اثربخشی شناخت درمانی هستی نگر بر کاهش نشانگان افت روحیه زنان مبتلا به ویروس نقص سیستم ایمنی انسان HIV- قسمت ۱۹ | ... | |
در واقع میتوان گفت ابتلا به بیماری HIV در این افراد به منزله بحرانی وجودی تجربه میشود. بحرانی که شامل سرپیچی فرضیات اولیه آنها در مورد احساس کنترل و تواناییشان در پیشبینی آینده بود (کات ۲۰۰۲، وایتهد ۲۰۰۳، برنان ۲۰۰۶ نقل از لیانگ و همکاران، ۲۰۰۸). در نتیجه این بحران چشمانداز فرد در مورد خود و جهان به چالش کشیده میشود، چرا که شکافی بین اطلاعات نهفته در منبع فشار زا از یک طرف و انتظارات و باورهای مثبت افراد در مورد جهان از طرف دیگر به وجود میآید (لیپور،۲۰۰۱؛ نقل از کرنان و لیپور، ۲۰۰۹). همچنین با شروع درمانها و پیامدهایی مثل خستگی، ناتوانی در تمرکز، کاهش انرژی، تغییر نقشها و اختلال در فعالیتهای روزمره، بیمار ممکن است دریابد که در رابطه با موقعیتی که در آن قرار دارد، کاری از دستش بر نمیآید، در نتیجه به جای مدیریت و کنترل مشکلات، به احساس درماندگی و خود ناکارآمدی دچار میشود. در صورتی که کمکهای اطرافیان نیز در دسترس به نظر نرسد، فرد ممکن است به احساس ناامیدی و انزوا رسیده و از احساس شرم و شکست رنج ببرد. این علائم میتواند در نهایت فرضیات بنیادین و ارزشهای نهفته در احساس معنا و هدف زندگی بیمار را زیر سؤال برده و مورد چالش قرار دهد (کیسان[۲۰۴] و کلارک[۲۰۵]، ۲۰۰۱).
زینب «چرا من باید مبتلا شوم، من که از اول زندگی این همه در زندگی سختی کشیده بودم. واقعاً برایم کافی نبود؟ چرا خدا با من این کار را میکند». بهار « چرا من؟ من که کودکی بیش نبودم که در چنین خانوادهای به دنیا آمده بودم من با وجود این همه خطرات و شرایط بد خانوادگی چطور میتوانستم خوب باشم و خوب زندگی کنم.» او به شدت از خودش و والدینش عصبانی بود. او مدام حسرت گذشتهی خود را میخورد و میگفت «در زندگیام واقعاً چیزی ندارم که بخواهم به آن ببالم من واقعاً انسان بیارزشی هستم» لیلا «آخر چرا من؟ چرا این همه بدبختی فقط ماله منه خدایا پس تو کجا هستی». «همش تقصیر پدرم و خداست. خدا من رو دوست ندارد»، «من دارم تقاص چی رو پس میدهم»، «ما که زندگی خوبی داشتیم، من که گناهی نکرده بودم که آلان باید این جور زجر بکشم چرا باید این جوری بشه». به گونهای که دیگر حتی نه نماز میخواند نه از خدا یاد میکرد. در طی فرایند مداخله مراجعان درگیر پرسشهای وجودی خود شده بودند. این پرسشها باعث شده بود اضطرابهای وجودی آنها را برانگیخته و برون ریزی کنند. سعی بر این شد که آنها اضطراب از مرگ در هنگام بیان واکنش به تشخیص HIV را بپذیرند و معنای فردی خود را در مورد اضطراب مرگ بیان کنند و در نهایت بتوانند با واقعیت مرگ در صورت عود بیماری و ابتلا به ایدز مواجهه کنند. همچنین آنها سعی کردند با خلق معنایی جدید در علت مبتلا شدن به HIV مثبت و مبتلا شدن احتمالی به ایدز، مرگ احتمالی را به عنوان یک واقعیت اجتنابناپذیر بپذیرند و با معانی ناکارآمد اطلاق شده به بیماری و احساس گناه ناشی از آن (اعم از تقاص پس دادن، تنبیه شدن، گناهکار بودن) چالش کنند.
