چرا این دو نوع اپیزود باید متمایز شده باشند؟ آن دسته که در قسم اول توصیف شده، به فرایند آموزش قبلی یا تکوین مفهوم احتیاجی ندارد. اما آن که در قسم دوم توصیف شده، شناخت غیر‌‌‌استنتاجی‌‌‌ای است که …. چنان می‌‌‌کند. و اصلاً چرا ما باید بپذیریم که آنها این‌‌‌چنین هستند؟ مک‌‌‌داول می‌‌‌گوید تنها دلیلی که می‌‌‌توان آورد این است که این همان نومینالیسمی را نشان می‌‌‌دهد که سلرز به سنت تجربه‌‌‌گرایی نسبت داده بود. نومینالیسم خودش که براندام می‌‌‌گوید متفاوت است، هنوز به طور آشکار معرفی نشده است.
سلرز این تشخیص از داده‌‌‌ی حسی کلاسیک را در آغاز بخش سوم تکرار می‌‌‌کند. بدین صورت:
قدم منطقی بعدی این خواهد بود که این دو ایده با بیازماییم و مشخص کنیم چگونه آنچه که از زیر تیغ نقد در هرکدام از آنها جان به در می‌‌‌برد می‌‌‌تواند با دیگری ترکیب شود. روشن است که ما با ایده‌‌‌ی اپیزودهای درونی دست به گریبان خواهیم بود، چون این در هر دو مشترک است.(به نقل از همان، ص ۲۹)‌‌
این مسئله، دستور کار مابقی رساله را مشخص می‌‌‌کند. در قسمت ۱۶ و ۱۶ سلرز آغاز به توضیح تجربه می‌‌‌کند به این صورت که تجربه شامل اپیزودهایی از آن دو نوع است اما توسط نظریه‌‌‌ی داده‌‌‌ی حسی کلاسیک ترکیب شده و به صورت یک چیز غیر‌‌‌اصیل در آمده بود. این تا پایان رساله کار اصلی سلرز باقی می‌‌‌ماند. افسانه‌‌‌ی جونز با هدف دست به گریبان شدن با ایده‌‌‌ی اپیزودهای درونی می‌‌‌آید ــ به طور خاص، اپیزودهایی از آن دو نوع. (همان)
حال اگر این تعیین دستور کار، برآمده از یک استدلال کاملاً دلبخواهی بوده باشد یک ضعف ساختاری خواهد بود، استدلالی که باید تنها به نظر طرفداران سنت تجربه‌‌‌گرایی محکم و استوار بیاید، که قاعدتاً سلرز بین آنها نخواهد بود. اگر استدلالی که در قسمت شش آمده، همان‌‌‌گونه که در آنجا صورت‌‌‌بندی شده، بدین منظور آمده باشد که تنها کسانی را که درست فکر می‌‌‌کنند متقاعد کند، ساختار رساله محکم‌‌‌تر به نظر خواهد رسید. درست است که این استدلال به وضوح دلبخواهی است. این مسئله خاطر نشان می‌‌‌کند که برای نظریه‌‌‌پردازان داده‌‌‌ی حسی، کسانی که به سنت تجربه‌‌‌گرایی تعلق دارند راه فرار مطمئنی از سه‌‌‌گانه‌‌‌ی ناسازگار وجود ندارد. اما نقش این استدلال در برانگیختن چیزی که تبدیل به طرح مابقی رساله شد، نشان می‌‌‌دهد که این استدلال در نظر ما صرفاً یک استدلال دلبخواهی نیست. ما باید فکر کنیم که سلرز می‌‌‌خواهد از تلاقی میان نومینالیسم قسمت ۶ و نومینالیسم خودش بهره‌‌‌گیرد، تا نشان دهد خود او نیز به سنت تجربه‌‌‌گرایی تعلق دارد. (همان، ص ۳۰)
از نظر مک‌‌‌داول این طرز تلقی با هدف رساله‌‌‌ی EPM سازگارتر است. هدفی که برطبق آن سلرز می‌‌‌خواهد تجربه‌‌‌گرایی را زنده کرده و ارتقاء دهد. او می‌‌‌گوید بخش هفتم نشان می‌‌‌دهد که تجربه‌‌‌گرایان رسمی در تصور خودشان از ارتباط با کیفیات مشاهدتی معین، و نومینالیسم سنت خودشان منحرف شدند. ما برای اینکه دچار افسانه‌‌‌ی داده، به شکلی که در تجربه‌‌‌گرایی سنتی آمده نشویم، باید ایمان خود را به نومینالیسمی که تجربه‌‌‌گرایی سنتی به طور ناقص به آن ایمان داشت، حفظ کنیم. (همان)
پاسخ به سوال
در پایان مک‌‌‌داول اشاره‌‌‌ای به کتاب امرها، مفاهیم و منطق باید[۲۲۴] از سلرز می‌‌‌کند، در آنجا سلرز به یک برداشت جونزی از مفاهیم اشاره می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید تفکرات از نوع «باید»[۲۲۵] همچون اپیزودهای درونی فهمیده می‌‌‌شوند که در بیان آشکار الگو گرفته‌‌‌اند.
