حفظ موجودیت اسرائیل و حفظ توازن قدرت به نفع این رژیم در برابر کشورهای عربی و ایران که توان قابل ملاحظهای را از این کشورها میگرفت و مانع توسعه همهجانبه آن ها میشد. علاوه بر این جنگ بین عراق و کویت به اتحاد کشورهای عربی به شدت لطمه زد و ضمن تضمین امنیت اسرائیل موجب شد تا واردکردن این کشورها به مذاکره با اسرائیل آسان تر شود.
با فروپاشی شوروی، از نظر آمریکائیان بنیادگرایی اسلامی و تروریسم جایگزین خطر کمونیسم شد. دکترین بوش عامل موثری برای مقابله با این مسئله که از دید آمریکائیان معضل بزرگی بود به شمار میرفت که در قبال آن توان تسلیحاتی کشورهای متخاصم از جمله عراق، ایران نیز قابلکنترل بود.(American Security in 21 Century,2001:12)
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید.
اصول استراتژی نظامی و سیاسی ایالات متحده در قبال رژیم صدام حسین در سال ۱۹۹۲- ۱۹۹۱
استراتژی نظامی و سیاسی آمریکا در طی دو سال ذکرشده به شرح ذیل بود:
بیرون راندن ارتش عراق از خاک کویت
تعقیب ارتش عراق و انهدام منابع حیاتی و استراتژیک رژیم صدام حسین
حمایت از گروههای مخالف مسلح شمال و جنوب عراق با هدف گسترش و تعمیق بیثباتی در آن کشور
جلوگیری از سقوط رژیم صدام حسین به دلیل نگرانی از فروپاشی حاکمیت سرزمینی و تمامیت ارضی و تجزیه آن کشور
در نتیجه استراتژی یادشده، رژیم صدام حسین به شکلی کاملاً ضعیف شده همچنان در عراق بر سر کار ماند. ( پیشگاه هادیان، ۱۳۸۱: ۱۰۹ )
۲-۲-ریاست جمهوری کلینتون (۲۰۰۰- ۱۹۹۲)
بار روی کار آمدن کلینتون که با وعده بهبود اوضاع اقتصادی آمریکا روی کارآمد، کشورهای خاورمیانه در ابتدا نگرانی خود را به علت تمرکز شدید وی بر مسائل اقتصادی داخلی آمریکا و عدم توجه به مسائل خاورمیانه ابراز کردند. اما این نگرانی موقتی بود. زیرا کلینتون نیز همانند همه اسلافش علاقه شدیدی به نفت خلیجفارس، مقابله با تروریسم و به سازش کشاندن اعراب در قبال اسرائیل داشت. کلینتون راه ناموفق بوش پدر را ادامه داد. وی استقرار نیروهای نظامی آمریکا در منطقه و استراتژی مهار دوگانه در دهه ۱۹۹۰ در پیش گرفت که خط مشی جدیدی را برای رسیدن به اهداف سه گانه قدیمی آمریکا به شمار میرفت.
عکس مرتبط با اقتصاد
سیاست مذکور برای اولین بار در مه ۱۹۹۳ توسط مارتین اندیک مسئول امور خارجی شورای امنیت ملی دولت کلینتون مطرح شد که مبنای آن به شرح زیر بود: ایجاد تعادل بین عراق و جمهوری اسلامی ایران، به گونهای که هیچ یک بر دیگری برتری نداشته باشد و نیز اعمال انواع موانع و فشارهای سیاسی و اقتصادی بر ضد جمهوری اسلامی ایران و عراق. سیاست مهار دو جانبه کلینتون در قبال ایران و عراق چرخش بسیار تندی را در مقایسه باسیاست دولتهای گذشته این کشور نشان میدهد که بر حفظ توازن قدرت بین ایران و عراق از طریق جانبداری از یکی بر علیه دیگری استوار بود.) Indyk, 1993: 2 (
وی با اشاره به استراتژی دهه ۱۹۸۰ آمریکا در قبال ایران و عراق که مبتنی بر « ایجاد تعادل بین دو کشور با تکیه بر یکی علیه دیگری» بود و اذعان صریح به شکست آن اظهار داشت: «سیاست دولت کلینتون با هدف بازدارندگی ایران و عراق در وهله نخست از این ارزیابی نشأت می گیرد که رژیمهای این دو کشور از نقطه نظر منافع مادی در منطقه، خطرناک محسوب می شوند. بنابراین، این استدلال را که بایستی به بازی کهنه موازنه قدرت بین آنها ادامه داد و به یکی کمک کرد تا به سطح دیگری برسد. پذیرفته نیست. ورشکستگی چنین سیاستی نه تنها در حمله عراق به کویت کاملاً به اثبات رسیده است بلکه هر ارزیابی منصفانه ای در مورد خصومت هر دو رژیم، این مطلب را کاملاً آشکار می سازد که آنها دشمن آمریکا و متحدین آن در منطقه می باشند. به نظر استراتژیستهای امریکا، واشنگتن نیازی ندارد برای مقابله با ایران و عراق به طرف دیگری متکی باشد، بلکه باید تا آنجا که توان دارد حضور نظامی خود را در منطقه خلیج فارس حفظ کند و بلند پروازیهای نظامی ایران و عراق را مهار نماید.»( U.S. Policy toward Iran and Iraq.1994) همانگونه که اشاره شد در استراتژی دولت کلینتون ایران کشوری« یاغی» و همطراز با عراق شناخته شده است. کشوری که بنا به گفته فرد هالیدی « همواره موجبات نگرانی رؤسای جمهوری سابق آمریکا از جیمی کارتر تا ریگان و بوش را فراهم کرده است و گویا در مورد بیل کلینتون نیز این حقیقت مصداق پیدا کرده است.» بنابراین اقدامات محدودکننده آمریکا علیه ایران که از سوی رؤسای جمهور قبلی اتخاذ شده، باید به طور یک جانبه به منظور ایجاد تغییراتی در رفتار ایران ادامه یابد. این اقدامات میتواند چهار هدف طی داشته باشد. بوریس لینگن کاردار سابق آمریکا در تهران و یکی از گروگانهای آمریکایی سفارت آن کشور در ایران این اهداف را چنین برشمرده است:
۱٫ تأمین ثبات و امنیت خلیجفارس: اگر چه این مسئله یکی از جنبههای اساسی منافع آمریکاست و ما در جریان جنگ خلیجفارس برتری عمدهای در صحنه کسب کردهایم و ظاهراً این مسئله توسط ایران پذیرفتهشده ولی حقیقت امر آن است که ایران این مسئله را مغایر با نظر خود در رابطه با امنیت خلیجفارس میبیند و معتقد است که امنیت خلیجفارس میبایست توسط کشورهای منطقه تأمین شود.
