در واقع میتوان گفت ابتلا به بیماری HIV در این افراد به منزله بحرانی وجودی تجربه میشود. بحرانی که شامل سرپیچی فرضیات اولیه آنها در مورد احساس کنترل و تواناییشان در پیشبینی آینده بود (کات ۲۰۰۲، وایتهد ۲۰۰۳، برنان ۲۰۰۶ نقل از لیانگ و همکاران، ۲۰۰۸). در نتیجه این بحران چشم‌انداز فرد در مورد خود و جهان به چالش کشیده میشود، چرا که شکافی بین اطلاعات نهفته در منبع فشار زا از یک طرف و انتظارات و باورهای مثبت افراد در مورد جهان از طرف دیگر به وجود می‌آید (لیپور،۲۰۰۱؛ نقل از کرنان و لیپور، ۲۰۰۹). همچنین با شروع درمان‌ها و پیامدهایی مثل خستگی، ناتوانی در تمرکز، کاهش انرژی، تغییر نقش‌ها و اختلال در فعالیت‌های روزمره، بیمار ممکن است دریابد که در رابطه با موقعیتی که در آن قرار دارد، کاری از دستش بر نمی‌آید، در نتیجه به جای مدیریت و کنترل مشکلات، به احساس درماندگی و خود ناکارآمدی دچار می‌شود. در صورتی که کمک‌های اطرافیان نیز در دسترس به نظر نرسد، فرد ممکن است به احساس ناامیدی و انزوا رسیده و از احساس شرم و شکست رنج ببرد. این علائم میتواند در نهایت فرضیات بنیادین و ارزش‌های نهفته در احساس معنا و هدف زندگی بیمار را زیر سؤال برده و مورد چالش قرار دهد (کیسان[۲۰۴] و کلارک[۲۰۵]، ۲۰۰۱).

 

 

زینب «چرا من باید مبتلا شوم، من که از اول زندگی این همه در زندگی سختی کشیده بودم. واقعاً برایم کافی نبود؟ چرا خدا با من این کار را میکند».
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید.

بهار « چرا من؟ من که کودکی بیش نبودم که در چنین خانوادهای به دنیا آمده بودم من با وجود این همه خطرات و شرایط بد خانوادگی چطور میتوانستم خوب باشم و خوب زندگی کنم.» او به شدت از خودش و والدینش عصبانی بود. او مدام حسرت گذشتهی خود را میخورد و میگفت «در زندگیام واقعاً چیزی ندارم که بخواهم به آن ببالم من واقعاً انسان بیارزشی هستم»

لیلا «آخر چرا من؟ چرا این همه بدبختی فقط ماله منه خدایا پس تو کجا هستی». «همش تقصیر پدرم و خداست. خدا من رو دوست ندارد»، «من دارم تقاص چی رو پس میدهم»، «ما که زندگی خوبی داشتیم، من که گناهی نکرده بودم که آلان باید این جور زجر بکشم چرا باید این جوری بشه». به گونهای که دیگر حتی نه نماز میخواند نه از خدا یاد میکرد.

در طی فرایند مداخله مراجعان درگیر پرسشهای وجودی خود شده بودند. این پرسشها باعث شده بود اضطرابهای وجودی آنها را برانگیخته و برون ریزی کنند. سعی بر این شد که آنها اضطراب از مرگ در هنگام بیان واکنش به تشخیص HIV را بپذیرند و معنای فردی خود را در مورد اضطراب مرگ بیان کنند و در نهایت بتوانند با واقعیت مرگ در صورت عود بیماری و ابتلا به ایدز مواجهه کنند. همچنین آنها سعی کردند با خلق معنایی جدید در علت مبتلا شدن به HIV مثبت و مبتلا شدن احتمالی به ایدز، مرگ احتمالی را به عنوان یک واقعیت اجتناب‌ناپذیر بپذیرند و با معانی ناکارآمد اطلاق شده به بیماری و احساس گناه ناشی از آن (اعم از تقاص پس دادن، تنبیه شدن، گناهکار بودن) چالش کنند.
همان طور که قبلاً بیان شد از دغدغه های مهم افراد مبتلا به بیماریهای مزمن، ترس آن‌ ها از مرگ، تنهایی، بیاعتمادی به آینده و از دست دادن معنا است. این افراد ممکن است در اثر ترس از مواجه‌شدن با اضطرابهای وجودی روحیه خود را از دست داده و احساس خمودگی و افسردگی نمایند (یالوم،۱۹۸۰، کیسان،۲۰۰۴).
نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی

 

 

