حکایت هشتم مقاله یازدهم ۱۱/۸ صص ۲۳۹ و ۲۴۰ در نکوهش دنیا دوستان و پادشاهان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در رهی می رفت‌ هارون گرمگاه دید میلی سر برآورده به راه
کرد هارون قصد میل سایه‌دار گشت بهلول از دگر سو آشکار
گفت:« بفکن طمطراق ای پرهوس چون ز دنیا سایه‌ی میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل چیست ـ اِن یکفیک ظل المیل ـ مَیل؟»

بهلول دانا در این حکایت به خرده گیری از پادشاه وقت « هارون » می‌پردازد که با آن همه جلال و مقام به سایه‌ی میلی قناعت ورزیده و همین او را کفایت می کند. پس بهلول مقام بزرگ او را زیر سؤال می برد و او را ( پرهوس) خطاب می کند. و به او می گوید : حال سایه‌ی میله‌ای برای تو کافی است پس چرا بیهوده به دنبال باغ و خانه‌های مجلل و . هستی؟ در اینجا با بهره گرفتن از استفهام انکاری سعی در هشدار دادن به هارون را دارد.
حکایت نهم مقاله دوازدهم ۱۲ / ۹/ ص۲۴۸ [در بیان حیرت]
سگی در راهی کلوچه‌ای یافت و آن را به دهان گرفت. در همین حین قرص ماه را دید، پس کلوچه بر زمین افکند و در پی گرفتن قرص ماه بر آمد؛ چون تلاش بسیار کرد و فایده‌ای نداشت دوباره برگشت تا کلوچه را بردارد ولی آن را نیافت. چون نا امید شد دوباره سراغ ماه آمد و باز تلاش او بیهوده بود. او حیران و بی نصیب به راه خود ادامه داد.
سگ نماد انسان است که در میان دنیا و عالم معنا گرفتار و سرگردان مانده است، نه چندان از نعمات دنیا به طور کامل می تواند بهره مند شود و نه آنقدر تهذیب نفس کرده که از شیرینی‌های عالم معنا سود جوید، پس سرگردان می ماند. انسانی که قلبش هم جایگاه دنیا و هم جا یگاه آخرت است و توجه یکسان به هر دو دارد؛ از هیچ کدام این ها بهره کافی را نخواهد برد و تنها در حیرت فرو می‌رود. موقعیت سگ در داستان طنز‌آمیز است؛ حماقت وبی عرضگی او به طور واضح در داستان مشهود است و اینکه تصویر سازی از موقعیت او در واقع نشان دهنده حیرت آدمی است بسیار زیبا و شایان توجه است.
حکایت دوم مقاله سیزدهم ۱۳ / ۲ صص ۲۵۲ و ۲۵۳ [ در نکوهش پادشاهان]
روزی سلطان محمود از راهی می‌گذشت . در مسیر، پیر مردی را دید که کوله بار بر پشت می‌رود از او پرسید که چه در کوله بارت داری؟ پیر مرد پاسخ داد : امروز از صبح تا شب خوشه چینی می‌کردم تا برای کودکانم ببرم و با آن نان جو بپزم ای بزرگوار ! شاه پرسید از کجا خوشه چینی کرده‌ای؟ گفت : بی شک چون مسلمانم از زمین‌های سلطان خوشه برنچید‌ه ام، زیرا غصبی هستند. و محصول آن حرام است. شاه عصبانی شد و گفت : ای بدگمان چرا مال سلطان را حرام می پنداری؟‌ پیر مرد گفت: من با این پیری و ضعفی که دادم از بهره مندی از مال سلطان خجل هستم وچون خداوند را بر خود شاهد می دانم ابا دارم که لقمه‌ ی حرام سلطان را بخورم.تو با این همه دارایی که دارای شر م نمی کنی که همچنان زمین های مردم را غصب می کنی؟ و باضربه شلاق به زور از آنها زر و سیم می ستانی ؟ با هزار ظلم و ستم، صاحب ملک و مال مردم می‌شوی و آخر سر هم می گویی حلال هستند. ای شهریار به من پاسخ بده این همه دارایی را مادرت با دوک رشتن و پدرت با زراعت به دست آورد. آیا تو برتر از سلیمان هستی ؟ پس چرا مانند او از راه زنبیل بافی امرار معاش نمی‌کنی؟ او به یک زنبیل بافی ساده اکتفا کرد، تو چطور به پانصد فیل بسنده نمی‌کنی؟ اگر چه من فقیر و ضعیف هستم ولی باز به خود حق نمی دهم که از اموال تو بهره‌مند شوم. تو در حقیقت گدا هستی. به بلند همتی من بنگرو از دون همتی خود شرمنده باش، تو باید ملک و ثروتت را آتش بزنی و از من سلطنت را بیاموزی؛ پیر مرد این سخنان را گفت و از پیش شاه رفت. شاه در حالیکه حیران مانده بود از کمال سخنان و رشک مقام او مثل ابر بهاری گریست.
در این حکایت پیرمرد بسیار هنرمندانه سلطان را از هر آنچه مایه‌ی نازش اوست عریان می‌سازد و از مقام والای ظاهری‌اش به خفت محض، می‌رساند. در ا ین حکا یت، نخست به تمسخر شاه را ( ای گرامی!) خطاب می‌کند و ما با خواندن ادامه ی‌ داستان این نکته را در می‌یابیم . پیرمرد بارها خود را برتر از شاه می خواند و این مطلب حکم توهین بزرگی را برای شاه دارد و عجبا که گستاخانه بیان می شود. منسوب کردن سلطان به صفاتی چون حرام خوری، ظلم و زروگویی، غاصب بودن از جمله هجویات است. تحقیر شاه در آنجا به اوج خود می‌رسد که از او می‌پرسد: مادرت دوک رشته یا پدرت زراعت کرد؟ این یعنی که تودر اصل گدا زاده بوده‌ای و با مال مردم، حال سلطان هستی.
حکایت چهارم از مقاله‌ی سیزدهم ۱۳/۴ ص ۲۲۵ [در نکوهش رعونت و خود بزرگ بینی]
مدتی کوتاه،سارخکی بر چناری زندگی می کرد، چون قصد کرد از آنجا برود از چنار کوه پیکر عذر خواهی کرد و گفت: بسیار به تو زحمت دادم، دارم زحمت را کم می‌کنم. چنار که تا به حال با او گفتگو نکرده بود گفت: من از رفتن و آمدن تو چیزی متوجه نشدم و آسوده‌ ام؛ چرا بیهوده سخن می‌گویی؟ اگر صد هزار سارخک مانند تو بر روی تنه‌ام مأوا گزینند؛ لحظه ای مرا با آنان کار نیست. دوست داری بمان دوست نداری نمان ، اصلا تو که هستی که از من سخن می گویی و خود را هم ردیف من می شمری . ولی اگر از در خردی و ناتوانی پیش آیی و سخن بگویی بیشتر مورد توجّه من قرار خواهی گرفت سارخک نوعی پشه است ؛ در اینجا نماد شخصیت نادانی است که چنان دچار رعونت است که فکر می کند مدتی که بر شاخسار چنار زیسته موجب آزار او شده . چنار نماد فرد کامل و بی نیازی است که هزاران پشه در مقابل او هیچ‌اند. او از بی ادبی سارخک عصبانی می شود. و با سخنانش حقارت او را گوشزد می کند؛ کلامش رنگ و بوی هجو دارد و هدفش تأدیب است. ولی در آخر راهکار مناسب جهت برقراری رابطه‌ی لطف‌آمیز را بیان می کند؛ که اگر دست از رعونت برداری و اظهار کوچکی کنی بیشتر مورد تفقد قرار می‌گیری.
حکایت دوم مقاله چهاردهم ۱۶ /۲/ص ۲۶۱ [درستایش مردانگی حقیقی و شجاعت ذاتی ]