۲٫حفظ جریان مذاکرات صلح خاورمیانه و ممانعت از تداوم حمایت مالی و ایدئولوژیکی ایران از حزب ا….. و حماس: ایران امروزه با این سیاست آمریکا در منطقه مخالفت میورزد و بدین وسیله به حمایت از حزبالله در جنوب لبنان و حماس در کرانه باختری رود اردن به لحاظ مالی و ایدئولوژیکی مبادرت میورزد؛
۳٫ جلوگیری از اشاعه تسلیحات هستهای در منطقه: این مسئله جنبه دیگری از منافع آمریکا بشمار میآید که ظاهراً توسط بلندپروازیها و فعالیتهای ایران که نسبت به فعالیتهای عراق قبل از عملیات طوفان صحرا بیشباهت نیست مورد مخاصمه قرار گرفته است.
۴٫ کاهش خطر تروریسم بینالمللی: مادامی که عوامل رادیکال در تهران برتری داشته باشند این خطر همچنان ادامه خواهد یافت. مشخص نیست که آیا آقای هاشمی رفسنجانی نقش مستقیمی در امر تأیید قتلهای مخالفین رژیم در خارج کشور داشته و یا اینکه از اردوگاههای تربیت تروریستها در سودان حمایت نموده است یا نه، ولی وجهه رژیم وی همچنان یک وجهه تروریستی باقی مانده است.»
البته اهداف دیگری نیز از سوی تحلیلگران مختلف برای استراتژی مهار دوجانبه آمریکا در منطقه ذکر شده است که از جمله آن ها میتوان از سرکوب گرایشات اسلامی –انقلابی نام برد. به اعتراف مارتین ایندیک « مقامات آمریکایی به شدت نگران رشد گرایشات اسلامی- انقلابی در بین کشورهای منطقه هستند که سودان و الجزایر از آن جملهاند. www.dsrc.ir/View/article.aspx?id=695))
یکی از عواملی که موجب اتخاذ این سیاست از سوی مقامات کاخ سفید شد تمایل امریکا برای تحمیل نظم نوین جهانی و تثبیت سیطره خود بر دیگر رقبا بود. امریکا پس از شوروی خود را تنها ابرقدرت باقیمانده در جهان میدانست و بر این باور بود که میتواند نظم نوین مورد نظر خود را بر جهان تحمیل کند و با همین تلقی اقدام به تحریم اقتصادی، مداخله نظامی، تحمیل قوانین داخلی خود به دیگر کشورها و نظام بینالملل کرد. امریکا بر این باور بود که اتخاذ سیاست مهار دوجانبه موجب تحکیم سلطه واشنگتن بر منطقه استراتژیک خلیجفارس میشود و میتوان از این مسئله به عنوان اهرم فشار علیه اتحادیه اروپا و ژاپن که بیشترین وابستگی به نفت منطقه را دارند، بهرهبرداری کرد تا این کشورها نیز با اهداف سیاست خارجی امریکا همسو شوند.( Peterson, 1997: 10 ( از سوی دیگر حضور نظامی آمریکا در منطقه موجب افزایش بودجه نظامی کشورهای حوزه خلیجفارس نیز شد. در سه سال پس از پایان جنگ دوم خلیجفارس، خرید سلاحهای جدید دولتهای کویت، عربستان، قطر و امارات بیش از ۳۰ برابر ایران شد. عربستان سعودی به اولین کشور واردکننده سلاح در جهان مبدل شد و ارزش کل تسلیحات خریداریشده آن از آمریکا طی سالهای ۱۹۹۴ الی ۱۹۹۷ به ۴/۳۶ میلیارد دلار رسید. اما رهبران کشورهای منطقه خلیجفارس درآمدهای ناشی از فروش نفت مجدداً در اختیار صادرکنندگان تسلیحات قراردادند و از این طریق تجارت اسلحه آمریکا و حاکمیت و سلطه این کشور را بر منطقه تضمین نمودند.(Grimeet,1996: 53 ) سیاست مداخله گرایانه مهار دوجانبه نه تنها سود کلانی برای کارخانههای اسلحهسازی به دنبال آورد، بلکه از بحرانهای اقتصادی و اجتماعی ناشی از کاهش فروش تسلیحات در داخل امریکا نیز جلوگیری میکرد. در مورد طراحی و اجرایی شدن سیاست مهار دوگانه باید به نفوذ قابلتوجه گروههای فشار یهودی در جهت تحکیم مواضع اسرائیل در خاورمیانه از طریق تدوین و اجرای سیاست مهار دوجانبه نیز اشاره کرد. میتوان این استراتژی را از جهتی منطبق با سیاست خارجی اسرائیل دانست به ویژه یکی از اتهامات وارده به عراق و ایران از سوی تنظیمکنندگان این سیاست مخالفت با روند صلح خاورمیانه و حمایت از نیروهای مخالف صلح اعراب و اسرائیل بود.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
