرای است که فرخ روز در آن دربند باشد.
«سمک… چند دارو بخواست. بیاوردند ودر پاتیله­ای کردندو بجوشاندند و خود را و ابرک را بدان دارو رنگ بگردانید چنانکه به رنگ وچهرۀ ترکان شدند سرخ وسفید.» (همان، ۳۲۰-۳۲۱).

 

۴-۲-۱-۱۶- بر شکل حکیمان

زمانی که مرزبانشاه رادزدیدند و به شهر قفاف بردند. سمک به طلب او وارد شهر شد.
«عالم افروز… خود را برگونۀ شهریان برآورد وریشی دراز بر بست بر شکل حکیمان.» (همان:۵۸۷).

 

۴-۲-۱-۱۷- بر شکل جادوگران

دبور دیوگیر در لشکر خورشید شاه دربند بود. که آتشک ازلشکر ارمن شاه خبر آورد که دبوروپسرش در بارگاه ارمن شاه نشسته­اند ودرحال شراب خوردن هستند. خورشید شاه گفت می­خواهم بدانم چه کسی او را اززندان من برده است. کسی حاضر نشد برود. سمک گفت من بروم وبدانم. همگان تعجب کردند.
«این بگفت و از پیش شاه بیرون آمد و قبا و کلاه خواست و در پوشید و شیشه روغن برگرفت و در قبا نهاد. دارویی درروی خو د بمالید چنانکه روی او دانه دانه بر آمد و پای به اسبی در آورد و از راه ماچین روی به لشکرگاه ارمن شاه نهاد… گفت یکی بروید و بگویید که مردی ایستاده ومی­گوید سخنی با پهلوان دبور دارم. دبور گفت اورا بیاورید… سمک گفت ای پهلوان، من مردی جادوم.» (همان:۱۵۸).

 

۴-۲-۱-۱۸- بالباس مبدل وتغییر چهره فرارکردن

بین طوطی شاه وفرخ روز جنگ سختی در گرفت. بعد از کلی کشتار طبل آسایش زدند. پیادگان فرخ روز به لشکرگاه در آمدند و سمک (عالم افروز) در میان آنان نبود. شاه دلتنگ شد. گیلک مطرب گفت به شهر رفت. سمک به شهر رسید وبه دنبال کلنگال می گشت که او را از بند طوطی شاه نجات دهد. از این سو به طوطی شاه خبر بردند که کلنگال در خانه هاجر دلاله هست. سمک در کوچه ها راه می­رفت. متوجه هیاهویی شد. دید که لشکر شاه با کلنگال در حال جنگیدن است.
«عالم افروز که این هنگامه را دید با جامۀ مبدل وتغییر صورت گریخت.» (همان، ۱۳۴۸، ج۴۲:۳).

 

۴-۲-۱-۱۹- کشتن وجامه او را پوشیدن

وقتی شاه فغفور تصمیم گرفت که مه­پری را با کلی هدایا پیش قزل ملک بفرستد. تابه همسری اودر آید. سمک ازاین ماجرا آگاه شد وتصمیم گرفت با کمک خورشید شاه وفرخ روز شغال پیل زور مه­پری رااز آنها بگیرد. آن سه، راه را بر آنها بستند ومشغول جنگ شدند. وقتی سنجر پهلوان دید که کار بر عکس می­ شود یکی از خدمتکاران را فرستاد تا به شاه فغفور خبر برد.
«سمک از آن بالا بدید که به کجا می رود. از آن بالا به زیر دوید و پیش آن سوار باز آمد. گفت ای مرد کجا می­روی؟ باش که با تو سخنی دارم. آن سوار پنداشت که راست می گوید. بایستاد تا سمک عیار پیش وی آمد و در وی آویخت و او را از پشت اسب در زیر کشید و کاردی چون قطرۀ آب در سینۀ وی چنان زد که از پشت بیرون شد و سلاح وآنچه پوشیده بود بیرون کرد و در خود پوشید وپای به اسب در آورد و روی به جنگ گاه نهاد.» (همان، ۱۳۴۷، ج۱۳۷:۱).

 

۴-۲-۱-۲۰- خود را به لنگی زدن

زمانی که سمک از شهر سیماب با نامه دروغینی که خود نوشته بوداز طرف شاه سیماب به شاه جام، وارد دربار شاه جام می­ شود.
«خادم بیامد ودست وی گرفت. پیش تخت آورد. عالم افروز خود را لنگ ساخته بود. شاه گفت: ترا پای چه شد؟ گفت: ای شاه به تعجیل پیاده آمده­ام. سحرگاه این جایگاه رسیده بودم. ندانستم وبخفتم پای به درد آمد.» (همان، ۱۳۶۳، ج۴۰:۴).