زینب هنگام دیدن عود بیماری همسرش و به دنبال آن مرگ او، ترس از مرگش شدت یافته و احساس گیر افتادن در مخمصه میکرده است «چرا من نباید مثل بقیه انسانها از زندگی لذت ببرم و عادی بمیرم؟ نکند منم هم در آینده مانند همسرم بمیرم؟ دیگر زندگی برایم معنایی ندارد» بهار وجود مرگ را در زندگی فهمیده بود و میترسید از اینکه با بار گناه شدید بمیرد البته گاهی اوقات هم میگفت «من که کاری نکردهام که از مرگ بترسم پدر و مادرم باعث شرایط بد من شدهاند» و گاهی میگفت «مرگ ترسناک است زمانی که احساس میکنم در اثر این بیماری کمکم آب می شوم تا بمیرم میترسم؛ از تنهایی آن دنیا میترسم». انگار ضد و نقیضهایی در حرفهایش بود و احساساتش باعث شده بود که او را به هر طرف بکشانند. تمام زندگی و وقت لیلا در این دو سال نشستن گوشه خانه، فکر کردن، گریه کردن و ترس از این که دیگر فردایی وجود ندارد و او خواهد مرد، ترس از بدتر شدن این بیماری، ترس از تنهایی. خسته شده بود به خاطر همین به خودکشی روی آورده بود همش میگفت «کاش مادرم نمیمرد، کاش پدرم نمیرفت و کاش هیچوقت با سینا دوست نمیشدم» در اینجا آزمودنیها به علت عدم پذیرش اضطرابهای اصیل وجودی و سعی در انکار آنها به احساس غمگینی و ترس از تقاص پس دادن گناهان خود و آیندهای نامعلوم دچار شده بودند، درعینحال ناتوانی در به بیان این ترسها، تنهایی و انزوای وجودی آنها را تشدید نیز میکرد، بنابراین عدم پذیرش اضطرابهای وجودی، افراد را از خودشان دور ساخته و امکان برقراری رابطه اصیل با خودشان را ناممکن میسازد (هینتون[۲۰۶]،١٩٨١ کیکرین[۲۰۷]،١٩۸۴؛ نقل از کارلسون و همکاران، ٢٠٠٠). نکته اصلی اینجاست که این نگرانیها و اضطرابهای وجودی در کوتاه مدت کاملاً طبیعی و قابل انتظارند و پیامد بهنجار مقابله با رویدادهای بالقوه آسیبزا محسوب میشوند. بنابراین در طی فرایند مداخله سعی بر این شد تا آزمودنیها به مفهوم پیشبینیناپذیری دنیا و عدم قطعیت هستی پی ببرند و به آنها کمک شود تا مظاهر اضطراب پیشبینیناپذیری (اعم از ترس از عود بیماری، سرایت به سایر نقاط بدن، مبتلا شدن به ایدز و آینده زندگی فردی) را بپذیرند و از طریق پذیرش اضطراب پیشبینیناپذیری به ترسهای خود پایان دهند. همچنین سعی بر این شد تا آنان با مفهوم اضطراب تنهایی بنیادین (مبنی بر اینکه فرد احساس میکند بعد از مبتلا شدن به این بیماری تنها شده است) آشنا شوند و تنهایی را به عنوان تجربهای اصیل برای افزایش میل و انگیزه برای کنار دیگران و اعضای خانواده بودن بپذیرند. همچنین با معنای زندگی خود که در اثر آشفتگیهای روانی و اضطرابهای وجودی شکل گرفته بود چالش کنند و معنایی کارآمد برای زندگی خود بیابند، چرا که بازگو کردن احساس معنا و هدف جدید در زندگی در طی دوران بیماری (که شامل توانایی ترکیب و منسجم ساختن تجارب و رسیدن به درکی از خود و جهان است) عاملی حفاظتی در برابر ناامیدی خلق افسرده و نشانگان افت روحیه به شمار میرود (برنان ۲۰۰۱، هالند و رزنیک، ۲۰۰۵؛ نقل از وهلینگ و همکاران ۲۰۱۱). همچنین اولویتها و تصمیمات زندگی خود را ارزیابی کنند و احساس مسئولیت خود را در قبال سرنوشت خود بپذیرند.