۲-۳-ریاست جمهوری جرج دبلیو بوش
سیاست خارجی دولت بوش در قبال خاورمیانه و خلیجفارس در وهله اول تکرار اقدامات بوش پدر به حساب میآید. وی به مانند پدرش به دنبال تکرار رویکرد رئالیستی در سیاست خارجی است. یعنی تاکید بر یکجانبهگرایی به جای چندجانبه گرایی و توجه بیشتر به نظامیگری به جای مسائل اقتصادی. بوش پسر که به شدت تحت تأثیر جناح افراطی حزب جمهوریخواه قرار داشت، نه تنها از منظر پایگاههای اقتصادی به شرکتهای بزرگ نفتی، بانکها و تولید اسلحه وابسته بود، بلکه به لحاظ فکری به جریانهای راست مسیحی گرایش داشته و معتقد به قدرت انحصاری و جایگاه ایدئولوژیک امریکا در سطح جهان بود. اعضای تیم وی نیز عموماً سابقه فعالیت در شرکتهای نفتی، تسلیحاتی و مالی را داشته و معتقدند که امریکا برای بسط افکار و ارزشهای خود باید از قدرت عظیم خویش به خصوص قدرت نظامی استفاده و بهرهبرداری کند( سریع القلم،۱۳۸۲)
در این راستا شاهد بودیم که بوش با اتخاذ سیاستهای تندروانه و افراطی مانند دفاع پیشگیرانه که به معنای حمله به دشمنانی است که احتمال می رود در آینده بر ضد منافع امریکا در جهان اقدام کنند، اگرچه آنان دست به هیچ اقدامی نزده باشند به دنبال آن است که علاوه بر دستیابی به اهداف مورد نظر خود در عرصه سیاست خارجی که تاکنون مورد بحث قرارگرفته، از این امر نیز مطمئن شود که در آینده به هیچوجه حادثهای مانند ۱۱سپتامبر در تاریخ آمریکا تکرار نخواهد شد. ( سریع القلم، ۱۳۸۲) یکی دیگر از پیامدهای مهم حوادث تروریستی۱۱ سپتامبر تحول سیاست دفاعی و امنیتی ایالات متحده است. آمریکا در طول جنگ سرد و حتی پس از آن تا آغاز قرن بیست ویکم با تهدیدهایی از جانب دولتها مواجه بود، اما وقوع حادثه تروریستی سپتامبر ۲۰۰۱ ، تهدیدها را در قالب شبکههای تروریستی بدون سرزمین نمایان ساخت. بنابراین باید سیاست دفاعی و امنیتی مبتنی بر مبارزه با تهدیدهای “متقارن” به سیاست دفاعی و امنیتی بر محوریت مبارزه با تهدیدهای “نامتقارن” تغییر مییافت. همچنین، به دلیل این که خاورمیانه را کانون تهدیدهای نامتقارن به شمار میآوردند، توجه سیاستگذاران دفاعی و امنیتی ایالاتمتحده به این منطقه معطوف گشت و سعی در از بین بردن آن ها نمودند. ( آذری نجفآبادی، ۱۳۹۰: ۷۱۱-۷۱۰) دولت جورج بوش پسر، دو سند “امنیت ملی” در سالهای ۲۰۰۲ و ۲۰۰۶ منتشر نموداین اسناد علاوه بر این که سندی بالادستی در اسناد امنیتی ایالاتمتحده محسوب میشوند، دستورالعملی سیاسی و امنیتی در زمینه امنیت ملی آمریکا نیز هستند. در این اسناد فاصله گرفتن ایالاتمتحده از مفاهیم سنتی همچون حاکمیت ملی، استقلال، تمامیت ارضی و کاربرد مشروع زور در روابط بینالملل به وضوح نمایان است و سعی شده که مفاهیمی نظیر مداخله گرایی، نقض حاکمیت ملی و تمامیت ارضی، جنگ و حتی تغییر نظام سیاسی مشروع جلوه داده شوند. ازجمله موارد دیگر قابل تأمل در این اسناد عبارتاند از:
محورهای اصلی: اقدام پیشدستانه، پیشگیرانه و یک جانبه گرایی-مبارزه با تروریسم و مداخله گرایی-جلوگیری از اشاعه سلاحهای کشتار جمعی-توسعه آزادی و دموکراسی
در این اسناد خیزش آمریکا برای اعمال هژمونی مشهود است، به گونهای که شأن رهبری جامعه بینالمللی برای مقابله با “تروریسم” را برای خود قائل شدهاند.