«تصوری مربوط به مفاهیم و تأثرات آنها وجود دارد که، گرچه به‌‌‌طور جدی جزئی از استدلال من در این مقاله نیست، اما نشان می‌‌‌دهد که چطور می‌‌‌تواند با خطوط چهارچوب یک فلسفه‌‌‌ی ذهن تجربه‌‌‌گرا منطبق باشد» (به نقل از همان، صص ۳۱-۳۰)
مک‌‌‌داول تأکید می‌‌‌کند که سلرز در پاورقی خود به این مطلب، اشاره کرده که برای مشاهده‌‌‌ی چنین چهارچوبی به رساله‌‌‌ی «تجربه‌‌‌گرایی و فلسفه‌‌‌ی ذهن» او مراجعه شود. از نظر مک‌‌‌داول، این مسئله نشان می‌‌‌دهد که سلرز در EPM یک فلسفه‌‌‌ی ذهن تجربه‌‌‌گرا را دنبال می‌‌‌کند. او با راهکار جونزی به طور کلی امر ذهنی را مد نظر دارد نه امر شناخت‌‌‌شناسانه یا استلزامات استعلایی[۲۲۶] را.
او می‌‌‌گوید این قطعه او را تشویق کرده تا پاسخ سؤالی را که در عنوان مقاله آمده بود، بدهد. عنوان مقاله می‌‌‌پرسید چرا «تجربه‌‌‌گرایی» در عنوان رساله‌‌‌ی EPM ظاهر شده. پاسخ مک‌‌‌داول این است: «چون هدف اصلی رساله، ارائه‌‌‌ی یک تجربه‌‌‌گرایی آزاد از کاستی‌‌‌های تجربه‌‌‌گرایی سنتی است.» (همان، ص ۳۱)
جمع‌‌‌بندی
همانطور که ملاحظه کردید موضوع مورد مناقشه بحث برسر مسئله تجربه‌‌‌گرایی است. اینکه آیا سلرز را می‌‌‌توان تجربه‌‌‌گرا دانست یا باید آن را منتقد سرسختی لحاظ کرد که هدف آن برچیدن تجربه‌‌‌گرایی است.
براساس نظر براندام آنطور که مک‌‌‌داول بیان کرده سلرز نمی‌‌‌تواند تجربه‌‌‌گرا باشد. سلرز از عناصری استفاده کرده که باهدف قراردادن تجربه، تجربه‌‌‌گرایی را از تجربه خالی می‌‌‌سازد. اما مک‌‌‌داول معتقد است که براندام ابزاری که سلرز برای نقد تجربه‌‌‌گرایی استفاده کرده را به‌‌‌درستی نشناخته است. چراکه از نظر او سلرز با بهره گرفتن از این ابزار به توضیح تجربه می‌‌‌پردازد و سعی می‌‌‌کند تجربه‌‌‌گرایی را به‌‌‌صورتی اصلاح شده در بیاورد.