زینب هنگام دیدن عود بیماری همسرش و به دنبال آن مرگ او، ترس از مرگش شدت یافته و احساس گیر افتادن در مخمصه میکرده است «چرا من نباید مثل بقیه انسانها از زندگی لذت ببرم و عادی بمیرم؟ نکند منم هم در آینده مانند همسرم بمیرم؟ دیگر زندگی برایم معنایی ندارد»

بهار وجود مرگ را در زندگی فهمیده بود و میترسید از اینکه با بار گناه شدید بمیرد البته گاهی اوقات هم میگفت «من که کاری نکردهام که از مرگ بترسم پدر و مادرم باعث شرایط بد من شده‌اند» و گاهی میگفت «مرگ ترسناک است زمانی که احساس میکنم در اثر این بیماری کم‌کم آب می شوم تا بمیرم میترسم؛ از تنهایی آن دنیا می‌ترسم». انگار ضد و نقیضهایی در حرفهایش بود و احساساتش باعث شده بود که او را به هر طرف بکشانند.

تمام زندگی و وقت لیلا در این دو سال نشستن گوشه خانه، فکر کردن، گریه کردن و ترس از این که دیگر فردایی وجود ندارد و او خواهد مرد، ترس از بدتر شدن این بیماری، ترس از تنهایی. خسته شده بود به خاطر همین به خودکشی روی آورده بود همش می‌گفت «کاش مادرم نمیمرد، کاش پدرم نمیرفت و کاش هیچ‌وقت با سینا دوست نمیشدم»

در اینجا آزمودنیها به علت عدم پذیرش اضطراب‌های اصیل وجودی و سعی در انکار آنها به احساس غمگینی و ترس از تقاص پس دادن گناهان خود و آیندهای نامعلوم دچار شده بودند، درعین‌حال ناتوانی در به بیان این ترسها، تنهایی و انزوای وجودی آنها را تشدید نیز می‌کرد، بنابراین عدم پذیرش اضطراب‌های وجودی، افراد را از خودشان دور ساخته و امکان برقراری رابطه اصیل با خودشان را ناممکن می‌سازد (هینتون[۲۰۶]،١٩٨١ کیکرین[۲۰۷]،١٩۸۴؛ نقل از کارلسون و همکاران، ٢٠٠٠). نکته اصلی اینجاست که این نگرانیها و اضطرابهای وجودی در کوتاه مدت کاملاً طبیعی و قابل انتظارند و پیامد بهنجار مقابله با رویدادهای بالقوه آسیبزا محسوب میشوند. بنابراین در طی فرایند مداخله سعی بر این شد تا آزمودنیها به مفهوم پیش‌بینی‌ناپذیری دنیا و عدم قطعیت هستی پی ببرند و به آنها کمک شود تا مظاهر اضطراب پیش‌بینی‌ناپذیری (اعم از ترس از عود بیماری، سرایت به سایر نقاط بدن، مبتلا شدن به ایدز و آینده زندگی فردی) را بپذیرند و از طریق پذیرش اضطراب پیش‌بینی‌ناپذیری به ترسهای خود پایان دهند. همچنین سعی بر این شد تا آنان با مفهوم اضطراب تنهایی بنیادین (مبنی بر اینکه فرد احساس میکند بعد از مبتلا شدن به این بیماری تنها شده است) آشنا شوند و تنهایی را به عنوان تجربهای اصیل برای افزایش میل و انگیزه برای کنار دیگران و اعضای خانواده بودن بپذیرند. همچنین با معنای زندگی خود که در اثر آشفتگی‌های روانی و اضطرابهای وجودی شکل گرفته بود چالش کنند و معنایی کارآمد برای زندگی خود بیابند، چرا که بازگو کردن احساس معنا و هدف جدید در زندگی در طی دوران بیماری (که شامل توانایی ترکیب و منسجم ساختن تجارب و رسیدن به درکی از خود و جهان است) عاملی حفاظتی در برابر ناامیدی خلق افسرده و نشانگان افت روحیه به شمار میرود (برنان ۲۰۰۱، هالند و رزنیک، ۲۰۰۵؛ نقل از وهلینگ و همکاران ۲۰۱۱). همچنین اولویت‌ها و تصمیمات زندگی خود را ارزیابی کنند و احساس مسئولیت خود را در قبال سرنوشت خود بپذیرند.

 

 

زینب در جلسات به این نتیجه رسیده بود که اگر به این جا رسیده و مبتلا به این بیماری شده و یا با همسرش ازدواج کرده همه ناشی از تصمیمی بوده که خود گرفته و باید تا هرکجا که شده مسئولیت آن را بپذیرد.