در این اسناد به خصوص در سند سال ۲۰۰۶ ، امنیت ایالاتمتحده را متأثر از وضعیت درونی کشورها دانستهاند. به گونهای که بین آزادی در آمریکا و آزادی در دیگر
کشورها رابطه مستقیمی برقرار نمودهاند و تنها راه ایجاد صلح در جهان را بالا بردن آزادیهای اساسی از طریق براندازی نظامهای خودکامه، بالا بردن کارآمدی دموکراسی ها، تجارت آزاد و سیاستهای مبتنی بر توسعه دانستهاند-
تأکید فراوان این اسناد بر مؤلفههایی نظیر آزادی و دموکراسی در خاورمیانه، نشاندهنده تلاش آن ها برای ایجاد تغییراتی وسیع در منطقه است و معتقدند که ضروریترین کارها و اقدامها باید در جهان اسلام صورت پذیرد.( آذری نجفآبادی، ۱۳۹۰: ۷۱۹-۷۱۸ )
اگرچه تعداد عوامل و فاکتورهای تأثیرگذار در سیاست خارجی امریکا نسبت به عراق از فراوانی و کثرت عددی برخوردارند، اما مهمترین عامل تعیینکننده، مبحث سلاحهای کشتار جمعی و توانایی عراق در تولید، انبار و تکثیر این نوع سلاحها بوده است که قدرت تعیینکنندگی بالایی را در سیاست خارجی بوش نسبت به عراق داشته است. بوش به مانند کلینتون بعد از عملیات روباه صحرا که تلاش عراق برای دستیابی به سلاحهای کشتار جمعی را یکی از خطوط قرمزی عنوان کرد که میتواند موجب توسل به اقدام نظامی علیه عراق گردد، سیاست کلینتون را تأیید کرد و خواستار اقدام نظامی علیه تسلیحات کشتار جمعی عراق گردید.( پاسکال، ۱۳۸۱: ۳۲ )
اما مشروعیت اقدام علیه صدام، فی نفسه ضرورت اقدام را موجب نگردید. به بیان دیگر، موجه بودن اقدام نظامی علیه صدام حسین نیازمند شرایط و محیط مساعد بینالمللی بود که حوادث ۱۱سپتامبر به مثابه یک فرصت دگرگونکننده باعث گردید تا جورج دبلیو بوش سیاست خارجی جدید و تهاجمی را آغاز کند که هدف آن ایجاد تغییرات گسترده هدفمند به جای جنگ محض علیه تروریسم در نظر گرفته شده است. Leman, 2002)) در بعدازظهر روز ۱۱ سپتامبر بوش تعهد کرد« آن هایی را که در پشت این عمل شیطانی بوده اند به پای میز محاکمه خواهد کشاند» در ۲۰ سپتامبر، زمانی که بوش در کنگره بود، وی اعلام نمود« ما نه تنها با گروه های تروریستی خاصی روبه رو هستیم، بلکه با گروه ها و ملت هایی که آنان را حمایت می کنند نیز در مبارزه ایم » (George Bush, 2001)
از این رو او اهداف سیاست خارجی خود را به ترتیب « مبارزه با تروریسم» و « جلوگیری از دست یابی تروریست ها به سلاح های کشتار جمعی» عنوان کرد. بوش سپس در نطق سالیانه خود در کنگره امریکا، کشورهای ایران، عراق و کره شمالی را تحت عنوان محور شرارت نامگذاری کرد و آن کشورها را برای صلح امنیت و جهان زیانبار خواند. اگرچه تشخیص دادن وجه مشترک این کشورها به آسانی امکانپذیر نیست، اما به اعتقاد جفری کمپ، مدیر طرحهای استراتژیک منطقهای مرکز مطالعات نیکسون، یکی از عللی که باعث گردید تا نام این سه کشور در کنار هم قرار گیرد، بحث تولید تسلیحات کشتار جمعی بوده است. از آن به بعد شاهد هستیم که سیاست خارجی آمریکا در خصوص عراق بر محور« تغییر رژیم عراق به بهانه دارا بودن میزان نامعلومی از این تسلیحات استوار گردید» چرا که اهمیت، جایگاه و تعهد جورج دبلیو بوش در مبارزه با سلاحهای کشتار جمعی و تروریسم را میتوان در دیدار او از چین قبل از ۱۱سپتامبر دید. او لازمه صلح و امنیت جهانی و امریکا را در گرو اقدام جدی در ۳ حوزه تروریسم، استبداد و سلاحهای کشتار جمعی عنوان نموده بود. اگر چه ۱۱سپتامبر مسئله ضرورت اقدام عملی در جهت تغییر رژیم صدام در عراق را با خود به همراه داشت، لیکن نگرش حاکم بر این موضوع ( تغییر رژیم عراق) در توجیه مشروع قلمداد شدن حمله به عراق و مسئله جایگزین حکومت صدام حسین توسط جرج دبلیو بوش و دستگاه سیاست خارجی او حائز اهمیت و توجه بود.( فرسایی، ۱۳۸۱: ۴۳)
مقامات دولت امریکا مدعی بودند که کشورهای محور شرارت برای رسیدن به اهداف خود در عرصه بینالمللی از زور و خشونت ابا نمیکنند، حامی تروریست هستند، به قوانین بینالمللی پایبندی نشان نمیدهند و در عرصه داخلی هم برای آزادی مردم و حقوق بشر ارزش و اعتباری قائل نیستند. بدین سان، امریکا برای مهار دشمنان جدید خود دست به کار شده است و بوش که یک رئیسجمهور لیبرال –راستگرا است علاقه خاصی به بهکارگیری زور علیه کشورهای یادشده دارد و در صدد است به آن ها اجازه ندهد نظم نوین جهانی را به خطر بیندازد. این جناح همواره بر این مطلب تاکید نموده است که امریکا باید از طریق بهکارگیری قوای نظامی خود در برابر کشورهایی که به منافع این کشور صدمه میزنند، بایستد. روسای جمهور امریکا که وابسته به حزب جمهوریخواه بودند در مقایسه با روسای جمهوری که به حزب دموکرات تعلق داشتهاند، تمایل بیشتری به استفاده از زور برای مقابله با دشمنان خارجی کشور نشان دادند.( سریع القلم، ۱۳۸۲: ۲۱)