به نظر مک‌‌‌داول، بخش‌‌‌های اول کتاب را باید در راستای رسیدن به نظریه نهایی سلرز دنبال کرد و این کاری است که براندام دنبال نکرده و نظرات سلرز را در بخش سوم کتاب مبهم دانسته است. براندام معتقد است که ادعاها در نگاه سلرز در قالب عملکردهای زبانی آشکار هستند که برای ممانعت از صدور حکم استفاده می شوند. درحالیکه از نظر مک‌‌‌داول سلرز در این بخش با آوردن ادعای گزاره‌‌‌ای و بحث پذیرفتن یا نپذیرفتن این ادعا، خود را برای بحث اپیزودهای درونی حاوی محتوای مفهومی آماده می‌‌‌سازد. به نظر مک‌‌‌داول براندام آنجا که سلرز را متهم به ناسازگاری در استدلالش کرده و گفته که براساس نظر سلرز شناخت مشاهدتی هم در این صورت نمی‌‌‌تواند غیراستنتاجی باشد، تشخیص نداده که سلرز تفاوت گذاشته میان آنچه که درمقام توجیه است و آنچه در جایگاه مقدمه استدلال قرار می‌‌‌گیرد.
اما یکی از مهم‌‌‌ترین اختلاف‌‌‌ها در اینجا مربوط به گرایشات نومینالیستی است. آیا سلرز گرایشات نومینالیستی را می‌‌‌پذیرد؟ از نظر براندام سلرز نومینالیسم تجربه‌‌‌گرایی را قبول نکرده هرچند که با آنها موافق است که توانایی شناخت واقعیت‌‌‌های مفهومی شکل الف، ب است اکتسابی است. اما مک‌‌‌داول نظر دیگری دارد. او معتقد است که سلرز نه تنها نومینالیسم تجربه‌‌‌گرایی را می‌‌‌پذیرد بلکه ایراد تجربه‌‌‌گرایان را در این می‌‌‌داند که به نومینالیسم سنت تجربه‌‌‌گرایی وفادار نمانده‌‌‌اند و برای همین گرفتار افسانه داده شده‌‌‌اند. از نظر مک‌‌‌داول، راه حل سلرز برای ایجاد تجربه‌‌‌گرایی اصلاح شده پذیرفتن نومینالیسم سنت تجربه‌‌‌گرایی است که درتلاقی با نومینالیسمی است که وی در ادامه رساله‌‌‌ی خود آن را شکل داده است.
فصل سوم
زبان و معنی‌داری
مقدمه
یکی از نو‌‌‌آوری های سلرز که بسیار مورد توجه قرار گرفته است بحثی است که در نظریه معنی‌‌‌داری بیان می‌‌‌کند. سلرز سعی می‌‌‌کند تا کاربرد متفاوتی را از معنی‌‌‌ در گزاره ها نشان دهد. همانطور که در فصل اول اشاره‌‌‌ای کوتاه به این موضوع شد، می‌‌‌توان معنی‌‌‌ را در جمله یک نسبت سه‌‌‌گانه بین موضوع و محمول و فعل ربط در نظر نگرفت. سلرز به نسبتهای مختلفی را طرح می‌‌‌کند و سپس نشان می‌‌‌دهد که چگونه می‌‌‌توان «معنی می‌‌‌دهد» را به‌‌‌سان یک رابط در جمله در نظر گرفت. او پس از اثبات نظریه خود سعی می‌‌‌کند آن را به نسبت‌‌‌های دیگری مثل عبارات دلالت کردن و معادل بودن تعمیم دهد. او برای این کار از ابزاری استفاده می‌کند که آن را نقل نقطه‌‌‌ای می‌‌‌نامد و براساس آن واژگان مفرد توزیعی را بوجود می‌‌‌آورد که به مصادیق کلی در جمله اشاره می‌‌‌کنند و نه به خود کلیات. سلرز با بهره گرفتن از این ابزار به اشکالات نظریه کارنپ درباره کلیات پاسخ می‌دهد.

 

جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید.