 

۴-۲-۲- بیهشانه

استفاده از بیهشانه یکی از حیله­های عیاری بود. عیاران مدام بیهشانه همراه خود داشتند که هرجا لازم بود از آن استفاده کنند. و یکی از وسایل پیشرفت کار عیاران بوده است و درفرهنگ ها آن را داروی بیهوشی معنا کرده ­اند. وقتی که دایۀ جادوگر فرخ روز را ربود و در زندان خود مخفی کرد خورشید شاه بسیار غمگین و ناراحت بود و می­خواست از سرنوشت او با خبر باشد. روح افزا ،کنیز مه­پری او را به لباس زنان آراست و با خود به دربار مه پری برد برای کنیزی. سمک عیار وقتی او را به این شکل و قیافه دید مقداری نیز داروی بیهوشی به او داد که در موقع لزوم استفاده کند.
«روز دیگر شغال و سمک عیار آمدند و او را بدان نوع دیدند و پاره­ای داروی بیهوشی و کمندی بدو دادند و گفتند اینها به کار آید ؛ مردانه باش. این بگفتند و برفتند.» (همان ،۱۳۴۷،ج۴۹:۱) «پس دختر به قضا حاجتی برخاست و روح افزای آنچه می­بایست با خورشید شاه باز گفت و آمدن شغال پیل زور و سمک به زیر قصر و پاره­ای بیهشانۀ دیگر آورده بود به وی داد.» (همان:۵۸).
سمک در قلعه بود تا بتواند دوستانش که دربند بودند نجات دهد به فکر راه چاره­ای افتاد که بتواند نگهبان قلعه را ازبین ببرد و از آنجا با بندیان خارج شود.
«سمک با روز افزون گفت ما را زود بباید رفتن و چاره کردن پیش از آنکه مرد از دنبالۀ ما بیاید این بگفت و بیهشانه در شراب افکند تا ایشان باز خوردند. چون غضبان بیفتاد دیگران نیز بیفتادند.» (همان:۴۸۷).

 

برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت fotka.ir مراجعه نمایید.

 

۴-۲-۳- جاسوسی کردن

یکی از حیله­هایی که عیاران می­توانستندتوسط آن از حوادثی که در دربار شاه و یا دشمن می­گذشت آگاه شوند جاسوسی کردن بود که بصورت ناشناس وارد می­شدند و به جستجو می­پرداختند. دو تن از عیاران به نام های سیاه گیل و سام گرفتار شدند و به دستور ارمن­شاه و پیشنهاد مهران وزیر به زندان فرستاده شدند که زندانبان آن طرمشه بود که نه زن بود نه مرد و هردو را دشمن می­دانست سمک عیار برای اینکه از تصمیمی که مهران وزیر دربارۀ این دو پهلوان می­گیرد آگاه باشد دو تن از عیاران به نام­های صابر و صملاد را به سرای شاه می­فرستد.
«صابر و صملاد را گفت به در سرای شاه روید و گوش دارید تا چه می­گویند و چه می­سازند و مهران وزیر [را] کجا فرود می­آورندو طلب کار ما هستند یا نه، و از برای ما چه می­گویند.» (همان:۲۴۰).
سمک عیار برای اینکه از وضعیت مه پری و بردن او به دربار ارمن­شاه آگاهی یابد گروهی از جوانمردان را فرستاد تا خبری از اوضاع و احوال که اتفاق می­افتد برای او بیاورند.
«سمک گفت ای جوانمردان ،شما را به سوی راه باید رفتن که جایگاهی فراخ است و در کنار شهر است و گوش دارید که کسی شما را نبیند.» (همان:۱۳۳).

 