و به طور کلی نتیجهای که میتوان از جلسه با زینب گرفت در حرفهای او در جلسه آخر مشخص است:

 

 

خدایا من پذیرفتم که هر کار تا آلان انجام داده‌ام خودم مسئول آن بوده‌ام و از این به بعد میخواهم زندگی زیبایی را برای خود و فرزندانم فراهم کنم. میخواهم گذشته را فراموش کنم و فقط به آلان و آینده‌ام بیندیشم. خدایا همسرم را ببخش و بیامرز و به من عمری طولانی و با عزت بده تا بتوانم هر آنچه که خود و همسرم برای فرزندانم و زندگیمان انجام ندادیم انجام دهم تا فرزندانم به سرنوشت ما دچار نشوند.

همچنین این را باید در نظر گرفت که میزان نشانگان افت روحیه آزمودنی دوم در بین جلسات به صورت ناگهانی افزایش پیدا کرد. حال چگونه میتوان این موضوع را تبیین کرد؟ بهار در حین جلسات سعی میکرد خود را از همه چیز تبرئه قرار دهد و تمام این اتفاقات را به خاطر کوتاهی والدین خود میدانست. همچنین او معتقد بود که تقاص کارهای والدینش را پس میدهد. به شدت از خودش و والدینش عصبانی بود و مدام حسرت گذشتهی خود را می‌خورد.

 

 

« اگر آن ها من را رها نمیکردند هیچ وقت از فرط تنهایی به کارهای زشت و ناپسند روی نمیآوردم، این طوری ازدواج نمیکردم و آلان به این بیماری مبتلا نمیشدم؛ من هیچ گاه آن‌ ها را نخواهم بخشید ازشون متنفرم.»

او با عدم پذیرش اضطرابهای اصیل وجودی و سعی در انکار آن‌ ها به احساس غمگینی، بدبیاری، گناه و قصور دچار شده بود و به علت ترس از آینده نامعلوم عود مجدد نشانگان افت روحیه را به همراه داشت. او کم‌کم به این موضوع پی برده بود که نقشش در زندگی خود به عنوان یک عامل سرنوشت‌ساز کمرنگ شده است.

 

 

زمانی که بهار در میانه جلسات متوجه شد وضعیت او به خاطر بیمسئولیتی خود و عواقب رفتارش هست نه والدین و فهم این که تنهایی چیزی است که همیشه و در هر زمانی همراه انسان است و این ما هستیم که با کارهایمان و رفتارمان به زندگیمان معنا میبخشیم، نه دیگران، این ما هستیم که سرنوشت خود را رقم میزنیم و میتوانیم خوب زندگی کنیم تا حسرت گذشته را نخوریم و این ما هستیم که به زندگی بهای ارزشمندی را میدهیم و اذعان کرد «تمام این مدت فقط سعی کرده همه چیز را انکار کند» بنابراین نشانگان افت روحیه دوباره افزایش یافت به گونهای که او از خوابهای آشفته وقت و بیوقت خود سخن گفت.

ولی خوشبختانه با کمک آزمودنی و پذیرش اضطرابهای اصیل وجودی میزان نشانگان افت روحیه در جلسات بعدی و جلسات پیگیری کاهش یافت. تا جایی که در جلسه آخر این موضوع را بیان کرد:

 

 

« HIV عامل اشتباهات من در گذشته بوده هر موقع به یادش میافتم سعی میکنم هیچ‌گاه اشتباه نکنم و اگر اشتباهی کردم آن را بپذیرم».