 

نسبت‌‌‌گرایی[۲۲۷]

سلرز برای توضیح مساله خود بحث خود را با معرفی نسبت‌گرایی آغاز می‌کند و معتقد است که یک شیوه نگاه به جهان شیوه‌‌‌ای است که می‌‌‌تواند به‌عنوان تصویرنسبتی[۲۲۸] مشخص شده باشد. در اینجا سلرز درباره پنج تصویر نسبتی رایج از جهان به‌‌‌طور‌‌‌خلاصه توضیح می‌‌‌دهد. او قصد خاصی را از بیان این نسبت‌‌‌ها دنبال می‌‌‌کند چراکه او در مقاطع مختلف استدلال خود می‌‌‌خواهد به این برسد که هیچ کدام از این نسبت‌‌‌ها پذیرفتنی نیستند و اصلاً آنها نسبت نیستند. سلرز سعی دارد نشان دهد که واژگان نسبتی نوع متفاوتی از کارکرد[۲۲۹] هستند: آنها ثابت‌‌‌های منطقی حاوی سور هستند مثل ربط.( Wilfrid Sellars, 2009a, p 81)
متداول‌‌‌ترین تصویر نسبتی تصویر دوگانه ذهن و بدن است، اینکه انسان از ذهن و جسم تشکیل شده است که یک وضعیت دکارتی است و این تصویر نقش بسیار فعالی را در احتجاجات فلسفی بازی کرده است. در این نسبت، R1، ذهن و بدن هرکدام امر مجزایی است که البته بر هم تاثیر متقابل دارند و در رفتارهایشان با هم هماهنگ هستند.
اما رویکرد دیگری که متعلق به سنت ارسطویی است و امروزه با استراوسون دنبال شده است،R2، نسبت معنی‌‌‌داری است. در وهله اول زبانهای L1,L2,…Ln، وجود دارند که این زبانها پدیدارهای فرهنگی و دارای معنا می‌‌‌باشند که یک تئوری نسبتی از معنی‌‌‌داری را بدست می‌آورد. این تئوری نسبتیِ معنی‌‌‌داری به طور کلاسیک در ارتباط با بسط صفات[۲۳۰] گسترش یافته است. اظهاراتی در این زبان هستند که با صفات A1,A2…An معادلند و زبان‌‌‌های دیگر حاوی عبارات دیگری برای بیان همین صفات هستند. بنابراین نسبتی است بین زبان و صفات که می‌‌‌توان آن را «معنا» نامید.
وقتی ذهنها با این صفات مرتبط می‌‌‌شوند و ما دارای نسبتی از آگاهی یا درک می‌‌‌شویم، یعنی نسبتی که از آن طریق ذهن بتواند با صفاتِ چیزها برابری کند نسبت R3 بوجود می‌‌‌آید که به آن نسبت ادراکی[۲۳۱] هم گفته می‌‌‌شود. هم‌‌‌چنین در این تصویر ‌‌‌علاوه بر دامنه معانی یا مفاهیم، محسوسات را نیز داریم که چیزهایی هستند که در فضا و زمان قرار گرفته‌‌‌اند.
تئوریِ نسبت R4، نسبت قرار گرفته بین محسوسات و صفات است به این نسبت، نسبت مثالی[۲۳۲] گفته می‌‌‌شود. دامنه مفاهیم ضرورتاً با دامنه صفات آغاز شده است اما همانطور که می‌‌‌‌‌‌دانید تمایلات فطری ماینونگی باعث شد تا فردهای[۲۳۳] ممکن را شامل شود و نیز اجازه داد تا گزاره ها[۲۳۴] را دربر‌‌‌بگیرد و سپس در میان گزاره ها آنهایی که وضع واقع[۲۳۵] هستند را شامل شود.