زینب در جلسات به این نتیجه رسیده بود که اگر به این جا رسیده و مبتلا به این بیماری شده و یا با همسرش ازدواج کرده همه ناشی از تصمیمی بوده که خود گرفته و باید تا هرکجا که شده مسئولیت آن را بپذیرد. و به طور کلی نتیجهای که میتوان از جلسه با زینب گرفت در حرفهای او در جلسه آخر مشخص است:
خدایا من پذیرفتم که هر کار تا آلان انجام دادهام خودم مسئول آن بودهام و از این به بعد میخواهم زندگی زیبایی را برای خود و فرزندانم فراهم کنم. میخواهم گذشته را فراموش کنم و فقط به آلان و آیندهام بیندیشم. خدایا همسرم را ببخش و بیامرز و به من عمری طولانی و با عزت بده تا بتوانم هر آنچه که خود و همسرم برای فرزندانم و زندگیمان انجام ندادیم انجام دهم تا فرزندانم به سرنوشت ما دچار نشوند. همچنین این را باید در نظر گرفت که میزان نشانگان افت روحیه آزمودنی دوم در بین جلسات به صورت ناگهانی افزایش پیدا کرد. حال چگونه میتوان این موضوع را تبیین کرد؟ بهار در حین جلسات سعی میکرد خود را از همه چیز تبرئه قرار دهد و تمام این اتفاقات را به خاطر کوتاهی والدین خود میدانست. همچنین او معتقد بود که تقاص کارهای والدینش را پس میدهد. به شدت از خودش و والدینش عصبانی بود و مدام حسرت گذشتهی خود را میخورد.
« اگر آن ها من را رها نمیکردند هیچ وقت از فرط تنهایی به کارهای زشت و ناپسند روی نمیآوردم، این طوری ازدواج نمیکردم و آلان به این بیماری مبتلا نمیشدم؛ من هیچ گاه آن ها را نخواهم بخشید ازشون متنفرم.» او با عدم پذیرش اضطرابهای اصیل وجودی و سعی در انکار آن ها به احساس غمگینی، بدبیاری، گناه و قصور دچار شده بود و به علت ترس از آینده نامعلوم عود مجدد نشانگان افت روحیه را به همراه داشت. او کمکم به این موضوع پی برده بود که نقشش در زندگی خود به عنوان یک عامل سرنوشتساز کمرنگ شده است.