همچنین به تبع مداخله درمانی خرده مقیاسهای نشانگان افت روحیه از قبیل بی‌معنایی، ملالت، یاس، درماندگی آزمودنیها کاهش یافت. جداول و نمودارهای مربوط به خرده مقیاسهای نشانگان افت روحیه نشان داد که میزان بی‌معنایی، یاس، ملالت، شکست و درماندگی هر سه مراجع در خطوط پایه بالا بوده است که در اثر قرار گرفتن در جلسات مداخله کم‌کم از میزان آن‌ ها کاسته شد البته میزان این خرده مقیاسها در مراجع دوم در حین جلسات اوج گرفت ولی با ادامه درمان و همکاری وی از میزان آن‌ ها هم کاسته شد. به طور کلی در طی جلسات مشخص شد که احساس فقدان آیندهای ارزشمند و عدم خود کارآمدی برای بدست آوردن آن، وجود احساس درماندگی و احساس شکست فردی ناشی از قرار گرفتن در یک موقعیت اجتنابناپذیر، احساس ناامیدی، فقدان معنا و هدف، بیمار را از انگیزه مقابله با بیماری و تبعاتی که برای او ایجاد کرده محروم میکند و بستر مناسبی را برای ایجاد آزردگیهای وجودی و نشانگان افت روحیه بیماران فراهم میآورد.
نکته قابل‌توجه در ارتباط با بیمعنایی در متغیر نشانگان افت روحیه به عنوان یکی از خرده مقیاسها این است که این مؤلفه به طور خاص به شکل غیرقابل‌انکاری با دلالتهای شناختی، انگیزشی و هیجانی آن مرتبط است (وهلینگ و همکاران، ۲۰۱۲) و نتایج نشان داده که نشانگان افت روحیه به شکل معکوسی با معنای کلی و احساس انسجام همبسته است (بوسگالیا و کلارک، ۲۰۰۷) یعنی هر چه نشانگان افت روحیه بیشتر، معنای کلی و احساس انسجام کمتر و هر چه نشانگان افت روحیه کمتر، احساس معنا و انسجام بیشتر است؛ بنابراین ایجاد احساس معنا و هدفی جدید در زندگی در طی دوران بیماری (که شامل توانایی ترکیب و منسجم ساختن تجارب و رسیدن به درکی از خود و جهان است) عاملی حفاظتی در برابر ناامیدی خلق افسرده و نشانگان افت روحیه به شمار میرود (وهلینگ و همکاران، ۲۰۱۱؛ نقل از نقیائی و همکاران، ۱۳۹۲).
در بررسی یاس و ناامیدی به عنوان خرده مقیاس دیگر نشانگان افت روحیه میتوان به مطالعات زیر اشاره کرد: رحمتی نجار کلائی، نیکنامی، امینشکروی و راوری (۱۳۹۱) در مطالعهای تحت عنوان تجربیات بیماران مبتلا به ایدز از ننگ اجتماعی: در یک مطالعه کیفی بیان کردند که اکثر بیماران بر مسئله فقدان درمان قطعی بیماری و ناامیدی به زندگی تأکید مینمودند و عاقبت خود را مرگ و نیستی میدانستند؛ به طوری که این ناامیدی روی کیفیت زندگی این افراد تأثیر نامطلوبی داشته و انتظار مرگ را در ذهن آن‌ ها مدام به تصویر میکشید همچنین بیماران این ناامیدی را از اثرات مهم این بیماری بر روی روحیه خود بیان کرده‌اند. اسکولی[۲۰۸] و همکاران (۲۰۱۲) در مطالعه‌ای تأثیر امید در سلامتی بیماران مبتلا به ایدز را مورد بررسی قرار دارند. پژوهشگران میزان سلامتی و روحیه آن‌ ها را پس از امید درمانی ارزیابی کرده و به این نتیجه رسیدند که افزایش امید منجر به افزایش سلامتی و بهبود روحیه در این بیماران می‌گردد.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
همچنین یافتهها در رابطه با احساس درماندگی و احساس شکست نشان داد که هر چه افراد در زندگی با بحرانی روبه رو می‌شوند بیشتر احساس درماندگی و احساس شکست میکنند چیزی که در زندگی افراد مبتلا به HIV به وفور دیده میشود و فرد مبتلا به دنبال تشخیص بیماری و تبعات ناشی از آن در درازمدت این احساس را خواهد داشت.
فرض دوم این تحقیق بررسی اثربخشی شناختدرمانی هستینگر بر افزایش نمره تحریفات شناختی افراد مبتلا به HIV بود، با توجه به اینکه هرچه جمع نمرات بالاتر باشد نشان‌دهنده‌ی تفکر مثبتتر است؛ و افزایش نمرات نشان میدهد که تحریفات شناختی کاهش یافته است. یافته های پژوهش در ارتباط با هر سه آزمودنی تأیید شد. در ادامه به تبیین یافته های حاصل از تأیید فرضیه پرداخته شده است.
شناخت درست و مطابق با واقعیت عامل مهمی برای یافتن حقیقت و آگاه شدن از زوایای مثبت یک زندگی است. ناآگاهی و آگاهی نادرست، انسان را در تحلیل آنچه پیرامونش اتفاق میافتد، دچار لغزش و اشتباه میکند. این امر میتواند همهی زندگی را تحت‌الشعاع قرار دهد (حسین زاده، ۱۳۸۷). گاهی تجزیه و تحلیل اطلاعات در ذهن ما تحریف می‏شود. این نوع تحریف‏ها که خطاها و تحریف‏های شناختی نامیده می‏شوند، به اشکال گوناگونی ظاهر می‏گردند (لیهی، ۱۳۸۷).
خرسندی و ناخرسندی، آرامی و ناآرامی و عمده حالت‏های افراد، با فرایند تفکر فرد ارتباط مستقیم دارد. افراد مختلف در موقعیت‏های مشابه به گونه‏ای متفاوت فکر و عمل می‏کنند؛ چرا که احساسات متفاوتی دارند. برای خروج از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب، باید احساس افراد شناسایی شود. از طرفی، طرز تفکر انسان‏ها تعیین‏کننده احساس آنهاست. پس بهترین راه برای تغییر رفتار، آن است که احساس را بشناسیم و تغییر دهیم و احساس با تغییر افکار قابل‌تغییر است.افکاری که به صورت خودکار پدید می‏آیند و حالت منفی دارند، به افکار «خودآیند منفی» معروفاند و با یکدیگر شباهت‏هایی دارند. این افکار به دلیل تشابهی که دارند، طبقه‏بندی می‏شوند و در اصطلاح، به آن‌ ها «خطاهای شناختی» می‏گویند. در تمام صورت‏های خطاهای شناختی، فرد ذهن دیگران را می‏خواند یا تلاش می‏کند احساسات و عقاید آن‌ ها را حدس بزند و به حدس خود اعتقاد کامل دارد و این در حالی است که توانایی حدس قطعی را ندارد علاوه بر این سعی میکند به گونهای متفاوت و هر جور که میخواهد دنیا را ببیند (لیهی/ ۱۳۸۷).