در اینجا تصویری از واقعیت وجود دارد که دامنه واقعیت‌‌‌هاست و دامنه واقعیت‌‌‌ها به لحاظ فلسفی قصد دارد تا بین حالتِ[۲۳۶] دائمی‌‌‌بودنِ[۲۳۷] این دامنه، نشان‌‌‌‌‌‌دادنی‌‌‌ها و یک محسوس‌‌‌بودن[۲۳۸]، قسمی از سرگردانی را داشته باشد. درواقع برخی فلاسفه با توجه به محسوسات آنچه را که وجودشناسی «شیء[۲۳۹]» نامیده می‌‌‌شود را نگه می‌‌‌دارند و برخی دیگر آنچه را که وجودشناسی «واقعیت[۲۴۰]» نامیده می‌‌‌شود را نگاه می‌‌‌دارند. پس واقعیات می‌‌‌خواهند بین دامنه مفاهیم و دامنه محسوسات سرگردان باشند. این مساله مشخصاً به مساله صدق برمی‌‌‌گردد. بنابراین تمایلی به تفکر درباره مساله صدق به‌عنوان یک نسبت وجود دارد که به‌‌‌طورسنتی هم وجود داشته است. تمایل در بدست آوردن وجودشناسی واقعیت و تفکر‌‌‌کردن درباره یک گزاره، چنانچه مطابق با واقعیت باشد، به‌‌‌عنوان امرصادق وجود دارد. در اینجا نسبت R5 بدست می‌‌‌آید که نسبت مطابقی[۲۴۱] نامیده می‌‌‌شود. دراین نسبت واقعیات به‌عنوان محسوسات هستند ولی تمایز بین واقعیات و اشیاء مشخص نیست و نسبتی از تطابق بین گزاره ها و واقعیات وجود دارد.(همان،صص۸۱-۸۴)
سلرز با تمام این نسبتها مخالف است و آنها را به‌عنوان نسبت رد می‌کند و سعی می‌‌‌کند تحلیلی ارائه کند که چرا به هیچ وجه آنها نسبت نیستند و ضروری است که به تمایز بین ثابت‌‌‌های منطقی و محمولات ربط دهد. برای این کار، وی سطوح گرامری همه اظهاراتی را که به‌‌‌نظر می‌‌‌رسد نسبت‌‌‌های این انواع گوناگون را طراحی می‌‌‌کنند را بدست می‌‌‌آورد و سپس نشان می‌‌‌دهد که آنها می‌‌‌توانند به شیوه‌‌‌ای بازسازی شوند که توضیح می‌‌‌دهد آنها نه حتی یک نسبت نیستند بلکه، حتی واژگان نسبتی هم نیستند و نوعی کارکرد متفاوت هستند.(همان)

 

 

معنی‌‌‌داری[۲۴۲]یک نسبت نیست

از نظر سلرز می‌‌‌توان احکام معنی‌‌‌دار را همانطور که هست پذیرفت بدون آنکه ملزم به پذیرش تئوری نسبت معنی‌‌‌داری شد. برای مثال کواین تمایزی را بین تئوری معنی‌‌‌داری و تئوری دلالت ترسیم می‌‌‌کند. او تئوری معنی‌‌‌داری را رد کرده و منطق و سمنتیک تئوری دلالت را می‌‌‌پذیرد. حال اگر بتوان رویکردی از معنی‌داری بدست آورد که در آن واژگان عمل می‌کنند و معنی‌داری یک نسبت نباشد در این صورت این رویکرد می‌‌‌تواند باعث شود که تئوری مفهوم‌‌‌انگاری و اعمال ذهنی به‌‌‌گونه‌‌‌ای باشند که نوعی نسبت نیستند و نیز می‌‌‌توان تئوری غیر‌‌‌نسبتی از صدق و دیگر چیزها داشت.