به هر حال دولت بوش تصمیم گرفت تا علیه کشورهای محور شرارت اقدام کند و در این راستا کوشید تا به نظم نوین جهانی استحکام بیشتری ببخشد. درعینحال، وی دکترین نظامی جدیدی را به مرحله اجرا گذاشت که به موجب آن، نیروهای نظامی این کشور باید آمادگی پیشدستی را داشته و قبل از حمله دشمن او را غافلگیر کرده و از بین ببرند. این دکترین نظامی در واقع به دولت امریکا اجازه میداد تا در هر نقطه جهان علیه کشورهایی که قصد داشته باشند علیه امریکا عملیات نظامی انجام دهند، از نیروهای نظامی خود استفاده کنند. قبلاً دولت امریکا به موجب قوانین بینالمللی نمیتوانست به این دلیل که ممکن است در آینده از سوی کشوری مورد حمله قرار بگیرد، علیه آن اقدام نظامی نماید اما بوش معتقد بود که نباید منتظر شد تا دشمن علیه امریکا عملیات تروریستی انجام دهد. لذا نیروهای نظامی امریکا حق دارند تا علیه کشورهایی که ممکن است از سلاحهای کشتار جمعی جهت انجام عملیات تروریستی علیه امریکا استفاده کند، بسیج شوند و آن ها را شکست دهند. این دکترین نظامی بخشی از طرح راهبرد امنیت ملی دولت بوش محسوب میشود و وی از ماه سپتامبر سال ۲۰۰۱ در بیانات خود در خصوص جزئیات این امر سخن گفته است.( Barnwell, 2003:1-3)
رویکرد دولت بوش از مقطع زمانی طرح ایده محور شرارت، تلاش در جهت مبارزه و از بین بردن تهدیدات ناشی از این کشورها به ویژه نسبت به عراق، بر پایه نگرش امنیت محور رقم خورد. اقدام علیه عراق در حقیقت در جهت امنیت امریکا صورت گرفت و نه تنها به صدام حسین رژیم مستبد مسلح به سلاحهای کشتار جمعی است که میتواند صلح و امنیت بینالمللی و دموکراسی جهانی را به خصومت و بحران بکشاند. و بر خلاف دوران دهه ۱۹۹۰ که کنترل و مهار عراق از طریق بازدارندگی قابلاعمال بود، اما در شرایط جدید به دلیل برخوردار بودن حجم وسیعی از سلاحهای کشتار جمعی این سناریو قابلاعمال نبود و به جای آن باید سناریوی تغییر بنیادین را دنبال نمود.( Williams.2002)
با نگاهی گذرا به اهداف و منافع ایالاتمتحده در خلیجفارس و هم چنین دکترین های روسای جمهور امریکا در قالب نظم نوین جهانی، مهار دوجانبه و جنگ پیشگیرانه از دهه ۱۹۹۰ در خلیجفارس متوجه اهمیت عراق در پیشبرد برنامههای امریکا در منطقه میشویم. عراق به عنوان کشوری که در قلب خاورمیانه واقعشده، به واسطه ماهیت استبدادی رژیم بعثی و عدم مشروعیت نزد ملت خود و هم چنین تحمیل دو جنگ اول و دوم خلیجفارس به همسایگان خود عامل اصلی حضور امریکا در منطقه ژئو استراتژیک خلیجفارس بعد از فروپاشی شوروی سابق و پایان جنگ سرد به شمار میرفت. این کشور همچنین به علت تفکرات بعثی – سوسیالیستی رهبر خود، نماد ناسیونالیسم ملت عرب بعد از جمال عبد الناصر به شمار میرفت، که این عامل سبب به خطر افتادن منافع امریکا در منطقه به جهت تهدید متحدان عرب و غیر عربش شد. آخرین موردی که اهمیت عراق برای قرار گرفتن در کانون توجه دولتمردان امریکا به شمار رفته، نفتخیز بودن این کشور چه در تأمین انرژی برای امریکا و دیگر کشورها و نیز تهدیدآمیز بودن نظام بعثی عراق در جریان صدور این ماده استراتژیک و به چالش کشیدن امنیت انرژی و به تبع آن منافع امریکا بود. با توجه به اهمیت اشغال عراق در سال ۲۰۰۳ توسط ایالاتمتحده و تغییرات گستردهای که در سطح منطقه در پی این حادثه رخ داد ضروری به نظر میرسد تا عواملی که در این دوره به وقوع پیوست تا این اشغال صورت بپذیرد با جزئیات بیشتر ذکر شود.
۳-عوامل تأثیرگذار بر اشغال نظامی عراق
۳-۱-حوادث یازده سپتامبر۲۰۰۱
یازدهم سپتامبر را میبایستی نقطه عطفی در سیاست بینالملل محسوب کرد، چرا که شرایط مطلوب را برای امریکا مهیا ساخت تا در تسهیل تحقق اهداف بنیادی خود در صحنه جهانی با توسل به این واقعه توفیق حاصل کند. فروپاشی کمونیسم، طراحان سیاست خارجی امریکا را محروم از توجیه گستردهتر و وسیع تر این کشور در اقصی نقاط گیتی ساخت. حوادث یازده سپتامبر این فرصت تاریخی را برای امریکا فراهم ساخت تا قادر به شکل دادن به توجیه داخلی و خارجی گسترش حوزه امنیتی و حضور در نقاط خارج از نفوذ تاریخی امریکا نمایان شود. کشورها همان طور که نیازمند دوستان برای دستیابی به اهداف خود در صحنه سیاست خارجی میباشند، نیازمند به وجود دشمنان در توجیه این اهداف دارند.( دهشیار، ۱۳۸۳: ۱)
فردای ۱۱ سپتامبر دو تحول بسیار عمده اتفاق افتاد که در آغاز هزاره سوم میلادی باعث تغییرچهره روابط بین المللی گردید . نخستین تحول، ساختار نظام بین الملل پس از جنگ سرد بود. پس از یک دهه خوش بینی نسبی به گسترش ارزش های لیبرال دموکراسی در جهان، وقوع حادثه مذکور این خوشبینی را نقش بر آب ساخت . از طرف دیگر هدف قرار گرفتن آمریکا فرصتی را برای این کشور به وجود آورد تا توزیع قدرت در حال گذار دهه ۱۹۹۰ میلادی را به سوی یکجانبهگرایی سوق دهد . از این رو، سیاست خارجی آمریکا هم زمان باسیاست دفاعی این کشور در خدمت این امر قرار گرفتند این تحول دوم که در سطح خرد اتفاق افتاد، باعث شد تا مبارزه با تروریسم در صدر اولویتهای سیاست خارجی آمریکا قرار گیرد.( قهرمان پور، ۱۳۸۲: ۲۲ )