 

 

تحریفات شناختی آزمودنی اول: «من همیشه بدبخت و بدشانسم این را از اول زندگیام باور دارم»، «من مسئول مرگ همسرم هستم باید جلوی کارهای او را میگرفتم»، «دیگر هیچ‌گاه نمیتوانم زندگی خوبی داشته باشم» و« احساس گناه میکنم باید زندگی خوبی برای همسرم و فرزندانم فراهم میکردم».

تحریفات شناختی آزمودنی دوم: «من سرتاپا عیب هستم و هیچ‌گاه بی‌عیب نخواهم شد.»، «اشتباهاتم بیشتر از کارهای درستم هست اصلاً من کار مفیدی تا به حال انجام نداده‌ام»،«من برای اذیت شدن به این دنیا آمده‌ام و تا آخر عمر باید غمگین بمانم»،

تحریفات شناختی آزمودنی سوم: «من هیچ‌گاه زندگی خوبی دیگر نخواهم داشت»، «من نفرین‌شده هستم»، «باز هم اتفاقات بد برای من خواهد افتاد»، «من در زندگی هیچ شانسی ندارم»، «من بازندهی این زندگی هستم» و «همیشه در جدال با خدا و روزگار خواهم بود»

تحریفات شناختی مراجعان را میتوان اینگونه تبیین کرد: در تحریفات شناختی مراجع اول، به علت ابتلا به این بیماری و ناتوانیاش در رابطه با آن، احساس بدشانسی و بدبختی میکند و احساس او باعث شده به این باور برسد که از ابتدا آدم بدبختی بوده است که نشان میدهد دچار خطای بیتوجهی به امر مثبت و تعمیم مبالغهآمیز و برچسب زدن شده است. به همین علت مشاور از او خواست تا موقعیتهایی که تا به حال احساس خوشبختی و بدبختی کرده است را بیان کند. همچنین او مطرح میکند دیگر هیچ‌گاه نمیتوانم زندگی خوبی داشته باشم در این جا او دارای خطای شناختی پیشگویی شده است و آیندهی خود را پیشبینی میکند که دیگر هیچ‌گاه زندگی خوبی نخواهم داشت و سومین خطای شناختی که در او دیده میشود خطای شناختی بایدها و نبایدهاست. او مطرح میکند که باید زندگی خوبی را برای آنان فراهم میکرده است و در اینجا چون به باید خود نرسیده شروع به سرزنش کردن خود میکند. در جایی دیگر بیان میکند که من مسئول مرگ همسرم و به هم ریختن زندگیمان هستم، باید جلو کارهای او را میگرفتم در اینجا او دارای خطای شناختی شخصی سازی است زیرا خود را مسئول وقایع و حوادث منفی می‏داند و مدام خود را سرزنش میکند. در اینجا مشاور از او خواست تا علتهای این اتفاق را بررسی نماید و بیان کند و در وقوع این اتفاق تا چه اندازه مقصر بوده است
در خطای شناختی مراجع دوم او به علت دوران اشتباهی که در نوجوانی داشته و خطاهایی که انجام داده است و اشتباهی که در انتخاب ازدواج خود کرده و به تبع آن به این بیماری مبتلا شده احساس تنفر از خود میکند و خود را فردی که همیشه پر از عیبهای زیادی است تلقی میکند و این پیشگویی را هم میکند که دیگر هیچ‌گاه بیعیب نخواهد شد و او یک طرفه قضاوت میکند (خطای شناختی پیشگویی) به همین خاطر مشاور از او خواست تا شواهد تأییدکننده یا رد کننده این باور را بررسی نماید. در جایی دیگر اشتباه خودش را در زندگی بیشتر از کارهای درستش میداند در این جا فرد فقط موارد منفی را مطرح میکند و هیچ توجهی به موارد مثبتش در زندگی ندارد مثلاً روزهای خوبی که قبل از اتفاقات زندگیاش داشته است در نتیجه او دچار یاس و ناامیدی شدیدی میشود و همان طور که در جدول و نمودار ۸-۴ مشخص است در ابتدای جلسات میزان یاس او کاهش میباید ولی در حین جلسات ناگهانی افزایش مییابد (خطای شناختی بیتوجهی به امر مثبت). یا در جایی دیگر مطرح