در این حکم که «زرد صفت است»[۲۴۳]موضوع، محمول و رابط وجود دارد و محمول یک محمول قسمی[۲۴۴] است و فعل این جمله یک فعل مفرد است که پیشنهاد می‌دهد که «زرد» در نقش یک واژه مفرد[۲۴۵] بکار رود. درست است که در اینجا «زرد» یک واژه مفرد است ولی همه چیز به درک ما از اینکه واژه مفرد چیست بستگی دارد. ممکن است یک «پارادایم اسمی»[۲۴۶] یا یک «پارادایم توصیف معین»[۲۴۷] داشته باشیم که در آن صورت ممکن است بخواهیم تمام واژگان مفرد را به چنین پارادایم‌‌‌هایی شبیه سازیم. یک فیلسوف افلاطون‌‌‌مسلک می‌‌‌تواند درباره واژگان مفرد به‌‌‌عنوان اسمِ یک صفت یا اسمی از وجود[۲۴۸][جوهر] افلاطونی بیاندیشد. وجودی ‌‌‌که با همه اینها مربوط به زبان فارسی است. اما از طرفی افلاطون یک وجود افلاطونی از عدالت دارد که می‌‌‌تواند وجودهای افلاطونی‌‌‌ای باشند که به شکل‌‌‌هایی از فعالیت‌‌‌های بشر مربوط می‌‌‌‌‌‌شود و چون زبان فارسی، به‌عنوان یک زبان، قابل فهم است پس باید برای یک افلاطونی قالبی برای «مفاهیم» آن وجود داشته باشد و واژه «زرد» نیز به یک معنا، یکی از مفاهیم زبان فارسی است و آدمی ممکن است تصوری داشته باشد از اینکه واژه «زرد» در نقش اسمی از شیء افلاطونی به کار رفته است.(همان،ص۸۵)
اما به‌‌‌گونه دیگری نیز می‌‌‌توان به این عبارت نگاه کرد: «زرد» می‌‌‌تواند در اینجا به‌‌‌‌‌‌عنوان کوتاه‌‌‌شده‌‌‌ای برای «یک زرد» یا «این زرد یک صفت است» عمل کند[۲۴۹]. سلرز این واژه مفرد را «واژه مفرد توزیعی»[۲۵۰] می‌‌‌نامد. چون این امکان را می‌‌‌دهد تا بتوان مطلبی را درباره همه اعضای یک گروه خاص ساخت و این عملاً برابر است با «زردها صفت هستند» و این یک جایگزین برای شیوه افلاطونیِ توضیح واژگان مفرد است. یعنی وقتی مقصودمان از یک کلمه مفرد یک کلّی است که قابل جمع بستن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشد در آن صورت درواقع از واژه مفرد توزیعی استفاده شده است.
شیوه افلاطونی برای توضیح واژگان مفرد، نوع خاصی از واژگان را به‌‌‌ کار می‌‌‌برد که در یک زبان موجود هستند[۲۵۱]. بنابراین «زرد یک صفت است» می‌‌‌تواند بطور عقلانی بازسازی شود به‌‌‌طوری‌‌‌‌‌‌که یک واژه مفرد توزیعی را به‌عنوان موضوع در این حکم دربر‌‌‌بگیرد.(همان،ص۸۶)
حال مطابق با این قالب می‌‌‌توان در واژگان منطقی علامت شمول[۲۵۲] برای بیان «زرد یک صفت است»
استفاده کرد:
زرد (بخوانید: زرد عضو [دسته] صفات است) صفت
و این همان قالبی را دارد که بگوییم «سگ هاشیر هستند»:
سگها شیرها
که در تئوری تسویر برابر می‌شود با:
X(x سگ x شیر)
(بخوانید: به ازای هر x، اگر x عضو سگ باشد، x عضو شیر است)
که می‌‌‌تواند به‌عنوان قالبی برای مثال اول نیز به‌‌‌‌‌‌کار رود:
X(x زرد x صفت)
واژگان قسمی مثل «سگ» و«شیر» مطابق با خصایص زیست‌‌‌شناختی دسته‌‌‌بندی می‌‌‌شوند. واژگان دیگری نیز وجود دارند که برحسب کارکردشان دسته بندی می‌‌‌شوند. مثلاً واژه «پیاده» دربازی شطرنج را در نظر بگیرید. چیزی که پیاده است نه به‌‌‌خاطر شکل یا سایزش بلکه به دلیل عملکرد خاصی که در بازی شطرنج دارد، پیاده است. کارکردی که برحسب قواعد انجام بازی است. پس «پیاده» واژه قسمی است و می‌‌‌توان یک تابع به این شکل«xپیاده است» داشت.(همان،صص۸۶-۸۷)
پیاده مطابق با این کارکرد یک عامل دسته‌‌‌بندی‌‌‌کننده است. اما برای بسیاری از افراد که با نوع خاصی از شطرنج آشنا هستند واژه پیاده می‌تواند نه تنها به‌عنوان نوع خاصی از عملکرد بلکه به‌عنوان نوع تجربی خاصی از شکل مثل ماده[۲۵۳] ملاک مصرف داشته باشد.