زمانی که بهار در میانه جلسات متوجه شد وضعیت او به خاطر بیمسئولیتی خود و عواقب رفتارش هست نه والدین و فهم این که تنهایی چیزی است که همیشه و در هر زمانی همراه انسان است و این ما هستیم که با کارهایمان و رفتارمان به زندگیمان معنا میبخشیم، نه دیگران، این ما هستیم که سرنوشت خود را رقم میزنیم و میتوانیم خوب زندگی کنیم تا حسرت گذشته را نخوریم و این ما هستیم که به زندگی بهای ارزشمندی را میدهیم و اذعان کرد «تمام این مدت فقط سعی کرده همه چیز را انکار کند» بنابراین نشانگان افت روحیه دوباره افزایش یافت به گونهای که او از خوابهای آشفته وقت و بیوقت خود سخن گفت. ولی خوشبختانه با کمک آزمودنی و پذیرش اضطرابهای اصیل وجودی میزان نشانگان افت روحیه در جلسات بعدی و جلسات پیگیری کاهش یافت. تا جایی که در جلسه آخر این موضوع را بیان کرد:
« HIV عامل اشتباهات من در گذشته بوده هر موقع به یادش میافتم سعی میکنم هیچگاه اشتباه نکنم و اگر اشتباهی کردم آن را بپذیرم». همچنین به تبع مداخله درمانی خرده مقیاسهای نشانگان افت روحیه از قبیل بیمعنایی، ملالت، یاس، درماندگی آزمودنیها کاهش یافت. جداول و نمودارهای مربوط به خرده مقیاسهای نشانگان افت روحیه نشان داد که میزان بیمعنایی، یاس، ملالت، شکست و درماندگی هر سه مراجع در خطوط پایه بالا بوده است که در اثر قرار گرفتن در جلسات مداخله کمکم از میزان آن ها کاسته شد البته میزان این خرده مقیاسها در مراجع دوم در حین جلسات اوج گرفت ولی با ادامه درمان و همکاری وی از میزان آن ها هم کاسته شد. به طور کلی در طی جلسات مشخص شد که احساس فقدان آیندهای ارزشمند و عدم خود کارآمدی برای بدست آوردن آن، وجود احساس درماندگی و احساس شکست فردی ناشی از قرار گرفتن در یک موقعیت اجتنابناپذیر، احساس ناامیدی، فقدان معنا و هدف، بیمار را از انگیزه مقابله با بیماری و تبعاتی که برای او ایجاد کرده محروم میکند و بستر مناسبی را برای ایجاد آزردگیهای وجودی و نشانگان افت روحیه بیماران فراهم میآورد.
تحریفات شناختی آزمودنی اول: «من همیشه بدبخت و بدشانسم این را از اول زندگیام باور دارم»، «من مسئول مرگ همسرم هستم باید جلوی کارهای او را میگرفتم»، «دیگر هیچگاه نمیتوانم زندگی خوبی داشته باشم» و« احساس گناه میکنم باید زندگی خوبی برای همسرم و فرزندانم فراهم میکردم». تحریفات شناختی آزمودنی دوم: «من سرتاپا عیب هستم و هیچگاه بیعیب نخواهم شد.»، «اشتباهاتم بیشتر از کارهای درستم هست اصلاً من کار مفیدی تا به حال انجام ندادهام»،«من برای اذیت شدن به این دنیا آمدهام و تا آخر عمر باید غمگین بمانم»، تحریفات شناختی آزمودنی سوم: «من هیچگاه زندگی خوبی دیگر نخواهم داشت»، «من نفرینشده هستم»، «باز هم اتفاقات بد برای من خواهد افتاد»، «من در زندگی هیچ شانسی ندارم»، «من بازندهی این زندگی هستم» و «همیشه در جدال با خدا و روزگار خواهم بود» تحریفات شناختی مراجعان را میتوان اینگونه تبیین کرد: در تحریفات شناختی مراجع اول، به علت ابتلا به این بیماری و ناتوانیاش در رابطه با آن، احساس بدشانسی و بدبختی میکند و احساس او باعث شده به این باور برسد که از ابتدا آدم بدبختی بوده است که نشان میدهد دچار خطای بیتوجهی به امر مثبت و تعمیم مبالغهآمیز و برچسب زدن شده است. به همین علت مشاور از او خواست تا موقعیتهایی که تا به حال احساس خوشبختی و بدبختی کرده است را بیان کند. همچنین او مطرح میکند دیگر هیچگاه نمیتوانم زندگی خوبی داشته باشم در این جا او دارای خطای شناختی پیشگویی شده است و آیندهی خود را پیشبینی میکند که دیگر هیچگاه