میکند که من اصلاً برای اذیت شدن به این دنیا آمدهام انگار خدا من را هدف تیر اذیتهای خود آفریده پس تا آخر عمر باید غمگین بمانم (خطای شناختی فیلتر ذهنی). فیلتر ذهنی باعث می‏شود که فرد بخشی از واقعیت‏ها را نبیند و فقط به واقعیت‏های محدودی توجه کند که شاید آن محدودیت بخش اصلی واقعیت نباشد. او نه تنها به همه بخش‏های زندگی توجه نکرده، بلکه بخش‏های اصلی را نیز درست نفهمیده است. این نکته مهم است که ‏بدانیم‏ بخش اصلی ‏واقعیت ‏زندگی ما کجاست؟
در خطای شناختی مراجع سوم او به علت این که بعد از گذراندن زندگی در شرایط مطلوب در مرحله‌ای از زندگی ناگهان با یک سری وقایع و مشکلات رو به رو میشود و خودش را ناتوان در برابر این مشکلات میبیند، شروع به برچسب زدن به خود میکند: من نفرین‌شده هستم. من در این زندگی بازندهام. گاهی اوقات افکار ما در مورد آینده است، ولی اغلب آنچه را که برای آینده پیش‏بینی می‏کنیم، منفی است مثلاً من هیچ‌گاه زندگی خوبی نخواهم داشت و باز هم اتفاقات بد برای من خواهد افتاد و من همیشه در جدال با خدا خواهم بود (خطای شناختی پیشگویی و تعمیم بیش از حد). به همین خاطر مشاور از آزمودنی درخواست نمود تا شواهدی تأییدکننده و رد کننده این باور را بررسی نماید تا مشخص شود آیا همیشه همین جور خواهد بود؟ در نتیجه به دنبال این خطاها، سبک زندگی خاصی برای او به وجود میآید. فرد دچار روان رنجور خویی میشود بدین صورت که مدام احساس درماندگی میکند، نمی‌تواند تصمیم بگیرد و اغلب مضطرب و نگران است و یا سبک مقابلهای سرکوب گر را در پیش میگیرد (حسین زاده، ۱۳۸۷).

 

 

مانند باوری که زینب در زندگی روزانه خود داشت «من سید هستم و نباید در مورد خدا دچار ابهام شوم و این باعث میشد تا او از بروز احساسات منفیاش نسبت به خدا خودداری کند».

بنابراین در جلسات درمانگر سعی کرد تا به آزمودنی کمک نماید تا تحریفات شناختی که مانع تجربه اضطرابها وجودی و باعث به کارگیری مکانیزمهای دفاعی توسط آنها شده است را بپذیرند و با به‌کارگیری فنون شناختی (نوشتن باورهای روزانه بر روی برگه، استفاده از روش پیکانی رو به پایین برای دستیابی به ریشهی افکار و باورها، تحلیل سود و زیان افکار، ارزیابی و چالش با بایدها و غیره) در حین جلسات درمانی و انجام تکالیف خانگی بتواند آن‌ ها را تغییر نماید. همان طور که در بالا اشاره شد این احساس انسانهاست که باورها را در او ایجاد میکنند و بالعکس بنابراین ابتدا باید به افراد کمک کرد تا این احساسهای خود را شناسایی کنند و گاهی بگذارند احساسها ابراز شوند و خود را پشت نقابهای خود پنهان نکنند و سعی شود این احساسات شناسایی نشده و تحریفات شناختی مانع از بروز و پذیرش اضطرابهای وجودی نشوند.

 

 

زینب در جلسات اولیه وقتی به جلسه میآمد همیشه سعی میکرد با صحبتهای نمادین در مورد دین و مذهب احساس نهفته درون خود را بیان نکند. در جلسه سوم او با بغض در مورد خدا صحبت میکرد که مشاور متوجه بغض او شد و از او خواست تا بگذارد بغض نهفته درون حرفهایش سخن بگویید آنجا بود که بغض زینب ترکید و تمام احساسات او نمایان شد و سعی کرد در طی جلسات تمامی احساسات خود را بشناسد، بیان کند و باوری که به دنبال این احساسات او را احاطه میکرد بررسی نماید و در صورت نیاز آن‌ ها را تغییر میداد.