واقعه ۱۱ سپتامبر و قبل از آن، پایان جنگ سرد، زمینه را برای رفتار کاملاً هژمون آمریکا در سطح جهان آماده ساخته است. تفوق طلبی مطلق به عنوان یک ایده و آرزوی ذهنی، همواره در قرن بیستم آمریکاییها سه بار ذهن نخبگان آمریکایی جریان داشته است . کیسینجر میگوید دست به چنین کاری زدند و خواستند قدرت هژمونیک خود را اعمال کنند، یک بار در سال ۱۹۱۸با مخالفت داخلی رو به رو شدند و نتوانستند از قدرت برتر خود در نظام بینالمللی استفاده کنند. در سال ۱۹۴۵ نیز با سدی به نام شوروی و کمونیسم که مانع از تحت کنترل درآوردن جهان توسط آن ها شد، برخورد کردند، اما امروزه آمریکاییها با درسی که از تجارب قبلی گرفتهاند، سعی دارند افکار عمومی را با خود همراه کنند و از فرصت پس از ۱۱ سپتامبر بهرهبرداری کرده و از آن برای تثبیت هژمونی خود در سیستم بینالملل، استفاده کنند.( اردستانی، ۱۳۸۱: ۲ )
در این راستا باید گفت که حوادث ۱۱ سپتامبر دنیا را تغییر نداد بلکه فرایند موجود را تسریع کرد. فضای حاکم این فرصت را برای آمریکا فراهم کرد که شکل متفاوتی از قدرت را به نمایش بگذارد. هرچند توسل به نیروی نظامی در عراق و افغانستان به خودی خود چالش نگاه به حوادث عمدهای را علیه دولت آمریکا به وجود آورده است . ( گوهری مقدم، ۱۳۸۷: ۲۶۳) پیگیری سیاست مبارزه با تروریسم بعد از یک دهه این فرصت را در اختیار رهبران امریکا قرار داد که استراتژی متناسب با منافع امریکا را در عصر امنیتی جدید با توجه به ارزشهای خود شکل دهند و ابهامی را که در خصوص بهترین گزینه از بین استراتژی های انزواگرایی، توازن قوا، همکاری امنیتی و تفوق وجود داشت، از پیش بردارد. یازده سپتامبر نشان داد که در برابر یک چنین فعالیتهای انتحاری بسیار سخت است چرا که دولتها به سختی میتوانند با سلاحهای متعارف با گروههای انتحاری برخورد کنند. پیامد حمله به نیویورک و واشنگتن جدا از تمام بازتابهای بینالمللی آن از یک جهت عمده اهمیت داشت و آن هم مشروعیت دادن به گزینه استراتژی تفوق در قالبهای فکری و ارزشهای جرح دبلیو بوش و مشاوران او دارای سنخیت فراوان میباشد و از این دیدگاه باید پذیرفت که این حوادث نقش قاطع در تعیین ماهیت رفتار جهانی امریکا بعد از به قدرت رسیدن جرح دبلیو بوش داشت.( دهشیار، ۱۳۸۳: ۱۸-۱۷) در کمتر از دو سال پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، دولت جرج دبلیو بوش سه جنگ به راه انداخت ۱) جنگ در افغانستان به قصد تغییر رژیم، سرنگونی طالبان و نابودی القاعده و شرکای آن ۲) جنگ گستردهتر بر ضد تروریسم به منظور بر هم زدن شبکهها و هستههای اسلامگرا در سراسر جهان ۳) تهاجم به عراق و تحمیل دموکراسی.
۳-۲-اجرای طرح خاورمیانه بزرگ
پس از حوادث۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ که مبارزه با تروریسم به صورت مفهومی غالب در سیاست خارجی و امنیت ملی آمریکا درآمد، خاورمیانه نیز به کانون روابط و مرکز ثقل نظام بینالملل تبدیل شد. تصمیم سازان و سیاستپردازان ایالات متحده، با ایجاد پیوستگی و همبستگی بین اسلامگرایی یا بنیادگرایی با تروریسم، علاوه بر توسل به نیروی نظامی و قوه قهریه بر علیه تروریستها، درصدد اصلاحات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی از طریق مهندسی اجتماعی – سیاسی و اصلاح دینی – مذهبی جوامع خاورمیانه به عنوان خاستگاه تروریسم بین المللی نیز برآمدند. ژنرال کالین پاول وزیر امور خارجه آمریکا در تاریخ ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۲ در سخنرانی خود در بنیاد هرتیج در یک سخنرانی، برای نخستین بار و به طور رسمی طرح این کشور برای خاورمیانه را مبنی بر اصلاحات سیاسی، اقتصادی و آموزشی اعلام کرد. همچنین یکی از توجیهات و بهانههای سهگانه حمله آمریکا به عراق در کنار نبرد علیه تروریسم و سلاحهای کشتار جمعی، استقرار دولت سرمشق در این کشور برای توسعه و اشاعه دموکراسی در منطقه بر اساس منطق دومینوی دموکراتیک اعلام گردید.
جرج بوش رئیسجمهور آمریکا در ۲۶ فوریه ۲۰۰۳، اندکی پیش از تهاجم نظامی به عراق طی سخنرانی در موسسه آمریکایی اینترپرایز، عزم خود را مبنی بر استقرار ارزشهای دموکراتیک در خاورمیانه ابراز داشت. سپس در ۹ مه همان سال در جهت عملیاتی کردن ارزشهای مورد نظر خود، ایجاد منطقه مبادله آزاد میان ایالاتمتحده و خاورمیانه تا ۱۰ سال آینده را پیشنهاد داد. دیک چنی معاون رئیسجمهور آمریکا نیز در دسامبر ۲۰۰۳، در مجمع جهانی اقتصاد داووس، صراحتاً سیاست رسمی دولت آمریکا مبنی بر دموکراتیک ساختن خاورمیانه را بیان داشت.( دهقانی، ۱۳۸۳: ۴۷۶ )
۳-۳-سلطهپذیری عراق
به طور کلی سیاست عراق از زمان ایجاد آن تا سقوط صدام دارای سه مشکل ساختاری به هم پیوسته بود:
۱- بهکارگیری سطوح بالایی از خشونت سازمانی به وسیله دولت برای تسلط بر جامعه و شکل دادن به آن.
۲- استفاده از منابع دولتی نظیر مشاغل و کمکهای مالی و اقتصادی به منظور جلب وفاداری بخشهای مختلف جامعه
۳- استفاده از درآمدهای نفتی برای افزایش استقلال و خودمختاری در برابر جامعه.