زندگی خوبی نخواهم داشت و سومین خطای شناختی که در او دیده میشود خطای شناختی بایدها و نبایدهاست. او مطرح میکند که باید زندگی خوبی را برای آنان فراهم میکرده است و در اینجا چون به باید خود نرسیده شروع به سرزنش کردن خود میکند. در جایی دیگر بیان میکند که من مسئول مرگ همسرم و به هم ریختن زندگیمان هستم، باید جلو کارهای او را میگرفتم در اینجا او دارای خطای شناختی شخصی سازی است زیرا خود را مسئول وقایع و حوادث منفی میداند و مدام خود را سرزنش میکند. در اینجا مشاور از او خواست تا علتهای این اتفاق را بررسی نماید و بیان کند و در وقوع این اتفاق تا چه اندازه مقصر بوده است
مانند باوری که زینب در زندگی روزانه خود داشت «من سید هستم و نباید در مورد خدا دچار ابهام شوم و این باعث میشد تا او از بروز احساسات منفیاش نسبت به خدا خودداری کند». بنابراین در جلسات درمانگر سعی کرد تا به آزمودنی کمک نماید تا تحریفات شناختی که مانع تجربه اضطرابها وجودی و باعث به کارگیری مکانیزمهای دفاعی توسط آنها شده است را بپذیرند و با بهکارگیری فنون شناختی (نوشتن باورهای روزانه بر روی برگه، استفاده از روش پیکانی رو به پایین برای دستیابی به ریشهی افکار و باورها، تحلیل سود و زیان افکار، ارزیابی و چالش با بایدها و غیره) در حین جلسات درمانی و انجام تکالیف خانگی بتواند آن ها را تغییر نماید. همان طور که در بالا اشاره شد این احساس انسانهاست که باورها را در او ایجاد میکنند و بالعکس بنابراین ابتدا باید به افراد کمک کرد تا این احساسهای خود را شناسایی کنند و گاهی بگذارند احساسها ابراز شوند و خود را پشت نقابهای خود پنهان نکنند و سعی شود این احساسات شناسایی نشده و تحریفات شناختی مانع از بروز و پذیرش اضطرابهای وجودی نشوند.
زینب در جلسات اولیه وقتی به جلسه میآمد همیشه سعی میکرد با صحبتهای نمادین در مورد دین و مذهب احساس نهفته درون خود را بیان نکند. در جلسه سوم او با بغض در مورد خدا صحبت میکرد که مشاور متوجه بغض او شد و از او خواست تا بگذارد بغض نهفته درون حرفهایش سخن بگویید آنجا بود که بغض زینب ترکید و تمام احساسات او نمایان شد و سعی کرد در طی جلسات تمامی احساسات خود را بشناسد، بیان کند و باوری که به دنبال این احساسات او را احاطه میکرد بررسی نماید و در صورت نیاز آن ها را تغییر میداد. بهار با توجه به ننگ اجتماعی که بعد از ابتلا به این بیماری احساس میکرد؛ احساس میکرد دیگران تمامی اعمال او را زیر نظر دارند و هر کاری که او انجام میدهد ننگ اجتماعی محسوب میشود. مثلاً بیان میکرد در خیابان همیشه ترس از این داشتم که سوار تاکسی شخصی شوم و یا اینکه با مردان غریبه صحبت کنم زیرا این تصور را داشتم که مردم در مورد من چه فکری میکنند« همین باعث شده بود به علت ترس از حرف مردم کمتر بیرون بیاید در اینجا مشاور در رابطه با او از فنون شناختی تحلیل سود و زیان و بررسی شواهد استفاده نمود. در این رابطه تورن معتقد است درمان شناختی برای بیماران دارای دردهای مزمن یکی از مؤثرترین رویکردها میباشد؛ این شیوه درمانی میتواند باعث کاهش خشم، اضطراب، ترس و افسردگی این دسته از بیماران گردد (تورن، ۲۰۰۵) و همچنین افراد بتوانند به راحتی اضطرابهای وجود خود را بیان کنند و بپذیرند. همچنین لیهی (۱۳۸۷) معتقدند که استفاده از درمان شناختی باعث میشود مشکلات بیمار به خوبی مفهومپردازی و تبیین شود. بسیاری از مشکلات پشت باورهای انسان و احساسات او نهفته است.
۵-۳ نتیجهگیری
[سه شنبه 1400-01-24] [ 11:06:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|