بهار با توجه به ننگ اجتماعی که بعد از ابتلا به این بیماری احساس میکرد؛ احساس میکرد دیگران تمامی اعمال او را زیر نظر دارند و هر کاری که او انجام میدهد ننگ اجتماعی محسوب میشود. مثلاً بیان میکرد در خیابان همیشه ترس از این داشتم که سوار تاکسی شخصی شوم و یا اینکه با مردان غریبه صحبت کنم زیرا این تصور را داشتم که مردم در مورد من چه فکری میکنند« همین باعث شده بود به علت ترس از حرف مردم کمتر بیرون بیاید در اینجا مشاور در رابطه با او از فنون شناختی تحلیل سود و زیان و بررسی شواهد استفاده نمود.

در این رابطه تورن معتقد است درمان شناختی برای بیماران دارای دردهای مزمن یکی از مؤثرترین رویکردها میباشد؛ این شیوه درمانی میتواند باعث کاهش خشم، اضطراب، ترس و افسردگی این دسته از بیماران گردد (تورن، ۲۰۰۵) و همچنین افراد بتوانند به راحتی اضطرابهای وجود خود را بیان کنند و بپذیرند. همچنین لیهی (۱۳۸۷) معتقدند که استفاده از درمان شناختی باعث میشود مشکلات بیمار به خوبی مفهوم‌پردازی و تبیین شود. بسیاری از مشکلات پشت باورهای انسان و احساسات او نهفته است.
بنابراین به نظر میرسد رویکرد شناخت درمانی هستینگر و عناصر مطرح‌شده در پروتکل درمانی و همچنین شیوه خاص روابط در جلسات، توانسته است تغییر مثبت و معنیداری را در کاهش نشانگان افت روحیه ایجاد کند. باید در نظر داشت که فضای درمان در مداخله شناختی هستینگر، بر مبنای گوش فرادادن به قصههای آزمودنی و توجه به اینجا و اکنون پایهریزی گردیده بود؛ که خود میتواند یکی از دلایل مفید بودن این رویکرد محسوب گردد. در این روش افراد به صورت جلسات فردی به بیان قصههای خود و نحوهی مبتلا شدن به بیماری پرداختند. به آن‌ ها کمک شد تا مسئولیت زندگی را بپذیرند و به راحتی هیجان و افکار خود را ابراز نمایند. بخشی از محتوای شیوه مداخله شناختدرمانی هستینگر که با بهره گرفتن از مفاهیم وجودی تهیه‌شده، به درک دنیای پدیداری آزمودنی و نوع مفهوم فرد از معنای زندگی توجه میکند. با کمک درمان وجودی، به هر یک از آزمودنیها کمک شد با اضطراب‌های وجودیشان مواجه شوند و بتوانند با خود اصیلشان با تمام اضطراب‌های اجتناب‌ناپذیر هستی، ارتباط برقرار کنند، یعنی به جای انکار و واپس زنی احساسات و هیجانات ناخوشایند خود، آنها را تجربه کنند و مسئولیت خود را در قبال احساساتشان بر عهده گیرند و مهم تر از همه بتوانند این احساسات و هیجانات را بیان کنند. به نظر کیسان روش مداخلهای مفید است که بتواند با سرعت و صراحت کافی به این ترسها بپردازد و قابلیت کمک به کاهش آزردگیهای روانی از جمله نشانگان افت روحیه و افسردگی را داشته باشد (کیسان و همکاران، ۲۰۰۲؛ نقل از بهمنی و همکاران، ۱۳۸۹).
به طور کلی رویکرد شناختدرمانی هستینگر با توجه به یافته های پژوهشگران میتواند عامل مناسبی در کاهش انواع آزردگیهای روانی محسوب گردد. بهمنی و همکاران در پژوهش خود به تفاوت بین رویکرد گروه درمانی شناختی هستینگر و شناخت درمانی آموزش محور در بیماران مبتلا به سرطان سینه پرداختند که نشان داد گروه درمانی شناختی هستینگر بیش از شناخت درمانی آموزش محور در کاهش میانگین افسردگی و افزایش میانگین امیدواری موثر بوده است (بهمنی و همکاران، ۱۳۸۹). همچنین یافتهها نشان داد که شناخت درمانی هستینگر علاوه بر این که به ریشهیابی شکلگیری الگوهای غلط و غیرمنطقی شناخت در زمان گذشته و چگونگی استمرار آن در زمان حال میپردازد و سعی میکند به مراجع کمک کند تا این الگوهای غلط را شناسایی و به تغییر باورهای ناکارآمد بپردازد، درعین‌حال تلاش میکند تا تمرکز جلسات بر اینجا و اکنون باشد. به طور کلی محتوای این شیوه با اتکا به مفاهیم هستی تهیه شده است. بهمنی و همکاران (۱۳۹۲) هم از این رویکرد به عنوان عامل موثر بر افزایش امیدواری و کاهش افسردگی والدین فرزندان مبتلا به سرطان استفاده نمود.