این مشکلات به هم پیوسته ساختاری که ناشی از ادعاهای قوم مدارانه هر یک از اقوام و گروهها نسبت به قدرت، و بازآفرینی آن توسط دولت به عنوان استراتژی حکومت بود، عاملی برای عدم مشروعیت داخلی عراق بود. عدم موفقیت دولت در کسب حمایت و وفاداری از طریق شیوه های غیر خشونتبار باعث سعی این دولت در استفاده از ابزارها، سازمانها و شیوه های اجبارآمیز خشونتبار و سرکوبگرانه برای کنترل جامعه شد. این مشکل ساختاری به عنوان اصل اساسی و ماندگار جامعه عراق در تمام دورهها، از ابتدای شکل گیری این کشور تا به امروز وجود داشته است. (ازغندی، کرمی، ۱۳۸۶: ۷ )
وضعیت داخلی عراق در هنگام حمله آمریکا دارای ویژگیهایی بود که در تصمیم مقامات آمریکا برای حمله عملی اساسی بود. تضعیف عراق در اثر تحریمهای بین المللی و تخریب زیرساختهای این کشور، خودمختاری در منطقه کردستان، تضعیف توان و کارایی نیروهای نظامی عراق و تضعیف شدید مشروعیت رژیم بعث از مهمترین ویژگی محسوب میشوند. عراق پیش از حمله به مدت ۱۳ سال (۲۰۰۳- ۱۹۹۰ ) تحت شدیدترین تحریمها ذیل فصل هفتم منشور با مجوز شورای امنیت سازمان ملل قرار داشت به گونه ای که تا آن زمان تحریمهایی با این گستردگی علیه هیچ کشور دیگری اعمال نشده بود.
عراق کشوری نفتخیز و با وابستگی ۹۰ درصدی به درآمد نفت و با بیش از ۳۰۰ میلیارد دلار بدهی خارجی و غرامت جنگ کویت با صادرات دو و نیم میلیون بشکهای، نیازمندیهای کشورش را تأمین میکرد. در پی ممنوعیت فروش نفت این کشور مردم تحت فشار شدیدی قرار گرفتند. در نهایت پس از گذشت شش سال از وضع تحریم، دولت عراق در توافقی با سازمان ملل پذیرفت تا در مقابل مجوز فروش میزان و کنترل شده نفت، در فرمول نفت مقابل غذا بخشی از نیازمندیهای اساسی مردم عراق از خارج تأمین شود. بر اساس این فرمول سازمان ملل قیم مردم عراق بود.(ایروانی، ۱۳۸۸ : ۱۵۸- ۱۵۷ )
مهمترین مسئله در خصوص شرایط داخلی عراق در آستانه حمله آمریکا، فقدان پایگاه مردمی رژیم صدام در داخل این کشور و تضعیف شدید مشروعیت این رژیم بود. مردم در طول ۲۳ دوران روی کار آمدن صدام (۲۰۰۳-۱۹۸۰) در جنگ و تحریم به سر برده بودند و این فشارها را نه ناشی از هزینه های دفاع از کیان و استقلال و تمامیت ارضی کشور بلکه به خاطر جاهطلبیهای صدام تلقی میکردند و هیچ انگیزهای برای دفاع از این رژیم نداشتند. در چنین شرایطی امریکا با توجه به مساعد بودن شرایط داخلی برای آغاز تهاجم نظامی گسترده به عراق را آماده کرد.( ایروانی، ۱۳۸۸: ۱۵۸) حکومت بعث عراق توسط شخصی مدیریت میشد که تا زمان سقوط این حکومت در فروردین ۱۳۸۲ تنها چهار بار و در مجموع زمان بسیار کوتاهی خاک عراق را ترک کرده بود. به عبارت دیگر فرصت مشاهده و مقایسه صدام حسین تقریباً در تمام طول زندگی سیاسی او تعطیل بود. طبیعی بود کسی مانند صدام حسین نمیتواست به لحاظ روانی، سلامتی لازم را داشته باشد تا به صورت نرمال و بر اساس تعادل میان واقعیتها و مقدورات، کشور خود را مدیریت کند. اگر جوانی در دوران حاکمیت حزب بعث بخواهد زندگی خود را ارزیابی بکند در کودکی جنگ ایران و عراق را سپری کرده، سپس جنگ کویت و عراق، بعد نزدیک به یک دهه تحریم و محرومیت و سپس جنگ آمریکا علیه عراق، به لحاظ نظری و عملی روشن است که در تمام این مدت هدف دیگری جز حفظ حاکمیت شخص صدام حسین برای حکومت بعث مطرح نبوده است. ( سریعالقلم، ۱۳۸۱: ۴-۳ )
بیتفاوتی نسبی و در بعضی موارد حتی تأیید ضمنی در سطح جهانی از سیاستهای دولت امریکا بر علیه حکومت عراق، پیش از اینکه نشانه موافقت با اقدامات امریکا بود، بازتاب وقوف جهانی به خصلت تمامیتخواه رژیم و سیاستهای مردم – تهی و ماهیت مکانیکی رابطه بین مردم و حکومت عراق اشاره داشت. ضعف واضح و آشکار عراق در بسیج افکار عمومی جهانی و بسیج داخلی برای مقابله با تهدیدات امریکا ناشی از این نبود که امریکا در یک ارزیابی ساده از نقطهنظر قدرت فراتر از عراق قرار دارد چرا که هم چنین وضعیتی را نیز امریکا در قبال ویتنام در دهه های گذشته داشت، بلکه مشکل رژیم صدام در این واقعیت نهفته بود که از نقطهنظر افکار عمومی فعال جهانی، صدام حسین و اطرافیان او فاقد مشروعیت برای حکومت بودند. این نگرش ناشی از این واقعیت بود که رژیم حاکم بر عراق با بهره وری از حربه زور و توسل به ویژگیهای سفله طبیعت انسانی بر سریر قدرت تکیه زده بود. فقدان مشروعیت در سطح جهانی، نشانه عدم مشروعیت عملی رژیم صدام بود. این