 

دانلود متن کامل پایان نامه در سایت fumi.ir

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آن مخنث دید مار ی را عظیم جست همچون باد،بربا می‌ زب یم
گویی جست آن زمان از زیر تیغ گفت:« کو مردی و سنگی ‌ای دریغ !»

ترسیدن مخنث از مار و به سرعت جستن او به بام، طنز موقعیت محسوب می‌شود. مخنث در ادبیات چهره‌ا‌ی ترسو، فاسد و غیر قابل قبولی را دارد. تشبیهی که برای ترسیدن او به کار رفته، مناسب است و شدّت ضعف او را نشان می دهد. مصراع آخر، اوج طنز این حکایت است. اینکه خود به ترسو بودنش خرده می گیرد و تلویحاً به نقص جسمی‌اش هم طعنه می زند و به تعریض می گوید: حیف کجاست مرد سنگ به دستی که ما را بشکد. تصویر سازی در این دو بیت بسیار ماهرانه صورت گرفته است.
حکایت سوم مقاله چهاردهم ۱۴/ ۳ / ص۲۶۱ (در ستایش مردانگی حقیقی و شجاعت ذاتی)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در وجود آمد بزرگی را پسر نام، حالی ، روستم کردش پدر
ج
خود زسستی سخت ناچیز آمد او نام بودش روستم، حیز آمد او

در اینجا به تناسب ظاهر و باطن تأکید فراوان می شود. اینکه نام نکو و در اصطلاح «دهان پر کنی» بر کسی بگذارند؛ این کافی نیست. اصل ذات و باطن کسی است که متصف به آن صفت خاص باشد یا نه . در حکایت فوق، نام کودک تداعی کننده قدرت، مردانگی و شجاعت است؛ حال آنکه کودک ذاتاً ترسو و ضعیف است، شیخ عطار با بهره‌گیری از آرایه‌های « تضاد» و «تناقض» طنز شیرینی ایجاد کرده است که از نوع ” طنز کلامی ” است.
حکا یت چهارم، مقاله‌ ی چهاردهم ۱۴ / ۴ . صص ۲۱۷- ۲۱۶
یکی از عرفای بنام که او را « بوسعید مهنه » می گفتند دچار حالت قبض شد و اندوهی عجیب او را فرا گرفت؛ پس به خادمش امر کرد؛بیرون برود و هرکسی را دید با خود بیاورد شاید از جایی سخن گوید و این گرفتگی روحی ام مرتفع شود. نخستین کسی که خادم دید یک گبر بود پس او را نزد شیخ آورد. شیخ به او گفت : حال مرا چگونه می بینی. را شرح بده.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حق انحصاری © 2021 مطالب علمی گلچین شده. کلیه حقوق مح

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1400-01-25] [ 02:08:00 ق.ظ ]