در دیگر مطالعات همسو با مطالعه حاضر کیسان و همکاران (۱۹۹۷) نشان دادند که با بهره گرفتن از این شیوه درمانی میتوان از میزان غم و اندوه بیماران مبتلا به سرطان کاسته، قدرت حل مسئله آنان را افزایش داده و همچنین راهبردهای شناختی را در آنان ایجاد نمود. در تحقیق دیگری بریتبارت (۲۰۰۳) پس از بررسی اثربخشی گروه درمانی وجودی در مداخلات درمانی افراد مبتلا به سرطان بیان کرد؛ در گروه هایی که افراد درگیر بیماریهای مزمن میگردند، به مرور زمان معنا و امید خود را از دست داده و دچار افسردگی میگردند. لذا درمانهای وجودی برای کاهش افسردگی و افزایش امید این دسته از بیماران یکی از مناسبترین شیوه های درمانی است همچنین کیسان و همکاران (۲۰۰۳) در پژوهشی که با بهره گرفتن از طرح کوششهای کنترل شده تصادفی انجام داد، نتیجه گرفت که شناخت درمانگری وجودی بر کاهش نشانه های کلی درماندگی روان‌شناختی زنان مبتلا به سرطان سینه غیر منتشر تأثیر مثبت دارد. کیسان و همکاران (۲۰۰۴) در مطالعه دیگری که مستقیماً به منظور بررسی احتمال تأثیر شناخت درمانگری وجودی بر افزایش طول عمر بیماران مبتلا به سرطان سینه انجام داد، نتیجه گرفتند که این روش باعث کاهش شدید درماندگی روان‌شناختی، اضطراب و همچنین بهبود روابط خانوادگی میگردد.
به طور کلی احساس استیصال و روحیه پایین و به دنبال آن شناختهایی از درماندگی و احساس شکست فردی ناشی از حس گیر افتادن در یک موقعیت و وضعیت هیجانی ناامیدی و در نهایت ناتوانی در اعطای معنا و مقابله موثر با این رویداد آسیب‌زننده، همگی در عدم پذیرش اضطرابهای وجودی و انکار آن‌ ها ریشه دارد این عدم پذیرش باعث ایجاد نشانگان افت روحیه در افراد مبتلا میشود و این به این معنی است که اگر روانشناسان با کمک روش های درمانی نتوانند به افرادی که درگیر بیمارهای مزمن هستند کمک نمایند میتواند روند این نشانگان افت روحیه به سمت افسردگی ادامه پیدا کند زیرا نشانگان افت روحیه به عنوان مقدمه افسردگی مطرح میشود.
بنابراین با توجه به گزارش یافته هایی که بیان شد روش مداخله شناختدرمانی هستینگر توانسته بر روی افرادی که با بیمارهای مزمنی از قبیل سرطانها، سرطان سینه، ویروس نقص سیستم انسان درگیر هستند، تأثیرگذار باشد و این را باید به علت وجه تمایز اصلی این روش مداخلهای یعنی توجه به اضطرابهای هستی و توجه به اینجا و اکنون در جلسات نسبت به سایر روشها دانست. مطالعات نشان داد که نشانگان افت روحیه بیماران مبتلا به بیماریهای مزمن از قبیل ویروس نقص سیستم ایمنی انسان از عواملی نظیر تشخیص ناگهانی مبتلا به بیماری، عدم درمان موفق، ایجاد بحران وجودی و رو به رو شدن با مفاهیم آن در زندگی از قبیل بی‌معنی شدن آن، طرد شدن توسط دیگران حتی خانواده، تنهایی و احساس درماندگی در زندگی تأثیر میگیرد.
آنچه از تحقیقات مذکور استنباط میشود این است که محدودیتها و پیامدهای اقتصادی و اجتماعی ناشی از ابتلا به این بیماری در کنار عوامل هستی بر نشانگان افت روحیه بیماران مبتلا به ویروس نقص سیستم ایمنی انسان تأثیر دارد. بدیهی است که یک طرح مداخلهای کارآمد باید بتواند به تمامی عوامل تأثیرگذار بر بیمار بپردازد.
عکس مرتبط با اقتصاد

 

۵-۳ نتیجهگیری

 

 

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1400-01-24] [ 11:06:00 ب.ظ ]