۴-۲-۴- مخفی کردن و مخفی شدن

«کمین کردن نوعی جنگ کردن است که یکی آشکارا و در دوردست و نوع دیگر پنهانی و آن کمین کردن است. در مخفی کردن و مخفی شدن یا به عبارتی استتار به روش های مختلفی عمل می­شده است. در سمک عیار “استتار” تنها به اشیاء مربوط نمی شود بلکه افراد نیز برای رهایی از دست دشمنان و یا اجرای نقشه بدین حیله متوسل می­شدند.» (جلالی، حسینی :۹۱).
سمک عیار برای نجات مه پری از قلعه بدانجا می­رود و با رزماق هیزم شکن آشنا می­ شود که در آن قلعه رفت و آمد می­کرد و بواسطه­ زری که سمک به او داده بود. قبول کرده بود که برای نجات مه­پری با او همکاری کند. سمک با کمک او وارد قلعه می­ شود و برای بردن مه پری دنبال راه چاره­ای می­گردد که هنگام خروج از قلعه او را سالم از آنجا بیرون ببرد.
«پیش رزماق هیزم شکن آمد و گفت ای آزاد مرد ، چون ما را به قلعه آوردی هم چاره کن تا مه­پری را از قلعه بیرون آوریم. رزماق گفت ای پهلوان، من چه دانم؟ این کار تو دانی. سمک در اندیشه فرو رفت. پس گفت ای رزماق، جایگاهی دانی که او را پنهان کنی تا چون ما از قلعه بیرون رویم او را ببریم؟» (س، ع، ۱۳۴۷، ج۳۱۱:۱).
در جای دیگر ، سمک عیار برای اینکه از حیله و مکر مهران وزیر دربارۀ مه­پری در امان باشد تصمیم می‎گیرد مه­پری را مخفی کند تا روزی که قرار است روز وصل خورشید شاه و مه­پری باشد.
«سمک عیار در پیش شغال پیل زور و خورشید شاه و فرخ روز نشسته بود. گفت ای استاد مرا اندیشه ای هست و از مکر مهران وزیر ایمن نیستم از آنچه با وی کردم. نباید که آن حرام زاده حیلتی بسازد و دختر شاه پنهان کند و ما برآن سرگردان شویم تا دختر بدست آوریم. شغال با دیگران گفتند چاره چیست؟ سمک گفت تدبیر آن می­دانم که امشب به سرای شاه روم و او را بیاورم. چون وقت عروسی باشد او را از این خانۀ ما بیرون آورند. همگان بروی آفرین کردند» (همان :۷۳).
قطران یکی از پهلوانان لشکر ارمن شاه بود که در جنگ با خورشید شاه بسیار دلاور بود و در هنگام آسایش جنگ همه از دلاوری او صحبت می­کردند. سمک عیار گفت چرا اینقدر او را بزرگ می­شمارید اگر شاه دستور بدهد امشب به خیمه او می­روم و او را دست بسته پیش شاه می­آورم.
«هر چهار دست و پای قطران به استادی دربست استوار. پس بالشی که در زیر وی نهاده بود بشکافت و خالی کرد و قطران را در آن بالش افکند و در بست.» (همان :۱۵۷-۱۵۸).
سمک وارد قلعه شه دره شد که مه­پری را نجات دهد طرشه وقتی آگاه شد که سمک در قلعه هست به دنبال او می­گشت تا او را دستگیر کند. سمک و سرخ ورد دنبال جائی می­گشتند تا بتوانند چند روز مخفی شوند.
«سرائی دید در زیر زمین ساخته و چهار صفه روی در روی آورده پر از زر، سمک گفت ای سرخ ورد، ما را این جایگاه می­باید بودن که محکم است و نام از خویش دارد. خزینه است و همه کس برین جای نیایند. می­باشیم دو سه روزی تا بنگریم که چه خواهد بودن و چاره توانیم کردن.» (همان:۳۲۴).

 

۴-۲-۵- دروغ

دروغ گفتن یکی ازحیله­های گره­گشایی است که عیاران به کار می­بردندو پیغام دروغ گزاردن یکی از این نمونه­هاست.

 

۴-۲-۵-۱- خبر دروغ

زمانی که فغفور شاه تصمیم می­گیرد دختر را به سرای ارمن شاه فرستد که به فرزند او قزل ملک دهد. سمک تصمیم می­گیرد که مه­پری را قبل از رسیدن به دربار ارمن­شاه نجات دهد اما همگان بر پهلوان گفتند که ما اسبی نداریم که به آنجا برویم. سمک در فکر فرو رفت و گفت چند لحظه­ای صبر کنید تا چاره­ای بیندیشم. از قضا گله­بانان فغفور اسبان را برای داغ کردن به شهر می­بردند.
«از قضای ایزدی اسب گلۀ شاه به شهر می­بردند و سمک پیش ایشان باز رفت و بانگ برایشان زد که کجا میروید؟ گله­بانان گفتند اسب شاه خواسته است. مگر داغ خواهد نهادن. سمک گفت ازدیک­ باز مرا فرستاده است که سر راه نگاهدارم تا شما اسبان نیاورید، که شاه از وقت فراغت ندارد که به تدبیر دختر مشغول است که به قزل ملک فرستد. اکنون شما اسبان این جایگه نگه دارید تا من بروم و شاه را بگویم تا چه فرماید که پادشاهان هر لحظه به لونی باشند.» (همان: ۱۳۳-۱۳۴).
در ادامه قصه بدانجا رسید که سمک آگاه شد که ابان دخت را کشتی شکن برده است. سمک به خورشید شاه قول می­دهد که از احو ال ابان دخت خبری بیاورد.
«سمک عیار با روزافزون روی به شهر نهادند تا به دروازه رسیدند. دروازه­بانان گفتند. شماکیستید؟ شاه فرموده است که کسی در شهر نیاید. عالم افروز گفت ما درویشانیم هیزم می­آوریم وبه خرج می­کنیم.» (همان، ۱۳۴۸، ج۴۲۰:۲).

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 03:33:00 ق.ظ ]