حکومت دارای مشروعیت حقوقی به خاطر حضور در سازمانهای بینالمللی بود ولیکن آن چه مهم است وجود مشروعیت مثبت است. مشروعیت مثبت نیز تنها هنگامی حضور مادی مییابد که مردم حکومت را پذیرا باشند. مردم در حکومت صدام حکومت را پذیرا نبودند، بلکه آن را تحمل میکردند. هنگامی که چنین وضعیتی وجود داشته باشد، افکار عمومی فعال جهانی، حکومت مبتنی بر ترس را نفی میکنند و اعطای مشروعیت را به آن دریغ میکنند. پس اینکه امریکا عراق را به اشغال خود در آورد، به این سبب میباشد که این آگاهی در بین تصمیمگیرندگان آمریکایی وجود داشت که مردم عراق پذیرای رژیم نمیباشند، و هجوم امریکا را به مقابله بر نخواهند خواست و چنین است که این باور در بین رهبران آمریکایی به وجود میآید که هزینه چندانی برای سرنگونی حکومت بعثی نخواهند پرداخت. پس حمله به عراق را باید بازتاب ضعف داخلی عراق انگاشت و نه برآمده از قدرت امریکا.( دهشیار، ۱۳۸۳: ۱۴۵-۱۴۴)
۳-۴- ریشه کن کردن تروریسم
حملات تروریستی که سازمان تجارت جهانی را تخریب و به پنتاگون آسیب رساند، تغییری عظیم و سریع در تاریخ سیاست خارجی آمریکا به وجود آورد پس از پایان جنگ سرد استراتژی کلان دیگری در واشنگتن پدید آمد که شاخصه آن مبارزه با تروریسم بود . بر اساس این پارادایم جدید، آمریکا دیگر محدود به متحدان خود نیست بلکه به شکلی یک جانبه گرایانه به مبارزه علیه تروریسم و دولتهای یاغی و سلاحهای کشتار جمعی میپردازد. ایالاتمتحده از نیروی نظامی بدون رقیب خود برای مدیریت نظم جهانی استفاده میکند.( والت،۲۰۰۲ :۳۲۰)
مقامات آمریکا ادعا میکردند که صدام حسین قصد دارد علیه کشورهای دیگر عملیات تروریستی انجام دهد و آنها را مورد تهاجم قرار دهد و همچنین وی دولتی توتالیتر است تشکیل و نمی تواند مردم عراق باشد، بنابراین نیروهای نظامی آمریکایی حق دارند برای براندازی دولت عراق اقدام کنند. بوش اصرار میورزید که صدام حسین درصدد است تا از سلاحهای کشتار جمعی که در اختیار دارد به طرز ناشایستی استفاده نماید و از طریق اعمال زور و خشونت علیه کشورهای دیگر، همانند وقتی که به خاک کویت حمله کرد، به مقاصد سوء سیاسی خود جامعه عمل بپوشاند. پس از اینکه بازرسان سازمان ملل متحد برای آخرین بار وارد عراق شدند و از صنایع نظامی این کشور دیدن کردند، نتواستند به صورت قاطعانهای ثابت کنند که دولت عراق در حال جمع آوری تسلیحات کشتار جمعی است. دیک چنی، معاون رییسجمهور امریکا، ادعا کرده بود که عراق ظرف چند ماه آینده می تواند به سلاح هستهای دست پیدا کند و وزیر امور خارجه آمریکا هم طی سخنرانی خود در سازمان ملل متحد چند قطعه عکس به حاضران نشان داد که در آنها چند جنگنده عراقی مشغول پاشیدن میکروب سیاهزخم بودند. در همین اثنا، بوش اعلام کرد که « جنگ با عراق به موازات اجرای طرح راهبردی دولت جهت از بین بردن گروههای تروریستی و کشورهای که علیه کشورهای دیگر عملیات تروریستی انجام میدهند، آغاز خواهد شد. ( پایور، ۱۳۸۳: ۸۱-۸۰ )
حادثه ۱۱ سپتامبر اعلان جنگی بود علیه آمریکا توسط سازمانهای تروریستی و حامیان آن ها. حمله آمریکا به افغانستان و عراق واکنشی است در برابر حادثه ۱۱ سپتامبر. حمله به عراق مرحله دوم از جنگ گسترده آمریکا علیه تروریسم بود، که طی آن آمریکا کوشید تا با انهدام شبکه نظامی، مالی و سازمانی تروریستها حملات آتی علیه آمریکا را خنثی و پیشگیری کند. جنگ علیه تروریسم محدودیت زمانی و مکانی نمیشناسد، و تا آنجا پیش خواهد رفت که تمام شبکههای تروریستی را در هر جا که هستند توسط نیروی نظامی نابود کند. اقدام نظامی میتواند از خود سازمانهای تروریستی فراتر رفته و شامل تمام کشورها، سازمانها و افرادی شود که از سازمانهای تروریستی حمایت میکنند. طبق این نظریه، جنگ علیه عراق جنگی است عادلانه، برای دفاع از خود، که در صورت لزوم میتواند به فیلیپین، یمن، سودان، لیبی، سوریه، کره شمالی، و ایران نیز تعمیم پیدا کند.
۳-۵- از بین بردن سلاحهای کشتار دستهجمعی عراق
خانم کاندولیزا رایس، مشاور امنیت ملی آمریکا، عراق را به دلایل زیر برای صلح و امنیت جهانی یک تهدید معرفی نمود:
دروغ گفتن به مأموران سازمان ملل درحالیکه به انباشت سلاحهای کشتار جمعی زده بود.
حمله به همسایگانش و استفاده از این سلاحها علیه آنان و حتی مردم خود عراق.
حمله به هواپیماهای آمریکا در مناطق پرواز ممنوع درحالیکه آنان سعی داشتند قطعنامههای سازمان ملل را اجرا نمایند. (Rice, 2002)