واژه پیاده یک دسته‌‌‌بندی‌‌‌کننده‌‌‌ی کارکردی است و می‌‌‌تواند در یک چنین شیوه‌‌‌ای که معیارها به طور محض کارکردی هستند استفاده شده باشد. عبارت «بطور محض کارکردی» تخفیفی برای ویژگی عمومی حداقلی از انواع شباهات و تفاوتهاست که در میان اشیاء در این دامنه وجود دارد. مشخص است که چیزی که نتواند حرکت کند نمی‌‌‌تواند مکانش را تغییر دهد پس نمی‌‌‌تواند پیاده باشد هرچند می‌‌‌توان به انواع بازی‌‌‌های غیرعادی اندیشید که در آن بتوان بازی شطرنج را بازی کرد مثل بازی شطرنج تگزاسی[۲۵۴]. (همان،ص۸۷)
در مورد زبان، دسته‌‌‌بندی‌‌‌کننده‌‌‌هایی وجود دارند که با توجه به «ماده» دسته‌‌‌بندی شده‌‌‌اند، یعنی شما می‌‌‌توانید موارد زبانی را به نحو مادی[۲۵۵] بر حسب واج‌‌‌ها، یا ساختار صدایی آن‌‌‌ها یا ساختار نمایشی آن‌‌‌ها دسته‌‌‌بندی کنید. مطابق با آنچه که به نحو سنتی «طراحی نشان»[۲۵۶] نامیده شده است چیزی مثل دسته‌‌‌بندی آیتم زبانی وجود دارد. اما درهرحال شیوه‌‌‌های کارکردی برای دسته‌‌‌بندی اظهارات وجود دارد. آنچه که سلرز پیشنهاد می‌‌‌دهد این است که عبارات معنی‌‌‌دار را بر‌‌‌حسب شیوه خاصی از صورت‌‌‌بندیِ دسته‌‌‌بندی‌‌‌کننده‌‌‌های کارکردی منظور کنیم. مثلاً سلرز با این دیدگاه مخالف است که احکام معنی دار شکل
«und» (در آلمانی) and (در انگلیسی)[۲۵۷] معنی می‌‌‌دهد[۲۵۸]
احکام نسبتی هستند که نسبتی را بین آیتم‌‌‌های زبانی و غیر‌‌‌زبانی بیان می‌کنند. از نظر سلرز، هر دو واژه باید در نسبت معنی‌‌‌داری دارای معنا بوده و بنابراین باید هر دو به دستور زبان تعلق بگیرند. احکام معنی‌‌‌دار ابزار‌‌‌های نظری خاصی هستند که برای گفتن اینکه یک وجود زبانی مشابه وجود دیگر است به کار می‌‌‌رود و یا اینکه بگوید دو واژه، دوجمله یا دو آیتم زبانی یک کاربرد یا یک نقش را دارند.
درهرصورت نمی‌‌‌توان مشابهتی که بین
’ROT‘ (در آلمانی) معنی می‌دهد قرمز
و
’ROT‘ و ’قرمز’ یک کاربرد را دارند
وجود دارد را نادید گرفت. جمله اول به واژه ’قرمز‘ اشاره دارد ولی جمله دوم اینطور نیست. تفاوت‌‌‌هایی که سلرز بر آنها تاکید می‌کند این است که اولی پیش فرض دارد که گوینده می‌‌‌داند که چگونه واژه ’قرمز‘ را به کار برد اما اگر ” ’قرمز‘“ در دومی مورد استفاده قرار گرفته باشد در این صورت به شیوه خاصی مورد استفاده قرار گرفته است. کاربرد خاص ” ’قرمز‘“ چیست؟ و در کاربرد ’قرمز‘چه تفاوتی بین شیوه خاص و شیوه معمول و اشاره به ”’قرمز‘“وجود دارد؟(sellars,2009b,pp437-438)

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 06:29:00 ق.ظ ]